تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه غازهای وحشی (7کاور)

قصه کودکانه غازهای وحشی / پرنده‌ها اهلی می‌شوند.

قصه کودکانه غازهای وحشی

قصه کودکانه

غازهای وحشی

گردآورنده: ع – اسدالهی
چاپ اول: بهار 1364
فرایند OCR، بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا

به نام خداوند بخشنده مهربان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

در کنار برکه‌ای که محل زیست پرندگان وحشی بود پسرکی به اسم محمد برای گردش، آرام‌آرام قدم می‌زد که ناگهان چشمش به لانه‌ای که در میان علف‌ها درست شده بود افتاد. محمد روی لانه‌ی پرنده وحشی خم شد و با تحسین به تخم‌های آبی‌رنگ آن که لکه‌های خاکستری داشت نگاه می‌کرد. تعداد آن‌ها بیست عدد بود.

محمد کلاهش را از سرش برداشت و هفت تخم پرنده وحشی را در آن جای داد.

محمد کلاهش را از سرش برداشت و هفت تخم پرنده وحشی را در آن جای داد. روی آن‌ها را با برگ پوشاند و به خانه‌اش برگشت. تخم‌ها را به پدربزرگش که پیرمردی دنیادیده و باتجربه بود نشان داد و گفت:

– نگاه کن! من تخم پرنده وحشی را پیدا کرده‌ام. ما این تخم‌ها را زیر اردکمان می‌گذاریم، مسلماً آن‌ها جوجه خواهند شد. وقتی جوجه‌ها بیرون بیایند معلوم می‌شود که این‌ها تخم چه پرنده‌ای است.

پدربزرگ گفت:

– همین‌طور هم معلوم است که این تخم چه پرنده‌ای است. این تخم‌ها، تخم غاز وحشی است و جوجه‌هایش هم وحشی خواهند بود. فکر نمی‌کنم بتوانیم آن‌ها را نگه داریم.

محمد گفت: نه پدربزرگ! من از آن‌ها خیلی خوب مراقبت خواهم کرد.

پدربزرگ موافقت کرد.

پدربزرگ و نوه‌اش تخم غاز وحشی را با تخم‌های معمولی زیر اردک گذاشتند

پدربزرگ و نوه‌اش تخم غاز وحشی را با تخم‌های معمولی زیر اردک گذاشتند و منتظر ماندند. هرروز صبح محمد از خواب که بیدار می‌شد به انبار خانه می‌دوید- جایی که اردک روی تخم‌ها خوابیده بود- و به او سر می‌زد. مرتب به پدربزرگش می‌گفت:

– دیگر چیزی نمانده که بیرون بیایند، نه؟

پدربزرگ هم جواب می‌داد: پسرم صبر کن! هنوز وقتش نشده است.

با شنیدن جواب پدربزرگ، محمد اردکش را نوازش می‌کرد، برایش آب و دانه می‌ریخت و بازهم منتظر می‌نشست.

یک روز وقتی حسابی حوصله‌اش سر رفت و تقریباً ناامید شده بود به سراغ اردک رفت. ناگهان چشمش به جوجه‌های کوچکی افتاد که بدنشان پوشیده از کرک بود و دوروبر اردک می‌پلکیدند. چه شادی بزرگی: هفت جوجه‌ی کوچک همه‌جا دنبال مادرشان بودند، بدون اینکه تصور کنند که این اردک ممکن است مادر آن‌ها نباشد و یا اینکه با بقیه جوجه‌ها فرق دارند.

محمد خیلی به جوجه‌ها رسیدگی می‌کرد.

محمد خیلی به جوجه‌ها رسیدگی می‌کرد. بعضی‌اوقات به کنار رودخانه می‌رفت، کرم خاکی جمع می‌کرد و برای جوجه‌ها می‌آورد تا بخورند. با این غذای مقوی که محمد به جوجه‌ها می‌داد جوجه‌ها خیلی سریع رشد می‌کردند. بعضی وقت‌ها پدربزرگ از او می‌پرسید «می‌خواهی کمکت کنم؟» محمد مثل آدم‌های بزرگ جواب می‌داد: «نه متشکرم، خودم یک کاری می‌کنم! می‌بینی، آن‌ها مرا دنبال می‌کنند.»

به‌این‌ترتیب تابستان گذشت. جوجه‌ها حالا دیگر بزرگ‌شده بودند. آن‌ها می‌توانستند پرواز کنند؛ اما همیشه پیش محمد می‌ماندند. یکی از روزهای خوب پائیز دسته‌ای از غازهای وحشی از روی برکه‌ای نزدیک منزل آن‌ها گذشتند. این غازهای وحشی با فریادهای خود بقیه غازها را هم صدا می‌زدند تا برای رفتن به جاهای گرم آماده شوند. صدای این غازها آن‌قدر بلند بود که غازهای کوچک محمد هم نتوانستند تحمل کنند و بی‌اختیار پرواز کردند. با دیدن غازها که دور می‌شدند پدربزرگ آهی کشید و گفت:

– همه چیز تمام شد. غازهای وحشی را نمی‌شود خانگی کرد. آن‌ها رفتند به‌طرف جنوب.

غازهای وحشی با فریادهای خود بقیه غازها را هم صدا می‌زدند

محمد کنار رودخانه ایستاده بود، نفس را در سینه حبس کرده و با چشم غازها را دنبال می‌کرد. غازها مدتی در آسمان چرخیدند و بعد آهسته آمدند و روی آب نشستند. آن‌ها در آب شنا می‌کردند. بعدازاینکه کمی شنا کردند از آب بیرون آمدند و دور محمد حلقه زدند.

غازها بعدازاینکه کمی شنا کردند از آب بیرون آمدند و دور محمد حلقه زدند.

محمد باورش نمی‌شد. با صدای آهسته‌ای از پدربزرگش پرسید:

– پدربزرگ، آن‌ها دیگر پرواز نخواهند کرد؟

پدربزرگ جواب داد: «غازهای تو دیگر ازاینجا نخواهند رفت و پیش ما زندگی خواهند کرد.»

پایان

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21361

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *