قصه کودکانه شب
__ بازی های زمستانی __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
از شب قبل داشت برف میبارید و همهجا پر از برف بود. بچهها با خوشحالی به مدرسه رفتند.
آقای معلم گفت: اگر بچههای خوبی باشید میتوانید بعد از کلاس به حیاط بروید و برفبازی کنید.
بچهها به آقای معلم قول دادند که بچههای خوبی باشند. آقای معلم هم به آنها اجازه داد بعد از کلاس توی حیاط برفبازی کنند.
بچهها با خوشحالی به حیاط رفتند و تصمیم گرفتند باهم یک آدمبرفی بزرگ درست کنند؛ اما دیوید دوست نداشت مثل بقیهی بچهها آدمبرفی درست کند. او میخواست سورتمهسواری کند. هرچند مادرش به او گفته بود نباید تنها سوار سورتمه شود؛ اما دیوید این کار را کرد و سوار سورتمه شد. آنهم تنهایی.
سورتمه حرکت کرد؛ اما بعد از مدتی سرعتش هی زیاد و زیادتر شد. دیوید طناب سورتمه را کشید؛ اما نتوانست آن را نگه دارد و شروع کرد به دادوفریاد کردن: «کمک، یکی این سورتمه را نگه دارد.»
سورتمه با سرعت بهطرف بچهها و آدمبرفی بزرگشان میآمد. بچهها با عجله فرار کردند و سورتمه محکم به آدمبرفی خورد و ایستاد.
تامی داد زد: ای بیاحتیاط.
جک سرش را تکان داد و گفت: آدمبرفی خراب شد. باید از اول شروع کنیم.
پاتریس همانطور که غرغر میکرد گفت: مگر مادرت نگفته بود تنهایی سوار سورتمه نشوی؟!
موریس جلو آمد و گفت: بس کنید بچهها. دیوید فهمیده که اشتباه کرده. بیایید یک آدمبرفی دیگر درست کنیم.
بچهها دوباره شروع کردند به ساختن آدمبرفی. این بار دیوید هم بهجای سورتمهسواری به بچهها کمک کرد تا آدمبرفی بسازند. یک آدمبرفی بزرگ.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ تیر ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)