تبلیغات لیماژ بهمن 1402
مجموعه قصه - باهم زندگی کنیم- جلد قصه دام و دانه، همکاری کبورتها برای نجات از تور صیاد-سایت ایپابفا (4)

داستان آموزنده دانه و دام ، قصه هندی اتحاد کبوترها

مجموعه قصه - باهم زندگی کنیم- جلد قصه دام و دانه، همکاری کبورتها برای نجات از تور صیاد-سایت ایپابفا (4)

دانه و دام

بازنوشته:موهینی رائو

نقاشی: بهمن دادخواه

تاریخ چاپ:شهریور ۱۳۵۶

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان

تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

(این قصه، دومین قصه از کتاب « با هم زندگی کنیم» است که در شهریور ماه ۱۳۵۶ تحت عنوان مجموعه ای از قصه های مردم جهان برای کودکان ، توسط سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان به چاپ رسیده است.)

کتاب مصور این قصه با عنوان «زاغ، کبوتر، موش و شکارچی» در سایت قابل مطالعه است.

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

داستان آموزنده دانه و دام ، قصه هندی اتحاد کبوترها 1

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. يك درخت انجیر هندی بود، آنقدر بلند و بزرگ که صدها پرنده در میان شاخه های آن آشیان کرده بودند. يك کلاغ هم در لای شاخه های این درخت آشیانه داشت.

داستان آموزنده دانه و دام ، قصه هندی اتحاد کبوترها 2

يك روز وقتی کلاغ برای پیدا کردن غذا به سوی شهر پرواز می کرد دید که مرد سیاه چهره یی دارد به طرف درخت می آید.

این کلاغ، کلاغ خیلی با هوشی بود و فهمید که مرد می خواهد با تورش پرنده ها را اسیر کند، این بود که به فکر افتاد دوستانش را نجات دهد. برگشت و خود را به درخت رساند و پرنده ها را صدا زد. وقتی پرنده ها جمع شدند به آنها گفت:

-«خوب گوش کنید، الان مردی را دیدم که دارد به این طرف می آید. این مرد يك تور با خودش دارد و وقتی به اینجا رسید تورش را روی زمین پهن می کند و بعد مقداری برنج روی تور می باشد. شما باید حواستان کاملاً جمع باشد و گول دام و دانه ی او را نخورید. این را بدانید که اگر از آن دانه ها بخورید حتما در دام گرفتار خواهید شد.»

پرنده ها که می دانستند کلاغ خیلی باهوش و زرنگ است، تصمیم گرفتند حرف او را گوش کنند.

مدتی نگذشت که سر و کله ی مرد شکارچی پیدا شد. فوراً دست به کار شد، تورش را پهن کرد و مقداری برنج روی آن ریخت و خودش رفت و کمی دورتر پشت درختی پنهان شد. پرنده ها جیرجیرکنان به همدیگر خبر دادند و هیچ به دام و دانه نگاه نکردند. کلاغ از این که توانسته بود دوستانش را نجات دهد خیلی خوشحال بود.

درست در همین موقع دسته یی کبوتر پروازکنان از کنار درخت می گذشتند که ناگهان چشمشان به دانه های برنج روی تور افتاد. پرنده ها معطل نشدند و آرام روی زمین نشستند و بنا کردند به خوردن برنج ها.

کلاغ فریاد کشید که آنها را از خطر آگاه کند، اما پرنده ها چنان سرشان به دانه خوردن گرم بود که به حرف کلاغ هیچ توجهی نکردند و این بود که بزودی همگی در دام آن شکارچی گرفتار شدند.

مرد بدجنس از این که آنهمه کبوتر به دامش افتاد خوشحال شد و زیرلب گفت:

– «امروز راستی که خوب آوردم. کمتر می شد که اینهمه پرنده يك جا به دامم بیفتند.» آنگاه به سوی تور رفت که آن ها را بگیرد.

داستان آموزنده دانه و دام ، قصه هندی اتحاد کبوترها 3

اما کلاغ حاضر نبود به این سادگی زیر بار شکست برود، این بود که فریاد کنان به کبوترها گفت:

-«هنوز هم دیر نشده، باز هم می توانید خودتان را نجات دهید، به این شرط که با هم کار کنید، زورهایتان را روی هم بریزید و همه با هم پرواز کنید و تور را از زمین بلند کنید .»

یکی از کبوترها گفت:

-«آخر با این تور سنگین به کجا برویم و چه کار کنیم؟ »

کلاغ گفت:

-«ناراحت نباشید. من شما را پیش موشی می برم که با من دوست است. موش با دندانهای تیزش بندهای تور را پاره می کند و شما دوباره آزاد می شوید.»

کبوترها همه ی نیرویشان را بکار بردند و به سوی بالا بال زدند و تور را از زمین بلند کردند. مرد به سوی تور دوید اما دیگر دیر شده بود و تور از دسترس او خارج شده بود. این بود که فریاد کشید:

-«آهای مردم کمک کنید. کبوترها مرا غارت کردند، لعنتی ها تور نازنین مرا هم بردند!»

اما چون کسی نبود که به او کمک کند گریان و نالان به خانه اش برگشت.

داستان آموزنده دانه و دام ، قصه هندی اتحاد کبوترها 4

کلاغ پیشاپیش کبوترها پرواز می کرد و آنها را راهنمایی می کرد. آنها پرواز کردند و کردند تا به خانه ی موش رسیدند و آنگاه به زمین نشستند. کلاغ به در خانه ی موش رفت و از او خواست که با دندانهایش بندهای تور را پاره کند و کبوترها را آزاد کند. موش هم فوراً دست به کار شد و چیزی نگذشت که همه ی کبوترها آزاد شدند. آنوقت موش از کبوترها پرسید:

-«راستی شما چطور توانستید چنین تور بزرگ و سنگینی را از زمین بلند کنید.»

و کبوترها پاسخ دادند:

-«برای این که همه با هم همکاری کردیم و همه ی زورمان را برای آزادی خودمان به کار گرفتیم. اگر ما با هم متحد نمی شدیم و هر يك فقط به فکر خود بودیم حالا همه مان در چنگال مرد شکارچی اسیر بودیم .»

«پایان قصه»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

این قصه قدیمی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن  ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.

شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=3444

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *