تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بندانگشتی

قصه کودکانه: بندانگشتی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

بندانگشتی

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

در زمان‌های قدیم زنی زندگی می‌کرد که بچه نداشت. او دلش می‌خواست هر طور شده بچه‌ای داشته باشد، اما نمی‌دانست چه‌کار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم می‌خواهد بچه‌ای داشته باشم. بگو چه‌کار کنم که به آرزویم برسم.»

جادوگر گفت: «اینکه کاری ندارد! چرا زودتر پیش من نیامدی؟» و یک دانه جو به او داد.

– بگیر! این یک دانه جو است، اما نه از آن جوهایی که برزگران در دشت‌ها می‌کارند و نه از آن‌ها که پیش مرغ و خروس‌ها می‌ریزند. این دانه را در گلدانی بکار و منتظر باش!

زن از جادوگر تشکر کرد، دوازده سکه به او داد و به خانه بازگشت و جو را کاشت.

طولی نکشید که دانۀ جو جوانه زد، از دل خاک بیرون آمد و غنچه کرد. غنچه‌ای بزرگ و زیبا شبیه یک لاله. زن بر گلبرگ‌های سرخ و زرد غنچه بوسه زد. ناگهان غنچه شکفت و گلبرگ‌های آن باز شد. راستی که آن گل، شبیه لاله بود! در میان لاله، دخترک کوچک و بسیار ظریفی نشسته بود که قدش از یک بند انگشت بلندتر نبود. به همین دلیل، زن اسم او را «بندانگشتی» گذاشت. بعد برایش گهواره‌ای از پوست گردو، نازبالشی از گلبرگ‌های بنفشه و لحافی از برگ گل سرخ درست کرد. بندانگشتی شب‌ها در این گهواره می‌خوابید و روزها از آن بیرون می‌آمد و روی میزی که وسط اتاق گذاشته بودند بازی می‌کرد.

زن، ظرف آبی روی میز گذاشته و چند دسته‌گل را دورتادور آن چیده بود. یک گلبرگ پهن نیلوفر هم روی آب شناور بود که دخترک توی آن می‌نشست و آن را مثل قایقی از این سر ظرف تا آن سر می‌راند. او به‌جای پارو از دو موی سفید دم اسب استفاده می‌کرد. منظره خیلی قشنگی بود که آدم از دیدنش سیر نمی‌شد. تازه، بندانگشتی صدای لطیف و دل‌نشینی هم داشت که زن به عمر خود، مانند آن را نشنیده بود.

شبی زن به خواب سنگینی فرورفته بود که قورباغه‌ای زشت و درشت از یکی از پنجره‌ها که شیشه آن شکسته بود، وارد اتاق شد. قورباغه روی میزی پرید که گهواره بندانگشتی بر آن قرار داشت. وقتی‌که خاله قورباغه بندانگشتی را زیر لحاف گلبرگی‌اش دید، با خود گفت: «به‌به! چه همسر خوبی برای پسرم پیدا کردم!» بعد پوست گردویی را که دخترک در آن خوابیده بود، برداشت و از پنجره به باغ پرید. در آن نزدیکی جویبار بزرگی بود که از کنار یک مرداب می‌گذشت. قورباغه و پسرش آنجا زندگی می‌کردند. پسر قورباغه هم زشت بود و شباهت زیادی به مادرش داشت. او وقتی بندانگشتی را دید، فقط توانست بگوید «قورقور».

مادرش گفت: «این‌قدر بلندبلند حرف نزن! این‌طوری ممکن است بیدار شود و از چنگ ما فرار کند. دخترک از پر قو هم سبک‌تر است. ما او را روی یک برگ پهن نیلوفر آبی می‌گذاریم. این برگ برای او مثل یک جزیره است. این‌طوری نمی‌تواند فرار کند.»

در جویبار، نیلوفرهای آبی زیادی دیده می‌شد که برگ‌های پهن و سبز آن‌ها بر سطح آب شناور بود. خاله قورباغه خود را به برگی که از همه دورتر و بزرگ‌تر بود رساند و پوست گردو را روی آن گذاشت.

صبح زود، همین‌که بندانگشتی از خواب بیدار شد و فهمید کجاست، زارزار گریه کرد؛ چون دورتادور آن برگ بزرگ و سبز را آب فراگرفته بود و از هیچ راهی نمی‌توانست خود را به خشکی برساند.

خاله قورباغه با ساقه‌های نی و غنچه‌های زرد نیلوفر آبی، اتاقی را در زیر لجن‌ها تزیین می‌کرد و با خود می‌گفت: «باید برای عروسم اتاق باشکوه و مجللی بسازم.» وقتی کارش تمام شد با پسر خود، شناکنان به‌طرف برگی که بندانگشتی روی آن بود رفت تا تختخواب زیبای او را به اتاق ببرند.

خاله قورباغه وسط آب به بندانگشتی تعظیم کرد و گفت: «این پسر من و همسر آینده توست. برای شما اتاق زیبایی در مرداب آماده کرده‌ام.» پسر قورباغه نیز دوباره صدای ناهنجاری از خود درآورد، اما نتوانست حرفی بزند.

دو قورباغه گهواره دخترک را برداشتند و به خانه‌ای که در میان مرداب درست کرده بودند، بردند. بندانگشتی تنها ماند و برگ سبز از اشک او تر شد. او دوست نداشت که با پسر خانم قورباغه در زیر یک سقف زندگی کند. آن‌هم در خانه‌ای که زیر لجن‌ها درست شده بود.

ماهی‌هایی که در جویبار شنا می‌کردند گفتگوی قورباغه‌ها را شنیدند و از روی کنجکاوی سر از آب بیرون آوردند تا دخترک را ببینند. آن‌ها تا چشمشان به بندانگشتی افتاد، ناراحت شدند و با خود گفتند: «حیف است که دختری به این زیبایی، زن قورباغه‌ای به آن زشتی شود. نه، نباید بگذاریم این کار صورت بگیرد.» پس دور ساقه باریک نیلوفر جمع شدند و آن‌قدر آن را جویدند که برگ از ساقه جدا شد و جریان آب، آن را با خود به جایی برد که دیگر دست قورباغه‌ها به بندانگشتی نمی‌رسید.

بندانگشتی سوار بر قایق خود از جاهای زیادی گذشت. پرنده‌هایی که در میان بوته‌ها آشیانه داشتند، همین‌که او را می‌دیدند، آواز سر می‌دادند و می‌گفتند: «به‌به، چه دختر زیبایی!»

آب، دخترک را با خود می‌برد و دورتر و دورتر می‌کرد. در همین موقع پروانه‌ای سفید و زیبا او را دید و به طرفش پرید. پروانه مدتی دور سر بندانگشتی چرخید و بعد در کنارش نشست تا او را بهتر ببیند. بندانگشتی که از چنگ قورباغه‌ها فرار کرده بود، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. با خوشحالی آواز می‌خواند و از تماشای آن منظره‌های دلپذیر و زیبا لذت می‌برد. خورشید مثل توپی طلایی می‌درخشید و آب رودخانه را طلایی‌رنگ می‌کرد.

بندانگشتی پروانه را که دید، شادی‌اش دوچندان شد. او کمربندش را باز کرد و یک سر آن را به برگ نیلوفر و سر دیگرش را به پای پروانه بست تا حرکت برگ را تندتر کند. در همین موقع، سوسک طلایی بزرگی پرزنان سر رسید و تا دخترک را دید، به طرفش پرید. سوسک با پاهای انبر مانند خود کمر نرم و باریک بندانگشتی را گرفت و او را با خود به روی درختی برد. برگ نیلوفر همچنان با آب پیش می‌رفت و پروانه هر کاری می‌کرد، نمی‌توانست خود را نجات دهد.

خدا می‌داند که وقتی بندانگشتی خود را میان چنگال‌های سوسک، اسیر دید چقدر ترسید و از آن بدتر، چقدر دلش برای پروانه سوخت؛ چون، او پروانه را به برگ بسته بود و اگر پروانه نمی‌توانست خود را آزاد کند، به‌زودی از گرسنگی می‌مرد؛ اما این موضوع برای سوسک چه اهمیتی داشت!

سوسک طلایی دخترک را روی یکی از برگ‌های درخت گذاشت و از گردۀ گل به او غذا داد. بندانگشتی هیچ شباهتی به سوسک‌ها نداشت، اما سوسک طلایی تا می‌توانست از زیبایی او تعریف می‌کرد. به‌زودی سوسک‌های دیگری که روی شاخه‌های آن درخت لانه کرده بودند، از راه رسیدند و سرتاپای بندانگشتی را برانداز کردند. آن‌ها شاخک‌هایشان را به او نزدیک می‌کردند و می‌گفتند: «بیچاره، فقط دو پا دارد؛ شاخک هم ندارد!»

سوسک‌های ماده با طعنه می‌گفتند: «نگاهش کنید، چه ریختی است! چه لاغر و باریک است! شبیه آدم‌هاست. مثل آن‌ها زشت و بدترکیب است!»

البته بندانگشتی اصلاً زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود؛ اما سوسک‌های ماده آن‌قدر از او بد گفتند و او را مسخره کردند که کم‌کم از چشم سوسک طلایی افتاد و به نظرش آمد که دخترک واقعاً زشت است. پس او را برداشت، از درخت پائین آورد و روی گل مینایی رها کرد.

بندانگشتی از اینکه سوسک‌ها او را زشت خوانده و مسخره‌اش کرده بودند، آن‌قدر ناراحت و عصبانی شد که های های زد زیر گریه و حسابی اشک ریخت؛ اما این حقیقت نداشت. بندانگشتی زیباتر از آن بود که بشود تصورش را کرد.

بیچاره بندانگشتی تمام تابستان را تنها در آن جنگل بزرگ به سر برد. او از ساقه گیاهان تختخوابی درست کرد و آن را زیر برگ بزرگی آویخت تا باران بر سرش نریزد. غذایش گردۀ گل بود و آبش، قطرات شبنمی که هر بامداد بر چهره برگ‌ها می‌نشست.

تابستان و پاییز به‌این‌ترتیب گذشت و زمستان طولانی و سرد فرارسید. تمام پرنده‌هایی که برای او آواز می‌خواندند رفتند، برگ درختان زرد و گل‌ها پژمرده شدند. برگ پهنی که بندانگشتی در پناه آن به سر می‌برد هم خشکید و به هم پیچید. حالا فقط ساقه زرد و پژمرده‌ای از آن باقی مانده بود. لباس دخترک بینوا پاره‌پاره می‌شد و او از سرما و باد و باران رنج می‌برد. بعد نوبت برف بود که ببارد و همه‌جا را سفید کنند. هر دانه برفی که روی او می‌افتاد، مثل آن بود که یک پارو برف روی سرش ریخته‌اند؛ چراکه او فقط به‌اندازه یک بند انگشت بود.

بندانگشتی خود را با برگ پلاسیده‌ای پوشاند، اما آن برگ او را گرم نمی‌کرد و بیچاره از سرما می‌لرزید.

کنار جنگل، گندم زاری بود که دیگر اثری از گندم در آن دیده نمی‌شد. بندانگشتی به آنجا رفت. جز ساقه‌های خشک و لخت که از زمین یخزده سر برآورده بودند، چیزی وجود نداشت؛ اما این ساقه‌های خشک برای بندانگشتی چنان بزرگ و بلند بودند که گویی از وسط جنگل انبوهی می‌گذرد. آه که طفلی چقدر از سرما می‌لرزید! دختری با این وضع به لانه یک موش صحرایی رسید. لانه، سوراخ کوچکی بود که در آن مُشتی پر و کاه دیده می‌شد. موش صحرایی در آن لانه، جای گرم و نرمی داشت. تمام اتاق‌ها، حتی آشپزخانه و اتاق غذاخوری، از دانه و آذوقه انباشته بودند.

بندانگشتی بیچاره مثل گداها به در لانه آمد و تقاضا کرد که یک دانه جو به او بدهند. دو روز بود که چیزی نخورده بود. موش پیر که خیلی مهربان و دل‌رحم بود، گفت: «دخترک بیچاره، بیا تو! بیا به اتاق گرم من! هرچه داریم باهم می‌خوریم.»

بندانگشتی از شدت خستگی و ناامیدی به گریه افتاد. موش که درماندگی او را دید گفت: «می‌توانی تمام زمستان را در خانه من بمانی، ولی به شرطی که اتاقم را تمیز کنی و برای من قصه بگویی: چون من قصه را خیلی دوست دارم.»

بندانگشتی پذیرفت، به لانه موش رفت و همان‌جا ماند.

روزی موش پیر به او گفت: «امروز من به خانه همسایه‌ام می‌روم. او هفته‌ای یک‌بار به دیدن من می‌آید. زندگی او از زندگی من بهتر است. او تالار پذیرایی باشکوهی دارد و همیشه پالتویی از مخمل سیاه می‌پوشد. چطور است تو هم با من بیایی؟ شاید از تو خوشش بیاید و ازت خواستگاری کند! آن‌وقت، تو خوشبخت‌ترین زن دنیا خواهی شد. شوهری بهتر از او پیدا نمی‌شود، چشم او خوب نمی‌بیند، وقتی به خانه‌اش رفتیم، تو باید شیرین‌ترین قصه‌ای را که بلدی برای او بگویی.»

اما بندانگشتی اصلاً این‌جوری فکر نمی‌کرد. او نه‌تنها ازدواج با موش کور را خوشبختی نمی‌دانست، بلکه اصلاً دلش نمی‌خواست که زن او بشود. بااین‌همه، برای اینکه موش پیر ناراحت نشود با او به خانه موش کور رفت. همان‌طور که موش پیر گفته بود، موش همسایه خیلی ثروتمند و باادب بود. خانه‌اش بیست برابر بزرگ‌تر از خانه موش صحرایی بود و کله‌اش هم خیلی پُر بود؛ اما از آفتاب و گل‌های زیبا خوشش نمی‌آمد و به آن‌ها ناسزا می‌گفت. او هرگز آن‌ها را ندیده بود. هر دو موش از بندانگشتی خواهش کردند که آواز بخواند و او آواز سوسک طلایی در پرواز را خواند. موش کور از صدای گرم و زیبای او خیلی خوشش آمد؛ اما چیزی نگفت. او که به‌تازگی دالانی بین خانه خود و خانه موش صحرایی ساخته بود، به موش صحرایی و بندانگشتی اجازه داد هر موقع که می‌خواهند، در آن دالان گردش کنند. موش کور می‌خواست دالان را به آن‌ها نشان دهد؛ اما پیش از رفتن به آنجا گفت از لاشۀ پرنده‌ای که در دالان افتاده است نترسند. این پرنده که بال‌وپر داشت و همه‌چیزش کامل بود، احتمالاً در روزهای اول زمستان مرده و درست در همان محلی افتاده بود که موش کور برای خود دالان ساخته بود.

موش کور یک تکه فتیله گوگرد را که در تاریکی مثل آتش می‌درخشید، به دهان گرفت و جلوتر از آن دو به راه افتاد تا دالان تاریک را روشن کند. وقتی آن‌ها به جایی رسیدند که پرندۀ مرده بر زمین افتاده بود، موش کور بینی پهن خود را بالا گرفت؛ به‌طوری‌که بینی‌اش به طاق دالان خورد و سوراخی در آن پدید آورد. یک رشته نور به داخل دالان ریخت. بندانگشتی وسط دالان پرستوی بی‌جانی را دید که بال‌هایش را به پهلوها فشرده و پاهایش را زیر آن جمع کرده بود. دخترک از دیدن آن پرنده خیلی ناراحت شد. او پرندگان کوچک را خیلی دوست داشت؛ زیرا آن‌ها تمام تابستان برای او آواز خوانده بودند؛ اما موش کور با پاهای خود لگدی به پرستو زد و گفت: «دیگر جیغ‌وویغ نمی‌کند. راستی که پرنده بودن چه بدبختی بزرگی است! خدا را شکر که بچه‌های من هیچ‌کدام پرنده نمی‌شوند. این پرنده‌ها هنری جز جیک‌جیک کردن ندارند و در زمستان باید از گرسنگی جان بدهند.»

موش صحرایی گفت: «بله، شما کاملاً حق دارید. آخر در این سرمای سخت، به خاطر آن نغمه‌خوانی‌های بهاره چه پاداشی به این پرنده بینوا می‌دهند؟ فقط می‌تواند در زمستان گرسنگی بکشد و از سرما یخ بزند. هرچند که این نغمه‌سرایی هم هنر بزرگی است.»

بندانگشتی دَم نزد؛ اما همین‌که موش‌ها به پرنده پشت کردند، خم شد و پرهایی را که سر پرستو را پوشانده بود کنار زد. او بر چشم‌های بستۀ پرنده بوسه‌ای زد و در دل گفت: «از کجا معلوم این همان پرنده‌ای نباشد که در تابستان برای من آواز می‌خواند و چقدر هم زیبا می‌خواند!»

موش کور سوراخی را که از آن نور به درون می‌تابید بست و بندانگشتی و موش صحرایی را تا خانه‌شان همراهی کرد. بندانگشتی شب از غصۀ پرستو نتوانست بخوابد. او نزدیک صبح بلند شد، لحافی گرم بافت و آن را برد و روی جسد پرنده انداخت. مقداری پنبۀ نرم را هم که در خانه موش کور پیدا کرده بود، دوروبر او گذاشت تا پرنده را گرم نگاه دارد، آن‌وقت رو به پرنده کرد و گفت: «خداحافظ ای پرنده زیبا! از اینکه در تابستان، هنگامی‌که درخت‌ها سبز بودند و آفتاب گرم می‌تابید، برای من آواز خواندی متشکرم.» و درحالی‌که این حرف‌ها را می‌زد، سرش را بر سینه پرنده گذاشت. بندانگشتی ناگهان ترسید؛ زیرا از درون سینۀ پرنده صدایی به گوشش خورد. این صدای قلب پرنده بود. پرنده نمرده بود، بلکه بی‌حس بود و گرمای لحاف به او جان تازه‌ای می‌بخشید.

با شروع پاییز، تمام پرستوها به‌سوی سرزمین‌های گرمسیر پرواز می‌کنند؛ اما گاهی عده‌ای از آن‌ها از قافله عقب می‌مانند و در اثر سرما، بی‌حس و نیمه‌جان بر زمین می‌افتند. آن‌ها در همان‌جایی که افتاده‌اند می‌مانند تا برف، جسدشان را بپوشاند.

بندانگشتی از وحشت می‌لرزید؛ زیرا پرنده در نظر او که از یک بند انگشت بزرگ‌تر نبود، بسیار بزرگ می‌نمود؛ اما دخترک خود را نباخت و لحاف را بیشتر روی پرستوی بدبخت کشید. بعد رفت و برگ نعنایی را که لحاف خودش بود، آورد و روی سر پرنده انداخت، شب بعد، بازهم بندانگشتی خود را به پرنده رساند. قلب پرستو کاملاً می‌زد، اما هنوز خیلی ضعیف بود، او فقط یک‌لحظه توانست چشم‌هایش را باز کند و بندانگشتی را که آنجا ایستاده بود و تکه‌ای فتیله گوگرد به دست داشت، ببیند. بندانگشتی جز آن، وسیله‌ای برای روشنایی نداشت.

پرستوی بیمار گفت: «خیلی متشکرم، دخترک نازنین و مهربان! حسابی گرم شدم. به‌زودی جان می‌گیرم و حالم خوب می‌شود. آن‌وقت می‌توانم در گرمای جان‌بخش آفتاب پرواز کنم.»

بندانگشتی گفت: «ای‌وای، نه. بیرون خیلی سرد است، برف می‌بارد و همه‌جا یخ بسته است، تو در بستر گرم خود بمان! من از تو پرستاری می‌کنم.»

دخترک برای پرستو در برگ گل آب آورد. پرستو آب را نوشید و گفت که چگونه بال‌هایش در اثر برخورد با بوته خاری مجروح شده و نتوانسته است همراه پرستوهای دیگر به سرزمین‌های گرمسیر پرواز کند و از وقتی‌که به زمین افتاده است، دیگر هیچ‌چیزی به یاد نمی‌آورد و نمی‌داند چطوری به اینجا آمده است.

پرستو تمام زمستان را در آنجا به سر برد و بندانگشتی از او مراقبت کرد. نه موش کور به تلاش او توجه داشت و نه موش صحرایی. آن‌ها نمی‌توانستند رنج و سختی پرستوی بینوا را درک کنند.

همین‌که بهار آمد و زمین از حرارت آفتاب گرم شد، پرستو با بندانگشتی خداحافظی کرد و بندانگشتی سوراخی را که موش کور بر طاق دهلیز درست کرده بود، گشود. آفتاب گرم و طلایی بر آن‌ها تابید. پرستو گفت: «اگر می‌خواهی با من بیا! من می‌توانم تو را بر پشت خودم سوار کنم و باهم به‌سوی جنگل‌های سبز و خرم پرواز کنیم.»

اما بندانگشتی یقین داشت که اگر با این وضع بگذارد و برود، موش صحرایی خیلی غصه می‌خورد. پس گفت: «نه، من نمی‌توانم بیایم.»

پرستو گفت: «خداحافظ! خداحافظ ای دختر خوب و مهربان!» و از سوراخ دهلیز بیرون پرید و به‌سوی جنگل سبز پرواز کرد. بندانگشتی او را با نگاه دنبال کرد و چشمانش پر از اشک شد؛ زیرا که پرستو را خیلی دوست داشت.

بندانگشتی غمگین و افسرده بود؛ زیرا اجازه نداشت پا از لانه بیرون بگذارد و آفتاب را ببیند. بالای خانۀ موش صحرایی ساقه گندمی روییده بود که در نظر بندانگشتی، مثل یک جنگل بزرگ و انبوه بود.

روزی موش صحرایی گفت: «تو امسال تابستان، باید برای خودت لباس بدوزی؛ زیرا موش کور، به خواستگاری‌ات آمده است. تو باید پارچه ابریشمی و پارچه نخی تهیه کنی که وقتی زن موش کور شدی، هم لباس مهمانی داشته باشی و هم لباس‌ خواب.»

چون بندانگشتی وسیله‌ای جز دوک دستی نداشت، موش صحرایی چهار عنکبوت را به خدمت گرفت که شب و روز به ریسندگی و بافندگی مشغول باشند و برای تهیه پارچه به او کمک کنند. موش کور هر شب به دیدن آن‌ها می‌آمد و هر بار درباره پایان تابستان که هوا خنک می‌شود، صحبت می‌کرد و می‌گفت که فعلاً زمین مانند سنگ، سخت و سوزان است.

آخر تابستان موقع عروسی بندانگشتی بود؛ اما دخترک راضی نبود. او اصلاً آن موش کور افسرده را دوست نداشت. هر بامداد، هنگام برآمدن آفتاب و هر غروب، دخترک یواشکی از درِ لانه بیرون می‌آمد و وقتی ساقه‌های گندم در باد به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و آسمان آبی پدیدار می‌شد، با خود می‌گفت که چقدر دنیای خارج، روشن و زیباست و از ته دل آرزو می‌کرد که ای‌کاش، باز پرستو را می‌دید؛ اما پرستو دیگر بازنمی‌گشت؛ چراکه به‌سوی جنگل‌های سبز و دوردست پرواز کرده بود.

همین‌که پاییز رسید، لباس عروسی بندانگشتی حاضر شد. روزی موش صحرایی گفت: «چهار هفتۀ دیگر عروسی است.»

بندانگشتی گریه را سر داد و گفت: «من دوست ندارم که همسر موش کور بشوم.»

موش صحرایی فریاد زد: «احمق نادان! خیره‌سر نشو؛ وگرنه با همین دندان‌های سفیدم ریزریزت می‌کنم! شوهر از این بهتر و داناتر نمی‌شود. پادشاه هم لباس مخمل سیاهی مثل لباس او ندارد. صاحب آشپزخانه و انبار است. برو خدا را شکر کن که چنین شوهری نصیبت شده است.»

روز عروسی، موش کور آمده بود که بندانگشتی را با خود ببرد. بندانگشتی مجبور بود که ازآن‌پس با شوهر خود در زیرزمین زندگی کند و هرگز ازآنجا بیرون نرود و آفتاب را که شوهرش تحمل آن را نداشت، نبیند. بیچاره دخترک، افسرده و اندوهگین بود و می‌خواست از آفتاب زیبا خداحافظی کند. در خانۀ موش صحرایی اجازه داشت که لااقل از پشت در به آفتاب نگاه کند، اما آنجا…

– خداحافظ ای آفتاب فروزان!

دخترک این را گفت و درحالی‌که دست‌هایش را به‌طرف آسمان بلند کرده بود، چند قدمی از خانه موش صحرایی دور شد. گندم‌ها را چیده بودند و از آن‌ها، چیزی جز ساقه‌های خشک نمانده بود.

– خداحافظ، خداحافظ!

این بار دخترک بازوان خود را به دور گل سرخ کوچکی که در آن نزدیکی روییده بود حلقه کرد و گفت: «اگر پرستوی مهربانم را دیدی، سلام مرا به او برسان!»

در همان لحظه، از بالای سر او صدای چهچه پرستو برخاست. بندانگشتی به بالا نگاه کرد و پرستوی عزیزش را دید که ازآنجا می‌گذرد، چشم پرستو به بندانگشتی افتاد و او هم خوشحال شد. پرستو علت ناراحتی او را پرسید. بندانگشتی به او گفت که دوست ندارد با موش کور زشت ازدواج کند و در زیر زمین که آفتاب هرگز به آنجا نمی‌تابد، به سر برد.

پرستو گفت: «زمستان سردی در پیش است. من می‌خواهم به سرزمین‌های گرم پرواز کنم. آیا با من می‌آیی؟ تو می‌توانی بر پشت من بنشینی. فقط خودت را با کمربند، محکم به پشت من ببند. آن‌وقت ما پرواز می‌کنیم و از موش کور زشت و خانه تاریکش دور می‌شویم! دور، دور، ما از میان کوه‌ها می‌گذریم و به سرزمین‌هایی می‌رویم که آفتاب می‌تابد و خیلی ازاینجا زیباتر است. ما به جایی می‌رویم که همیشه تابستان است و گل‌های زیبایی دارد. بیا باهم پرواز کنیم! بیا ای دخترک عزیز که جان من را موقعی که سرد و بی‌حس در آن سوراخ تاریک افتاده بودم، نجات دادی!»

بندانگشتی گفت: «باشد، با تو می‌آیم.» و بر پشت پرستو سوار شد و با کمربندش خود را محکم به یکی از شاه‌پرهای پرستو بست.

پرستو به هوا برخاست و آن دو از فراز جنگل، دریا و کوه‌های بلندِ پوشیده از برف گذشتند. بندانگشتی در هوای سرد کوهستان یخ کرد و خود را لای پرهای گرم پرستو فروبرد. فقط سرش را بیرون گذاشت تا مناظر زیبای زیر پایش را تماشا کند، بندانگشتی و پرستو به سرزمین‌های گرم رسیدند. در آنجا آفتاب، روشنی و تلألؤ بیشتری داشت. ارتفاع آسمان بیشتر بود. در باغ‌ها و روی پرچین‌ها پر از انگور بود. در جنگل‌ها درختان لیمو و پرتقال، فراوان بود. درختان سِدر و بوته‌های نعناع فضا را عطرآگین کرده بودند و بچه‌ها در جاده‌های سبز، جست‌وخیزکنان به دنبال پروانه‌های بزرگ و رنگارنگ می‌دویدند؛ اما پرستو بازهم دورتر پرید. هر چه دورتر می‌رفت، هوا گرم‌تر می‌شد. آن‌ها به جایی رسیدند که زیر درختان سبز و زیبا و در کنار دریای آبی‌رنگ و پرخروش، قصری از مرمر سفید دیده می‌شد؛ قصری که از سفیدی می‌درخشید. شاخه‌های درختان انگور دور ستون‌های بلند قصر پیچیده بودند. بر بالای ستون‌ها چندین آشیانه دیده می‌شد. یکی از آن‌ها، خانۀ پرستویی بود که بندانگشتی را با خود آورده بود

پرستو گفت: «این خانه من است؛ اما اگر دوست داری، گل زیبایی را انتخاب کن تا من تو را روی آن بگذارم و تو به میل و دلخواه خودت زندگی کنی!»

بندانگشتی شادی کنان گفت: «به‌به، چه خوب!»

روی زمین، ستون بزرگ و مرمرین سفیدی افتاده بود و سه تکه شده بود. در فاصله این تکه‌ها گل‌های سفید زیبایی روییده بود. پرستو بندانگشتی را بلند کرد و به هوا پرید، سپس او را روی یکی از گلبرگ‌های پهن یک گل گذاشت. بندانگشتی قبل از هر چیز، از دیدن مرد کوچک اندامی -که در میان گل نشسته و چنان سفید و شفاف بود که گویی از بلور آفریده شده است- تعجب کرد. مرد، تاج زرینی به سر داشت و بر شانه‌هایش دو بال زیبای درخشان دیده می‌شد. قدش هم بلندتر از قد بندانگشتی نبود؛ او فرشتۀ گل‌ها بود.

در میان هر گلی، فرشته‌ای مانند او خانه داشت که بعضی از آن‌ها مرد و بعضی زن بودند. ولی این‌یکی، سلطان همه فرشته‌ها بود. بندانگشتی در گوش پرستو گفت: «چه زیباست!»

فرشته کوچولو سخت از پرستو ترسید؛ زیرا پرستو در نظر او که بسیار کوچک بود، پرنده عظیمی به‌حساب می‌آمد؛ اما همین‌که چشمش به بندانگشتی افتاد، به طرفش رفت و تاج را از سرش برداشت و بر سر بندانگشتی گذاشت و به او گفت: «اگر همسر من بشوی، ملکه گل‌ها خواهی شد.»

بندانگشتی پذیرفت. حالا او شوهری داشت که با قورباغه زشت و موش کور مخمل پوش، زمین تا آسمان فرق داشت. در همین موقع از دامن هر گل، زن و مرد جوانی نزد آن‌ها آمدند. آن‌ها آن‌قدر زیبا بودند که بندانگشتی از دیدنشان سیر نمی‌شد. هرکدام از آن‌ها هدیه‌ای برای بندانگشتی آورد و بهترین هدیه، دو بال زیبای سفید و بزرگ بود. بال‌ها را به دوش بندانگشتی بستند تا او هم بتواند از گلی به گل دیگر پرواز کند. همه‌چیز عالی بود.

پرستو در آشیانه خود، بالای عمارت نشسته بود و زیباترین آوازهایش را می‌خواند؛ اما قلباً غمگین بود؛ چون او بندانگشتی را خیلی دوست داشت و دلش راضی نمی‌شد که هیچ‌وقت از او دور شود.

فرشته گل‌ها به بندانگشتی گفت: «ازاین‌پس دیگر نام تو بندانگشتی نیست. بعدازاین ما تو را ماژا صدا می‌کنیم.»

پرستوی بینوا که می‌خواست بار دیگر سرزمین‌های گرمسیر را ترک کند، از بندانگشتی خداحافظی کرد و به‌سوی کشورهای دوردست پرواز کرد. او رفت و رفت تا به کشور دانمارک رسید. پرستو در این کشور، زیر پنجره اتاق مردی که نویسنده این قصه‌هاست، آشیانه کوچکی دارد. او برای مرد آوازهای زیادی خواند و چهچهه زد. این قصه هم یکی از آن آوازهاست.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36732

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *