قصه کودکانه پیش از خواب
نخودک تنبل
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود، یکی نبود. یک نخودک بود که خیلی تنبل بود. میخورد و میخوابید و دست به هیچ کار نمیزد. همهی کارها را ننهاش میکرد. هرچه ننهاش میگفت: «نخودک، بلند شو از خانه بیرون برو، کاری بکن، نانی به خانه بیاور»، به گوشش فرونمیرفت.
عاقبت یک روز، ننهی نخودک تصمیم آخرش را گرفت. نخودک را از خانه بیرون کرد و گفت: «برو چند روزی گرسنگی و بیخوابی بکش تا بفهمی که زندگی کردن خیلی هم آسان نیست.»
نخودک از پشت درِ بسته داد زد: «خیلی هم آسان است ننه خانم، نه گرسنگی میکشم و نه بیخوابی. حالا میبینی!»
بعد هم راهش را گرفت و رفت. رسید به جایی که صدای گریه و زاری میآمد. خوب که نگاه کرد دید عزاداری سوسکهاست. جلو رفت و به سر و سینهی خودش کوبید و گریه کرد. بعد هم همراه عزادارها رفت به خانهی صاحبعزا. سر سفرهشان نشست و تا جایی که توانست، خورد. وقتیکه سیرِ سیر شد از خانه بیرون آمد و راه خودش را گرفت و رفت.
رفت و رفت تا رسید به جایی که صدای بزنوبکوب میآمد. خوب که نگاه کرد، دید عروسی مورچههاست. جلو رفت و شروع کرد به دست زدن و پا کوبیدن و آواز خواندن، بعد هم دنبالهی دامن عروس را گرفت و رفت توی مجلس عروسی. همه خیال کردند که او فامیل نزدیک عروس است. برایش شربت و شیرینی آوردند و خوب از او پذیرایی کردند.
نخودک تا جایی که توانست خورد. بعد هم همانطور که دست میزد و آواز میخواند از آنجا بیرون آمد. از شانس بدش، سوسکهای عزادار که داشتند از سر خاک عزیزشان برمیگشتند او را دیدند. داد زدند که: «آهای تو که شریک غم ما بودی! پس چطور شد که سر از مجلس عروسی درآوردی. حالا هم که داری بزنوبکوب میکنی!» و دنبالش دویدند تا او را بگیرند و بزنند و ادب کنند.
نخودک ناقلا، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.
رفت و رفت تا رسید به یک کندوی عسل، دید که زنبورها نیستند و کندو خالی است. پرید توی یک سوراخ کندو و قایم شد.
سوسکهای عزادار عصبانی رسیدند، اما او را ندیدند و رفتند. آنوقت نخودک با خیال راحت نشست و مشغول خوردن عسل شد. حسابی خورد و سیر شد. بعد هم از توی کندو بیرون آمد و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به شهر تخمهکدوها. پادشاه آن شهر بهتازگی مرده بود. تخمهکدوها جمع شده بودند تا برای خودشان پادشاهی تازه انتخاب کنند.
رسم شهر تخمهکدوها این بود که مگسی را به هوا پَر دهند. مگسه روی هرکس که نشست او پادشاه شود.
وقتیکه نخودک به آنجا رسید، مگسِ شانس را تازه به هوا پر داده بودند. مگسه بوی عسل را از نخودک شنید. یکراست آمد و نشست روی سرِ او.
تخمهکدوها آمدند و نخودک را روی دست بلند کردند و بردند به قصر پادشاهی. او را روی تخت شاهی نشاندند و بر سرش تاج گذاشتند و گفتند: «از امروز تو پادشاه مایی!» بعد هم برایش بهترین خوراکیها و لباسها را آوردند و گوشبهفرمانش ماندند.
نخودک از خوشی نمیدانست چه بکند. توی دلش میگفت: «کجایی ننه خانم که بیایی و ببینی چطور یکشبه پادشاه شدم! مفت و مجانی میخورم و میخوابم و فرمان میدهم و دیگر هیچ غمی ندارم.»
مدتی گذشت. نخودک میخورد و میخوابید و چاقوچله میشد. او اصلاً به فکر تخمهکدوها و شهرشان نبود. شهر حسابی به هم ریخته بود. بوی گند تخمههای پوسیده، همهجا را پر کرده بود.
یک روز تخمهکدوهای عاقل نشستند و فکر کردند. دیدند که این پادشاه گرد و قلمبه به دردشان نمیخورد. نه هیچ کار کرده، نه هیچ کار میکند. فقط میخورد و میخوابد و شکم گنده میکند.
این شد که تصمیم گرفت او را از تخت شاهی سرنگون کنند. همین کار را هم کردند. شبانه به قصر رفتند. نخودک را از تخت شاهی بلند کردند و پرتش کردند به آن دورها.
آن دورها کجا بود؟ خانهی نخودک بود. همان خانهای که ننهاش از آن بیرونش کرده بود.
نخودک افتاد جلوی در خانهشان. از توی خانه، بوی آش خوشمزهی ننه بلند بود. او هم گرسنه بود و هم خسته. دلش هم برای ننهاش تنگ بود؛ اما خجالت میکشید که در بزند. پس همانجا پشت در نشست و شروع کرد به گریه کردن. آنقدر اشک ریخت که زیر پایش خیس شد و فرورفت. تنش که به خاکِ خیس خورد، شل شد و خوابش گرفت. خوابید و سبز شد. سبز شد و قد کشید. قد کشید و بالا رفت، بالا و بالاتر، تا رسید به پنجرهی خانه.
ننهاش از پشت پنجره، قد و قوارهاش را دید. دلش از خوشی ضعف رفت. در را باز کرد و قربان صدقهاش رفت. بعد هم گفت: «بیا تو ننهجان!»
نخودک گفت: «اما شما که همیشه میگفتید تا کار نکنم به خانه راهم نمیدهید!»
ننه نخودک گفت: «حالا هم سر حرفم هستم ننهجان! اما تو بهترین کار را کردهای. سبز شدهای. سبز شدن که آسان نیست! هست ننهجان؟»
نخودک نگاهی به سرتاپای خودش کرد و گفت: «نه ننهجان، آسان نیست!» بعد هم هردو همدیگر را در بغل گرفتند و از خوشی، نخود نخود گریه کردند.