تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-پری-گل‌های

قصه کودکانه: پری گل‌ها ، یک داستان جنایی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

پری گل‌ها

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در باغچه‌ای بوتۀ گل سرخ کوچکی بود که روی یکی از زیباترین گل‌های آن، پری گل‌ها خانه داشت.
پری گل‌ها آن‌قدر کوچک بود که آدم‌ها نمی‌توانستند او را ببینند. پری، خیلی کوچک، اما بسیار زیبا بود. یک جفت بال هم داشت که از شانه تا نوک انگشتان پایش می‌رسید. کاخ پری خیلی زیبا بود! خیلی باشکوه بود! پری پشت هر گلبرگ، اتاقی برای خود داشت؛ اتاقی که دیوارهای سرخ آن از گلبرگ‌هایی به لطافت ابریشم بود و عطر خوشایندی از هر گوشه آن به مشام می‌رسید. پری گل‌ها روزها از کاخ خود بیرون می‌آمد و در پرتو گرم آفتاب بازی می‌کرد و از روی گلی به روی گل دیگر می‌پرید. گاهی هم هوس می‌کرد روی بال پروانه‌ای بنشیند و درحالی‌که پروانه در هوا می‌رقصید، همراه با او تاب بخورد.
روزی پری گل‌ها تصمیم گرفت پیاده از تمام راه‌ها و کوره‌راه‌های پرپیچ‌وخمی که گلبرگ یک نیلوفر درست کرده بود بگذرد. می‌خواست بدانید برای گذشتن از همه آن راه‌ها چه مدت باید پیاده برود؛ اما این کار وقت زیادی می‌خواست. پری کوچک خیلی خوب پرواز می‌کرد و با سرعت و چالاکی بسیار به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت؛ اما موقع راه رفتن قدم‌های کوچک برمی‌داشت و خیلی آهسته پیش می‌رفت. به همین دلیل، پیش از آنکه بتواند همه راه‌های اصلی و فرعی گلبرگ نیلوفر را بپیماید روز به آخر رسید و آفتاب غروب کرد. با غروب خورشید، باد سردی وزید و هوا سرد شد. پری گل‌ها باید هرچه زودتر به خانه خود برمی‌گشت. پس باعجله برگشت؛ اما وقتی به بوته گل رسید و خواست وارد خانه‌اش شود، دید که درِ آن بسته است. نه‌تنها درِ گل سرخی که خانه او بود، بلکه درِ همه گل‌ها بسته شده بود.
پری بیچاره از ترس و وحشت نمی‌دانست چه بکند. تا آن روز، در هوای آزاد و بیرون از خانه نخوابیده بود. پری همه شب‌های زندگی‌اش را در میان گلبرگ‌های گرم‌ونرم گذرانده بود.
پری کوچک با خود گفت: «ای‌وای! من امشب می‌میرم!» اما یادش آمد که آن‌سوی باغچه درخت تناوری هست و در پای آن درخت، بنفشه‌های صحرایی سه رنگ، که خیلی شبیه پروانه‌ها هستند، روییده‌اند.
– می‌روم و در میان گلبرگ‌های یکی از آن بنفشه‌ها می‌خوابم. آنجا برای خوابیدن خیلی مناسب است.
پری، پروازکنان به آن‌طرف رفت. وقتی به آنجا رسید، چشمش به دختر و پسر جوانی افتاد که زیر درخت ایستاده بودند. آن‌ها از یکدیگر خداحافظی می‌کردند و معلوم بود که از این جدایی، خیلی غمگین و ناراحت هستند. آن‌ها نمی‌خواستند از یکدیگر جدا شوند؛ اما بالاخره مرد جوان به دختر گفت: «چاره‌ای جز این نداریم. باید از یکدیگر جدا شویم. برادرت مایل نیست که ما باهم ازدواج کنیم و به همین خاطر، چنین مأموریتی را به من داده است تا ازاینجا بروم. من باید کوه‌ها و دریاچه‌های بسیاری را پشت سر بگذارم. چاره‌ای جز اطاعت از دستورهای او ندارم؛ چون او فرمانده من است؛ اما روزی برمی‌گردم و با تو ازدواج می‌کنم.»
دختر، گریه‌کنان گلی را به‌طرف جوان دراز کرد؛ اما پیش از آنکه گل را به او بدهد، آن را بویید. گل از گرمای صورت دختر ناگهان باز شد. پری گل‌ها از این لحظه استفاده کرد و خود را به درون آن گل انداخت، پری سرش را به گلبرگ‌های معطر گل تکیه داد تا بخوابد.
جوان پس از جدا شدن از دختر به بیشۀ تاریک و خلوتی در آن نزدیکی رفت. او به درختی تکیه داد و گل را بویید. گل، همان‌طور که در پرتو آفتاب نیمروز باز می‌شود، براثر گرمای صورت جوان شکفته شد. در همین موقع، چشم پری گل‌ها به مرد دیگری افتاد که آهسته و آرام به آنجا نزدیک می‌شد. چهرۀ مکار و پلیدی داشت. پری گل‌ها ترسید به روی او نگاه کند. آن مرد، که برادر دختر بود، آهسته و بی‌صدا نامزد خواهرش را دنبال می‌کرد و در لحظه‌ای که جوان تیره‌روز و بی‌گناه گل را می‌بویید، به او نزدیک شد، کاردی از جیب خود بیرون آورد و آن را در پشت جوان فروکرد. او مرد جوان را کشت. جسدش را زیر چنار کهن‌سالی خاک کرد و گفت: «بدبخت! حالا دیگر به جایی رفتی که هیچ‌گاه برنمی‌گردی! همه می‌دانند که تو باید به سفر دورودرازی بروی و از کوه‌ها و دریاچه‌های بسیار بگذری. حالا آن‌ها فکر می‌کنند که در سفر از بین رفته‌ای!»
بعد مقداری برگ خشک جمع کرد، آن‌ها را روی محلی که جسد را خاک کرده بود ریخت و به‌طرف خانه‌اش به راه افتاد.
مردک بی‌رحم فکر می‌کرد که کسی او را ندیده است، اما اشتباه می‌کرد؛ پری کوچک تمام آن ماجرا را دیده بود. وقتی مرد خم شده بود تا زمین را بکند، پری کوچک در میان یک برگ خشک نیلوفر بود؛ برگ روی سر مرد قاتل افتاده بود. وقتی مرد قاتل بلند شد و کلاهش را بر سر گذاشت، همه‌جا تاریک شد. پری کوچک در آن تاریکی از ترس و خشم می‌لرزید و افسوس می‌خورد که چرا نتوانسته است مانع این جنایت وحشتناک شود.
وقتی قاتل به خانه‌اش رسید، کلاه را از سرش برداشت و به اتاقی رفت که خواهرش در آن خوابیده بود. دختر زیبا به خوابی آرام فرورفته بود و زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید. خواب نامزد محبوبش را می‌دید! خواب می‌دید که او از سفر دورودراز خود، از آن‌سوی کوه‌ها و دریاچه‌ها، برگشته و پیش او آمده است. برادر بی‌رحم، که لبخندی شیطانی بر لب داشت، لحظه‌ای روی خواهرش خم شد. در این موقع، برگ نیلوفر از روی سرش سر خورد و بر روی رختخواب دختر افتاد؛ اما مرد آن را ندید. او به اتاق خود رفت و خوابید.
پری گل‌ها از پناهگاه خود بیرون آمد و در گوش دختر جوان فرورفت. او برای دخترک تعریف کرد که برادرش چگونه نامزد او را کشته و در زیر چنار کهن‌سال به خاک سپرده است و برای اینکه دختر خیال نکند خواب می‌بیند، برگ نیلوفر را که از سر برادرش روی تختخواب او افتاده بود نشانش داد.
دختر، هراسان از خواب پرید و دید که برگ نیلوفر روی رختخواب افتاده است. پس به گریه افتاد.
پنجره اتاق دختر باز بود. پری گل‌ها می‌توانست به‌آسانی ازآنجا بیرون بپرد و به‌سوی گل‌های محبوب خود برود؛ اما دلش نیامد دخترک بیچاره را تنها بگذارد.
کنار پنجره، گلدانِ گلی قرار داشت. پری گل‌ها روی یکی از گل‌ها نشست و ازآنجا دخترک را نگاه کرد.
صبح شد. برادر دختر، باوجود جنایتی که کرده بود، شاد و راضی به نظر می‌آمد. او چند بار به خواهرش سر زد؛ اما دختر جرئت نکرد دربارۀ راز اندوه‌بارش کلمه‌ای بر زبان آورد.
وقتی شب شد، دختر از اتاق خود بیرون آمد و به جنگل رفت. او خود را به پای درخت چنار رساند. برگ‌های خشک را کنار زد، زمین را که معلوم بود تازه زیرورو شده است کند و جسد نامزدش را پیدا کرد. دخترک مدتی آنجا ماند و اشک ریخت. از خدا می‌خواست که هرچه زودتر بمیرد و به نامزدش بپیوندد. وقتی کمی آرام‌تر شد، دوباره خاک‌ها را روی جسد ریخت، شاخه‌ای از بوته یاسمن وحشی را که پای درخت چنار روییده بود کند و به خانه بازگشت. دختر به اتاق خود رفت، گلدانی را پر از آب کرد و شاخه یاسمن را در آن گذاشت.
پری گل‌ها که دیگر نمی‌توانست آن منظره غم‌انگیز را تحمل کند به پرواز درآمد. او خود را به بوته گل سرخی رساند که درون یکی از گلدان‌ها گذاشته بودند و دید که همه گل‌های آن پژمرده شده و به زمین ریخته‌اند. پس آهی کشید و با خود گفت: «چرا عمر هر چیز خوب و زیبا این‌قدر کوتاه است؟»
پری، بوته گل نوشکفته‌ای پیدا کرد، به درون یکی از گل‌های آن رفت و خوابید.
وقتی‌که صبح شد، پری گل‌ها دوباره به‌سوی پنجره اتاق دختر جوان پرید و دید که آن بیچاره همچنان کنار شاخه یاسمن نشسته و اشک می‌ریزد. دختر با اشک خود شاخه یاسمن را آب می‌داد.
از آن روز به بعد، شاخه یاسمن هرروز شکفته‌تر و شاداب‌تر می‌شد و دخترک روزبه‌روز لاغرتر و ضعیف‌تر. رنگ چهره‌اش هم روزبه‌روز زردتر می‌شد؛ اما لحظه‌ای از شاخه یاسمن، که از روی خاک محبوبش چیده بود، دور نمی‌شد و مرتب آن را نوازش می‌کرد.
برادر بدجنس هر وقت او را می‌دید، فریاد می‌کشید و می‌گفت: «مگر دیوانه‌ای که دائم آه می‌کشی و یک‌لحظه از اتاق خودت بیرون نمی‌روی؟»
روزی دختر، درحالی‌که سرش به‌سوی شاخه یاسمن خم شده بود، کنار گل به خواب رفت. پری گل‌ها به‌سوی او آمد و در گوشش خزید. او شبی را به یاد دختر آورد که با نامزدش خداحافظی می‌کرد.
دخترک به خواب شیرینی فرورفت. در آن عالم خوش، روح از تنش جدا شد و به آسمان رفت تا در آنجا به نامزد محبوبش پیوندد.
در همین موقع، شاخۀ یاسمن پر از شکوفه شد و عطر دلپذیر خود را در فضای اتاق و در جسم بی‌جان دخترک پراکند.
برادر بدجنس که دید خواهرش مرده است، اصلاً ناراحت نشد. او بوته یاسمن را به اتاق‌خواب خود برد و آن را کنار تختخوابش گذاشت تا از بوی خوش گل لذت ببرد. پری گل‌ها هم به دنبالش رفت. او از روی گلی به روی گل دیگر پرید و در میان هر گل، یکی از دوستانش را دید. پری، ماجرای قتل آن جوان بی‌گناه به دست برادر بدجنس را برای همه آن‌ها تعریف کرد.
آن‌ها گفتند: «ما از تمام این ماجرا باخبریم!» سپس زنگوله‌های خود را به صدا درآوردند و ساکت شدند.
پری گل‌ها تعجب کرد که چرا آن‌ها مثل او ناراحت نیستند. او پیش زنبورهای عسلی رفت که سرگرم مکیدن شیره گل‌ها بودند و داستان آن جنایت را برای آن‌ها تعریف کرد. زنبورها پری را پیش ملکه خود بردند. ملکه زنبورها فرمان داد زنبورها آماده باشند تا با دمیدن سپیده، قاتل را به سزای عملش برسانند.
اما همان شب، وقتی برادر بدجنس کنار شاخه یاسمن به خواب رفت، غنچه‌های گل باز شدند و پری‌های کوچک، با سوزن‌های زهرآلودی که در دست داشتند بیرون پریدند. آن‌ها به داخل گوش مرد بدجنس رفتند و کارهای وحشتناکش را به یادش آوردند. بعد وارد بینی‌اش شدند و روی لب‌هایش راه رفتند. مرد بدجنس در خواب، ناسزا می‌گفت. پس، پری‌ها سوزن‌های تیزشان را در زبان مرد فروبردند و گفتند: «این هم انتقام آن جوان بی‌گناه!» و دوباره وارد گلبرگ‌های سفید یاسمن شدند.
صبح، وقتی‌که خدمتکارها آمدند و پنجره اتاق را باز کردند، پری گل‌ها، ملکه زنبورها و سپاه بی‌شماری از زنبورها به آنجا هجوم آوردند تا قاتل را به سزای عملش برسانند؛ اما او مرده بود. عده‌ای که دور تختخوابش جمع شده بودند می‌گفتند که عطر یاسمین مسمومش کرده است
پری گل‌ها با شنیدن این حرف فهمید که دوستان مهربانش کار خود را کرده‌اند. او موضوع را برای ملکه زنبورها تعریف کرد و آن‌ها هم از کار دوستان پری کوچک شادمان شدند. زنبورها وزوزکنان دور شاخه یاسمن می‌گشتند و کسی نمی‌توانست آن‌ها را ازآنجا دور کند.
بعد از مدتی، ملکه زنبورها به‌طرف پنجره پرواز کرد و از آن اتاق بیرون رفت تا داستان انتقام پری گل‌ها را برای همه تعریف کند و بگوید که چگونه پری -که در پشت برگ خشکیده‌ای پنهان شده بود- توانسته است راز جنایتی را فاش کند و جنایتکار را به دست انتقام‌جویان و مأموران عدالت بسپارد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36798

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *