قصه-کودکانه-چینی-کیک-ابری

قصه کودکانه پیش از خواب: کیک ابری

قصه کودکانه پیش از خواب

کیک ابری

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

روز تولد «سون‌جیانگ» کوچولو فرا رسیده بود، عموی عزیزش یک کیک خامه‌ای بزرگ به او هدیه کرد. روی سطح کیک انباشته شده بود از خامه سفید و خوشمزه و خوشبو! سون‌جیانگ یواشکی با انگشت کوچکش مقداری از خامه را خورد. وای که چقدر خوشمزه بود.

مادربزرگ برای سون‌جیانگ توضیح داد که کیک به این خوشمزگی را از آرد گندم درست می‌کنند. اما «سون‌جیانگ» کوچولو باور نمی‌کرد. یعنی از گندم چنین چیز خوشمزه‌ای هم درست می‌شود؟

او از پنجره آشپزخانه به بیرون که دشت بزرگی بود نگاه کرد و شاخه‌های گندم را از دور دید. احساس می‌کرد شاخه‌های گندم را بیشتر دوست دارد. ناگهان از مادربزرگ پرسید: «برای چه شاخه‌های گندم همیشه دستشان رو به آسمان بلند است؟»

مادربزرگ پاسخ داد: «آن‌ها از ابر تقاضای باران به ‌موقع می‌کنند، وقتی ابر باران فرستاد، زمستان می‌آید. آن‌ها نیز تمام زمستان را می‌خوابند و سپس رشد می‌کنند، درواقع آن‌ها یار جدانشدنی باران هستند.

-«اما آسمان آبی آبی ست، حتی یک لکه ابر هم پیدا نیست.»

مادربزرگ گفت: «اگر حتی یک‌ تکه‌ی کوچک ابر هم در آسمان باشد آرام‌آرام می‌تواند کمک کند تا ابرهای بیشتری در آسمان به وجود بیایند.»

سون‌جیانگ نگاهی به خامه‌های روی کیکش انداخت و خنده‌کنان گفت: «این خامه‌های روی کیک چقدر شبیه

توده‌های ابر هستند. این…. این‌ یک کیک ابری است!»

مادربزرگ هم خنده‌ای کرد و گفت: «بله درست است چقدر شبیه ابر است!» سون‌جیانگ با خوشحالی از خانه بیرون دوید و به گندم‌زار رفت کیک خامه‌ای خود را نیز روی سرش گرفته بود و می‌گفت: «ابر زود باش بیا، زود باش! ببین دوست تو هم اینجاست…»

یک‌ تکه ابر از آن دور دورها با کمک باد به آن ‌طرف می‌آید. بالاخره آمد و آمد تا به بالای سر سون‌جیانگ رسید و از آن بالا به او گفت: «سون‌جیانگ، ما می‌خواهیم از خامه‌های روی کیک تو خواهش کنیم تا به آسمان بیاید و تبدیل به ابر بشود، قبول است؟»

سون‌جیانگ درحالی‌که دستش را تکان می‌داد محکم کیکش را گرفته بود گفت: «نه! نه!»

ابر سفید دوباره گفت: «اگر کیک ابری تو تبدیل به ابر واقعی بشود، با ابرهای اینجا دست ‌به ‌دست هم می‌دهند و باران به زمین می‌بارد، گندم‌ها نیز خوب رشد خواهند کرد. آن‌وقت می‌توانی کیک‌های خوشمزه بیشتری درست کنی!»

انبوه شاخه‌های گندم درحالی‌که همچنان دستانشان رو به آسمان بود آرام‌آرام تکان می‌خوردند انگار می‌گفتند: «ما باران می‌خواهیم، ما باران می‌خواهیم.»

سون‌جیانگ با دیدن این منظره رو به آسمان کرد و گفت: «باشد، قبول دارم» در همین وقت ابرها دست به دست هم دادند و شدند یک ابر بزرگ و جلوی خورشید را گرفتند.

قطره قطره‌های باران شروع به باریدن کردند. دشت گندم شاداب شد و گندم‌ها رشد بهتری کردند.

بالاخره باران بند آمد و آفتاب شد. سون‌جیانگ کنار زمین گندم ایستاده بود و کیکش هنوز در دستش بود، اما فقط کیک مانده بود. خامه‌های ابری روی آن انگار به آسمان رفته بودند. اشک‌های سون‌جیانگ نیز بی‌اختیار پائین آمدند.

بالای سر سون‌جیانگ کوچولو یک‌ تکه ابر سفید وجود داشت، وقتی راه می‌رفت، ابر هم با او می‌آمد وقتی می‌ایستاد، ابر هم می‌ایستاد.

سون‌جیانگ درحالی‌که فین فین می‌کرد با چشمانی اشک‌بار رو به آسمان کرد و گفت: «من به مادربزرگم می‌گویم، می‌گویم که این ابر من است. می‌گویم که آسمان ابر مرا دزدیده است!» و سپس دوان‌دوان به ‌طرف خانه رفت.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45182

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *