تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پسته-دهان-بسته

قصه کودکانه: پسته دهان بسته / دوست کوچولو و مهربان

قصه کودکانه

__ پسته دهان بسته __

_ نویسنده: شکوه قاسم نیا

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. یک پسته دهان بسته بود که کنار چاه آبی نشسته بود.

باد آمد و پسته را قل داد و توی چاه انداخت. پسته خواست داد بزند و کمک بخواهد، اما نتوانست، چون دهانش بسته بود. نزدیک بود غرق شود که خاله قورباغه‌ای به دادش رسید. خاله قورباغه، پسته را گرفت و از چاه بیرون آورد. بعد هم او را با خودش به خانه برد.

خاله قورباغه، سه بچه شیطان داشت. بچه‌هایش را صدا کرد و گفت: «بیایید ببینید! برایتان یک همبازی آورده‌ام.»

قصه کودکانه: پسته دهان بسته / دوست کوچولو و مهربان 1

بچه قورباغه‌ها دویدند و آمدند. پسته دهان بسته را دیدند. اولی گفت: «این‌که خیلی کوچولوست!»

دومی گفت: «دست و پا ندارد که با ما بازی کند!»

سومی گفت: «دهان هم ندارد که با ما حرف بزند!»

خاله قورباغه گفت: «درست است! هم کوچولوست، هم بی‌دست‌وپاست و هم دهان بسته؛ اما تا دهانش باز نشده، پیش ما خواهد ماند.»

بچه قورباغه‌ها دلشان نمی‌خواست پسته دهان بسته پیش آن‌ها بماند. برای همین، فکر کردند کاری بکنند که او زودتر دهانش باز بشود و برود پی کارش.

اولی گفت: «باید کاری بکنیم که خنده‌اش بگیرد.»

آن‌وقت برای پسته، شکلک درآورد تا او را بخنداند؛ اما پسته، دهانش را باز نکرد و نخندید.

دو می‌گفت: «باید عصبانی‌اش بکنیم تا داد بزند.»

بعد جستی زد و روی پسته پرید تا او را عصبانی کند؛ اما پسته عصبانی نشد و داد نزد.

سومی گفت: «باید او را بترسانیم تا جیغ بکشد.»

آن‌وقت پرید و زیر گوش پسته، قورقور بلندی کرد تا او را بترساند؛ اما پسته نترسید. دهانش را هم باز نکرد و جیغ نکشید.

بچه قورباغه‌ها حوصله‌شان سر رفت. پسته را ول کردند و رفتند که بازی کنند. پسته دهان بسته هم قل خورد و دنبالشان رفت. بچه قورباغه‌ها رفتند توی سبزه‌زار، پشت یک سنگ سیاه، مشغول بازی شدند. پسته دهان بسته هم یک‌گوشه نشست و بازی آن‌ها را تماشا کرد.

یک‌مرتبه، مار سیاه بزرگی سرش را از لای سبزه‌ها بیرون آورد. پسته دهان بسته مار را دید، اما بچه قورباغه‌ها او را ندیدند.

مار جلو رفت تا بچه قورباغه‌ها را بخورد. پسته دهان بسته خواست داد بزند و بچه قورباغه‌ها را خبر کند، اما نتوانست.

مار خودش را پشت سنگ سیاه پنهان کرد. بچه قورباغه‌ها آن‌طرف سنگ سیاه مشغول بازی بودند.

مار سرش را بلند کرد و دهانش را باز کرد. پسته دهان بسته دید الآن است که مار بچه قورباغه‌ها را بخورد. خواست که جلو این کار را بگیرد. از جا پرید و خودش را انداخت روی سنگ سیاه. ترق… صدا کرد.

بچه قورباغه‌ها صدا را شنیدند. برگشتند و نگاه کردند. مار را دیدند. ترسیدند و دویدند و فرار کردند. مار هم با شکم خالی برگشت و رفت پی کارش.

بچه قورباغه‌ها باعجله به خانه می‌رفتند که کسی صدایشان کرد:

– آهای، صبر کنید تا من هم بیایم!

بچه قورباغه‌ها برگشتند. پسته را دیدند که دهان باز کرده بود و صدایشان می‌کرد، تعجب کردند. پرسیدند «چطور شد که دهانت باز شد؟»

پسته گفت: «مار می‌خواست شما را بخورد، من هم خودم را پرت کردم روی سنگ سیاه تا خبرتان کنم، دهانم ترقی شکست و باز شد.»

بچه قورباغه‌ها گفتند: «آهان، فهمیدیم! پس تو بودی که جانمان را نجات دادی!»

بعد هم بغلش کردند و او را بوسیدند و گفتند: «تو دوست کوچولو و مهربان ما هستی.»

پسته از خوشحالی خندید. دهانش باز و بازتر شد.

بچه قورباغه‌ها هم خندیدند. بعد هم به پسته خندان گفتند: «حالا بدو تا به خانه برویم و به مامان قورباغه خبر بدهیم.»

آن‌وقت سه بچه قورباغه شیطان، با پسته خندان برگشتند به خانه پیش مادرشان.

بچه قورباغه‌ها می‌خواستند به مادر بگویند که اجازه بدهد پسته خندان برای همیشه پیش آن‌ها بماند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44194

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *