تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گراز-برنزی

قصه کودکانه: گراز برنزی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

گراز برنزی

داستان یک نقاش

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در کشور ایتالیا و در شهر فلورانس، میدانی است به نام «گراندوکا». در فاصله‌ای نه‌چندان دور از این میدان، خیابان کوچکی است که به گمانم نامش «پورتاروسا» است، کمی آن‌طرف‌تر مقابل بازار کوچک سبزی‌فروشان، فواره برنزیِ یک گراز قرار دارد که براثر مرور زمان سبز و کدر شده است. آب زلال و صافی از پوزه این گراز بیرون می‌آید. پوزه گراز آن‌قدر می‌درخشد که انگار آن را برق انداخته‌اند. شاگردان مدارس و گدایان هرروز از این قواره آب می‌خورند. آن‌ها با دست‌های خود پوزه گراز را می‌گیرند، دهان خود را به دهان او می‌چسبانند و آب می‌نوشند. شاید به همین دلیل پوزه گراز براق شده است.

در آن سال‌ها هرکس که به فلورانس می‌آمد به‌آسانی می‌توانست این محل را پیدا کند. کافی بود که از یک بچه فقیر نشانی گراز برنزی را بپرسید تا آن را به او نشان دهد. غروب یکی از روزهای زمستان بود. کوه‌های دوردست از برف پوشیده شده بود. ماه می‌درخشید و شهر به روشنیِ یکی از روزهای آفتابی زمستان در مناطق شمالی بود. نه! حتی می‌توان گفت که خیلی روشن‌تر از آن بود؛ چون هوای اینجا آن‌چنان پاک و تمیز است که انگار نور ماه را مثل آیینه منعکس می‌کند.

در باغ «دوک» که زمستان‌ها هزاران گل رز در آن شکفته می‌شد، همه‌روزه پسرکی ژنده‌پوش روی پشت‌بام اتاق زیرشیروانی می‌نشست. پسرکی که می‌توانست تصویر خوبی از ایتالیا باشد، زیبا، خندان و درعین‌حال مصیبت‌زده، او گرسنه و تشنه بود، اما هیچ‌کس به او چیزی نمی‌داد که بخورد.

یک روز وقتی هوا تاریک شد، نگهبان او را از باغ بیرون کرد. پسرک برای مدتی روی پل «آرنو» ایستاد و به فکر فرورفت و به ستارگانی که در آسمان می‌درخشیدند، نگاه کرد. آن‌وقت به‌طرف گراز برنزی رفت. زانو زد و بازوانش را دور گردن حیوان حلقه کرد، دهانش را به پوزه صیقلی آن چسباند و چند جرعه آب نوشید، در نزدیکی گراز چند برگ کاهو و چند دانه بلوط افتاده بود. آن‌ها را برداشت و به‌جای شام خورد. در خیابان هیچ‌کس به‌جز او نبود. تنهای تنها بود. با شجاعت به روی گراز پرید و بر پشت او نشست. بعد به جلو خم شد، طوری که سرش با آن موهای فرفری روی سر گراز قرار گرفت و قبل از اینکه چیزی بفهمد به خواب فرورفت.

نیمه‌های شب بود که ناگهان گراز برنزی تکانی خورد و با صدای شمرده‌ای گفت: «پسر جان! محکم بنشین که می‌خواهم بدوم!» و شروع به دویدن کرد و به تاخت ازآنجا دور شد. سواری فوق‌العاده‌ای بود. اول به میدان «گراندوکا» رفتند. وقتی اسب فلزی که مجسمۀ دوک بر آن نشسته بود آن‌ها را دید شبهه بلندی کشید، آن‌ها ازآنجا گذشتند و به محلی رفتند که اعیان و اشراف برای روز جشن در آنجا جمع می‌شدند. گراز به پسرک گفت: «محکم بنشین، می‌خواهم از پله‌ها بالا بروم.»

پسرک چیزی نگفت، چون هم ترسیده بود و هم حسابی هیجان‌زده شده بود. آن‌ها وارد تالار بزرگی شدند که پسرک قبلاً آنجا را دیده بود. دیوارها با تابلوهای نقاشی باشکوه تزیین شده بود، اتاق مثل روز روشن بود و مجسمه‌ها زیر نور چراغ‌ها می‌درخشیدند؛ اما زیباتر از همه اتاقی بود که در کنار تالار قرار داشت. درِ اتاق باز بود. پسرک آن اتاق را به خاطر می‌آورد. آن روز همه‌چیز زیبایی و درخشندگی خاصی داشت. ناگهان چشم پسرک به مجسمه زنی افتاد که او را «ونوس مدیچی» می‌نامیدند، کنار آن، چند مجسمه گلادیاتور بود که گویی روح زندگی در آن‌ها دمیده بودند. یکی از آن‌ها داشت شمشیرش را تیز می‌کرد. او «گریندر» نام داشت. آن‌ها برای مبارزه آماده می‌شدند.

پسرک با تعجب به این‌همه شکوه و جلال نگاه می‌کرد. او همه‌چیز را به‌وضوح می‌دید، چون گراز برنزی به‌آرامی از جلوی مجسمه‌ها و نقاشی‌ها می‌گذشت. یکی از تابلوها پسرک را خیلی تحت تأثیر قرار داد. درحالی‌که دیگران بی‌تفاوت از جلوی این تابلو می‌گذشتند. چیزی که در این تابلو بسیار زیبا و چشم‌نواز بود، حالت چهره بچه‌ها بود و اعتمادبه‌نفسی که در چهره این بچه‌ها دیده می‌شد. دو تن از آن‌ها یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و بچه دیگری دستش را به‌طرف او دراز کرده بود و گویی می‌گفت: «من دارم به بهشت می‌روم.» پسرک بیشتر از همۀ تابلوها به این‌یکی نگاه کرد. گراز هم کنار او ایستاده بود. ناگهان پسرک صدایی شنید. آیا این صدا از تابلو بود یا از گراز؟ پسرک دستش را به سمت بچه‌هایی که لبخند می‌زدند دراز کرد و بعد گراز شتابان به‌طرف راهرویی که درش باز بود دوید.

پسرک گفت: «متشکرم، ای گراز مهربان!» و گردن گراز را که با شتاب از پله‌ها پایین می‌آمد، نوازش کرد. گراز جواب داد: «من هم متشکرم. تو به من کمک کردی، من هم به تو خدمت کردم. بدون موجود بی‌گناهی مثل تو هرگز توان دویدن نداشتم. آری، اگر می‌بینی که من می‌توانم زیر نور این چراغ‌ها و در مقابل این تابلوها بدوم، به خاطر وجود توست که بر پشتم سوار هستی، من به‌تنهایی نمی‌توانم به داخل کلیسا بروم؛ اما اگر تو بر پشتم سوار پاشی می‌توانم از لای درِ باز کلیسا را نگاه کنم. خواهش می‌کنم از پشتم پایین نیا. اگر پایین بیایی من دوباره بی‌جان می‌شوم. مثل آن موقع که مرا در «پورتاروسا» دیده بودی.»

پسربچه گفت: «من با تو می‌مانم، ای گراز عزیز!» آن‌ها باعجله از میان خیابان‌های فلورانس گذشتند تا مقابل کلیسای «سانتا کروس» رسیدند. یکی از درها نیمه‌باز بود و نور چراغ از لای در به بیرون می‌تابید. پسرک دستش را به‌طرف نور دراز کرد و ناگهان گراز برنزی باعجله شروع به دویدن کرد. پسرک مجبور شد محکم گراز را بچسبد. باد در گوش‌هایش پیچید و او صدای جیرجیر لولای در کلیسا را که بسته می‌شد شنید. پسرک یک‌مرتبه احساس تنهایی کرد و از شدت سرما لرزید و بعد از خواب بیدار شد.

صبح شده بود. گراز مثل همیشه ساکت و بی‌حرکت سر جای همیشگی‌اش ایستاده بود، پسرک به یاد مادرش افتاد. ترس برش داشت. چون آن زن او را فرستاده بود تا برایش پول بیاورد. پسرک تشنه و گرسنه بود. یک‌بار دیگر بازوانش را دور گردن گراز حلقه کرد و او را بوسید و درحالی‌که سرش را تکان می‌داد از او خداحافظی کرد.

پسرک به سمت کوچۀ باریکی رفت، کوچه باریکی که حتی برای رد شدن یک نفر هم تنگ بود. در آن کوچه درِ آهنی بزرگی با گل‌میخ‌های درشت قرار داشت که نیمه‌باز بود. پسرک از لای در گذشت و داخل راهرویی شد و از پله‌های سنگی که طنابی کهنه به‌جای نرده داشت بالا رفت. وسط حیاط یک چاه آب وجود داشت و سیم‌های آهنی کلفتی از آن به طبقات مختلف وصل بود. چندین سطل پر از آب به آن سیم‌ها آویزان بودند. یکی از سطل‌ها در هوا تکان می‌خورد و آب درون آن شلپ شلپ به بیرون می‌پاشید.

زن چاقی که زیاد هم جوان نبود به‌طرف پسرک آمد و پرسید: «پول آوردی؟» پسرک التماس کنان گفت: «خواهش می‌کنم عصبانی نشو، نتوانستم پول گیر بیاورم.» و لباس زن را گرفت و دست او را بوسید.

آن‌ها به اتاق کوچکی رفتند. توی اتاق یک منقل آتش وجود داشت. زن منقل آتش را برداشت. منقل داغ بود و دستش را سوزاند و فریادش به آسمان بلند شد. زن با آرنج به پهلوی پسرک زد و گفت: «باید یک‌چیزی می‌آوردی!»

پسرک به گریه افتاد. زن لگدی به او زد. پسرک از درد فریاد کشید. زن گفت: «خفه می‌شوی یا گردنت را بشکنم!» و منقل آتشی را که در دستش بود، تکان داد، پسرک درحالی‌که از ترس جیغ می‌کشید یک‌گوشه کز کرد.

در همان لحظه همسایه او نیز با منقلی در دست وارد شد. همسایه گفت: «چه‌کارش داری فلی چیتا؟» زن جواب داد: «بچه مال من است. اگر دلم بخواهد می‌توانم او را بکشم، تو را هم می‌توانم بکُشم جیانینا.» و منقل آتشش را تکان داد. آن‌یکی هم برای اینکه از خودش دفاع کند منقلش را به هوا بلند کرد و منقل‌ها با چنان شدتی به همدیگر خوردند که تکه‌تکه شدند. آتش و خاکستر توی هوا پخش شد. پسرک هم باعجله از جا پرید و پا به فرار گذاشت.

او آن‌قدر دوید که نفسش بند آمد تا این‌که به کلیسایی که شب قبل دیده بود، رسید. وارد کلیسا شد، پسرک در گوشه‌ای زانو زد و بی‌اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. مردم بی‌اعتنا از کنارش می‌گذشتند. کسی متوجه او نبود، فقط پیرمردی بی‌حرکت ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد؛ اما او هم مثل بقیه از کنارش گذشت. گرسنگی و تشنگی اذیتش می‌کرد. دیگر از حال رفته بود. به گوشه‌ای میان قبرها خزید و همان‌جا خوابش برد.

چند دقیقه بعد همان مرد آمد و کنارش ایستاد. او را صدا زد و گفت: «مریض هستی؟ کجا زندگی می‌کنی؟ همۀ روز را اینجا بودی؟»

پسرک گفت: «بله» و پیرمرد او را به خانه کوچکش برد. خانه‌اش توی کوچۀ پشتی بود. آن‌ها وارد کارگاه دستکش بافی شدند. زنی آنجا نشسته بود و مشغول بافتن دستکش بود. سگ کوچکی هم آنجا بود. سگ به روی میز پرید و ازآنجا خود را توی بغل پسرک انداخت و شروع کرد به پاس کردن.

زن گفت: «دل به دل راه دارد.» و پسرک را نوازش کرد. آن آدم‌های خوب به پسرک آب و غذا دادند و به او اجازه دادند که شب را پیش آن‌ها بماند تا فردا صبح مرد دستکش باف که به او بابا «گیوسپ» می‌گفتند برود و با مادرش صحبت کند. موقع خواب نیمکتی در اختیارش گذاشتند که برای او که شب‌ها را روی سنگ‌های سخت خوابیده بود، بستری شاهانه بود. پسرک به خواب شیرینی فرورفت و تا صبح، خواب گراز و تابلوهای نقاشی را دید.

صبح روز بعد بابا گیوسپ بیرون رفت. پسرک خیلی نگران بود، چون می‌دانست که بابا گیوسپ پیش مادرش رفته است تا با او حرف بزند. زن با مهربانی به او نگاه می‌کرد. مدتی بعد بابا گیوسپ برگشت. او مدتی با همسرش صحبت کرد و همسرش گونه‌های پسرک را نوازش کرد و گفت: «چه پسر خوبی! او می‌تواند اینجا بماند و دستکش ببافد. همان‌طور که تو می‌بافی. نگاه کن چه انگشتان ظریفی دارد. انگار برای دستکش بافی آفریده شده است.»

و پسرک آنجا ماند. زن به او بافندگی یاد داد. او خوب می‌خورد و خوب می‌خوابید و پسر بانشاط و شادابی شده بود. البته گاهی هم سربه‌سر «پلیسیما» یعنی همان سگ کوچک می‌گذاشت که زن از این کارش عصبانی می‌شد و انگشتش را به نشانه تهدید تکان می‌داد. پسرک دلش می‌شکست و به اتاق کوچکش می‌رفت و مشغول فکر کردن می‌شد. این اتاق مُشرف به کوچه‌ای بود که در آن پوست‌ها را خشک می‌کردند. پشت پنجره‌اش میله‌های آهنی کلفتی بود. او نمی‌توانست بخوابد. چون دائم به گراز فکر می‌کرد.

یک روز پسرک صدای تاپ‌تاپی شنید. فکر کرد: «حتماً صدای پای گراز است؟» به‌طرف پنجره دوید، اما خبری نبود. صبح روز بعد همسایۀ آن‌ها که یک نقاش بود با یک جعبه‌رنگ و یک پرده نقاشی لوله شده ازآنجا می‌گذشت، زن او را دید و به پسرک گفت: «برو به این آقا کمک کن.» پسرک جعبه‌رنگ را گرفت و دنبال نقاش به راه افتاد. آن‌ها به همان محلی رفتند که پسرک قبلاً با گراز رفته بود. پسرک به‌خوبی آن را به خاطر می‌آورد.

او بسیاری از مجسمه‌ها و تابلوها را شناخت. مجسمه ونوس زیبا، حضرت مریم، حضرت یحیی. اکنون نقاش و پسرک جلوی تابلویی که بچه‌ها را نشان می‌داد، ایستاده بودند. بچه‌ها اطراف مسیح را گرفته بودند و لبخند می‌زدند و منتظر بودند تا به بهشت بروند. پسرک خندید. چون این تابلو برای او آشنا بود.

نقاش بعدازاینکه سه‌پایۀ خودش را باز کرد، به پسرک گفت: «حالا می‌توانی برگردی.» پسرک گفت: «می‌خواهم بایستم و نقاشی شما را ببینم. می‌خواهم ببینم چطور روی این پرده سفید نقاشی می‌کشید.»

نقاش جواب داد: «فعلاً قصد ندارم نقاشی بکشم. فقط می‌خواهم طراحی کنم.» و زغال طراحی خود را بیرون آورد. دستش با سرعت حرکت می‌کرد و با نگاهش تابلوی بزرگ را اندازه می‌گرفت. روی پرده فقط یک خط باریک کمرنگ بود. طولی نکشید که تصویر مسیح روی پرده ظاهر شد.

پسرک، آرام و ساکت به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید پشت میز نشست و مشغول بافتن دستکش شد؛ اما همه روز به آن نقاشی فکر می‌کرد. به همین دلیل چند بار سوزن به انگشتانش فرورفت. وقتی شب از راه رسید، پسرک درِ خانه را باز دید و باعجله بیرون رفت.

هوا سرد بود، اما آسمان صاف و پرستاره بود. او از خیابان‌های خلوت عبور کرد و به گراز برنزی رسید. خم شد، دهان صیقلی گراز را بوسید و پشت آن نشست و در گوشش زمزمه کرد: «دلم برایت تنگ شده بود، بیا امشب هم به گردش برویم!»

گراز بی‌حرکت بود و آب گوارایی از دهانش بیرون می‌آمد. پسرک محکم بر پشت او نشست و چشمانش را بست؛ اما ناگهان حس کرد، چیزی به پایش می‌خورد. نگاه کرد، پلیسیما بود. سگ پاس می‌کرد، مثل‌اینکه می‌خواست چیزی بگوید. پسرک ترسید. اگر زن دستکش باف می‌فهمید سگ بیرون رفته است، حسابی عصبانی می‌شد. باعجله از پشت گراز پایین پرید و به‌طرف خانه به راه افتاد، سگ هم پشت سرش می‌دوید. ناگهان دو تا پلیس سر راهش سبز شدند. یکی از آن‌ها با دیدن پسرک سوتی زد و گفت: «کجا فرار می‌کنی؟ این سگ مال کیست؟» پسرک گفت: «سگ صاحب‌خانه‌ام است. او را به خانه می‌برم.» پلیس گفت: «پس چرا می‌دوی؟ شاید آن را از جایی دزدیده‌ای؟»

پسرک گفت: «نه!» اما پلیس جلو آمد و قلاده سگ را گرفت و گفت: «ما آن را به پاسگاه می‌بریم. اگر راست می‌گویی به صاحب‌خانه بگو بیاید پاسگاه و آن را تحویل بگیرد.»

پسرک ترسید، با خود گفت: «اگر تنها به خانه بروم، زن مرا می‌کشد.» و با همین فکر به خانه رفت. در قفل بود. دستش به زنگ نمی‌رسید. هیچ‌کس در خیابان نبود، اما یک سنگ آنجا افتاده بود، سنگ را برداشت و به در کوبید. یک نفر از داخل خانه با صدای بلند پرسید: «کیست؟» او گفت: «منم، پلیسیما فرار کرده، در را باز کنید.»

زن و شوهر به وحشت افتادند. پسرک جریان را برایشان تعریف کرد. زن که حسابی دلش برای سگ بیچاره شور می‌زد، با صدای بلند گفت: «چی؟ الآن سگ توی پاسگاه است؟ بچه بد، چطور دلت آمد در این هوای سرد بیرون ببری‌اش؟ سگ بیچاره که از سرما یخ می‌زند. کوچولوی بینوا توی دست‌های آن پلیس‌های خشن چه می‌کند؟»

بابا گیوسپ فوراً بیرون رفت. زن گریه و زاری می‌کرد. پسرک هم گریه می‌کرد. همۀ ساکنین خانه دور آن‌ها جمع شده بودند. نقاش جوان هم آمد. او پسرک را میان زانوانش گرفت و ماجرا را از او پرسید. پسرک درحالی‌که هق‌هق می‌کرد ماجرای گراز را تعریف کرد، هرچند که این ماجرا اصلاً قابل‌فهم نبود.

نقاش پسرک را دلداری داد و سعی کرد که زن پیر را آرام کند؛ اما زن آرام نمی‌شد. وقتی‌که بابا گیوسپ با سگ برگشت، شادی هم دوباره به خانه برگشت. نقاش پسرک را نوازش کرد و چند تا از نقاشی‌هایش را به او داد. آن‌ها نقاشی‌های زیبایی بودند، چه سرهای مسخره‌ای! اوه، سر گراز هم بین آن‌ها بود، بهتر از این نمی‌شد. گراز با چند خط روی کاغذ مجسم شده بود، حتی خانه پشت سر او هم دیده می‌شد.

آه، کسی که بتواند نقاشی و طراحی کند، حتماً می‌تواند همه دنیای اطرافش را مجسم کند! فردای آن روز پسرک در اولین فرصتی که پیدا کرد، مدادی برداشت و سعی کرد از روی نقاشی گراز تقلید کند و آن را بکشد. او موفق شد این کار را انجام بدهد؛ اما کمی درهم‌وبرهم بود. یکی از پاهای گراز دراز شده بود و دیگری لاغر، اما به‌هرحال قابل‌تشخیص بود. پسرک خیلی خوشحال شده بود. فردای آن روز پسرک یک گراز دیگر کنار همان گراز اولی کشید. این دفعه نقاشی‌اش صد مرتبه بهتر از دفعه قبل شده بود و برای بار سوم نقاشی‌اش آن‌قدر خوب شده بود که همه می‌توانستند بفهمند چه کشیده است. پسرک کمتر دستکش می‌یافت و بیشتر در شهر پرسه می‌زد. چون از گراز آموخته بود که هر تصویری را می‌توان کشید. فلورانس کتابی پر از مناظر زیبا است که هرکس می‌تواند تصویری از آن را انتخاب کند و نقاشی کند. در یکی از میدان‌های شهر ستون باریکی وجود داشت و روی آن مجسمه‌ای بود که چشمانش را با نواری بسته بودند، پسرک فوری آن را روی کاغذ نقاشی کرد. مجموعه نقاشی‌های او روزبه‌روز بیشتر می‌شد؛ اما او فقط تصاویر اشیاء بی‌جان را می‌کشید تا اینکه یک روز سگ، جست‌وخیزکنان پیش او آمد.

پسرک گفت: «همین‌جا بشین، می‌خواهم تصویرت را بکشم.»

اما سگ آرام و قرار نداشت و مرتب بالا و پایین می‌پرید و بازیگوشی می‌کرد. پسرک به‌ناچار گردن و دم او را بست. سگ هم ناراحت شد و شروع کرد به پاس کردن، آن‌قدر پاس کرد تا زن دستکش باف از راه رسید و با دیدن این صحنه چنان ناراحت شد که پسرک را به باد کتک گرفت و او را از خانه‌اش بیرون انداخت.

در همین موقع نقاش که از پله‌ها پایین می‌آمد او را دید و به طرفش رفت. پسرک اشک می‌ریخت. نقاش که پی به استعداد پسرک برده بود، او را به خانه‌اش برد و پیش خود نگاه داشت؛ و اما پایان قصه:

چند سال بعد در دانشکدۀ هنر فلورانس نمایشگاهی برپا شد. تابلوهای زیادی در این نمایشگاه بود؛ اما دو تابلو که در کنار هم آویزان بود بیشتر تماشاگران را به‌سوی خود جلب می‌کرد. این نقاشی‌ها سرشار از زندگی بود. می‌گفتند نقاش آن‌ها یک جوان فلورانسی است که در کودکی به‌سختی زندگی کرده و بعدها یک زن دستکش باف او را بزرگ کرده است.

یکی از این تابلوها، پسر کوچکی را در حال طراحی سگی نشان می‌داد. سگ آرام و قرار نداشت و نقاش با ریسمان، دم و گردن او را بسته بود.

تابلوی دیگر پسرکی را نشان می‌داد که بر پشت گراز برنزی سوار است و در همان حال به خواب رفته است. همۀ بازدیدکنندگان آن مکان را می‌شناختند. دست‌های بچه روی سر گراز بود و به خواب عمیقی فرورفته بود. چراغی که پشت تصویر مسیح بود، نور درخشانی را روی صورت زیبا و رنگ‌پریده پسربچه انداخته بود. واقعاً که تابلوی قشنگی بود.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36680

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *