تبلیغات لیماژ بهمن 1402
فصل پاییز بود. در جنگل سبز جنب‌وجوشی به پا بود. تمام بچه‌های حیوانات به مدرسه می‌رفتند تا سر کلاس خانم گوزن بنشینند و باسواد شوند.

قصه کودکانه: کتاب قصه‌ای برای قندونک

قصه کودکانه:

کتاب قصه‌ای برای قندونک

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

فصل پاییز بود. در جنگل سبز جنب‌وجوشی به پا بود. تمام بچه‌های حیوانات به مدرسه می‌رفتند تا سر کلاس خانم گوزن بنشینند و باسواد شوند.

همه‌ی آن‌ها خوشحال بودند و ورجه‌ورجه کنان به‌سوی مدرسه‌ی جنگل می‌رفتند اما قندونک، میمون کوچولوی بازیگوش، دوست نداشت به مدرسه برود. او گریه می‌کرد و پاهایش را به زمین می‌کوبید و می‌گفت: «من مدرسه را دوست ندارم. می‌خوام توی خونه بمونم و بازی کنم.» هرچه پدر و مادرش می‌گفتند: «بچه جان، مدرسه که ترس نداره، اونجا درس می‌خونی و باسواد می‌شی، فایده‌ای نداشت که نداشت.

قندونک به مدرسه نرفت. وقتی همه‌ی بچه‌ها به مدرسه می‌رفتند، او به درخت‌ها آویزان می‌شد و تاب می‌خورد و بازی می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست بقیه‌ی بچه‌ها هم با او بازی کنند اما هیچ بچه‌ای وقت نداشت با او بازی کند.

چند ماه گذشت، بچه‌ها خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند. همه‌ی آن‌ها کتاب‌های قشنگی را که خانم گوزن به آن‌ها می‌داد، به خانه می‌آوردند و می‌خواندند.

یک روز پسر همسایه‌ی قندونک که یک میمون کوچولوی زرنگ و بامزه به اسم مانکی بود، به دیدنش آمد. او یک کتاب داستان با عکس‌های رنگارنگ داشت. مانکی کتاب را به دست قندونک داد و گفت: «قندونک ببین عکس‌های این کتاب چقدر قشنگ‌اند! قصه‌های قشنگی هم داره. من تمام قصه‌های این کتاب را خوندم.»

قندونک کتاب را ورق زد. از عکس‌های قشنگ آن خیلی خوشش آمد. از مانکی خواست تا کتاب را برایش بخواند ولی مانکی گفت: «خانم گوزن گفته که هرکس باید این کتاب را خودش تنهایی بخونه. من اجازه ندارم برای تو کتاب بخونم. اما تو می‌تونی کتاب را چند روز پیش خودت نگه داری.»

مانکی رفت. قندونک کتاب را پیش مادرش برد تا او برایش بخواند ولی مادرش گفت: «من نمی‌تونم برای تو کتاب بخونم.»

قندونک پرسید: «چرا؟»

مادرش جواب داد: «آخه وقتی بچه بودم، نتونستم به مدرسه برم و حالا بی‌سوادم و خوندن بلد نیستم.»

قندونک کتاب را به پدرش داد تا او برایش بخواند اما او هم سواد نداشت.

قندونک خیلی غصه‌دار شد. او می‌خواست بداند توی کتابی با آن‌همه عکس رنگی قشنگ، چه داستان‌هایی نوشته شده است.

فردای آن روز قندونک کتاب را برداشت و به مدرسه رفت و از خانم گوزن خواهش کرد تا کتاب را برایش بخواند. خانم گوزن گفت: «این کتاب را باید خودت بخونی.»

قندونک گفت: «ولی من که بلد نیستم بخونم.»

خانم گوزن سرش را تکان داد و گفت: «اگر سر کلاس بنشینی، من خوندن را یادت می‌دم.» قندونک که خیلی دلش می‌خواست کتاب را بخواند، سر کلاس نشست. خانم گوزن با مهربانی به او خواندن و نوشتن یاد می‌داد. قندونک که برای باسواد شدن خیلی عجله داشت، با دقت به درس‌های خانم گوزن گوش می‌داد. او خیلی زود خواندن و نوشتن را یاد گرفت و باسواد شد. آن‌وقت تمام قصه‌های شیرین کتابی را که مانکی به او داده بود خواند و از همه‌ی آن‌ها خوشش آمد.

قندونک از مانکی که برایش کتاب آورده بود و از خانم گوزن که به او خواندن و نوشتن یاد داد، خیلی تشکر کرد. او به پدر و مادرش هم خواندن و نوشتن را یاد داد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18519

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *