زازا عروسک کوچولو
نقاشی از: ج. گانی
ترجمه: شجاع
انتشارات کوروش: ۱۳۵۴
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا
این پسر کوچولو، پاسکال، برادر کارولین است. پاسکال برای پیدا کردن یک عروسک به مرغدانی رفته است. آیا این عجیب نیست که آدم برای پیدا کردن یک عروسک به مرغدانی برود؟
این کار داستانی دارد که آن را برای شما تعریف میکنم:
صبح خیلی زود، دیک، سگ خانه پرید روی تخت پاسکال. پاسکال در خواب بود. دیک آستین او را گرفت و آنقدر کشید تا پاسکال کوچولو از خواب بیدار شد. بیرون آوردن پاسکال از تخت خواب کار سختی بود؛ اما سرانجام دیک توانست پاسکال را بیاورد پهلوی گهواره عروسک کارولین. چه منظره عجیبی؟
گهواره کوچک عروسک زیر و رو شده بود و برگشته بود روی زمین و عروسک هم ناپدید شده بود. پاسکال با ناراحتی پرسید: «زازا کجاست؟»
پاسکال به طرف باغ رفت و دیک، پارس کنان دنبالش راه افتاد. پاسکال به او گفت: «دیک عزیز زود باش همه جا را جستجو کن.»
کارولین سرخک داشت و اگر میفهمید که زازا گم شده، ممکن بود تبش به ۴۰ درجه برسد!
دیک قبلاً موضوع را به حیوانات باغ خبر داده بود و همه میدانستند که چه اتفاقی افتاده.
حتی مرغها هم قدقدکنان این طرف آن طرف میرفتند و برای پیدا کردن زازا همه گوشه و کنار باغ را جستجو میکردند. آری، همه از گم شدن زازا خبر داشتند.
دیک به حیوانات گفته بود که همه جا را خوب بگردند.
دیک از آنها پرسیده بود که آیا هیچ غریبهای وارد باغ نشده است؟ همچنین دیک از دوستانش خواهش کرده بود تا در این مورد چیزی به کارولین نگویند.
کارولین بیمار بود و میبایست استراحت کند. اگر او میفهمید که زازا گم شده، بسیار ناراحت میشد و از جا بر میخاست تا دنبال او بگرد و از این رو حالش بدتر میشد. کسانی که سرخک دارند نباید سرماخوردگی پیدا کنند.
دیک این موضوع را میدانست؛ زیرا وقتی دکتر به دیدن کارولین آمده بود، دیک آنجا بود و دستوراتی را که دکتر به مادر کارولین داده بود، شنیده بود. بنابر این کارولین میبایست در تختخوابش استراحت کند و چیزی از موضوع نفهمد.
خوشبختانه وقتی بچهها تب دارند به خواب عمیقی فرو میروند!
دیک نزدیک کارولین نشسته بود. او مواظب بود تا کسی موضوع را به کارولین خبر ندهد؛ زیرا دیک به هیچ کس اعتماد نداشت. حق با دیک بود، چون ممکن بود در میان حیوانات باغ که همگی مهربان و باهوش بودند یک حیوان فضول و احمق هم باشد.
همین طور هم بود… ناگهان برهای پشت پنجره آمد و گفت:
– بع … بع… زازا در تختخوابش نیست! زازا گم شده… همه حیوانات دارند برای او گریه و زاری میکنند …
اما کارولین در خواب بود و چیزی نشیند.
گوساله حنائی رنگ به جای اینکه در باغ بایستد و آه بکشد به راه افتاد و به جنگل رفت. دو خرگوش کوچولو و دو موش هم دنبال او رفتند. زنگوله گوساله دلینگ دلینگ صدا میکرد و حیوانات جنگل با شنیدن صدای زنگوله دوان دوان نزد گوساله آمدند.
– آیا یک عروسک کوچک طلائی رنگ به نام زازا ندیدهاید؟
بره آهو و بچه خرس گفتند:
– «نه، ما چنین عروسکی ندیدهایم»
بچه خرس گفت:
– «میخواهی من بالای درخت بروم و برای پیدا کردن عروسک اطراف را تماشا کنم؟»
گورکن باصدای گرفتهای پرسید: «این عروسک چه شکلی است؟»
– گفتم که! موهای آن سیاه است!
موش کوچولو فریاد زد:
– «نه! تو هیچ چیز را نفهمیدهای. همین الان گوساله گفت که موهای عروسک طلائی رنگ است! من هم این عروسک را دیدهام، زیرا قبلاً هنگامی که کارولین با آن بازی میکرد من در یک سوراخ پنهان میشدم و آنها را تماشا میکردم.»
گورکن گفت:
– «لابد تو موش احمقی هستی. موقعی که دزد، عروسک را برداشته تو او را دیدهای!»
موش کوچولو غمگین و شرمناک سرش را پائین انداخت. در جنگل همه از زازا صحبت میکردند. گورکن وقتش را تلف نکرد. او اول رفت سراغ دوستش کره الاغ. گورکن و کره الاغ از بچگی باهم دوست بودند. کره الاغ گفت:
– تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که نزد تَذَرو برویم و با او مشورت کنیم. تذرو پیر میداند که چه باید کرد.
آنها نزد تذرو پیر رفتند و فریاد زدند: «آهای پدربزرگ، پدربزرگ!»
تذرو پیر همیشه خودش را به کری می زند.
همه حیوانات باهم گفتند: «پدربزرگ، زازا گم شده!»
تذرو جوابی نداد…
سنجاب به آهستگی گفت: «شاید پدربزرگ دارد فکر میکند.»
کره الاغ پرسید: «پدر بزرگ، آیا داری فکر میکنی؟»
پدر بزرک مثل مجسمه، با شکوه و وقار ایستاده بود و جوابی نمیداد.
گورکن گفت: «باید عجله کنیم، کارولین بیمار است!»
خرگوش گفت «او سرخک دارد»
موش کوچولو اضافه کرد: «تمام تنش داه های سرخ در آورده»
سرانجام تذرو به حرف آمد و گفت: «بروید گربه سیاهی را که چشمان زرد دارد پیدا کنید»
همه دوان دوان به جستجوی گربه سیاه رفتند. وقتی پرندگان جنگل از موضوع باخبر شدند در یک چشم به هم زدن این خبر را در همه جا پخش کردند:
– گربه سیاهی را که چشمان زرد دارد پیدا کنید …
گربه سیاه با چشمان زرد … و سرانجام گربه سیاه پیدا شد. او در کلبه متروکی که شکارچیان برای استراحت و گرم کردن خود از آن استفاده میکردند، پنهان شده بود. موقعی که حیوانات مخفیگاه گربه را پیدا کردند او داشت از آنجا خارج میشد. گربه، نرم و سریع راه میرفت و با چشمان تیزبینش همه جا را به دقت میپایید.
حیوانات کوچک جلوی گربه را نگرفتند.
کره الاغ گفت: «او بر میگردد» و در این ضمن، گور کن تلهای را در کلبه گذاشت. همه حیوانات گفتند: «او بر میگردد، او بر میگردد» و باعجله درون صندوقی را که آنجا بود جستجو کردند؛ اما عروسک در صندوق نبود!
حیوانات تصمیم گرفتند به چند دسته تقسیم شوند و به دقت، چمنزار و میان بوتهها را جستجو کنند. فقط موشها در جستجو شر کت نکردند. آنها خودشان را در گوشهای از کلبه پنهان کردند و ساکت و آرام منتظر بازگشت گربه شدند.
ناگهان گربه با قیافهای گرفت و مرموز وارد شد. او همه جا را نگاه کرد و بو کشید و سپس به طرف پنیری که در تله بود پیش رفت.
– تلق! پای گربه در تله افتاد!
در این هنگام موشها از مخفیگاهشان بیرون آمدند و در حالی که با صدای بلند میخندیدند در اطراف گربه به رقص و پایکوبی پرداختند.
سینه سرخ اولین کسی بود که زازا را پیدا کرد. زازا مثل پریان جنگل در میان گلها، روی چمن خوابیده بود.
– آهای بچهها! زازا اینجاست!
حیوانات برای دیدن زازا هجوم بردند.
بچه خرس گفت: «چقدر قشنگ است!»
یکی از خرگوشها در حالی که دماغش را بالا میکشید گفت:
– مثل اینکه مرده!
سینه سرخ باصدای لرزانی فریاد زد «زازا، زازا …» و بالای سر عروسک پرپر زد تا ببیند آیا بالاخره زازا چشمهایش را باز میکند یا نه.
بچه خرس به سینه سرخ گفت: «روی صورتش را آهسته نوک بزن تا شاید بیدار شود.»
گربه کوچولویی که آنجا بود به آرامی زازا را نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. این یک گربه کوچولوی خرمائی رنگ بود که چشمان سبز قشنگی داشت. او در فکر فرو رفته بود، اما ناگهان فریاد زد:
– «من قبلاً عروسکی را دیدهام که دختر بچهای آن را بغل کرده بود و یادم میآید که وقتی دختر بچه عروسک را میخواباند، عروسک مثل زازا چشمهایش را میبست. او نمرده! همیشه، وقتی عروسکها دراز میکشند چشمهایشان بسته میشود.»
کم کم همه حیوانات دور عروسک جمع شدند. دیک، سگ باوفا، آن را برداشت و به سرعت به خانه برد.
کارولین تمام روز را خوابیده بود و وقتی برادرش، عروسک را به او داد، کارولین آن را کنار خودش روی تخت خواباند.
فردای آن روز تب کارولین پائین آمد. کارولین بهبود یافت و دانههای سرخ روی صورتش ناپدید شدند و او پیراهن سرخ رنگش را که خالهای سفید داشت، پوشید. سپس عروسکش را بغل کرد و برای گردش به جنگل رفت. کارولین گفت که آفتاب برایش خیلی خوب است. اما رفتن او به جنگل دلیل دیگری داشت. کارولین میخواست لباس قرمز و آبی زازا را به حیوانات جنگل نشان دهد. وقتی کارولین مریض بود مادرش این لباس را برای زازا دو خته بود. در واقع، اگر دختر کوچولو به بیماریاش فکر میکرد هر گز خوب نمیشد؛ اما برعکس، اگر به آفتاب و پیراهن قرمز و آبی فکر میکرد زود حالش خوب میشد. دوختن یک پیراهن برای عروسک کارولین بهترین درمان بیماری او بود!
حالا ببینیم چه به سر گربه سیاه آمد…
او به اندازه کافی تنبیه شد و با شرمساری به آخر جنگل فرار کرد. دیگر هیچ کس او را در خانه کارولین نخواهد دید.
«پایان»