قصه کودکانه روستایی
دو هندوانه و یک نردبان
نه ساده و زودباور باش، نه طمعکار
– از کتاب: قصه گویی ـ جلد ششم
روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد. همهی اهل ده حسرت گاو را میخوردند و بیشتر از همه، کدخدای ده که هم ثروتمند بود و هم بدجنس.
یک روز سرد زمستان، حمیدبیک به جنگل رفت تا هیزم جمع کند. سر راه دو هندوانهی بزرگ و رسیده دید. تعجب کرد و با خودش گفت: «هندوانههایی به این بزرگی، آنهم در زمستان!»
یکی از آنها را چید و با خود به خانه برد؛ اما وقتی خواست هندوانه را ببُرد، همسرش گفت: «هندوانهای به این بزرگی، آنهم در زمستان، کم پیدا میشود. چطور است، آن را پیش کدخدا ببری و به او بفروشی.»
حمیدبیک قبول کرد و هندوانه را پیش کدخدا برد. کدخدا از دیدن هندوانه تعجب کرد و پرسید: «بازهم از این هندوانهها هست؟»
حمیدبیک گفت: «بله، یکی دیگر هم هست.»
کدخدا فکری کرد و گفت: «آن را هم برای من بیاور؛ در عوض میتوانی توی خانهی من اینطرف و آنطرف بروی و دستت به اولین چیزی که خورد، مال تو بشود؛ وگرنه من به خانهی تو میآیم و دستم به هرچه خورد، باید آن را به من بدهی. یادت باشد؛ نباید چیزی را از خانه بیرون ببری.»
حمیدبیک با خوشحالی قبول کرد و به خانه برگشت و به همسرش گفت: «میروم و هندوانه را برای کدخدا میآورم و توی خانهاش راه میروم و به صندوق پولش دست میزنم و صندوق مال ما میشود.»
همسرش پرسید: «حالا یادت هست هندوانهها را کجا پیدا کردهای؟»
حمیدبیک گفت: «خُب معلوم است؛ درست پشت درختهای انار وحشی.»
همسرش گفت: «زودتر برو و هندوانه را برای کدخدا بیاور؛ وگرنه او به خانهی ما میآید و به گاومان دست میزند و آن را با خودش میبرد.»
دوتا از خدمتکارهای کدخدا که پشت پنجرهی خانهی حمیدبیک ایستاده بودند و به حرفهای آنها گوش میدادند وقتی جای هندوانه را فهمیدند، زودتر از حمیدبیک به جنگل رفتند و هندوانه را پیدا کردند و آن را برای کدخدا بردند.
معلوم است که وقتی حمیدبیک به جنگل رفت، خبری از هندوانه نبود. متعجب و غمگین برگشت. سر راه به رودخانه رسید. ناگهان شنید که کسی کمک میخواهد. خوب که نگاه کرد، پیرمردی را دید که توی رودخانه افتاده است و چیزی نمانده غرق بشود. فوراً توی رودخانه پرید و پیرمرد را نجات داد. وقتی حال پیرمرد جا آمد، گفت: «چطور میتوانم محبت تو را جبران کنم؟»
حمیدبیک گفت: «پدربزرگ من به چیزی احتیاج ندارم؛ فقط مشکلی دارم.» و همهچیز را برای پیرمرد گفت.
پیرمرد فکری کرد و گفت: «فوراً به خانه برگرد و گاو را روی بام ببر و همسایهها را خبر کن و دنبال کدخدا بفرست.»
حمیدبیک خوب به حرفهای پیرمرد گوش کرد. آنوقت از او تشکر کرد و بهطرف خانه دوید. او همهی کارهایی را که پیرمرد گفته بود، انجام داد و دنبال کدخدا فرستاد.
کدخدا فوراً آمد و گفت: «حمیدبیک قرارمان را که فراموش نکردی؟»
حمیدبیک گفت: «نه. به هرچه دست بزنی مال تو میشود. همسایهها هم اینجا هستند تا شاهد ما باشند.»
کدخدا دستهایش را به پشت گرفت تا اتفاقاً به چیزی دست نزند و دوروبر خانه را گشت؛ اما گاو را ندید. ناگهان صدای گاو را از روی بام شنید.
کدخدا گفت: «چرا گاو روی بام است؟»
حمیدبیک گفت: «دارد علفهای روی بام را میخورد.»
کدخدا دوروبر را نگاه کرد و نردبان را کنار دیوار دید. همانطور که دستهایش را به پشت گرفته بود، آهسته پایش را روی پلهی اول گذاشت و بعد پای دیگرش را روی پلهی دوم؛ اما وقتی قدم روی پلهی سوم گذاشت، نردبان شروع به لرزیدن کرد و کدخدا از ترس و بدون آنکه بفهمد، با دو دستش کنارههای نردبان را گرفت.
حمیدبیک فریاد زد: «آهای کدخدا، تو به نردبان دست زدی، پس نردبان مال تو میشود و باید آن را با خودت ببری.»
همسایهها گفتند: «بله بله. حمیدبیک درست میگوید.»
کدخدا فوراً دستهایش را رها کرد و فریاد زد: «نه، نه. من از ترس، کنارههای نردبان را…»
اما پیش از آنکه حرفش تمام شود، از پشت به زمین افتاد. کدخدا زود بلند شد و هنوز داشت دادوفریاد میکرد که حمیدبیک با کمک همسایهها، نردبان را روی پشت کدخدا گذاشت و کدخدا عصبانی و خجالتزده نردبان به پشت به خانه رفت.
پیام قصه
سادگی و زودباوری از یکسو و چشم دوختن به مال دیگران از سوی دیگر، هر دو، سبب از دست دادن چیزی میشود، نه به دست آوردن آن.
و اینها نقشهایی هستند که حمیدبیک و کدخدا در قصهی «دو هندوانه و یک نردبان» به خود میگیرند و آن یکی دو هندوانه و نردبانش را از دست میدهد و این یکی آبرویش را.
سؤالها
- وقتی حمیدبیک به جنگل رفت، چه پیدا کرد؟
- وقتی همسر حمیدبیک هندوانه را دید، به او چه گفت؟
- کدخدا چه قراری با حمیدبیک گذاشت؟
- وقتی حمیدبیک هندوانه را پیدا نکرد، چه اتفاقی افتاد؟