قصه کودکانهی
پسر کوچولو و خرگوش سفید
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها خانمِ خانه توی اتاق آمد و به پسرش گفت: «کوچولوی من! هلوی من! اگر گفتی برایت چی خریدهام؟»
آقا کوچولو گفت: «خوردنی؟ اسباببازی؟»
خانم خانه یا مادر، چیزی را که توی کاغذ بود جلوی آقا کوچولو گذاشت. پسر کوچولو کاغذ را هر جور که بود باز کرد. خیال میکنید که توی کاغذ چی دید؟ بله… یک خرگوش اسباببازی، خرگوش پشمالوی سفید. او از دیدن خرگوش آنقدر خوشحال شد که نگو و نپرس. از آن به بعد هر وقت مادر از اتاق بیرون میرفت، آنها باهم سرگرم بازی میشدند. بله… یکی از روزها خرگوش از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد و پرسید: «آنجا کجاست؟»
پسر کوچولو گفت: «آنجا حیاط است.»
خرگوش گفت: «توی حیاط چی هست؟»
پسر کوچولو گفت: «توی حیاط خیلی چیزها هست. درخت، حوض آب و چیزهای دیگر که من نمیدانم.»
خرگوش گفت: «روی درخت پرنده هم هست؟»
آقا کوچولو گفت: «بله، پرنده هم هست… مگر صدای گنجشکها را نمیشنوی؟»
خرگوش گوشهایش را تکان داد و گفت: «میشود من بروم و توی حیاط بازی کنم؟»
آقا کوچولو گفت: «نه، نمیشود. برای اینکه مادرم درِ اتاق را بسته. دست من هم به دستگیرهی در نمیرسد.»
خرگوش درِ اتاق را نگاه کرد و گفت: «چرا دست تو به دستگیرهی در نمیرسد؟»
آقا کوچولو گفت: «خب برای اینکه من هنوز کوچک هستم.»
خرگوش این حرف را که شنید چند بار بالا و پایین پرید و گفت: «دست من هم به دستگیرهی در نمیرسد؟»
پسر کوچولو خندید و گفت: «کارهای خندهدار میکنی ها… وقتی دست من نرسد، دست تو میرسد؟»
بعد تا جایی که میشد روی پاهایش بلند شد و گفت: «ببینم امروز میتوانم در را باز کنم؟!»
آقا کوچولو این کار را کرد و دستش را دراز کرد که یکدفعه در باز شد. خرگوش را میگویی، از خوشحالی نمیدانست چهکار کند. او جلوی در اتاق ایستاد و توی حیاط را نگاه کرد. در این وقت آقا کوچولو او را بغل گرفت، توی اتاق آورد و در را بست. خرگوش گفت: «چرا این کار را کردی؟ مگر نمیخواستیم توی حیاط برویم؟»
آقا کوچولو فکری کرد و گفت: «مادرم ناراحت میشود. نباید بیاجازهی او از اتاق بیرون برویم. فقط نمیدانم چرا اینجوری شد؟ چرا در اتاق باز شد. من چند روز پیش این کار را کردم؛ ولی نتوانستم در اتاق را باز کنم.»
خرگوش گفت: «اینکه چیزی نیست. توی این چند روز درِ اتاق کوچک شده و دست تو به دستگیره رسیده.»
آقا کوچولو در اتاق را نگاه کرد و گفت: «مگر میشود؟ من که ندیدم توی این چند روز درِ اتاق کوچک شود. باید از مادرم بپرسم. شاید وقتیکه من توی خواب بودم و یا توی اتاق نبودم درِ اتاق کوچک شده است.»
بله. آنها داشتند از این حرفها میزدند که یکدفعه خانم آمد. او تا پسرش را دید که خرگوشِ اسباببازی را بغل گرفته گفت: «پسرم این خرگوش را دوست داری؟»
آقا کوچولو خرگوش سفید را نوازش کرد و گفت: «بله مادر، ولی میخواستم بپرسم که در اتاق چه طور کوچک شده؟»
خانم خانه با تعجب گفت: «در اتاق کوچک شده؟ مگر در هم کوچک میشود؟ حالا برای چی این را میپرسی؟»
آقا کوچولو لبخندی زد و گفت: «برای اینکه امروز من درِ اتاق را باز کردم.»
خانم خانه یا همان مادرِ آقا کوچولو گفت: «راست میگویی؟ بیرون که نرفتی؟»
آقا کوچولو گفت: «نه، بیرون نرفتم… حالا چه طور من در را باز کردم؟»
مادر با خوشحالی گفت: «برای اینکه قد تو بلند شده پسرم. خدا را شکر… بله تو در این چند وقت بلندتر شدهای. در اتاق هم همان بوده که هست! در که هیچوقت کوچک نمیشود. حالا بگو پسرم کی گفته که درِ اتاق کوچک شده؟»
آقا کوچولو خرگوش را نشان داد و گفت: «این آقا خرگوش گفته.»
مادر آقا کوچولو بلند خندید و گفت: «پس این آقا خرگوش تو هنوز خیلی چیزها را نمیداند و باید یاد بگیرد.»
بعد گوش آقا خرگوش را گرفت و گفت: «شنیدی آقا خرگوش؟» آقا کوچولو بهجای خرگوش گفت: «شنیدم، شنیدم.»
آنوقت آقا کوچولو با مادرش بلند خندیدند.
خُب دیگر وقت آن شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)