تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-جعبه-عجیب‌وغریب

قصه کودکانه: جعبه عجیب‌ و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید

قصه کودکانه پیش از خواب

جعبه عجیب‌ و غریب

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

دم‌سیاه تازه به مزرعه‌ی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دم‌سیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی می‌شود.»

دم‌سیاه وقتی به مزرعه آمد، شروع کرد به دویدن و این‌طرف و آن‌طرف رفتن. او واق‌واقی کرد و گفت: «نگاه کنید. من همه را دنبال می‌کنم.»

بعد دوید دنبال گربه سیاهه. گربه‌ی پیر روی درختی پرید و گفت: «بی‌خود خودت را خسته نکن. تو نمی‌توانی مرا بگیری.»

بعد هم افتاد دنبال مرغ و خروس‌ها، آن‌ها هم این‌طرف و آن‌طرف دویدند و هرکدام جایی رفتند.

دم‌سیاه دوروبر می‌چرخید و واق‌واق می‌کرد. چشمش به اردک‌ها افتاد و دوید دنبالشان. دم‌سیاه مدتی دنبال آن‌ها دوید و گفت: «چه سرگرمی جالبی! از این به بعد هرروز همین کارها را می‌کنم.»

ناگهان چشمش به چیز عجیبی افتاد که توی چمن‌ها بود و تکان نمی‌خورد. دم‌سیاه به‌طرف آن رفت و شروع کرد به بو کشیدن و فیس‌فیس کردن. با خود گفت: «این دیگر چیست؟ مثل سنگ است؛ ولی نه… تا حالا سنگِ این‌جوری ندیده بودم. شاید هم یک جعبه باشد.»

گربه سیاهه هنوز بالای درخت بود. دم‌سیاه زیر درخت رفت و از گربه پرسید: «آنجا را نگاه کن. روی سبزه‌ها را می‌گویم. تو می‌دانی آن چیزی که شبیه جعبه است، چیست؟»

گربه‌ی پیر به او نگاه کرد، زیرسبیلی خندید و گفت: «خودت بفهم که چیست.»

دم‌سیاه با عصبانیت واق‌واق کرد و گفت: «حتماً خودت هم نمی‌دانی!»

بعد غرغرکنان دوباره به‌طرف علف‌ها برگشت و گفت: «یک جعبه است! خودم بازش می‌کنم.»

آن‌وقت رفت و جلوی آن چیز عجیب ایستاد و به آن خیره شد. ناگهان از تعجب، موهای تنش سیخ شد؛ چراکه متوجه شد جای جعبه عوض شده است. مثل‌اینکه حرکت کرده بود. گربه سیاه پیر که پنجه‌هایش را می‌لیسید، گفت: «چرا دنبالش نمی‌کنی؟ مگر نمی‌گفتی من همه را دنبال می‌کنم؟»

دم‌سیاه واق‌واق کرد و گفت: «چرا… می‌کنم.»

بعد دوباره آن را بو کشید و فیس‌فیس کرد. کمی آن را به جلو هل داد؛ ولی ناگهان با تعجب و ترس به عقب پرید؛ چراکه آن چیز عجیب‌وغریب که فکر می‌کرد جعبه است، از هر گوشه‌اش یک دست یا پا بیرون آمد. بعد هم یک سر عجیب‌وغریب‌تر. آن‌وقت به‌آرامی شروع کرد به راه رفتن.

دم‌سیاه انگار خشکش زده بود؛ ولی ناگهان شروع کرد به واق‌واق کردن و گفت: «وای… کمک… این چیست؟ چه جور جعبه‌ای است؟»

او چنان سروصدایی به راه انداخت که صمد آقا به آنجا آمد. نگاهی به دم‌سیاه و بعدش به لاک‌پشت انداخت و گفت: «چرا این‌قدر سروصدا راه انداخته‌ای و مزرعه را گذاشتی روی سرت؟ این‌که فقط یک لاک‌پشت است. این‌جوری می‌خواهی یک سگ نگهبان بشوی؟»

بعد هم غرغرکنان ازآنجا رفت. همه‌ی حیوانات زدند زیر خنده.

دم‌سیاه خیلی خجالت کشید. او تصمیم گرفت از آن به بعد با حیوانات مزرعه دوست شود، نه اینکه دنبالشان کند و آن‌ها را بترساند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40080

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *