قصه کودکانه قشنگ
فیلی که داد میزد: مووووش!
روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همهی شما این رو خوب میدونید که همهی فیلها از موشها میترسن! و رونالد هم خیلیخیلی زیاد از موشها میترسید.
و همونجوری که همهتون میدونید، موشها خیلیخیلی ناز هستن!
بچهها! شما اصلاً میتونید تصور کنید که یک موش چهجوری میتونه ترسناک باشه؟ من که اصلاً نمیدونم!
اونا کوچولوترین دندونها رو توی کل دنیا دارن! بدنهای نرم و پشمالو دارن و اندازهشون قد یک انگشته!
ولی رونالد نمیتونست جلوی ترسش رو بگیره! ما هم گاهی نمیدونیم چرا از بعضی چیزها میترسیم!
شاید وقتی رونالد کوچولو بوده، یه موش کوچولو از پشت درخت پریده بیرون و رونالد رو از خواب پرونده! شاید اون پریده جلوی صورت رونالد و رونالد هم لابد فکر کرده که اون موشه خیلی بزرگه!
شاید هم رونالد یک کابوس وحشتناک راجع به موشها دیده! این چیزها همیشه پیش میان! مثلاً وقتی ما قبل از خواب زیاد از حد شکلات بخوریم، خوابهای بد میبینیم! شاید رونالد هم خیلی شکلات خورده بوده.
درواقع، شکلات خوردن توی تخت خواب، یکی از کارهای موردعلاقهی رونالد بود!
خب بههرحال، رونالد یک فیل پنجساله بود که دیگه بزرگ شده بود ولی هنوز خیلی زیاد و وحشتناک از موشها میترسید.
و به خاطر اینکه خودش خیلیخیلی از موشها میترسید، حس میکرد که بقیهی اعضای خانواده هم همینقدر از موشها میترسن.
و برای اینکه فکر میکرد این کار خیلی بامزه است، دوست داشت الکی داد بزنه:
موووووووووش!
و خانوادهاش رو میترسوند و میخندید!
موووووووووووش!
رونالد داد میزد و پشت مامانش قایم میشد و یک متر میپرید هوا! تموم درختها دوروبر از شدت پریدن رونالد، میافتادن روی زمین!
شما نمیدونید که چه اوضاع بههمریختهای میشد!
بعدش رونالد پشت درخت قایم میشد و شروع میکرد به خندیدن! مامان رونالد اصلاً خوشحال نمیشد! مامان رونالد زیاد از موشها نمیترسید ولی میدونست که رونالد از اونا میترسه! و برای همین هر وقت رونالد داد میزد مووووووش، مادرش فکر میکرد که باید بهش کمک کنه و از دست موشها نجاتش بده!
رونالد پشت باباش قایم میشد و داد میزد:
مووووووووووش!
و باباش یک متر توی هوا میپرید و میافتاد توی رودخونه! و آب رودخونه کاملاً میپاشید بیرون و هیچ آبی برای ماهیها باقی نمیموند!
رونالد هم پشت درخت قایم میشد و میخندید! باباش اصلاً خوشحال نمیشد! بابا فیله زیاد از موشها نمیترسید ولی از صداهای بلند خیلی بدش میاومد! و هر دفعه که رونالد داد میزد: مووووووووش، قلب بابا فیله میاومد تا دهنش تا وقتیکه میفهمید این فقط صدای رونالد بوده که الکی داد زده: مووووووش!
رونالد چند ماهی این کار رو هرروز انجام میداد! اون داد میزد: مووووووش و همرو میترسوند!
ولی یک روز وقتی رونالد داد زد: موش، هیچکس هیچ کاری نکرد! هیچکس نترسید!
خب، شاید اونا صدای رونالد رو نشنیده بودن!
رونالد دوباره داد زد:
مووووووووووووووش!
ولی تموم اعضای خانواده اونو نادیده گرفتن و رفتن دنبال کار خودشون! اونا اونقدر به داد زدن رونالد عادت کردن بودن که دیگه براشون عادی شده بود! برای اونا، صدای جیغ رونالد، مثل صدای پرندههای جنگل عادی بود!
و بعد رونالد چرخید و حدس بزنید که چی دید؟! یک موش ترسناک پشمالو!
رونالد داد زد:
آیییییییییی!
و پرید بالای یک درخت! موش کوچولو ایستاده بود و بهش نگاه میکرد و سرش رو میخاروند!
موش کوچولو گفت:
چی شده؟ مگه تو خودت منو صدا نکردی؟
موش کوچولو خیلی مهربون بود و حسابی گیج شده بود! اون خیلی دوستانه و بامزه به نظر میرسید! رونالد حس کرد که اشتباهی از اون میترسیده! رونالد به موش گفت:
راستش، آره فکر کنم! من صدات زدم!
و رونالد از بالای درخت اومد پایین. حالا رونالد هنوز هم بعضی وقتها داد میزنه: مووووووووش! ولی وقتی اون این کارو میکنه، موش کوچولو که حالا دوست رونالده، میاد تا باهم تاببازی کنن! و باهم جیغ میزنن و میخندن!
Courtesy of mooshima.com
(این نوشته در تاریخ 4 سپتامبر 2023 بروزرسانی شد.)