قصه کودکانهی
جوجه کلاغ و آب
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کلاغی با بچهاش بالای درخت کاجی آشیانه داشت. بچه کلاغ از آن بچههایی بود که همیشه نوک و سروصورتش کثیف بود. در حال غذا خوردن هم هرچه که میخورد، بیشترِ آن را به سر و نوک و صورتش میمالید. در این وقتها هرچه هم که مادرش به او میگفت که تمیز باش و کلاغ باش، به گوش او فرونمیرفت که نمیرفت.
بله گل من، بچه کلاغ آنوقتهایی که هنوز خیلی کوچکتر بود همراه مادرش میرفت و از حوضِ پای درخت کاج آب میخورد؛ ولی کمکم که بزرگتر شد مادرش به او گفت: «دیگر خودت باید بروی آب بخوری… هم آب بخور هم سروصورتت را تمیز کن!»
بچه کلاغ گفت: «مادر، گربهها آن پایین زیاد هستند. اگر بروم لب حوض، من را میگیرند.»
کلاغ مادر گفت: «گربهها چرا من را نمیگیرند؟ خب باید مواظب باشی.»
بچه کلاغ حرفی نزد و خیال کرد که مادرش با او بازی و شوخی میکند؛ ولی وقتیکه خیلی تشنه شد، از روی درختِ بلندِ کاج پرواز کرد و آرام آمد و کنار حوض نشست. این بارِ اول بود که او بهتنهایی کنار حوض آمده بود. هر بار که با مادرش لب حوض میآمدند، زود آب میخوردند و میرفتند. بچه کلاغ آمد لب حوض آب بخورد که جوجه کلاغی را با سروصورت کثیف توی آب دید. این بود که ناراحت شد و گفت: «تو دیگر کی هستی؟ چه جوجه کلاغ کثیفی؟»
بعد کمی آب خورد و با اینکه هنوز تشنه بود، پرواز کرد و رفت توی آشیانه نشست.
مادرش پرسید: «چی شد پسرم؟ خوب آب خوردی؟ دیگر تشنه نیستی؟»
جوجه کلاغ گفت: «نه مادر نتوانستم… جوجه کلاغ کثیفی را دیدم که از دیدن او حالم به هم خورد. برای همین یککم آب خوردم و برگشتم.»
کلاغ مادر گفت: «آخرش که چی؟ تو باید آب بخوری یا نه. حالا بازهم برو شاید آن بچه کلاغ کثیف دیگر آنجا نباشد.»
جوجه کلاغ رفت و بازهم ناراحت برگشت.
کلاغ مادر فکری کرد و گفت: «تو کلاغ خوبی هستی. بهترین کار این است که سروصورت خودت را تمیز کنی و بروی آب بخوری. اگر او تو را تمیز ببیند، خجالت میکشد و سر و نوک و صورتش را میشوید و تمیز میکند.»
بچه کلاغ این بار بعد از خوردن غذا سروصورتش را خیلی خوب تمیز کرد و وقتی کنار حوض رفت، بچه کلاغ تمیزی را دید که او هم آمده بود آب بخورد؛ یعنی همان بچه کلاغ همیشگی بود؛ ولی این بار با سروصورت و نوک تمیز آمده بود.
۸ بچه کلاغ با خیال راحت آب خورد و به آشیانه برگشت. مادرش به او گفت: «چی شد؟ بازهم آن بچه کلاغ کثیف آمده بود؟»
بچه کلاغ گفت: «نه مادر، این بار یک بچه کلاغ تمیز آمده بود. نمیدانم آن جوجه کلاغ کثیف کجا رفته بود.»
کلاغ مادر گفت: «آن جوجه کلاغ کثیف جایی نرفته، او همینجا کنار من نشسته.»
بچه کلاغ اینور و آنور را نگاه کرد و گفت: «مگر غیر از من و شما کلاغ دیگری هم اینجا هست؟»
کلاغ مادر پسرش را نوازش کرد و گفت: «آن بچه کلاغ کثیف تو هستی که دیگر یک بچه کلاغ تمیز و خوب شدهای.»
بچه کلاغ گفت: «پس آن بچه کلاغ که وقت آب خوردن میدیدم، کجاست؟»
کلاغ مادر گفت: «آن بچه کلاغ تو هستی… او عکس تو بوده که توی آب میدیدی. وقتی با سر و نوک و صورت کثیف کنار آب میرفتی، یک جوجه کلاغ کثیف میدیدی. حالا هم که با سروصورت تمیز کنار حوض میروی، یک جوجه کلاغ تمیز میبینی… حالا دیدی چه قدر بد است که بچه کلاغ، کثیف باشد؟»
بله عزیز من، بچه کلاغ از آن به بعد همیشه تمیز بود. چون وقتی میرفت کنار حوض آب بخورد، سروصورت خودش را میدید و دیگر از آن بچه کلاغ که مثل خودش بود، خجالت نمیکشید.
بله گل من، دیگر وقت آن شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)