قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
جنگل مرموز
موش باهوش، کبوترها و لاک پشت را نجات می دهد
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
در روزگاران پیشین، در خانهی بازرگانی یک موش زندگی میکرد. موش در لانهی خود صد سکهی طلا ذخیره کرده بود. او روزها روی سکههای طلایی که در لانهاش بود جستوخیز میکرد و لذت میبرد و شبها هم به آشپزخانه میرفت و غذاهای مرد بازرگان را میدزدید. موش، سالها بود که در آن خانه زندگی میکرد و در طی این مدت، هر شب خوراکیها و خوردنیهایی را که مرد بازرگان در آشپزخانه میگذاشت به سرقت میبرد. بازرگان چندین بار سعی کرده بود که موش را دستگیر کند، اما موفق نشده بود. چندین دفعه جلو لانهی موش تله گذاشته بود، حتی در کمین موش نشسته بود، اما بازهم نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. تا آنکه روزی بازرگان از دست موش خیلی خشمگین و عصبانی شد.
بازرگان برای فرونشاندن خشم و غضب خود و برای از بین بردن لانهی موش تبری برداشت و بهطرف لانهی موش رفت. موش که خیلی زیرک و باهوش بود متوجه منظور بازرگان شد و به همین سبب لانهی خود را ترک کرد و به سوراخ دیگری گریخت.
بازرگان با تبری که به همراه داشت شروع کرد به خراب کردن لانهی موش. پس از چند دقیقه لانهی موش بهکلی ویران شد؛ و مرد بازرگان طلاهای موش را دید. او از دیدن آنهمه طلا خیلی خوشحال شد و بعد همهی طلاها را برداشت و آنها را توی کیسهای ریخت و به اتاقخواب خود برد. وقتیکه شب شد طلاها را زیر سر خود گذاشت و خوابید.
موش در تمام این مدت مرد بازرگان را تعقیب کرد و دانست که بازرگان طلاها را کجا گذاشته است. پسازآنکه مرد بازرگان به خواب فرورفت، موش تا نیمهشب انتظار کشید و هنگامیکه شب از نیمه گذشت خیلی آرام و آهسته از توی سوراخی که مخفی شده بود خارج شد و بالای سر مرد بازرگان رفت. موش بهآرامی و بیسروصدا کیسهی طلا را از زیر سر بازرگان برداشت و بعد بهطرف سوراخ رفت؛ اما در بین راه یکی از سکهها از توی کیسه به زمین افتاد و در اثر صدای آن، بازرگان از خواب بیدار شد و موش را در حال حمل طلاها دید. او معطل نشد و با سرعت لنگهکفشی را که در کنارش بود برداشت و با آن ضربهای به موش زد.
موش در اثر اصابت لنگهکفش به زمین افتاد و از ترس، طلاها را رها کرد و توی سوراخی مخفی شد. بازرگان پس از فرار کردن موش، کیسهی طلا را برداشت و دوباره آن را زیر سر خود گذاشت و خوابید…
موش ساعتی داخل سوراخ ایستاد و بعد وقتیکه صدای خروپف بازرگان را شنید از توی سوراخ بیرون آمد و یواشیواش بهطرف محل طلاها رفت…
بازرگان که خودش را به خواب زده بود موش را دید و چوبدستی خود را که زیر لحاف پنهان کرده بود خارج کرد و با آن ضربهای به پاهای موش زد. موش نالهای کرد و لنگانلنگان بهطرف در فرار کرد. بازرگان هم او را تعقیب کرد.
بازرگان که نمیتوانست موش را بگیرد وقتی دید که موش از خانه گریخته، خیالش از جانب او راحت شد و به خانه برگشت و فردای آن روز با طلاهای موش، خانهی بزرگتر و قشنگتری برای خود خرید…
اما از طرف دیگر، موش پس از فرار، نالهکنان راه صحرا را در پیش گرفت. حالا دیگر او نه طلا داشت و نه لانه و نه آب و غذا. از طرف دیگر زخمی هم بود. از پاهای کوچکش خون چکه چکه به زمین میریخت. موش از نیمهشب تا طلوع آفتاب همچنان در حال راه رفتن بود. نزدیکیهای سپیدهدم خودش را به کنار جادهای رساند و در آنجا سوراخی دید، خودش را توی سوراخ انداخت تا کمی استراحت کند و بعد شروع به رفتن نماید. موش درحالیکه از شدت درد اشک از چشمانش جاری بود به خواب رفت.
هنوز چند ساعت از خوابیدن او نگذشته بود که صدایی شنید و از خواب پرید. وقتی چشمش را باز کرد در مقابل خود کبوتری را دید.
کبوتر با لحنی دوستانه از موش پرسید:
– آقا موشه…اینجا چهکار میکنی؟ چرا از پاهایت خون میآید؟
موش گریهکنان سرگذشت خود را برای کبوتر تعریف کرد. کبوتر پس از شنیدن قصهی زندگی موش با تأسف گفت:
– آقا موشه…به نظر من تمام این بلاهایی که به سرت آمده تقصیر خودت است. اگر در خانهی مرد بازرگان دزدی نمیکردی او تو را کتک نمیزد و از خانهاش بیرون نمیانداخت و همچنین تو ثروت خودت را از دست نمیدادی.
موش با غم و اندوه گفت:
– آره…تو راست میگویی، همهاش تقصیر خودم است. از این به بعد قسم میخورم که دیگر غذای کسی را ندزدم، از این به بعد به همه کمک خواهم کرد و با همه دوست خواهم شد.
کبوتر از شنیدن حرفهای موش، خوشحال شد و دانست که موش از کارهای گذشتهی خود پشیمان است. کبوتر به موش گفت:
– من در اینجا با دوستان دیگرم روزگار میگذرانم، اگر مایل باشی تو هم میتوانی در کنار ما زندگی کنی.
موش قبول کرد که ازآنپس نزد کبوتران زندگی کند و بهاینترتیب از آن به بعد، موش همراه کبوتران در آنجا اقامت کرد.
موش تصمیم گرفت برای خود لانهای بسازد؛ و بعد از چند روز شروع به ساختن لانه کرد. کبوترها هم در ساختن لانه، او را کمک کردند و بدین ترتیب موش دارای لانهای شد و پسازآن همراه کبوتران زندگی آرامی را شروع کرد. روزها کبوتران به نزد موش میآمدند و دور یکدیگر مینشستند و از هر دری سخن میگفتند و باهم درد دل میکردند. روزی کبوترها به نزد موش آمدند و به او گفتند:
– آقا موشه، ما امروز برای پیدا کردن دانه و غذا به جنگلی که در این نزدیکی است میرویم. نزدیک ظهر دوباره به نزد تو خواهیم آمد.
موش گفت:
– خیلی خوب، بروید؛ اما مواظب خودتان باشید، چون ممکن است که در این اطراف شکارچی و یا صیادی در کمینتان نشسته باشد.
کبوترها به موش قول دادند که از خودشان مواظبت کنند. آنها پس از خداحافظی به آسمان پرواز کردند و پسازآنکه چند دقیقه در آسمان پرواز کردند، از دور، جنگل سرسبز و خرمی را دیدند. کبوترها به میان درختان جنگل رفتند و در گوشهای مقداری دانه روی زمین دیدند. کبوترها با خوشحالی کنار دانهها روی زمین نشستند. ابتدا به اینطرف و آنطرف نگاه کردند و پسازآنکه مطمئن شدند کسی در آنجا نیست، شروع به خوردن دانهها نمودند؛ اما آن دانهها را مرد صیادی در آنجا ریخته بود و دامی برای شکار پرندگان در آنجا گسترده بود. هنوز چند لحظه از فرود آمدن کبوتران نگذشته بود که صیاد تور را رها کرد و همهی کبوتران زیر تور زندانی شدند…
کبوترها برای آزاد شدن شروع کردند به دستوپا زدن؛ اما فایدهای نداشت. هرچه دستوپا میزدند، بالوپر به هم میکوبیدند، راه نجاتی پیدا نمیکردند. بالاخره یکی از کبوتران که از همه پیرتر و عاقلتر بود، رو به دیگران کرد و گفت:
– ای برادران، نیروی خود را بدون هدف مصرف نکنید. راه نجات ما در این است که همه باهم شروع به پرواز کنیم و تور شکارچی را با خود به آسمان ببریم.
در این موقع مرد صیاد از مخفیگاه خود خارج شد و بهطرف تور رفت؛ اما قبل از آنکه خودش را به تور برساند کبوتران همه باهم شروع به پرواز کردند و تور شکارچی را با خودشان به آسمان بردند.
شکارچی از دیدن آن منظره متعجب و حیران شد. او فریاد زد:
– بایستید…بایستید ای بدجنسها. تور مرا بدهید! اگر بگیرمتان همهتان را کباب میکنم و میخورم.
اما کبوتران بدون توجه به حرفها و تهدیدهای شکارچی بهطرف لانههای خود پرواز کردند.
شکارچی چندین دقیقه به دنبال آنها دوید؛ اما سودی نکرد؛ زیرا کبوترها با سرعت پرواز میکردند و هرلحظه که میگذشت از او دورتر میشدند تا آنکه پس از دقیقهای از جلوی چشم شکارچی ناپدید شدند…
کبوترها با سرعت از جنگل دور شدند و پس از چند دقیقه در جلو لانهی موش به زمین نشستند. یکی از کبوترها فریاد زد:
– آقا موشه… آقا موشه.
موش از توی لانه پرسید:
– کیه؟ کی با من کار داره؟
کبوتر گفت:
– ما دستهی کبوترها هستیم و به کمک تو احتیاج داریم. بیا ما را نجات بده.
موش بااحتیاط از لانهی خود خارج شد و همینکه کبوترها را در آن حال دید، خیلی ناراحت شد؛ اما معطل نکرد و فوراً شروع به جویدن طنابها کرد. پس از چند دقیقه تمام طنابها و بندهای تور بهوسیلهی دندانهای تیز موش بریده شد و همهی کبوتران آزاد شدند.
پسازآن کبوترها از کمک موش تشکر کردند و موش هم یکییکی آنها را بغل کرد و بوسید و به آنان نصیحت کرد که همیشه مواظب خودشان باشند و هیچگاه به طمع مقداری گندم و یا دانه، جان خودشان را به خطر نیندازند.
کبوترها اندرزهای موش را قبول کردند و اظهار پشیمانی نمودند. آنها از موش تشکر کردند و بهسوی آشیانههای خود پرواز نمودند.
پس از رفتن کبوترها، موش به داخل سوراخ خود رفت و مشغول استراحت شد. هنوز چند لحظه از استراحت او نگذشته بود که کسی او را صدا زد. موش گوشهایش را تیز کرد و صدای پرندهای را شنید که او را دعوت به خارج شدن از لانه میکرد. موش بااحتیاط و آهسته سرش را از سوراخ خارج کرد و به بیرون نظری انداخت. موش ازآنچه دید خیلی تعجب کرد؛ زیرا که زاغی جلو لانه او ایستاده بود. موش با ترسولرز از زاغ پرسید:
– اینجا چه میخواهی؟ از جلو لانه من دور شو.
زاغ با لحنی دوستانه جواب داد:
– آقا موشه، از من نترس. من با تو کاری ندارم.
موش با تعجب پرسید:
– پس اگر با من کاری نداری، چرا اینجا آمدهای؟!
زاغ جواب داد:
– میخواهم با تو دوست شوم. به همین دلیل اینجا آمدهام.
موش پرسید:
– چرا؟ به چه دلیل میخواهی با من دوست بشوی؟
زاغ گفت:
– من چند دقیقه پیش از اینجا عبور میکردم که عدهای کبوتر را دیدم که داخل دام گرفتار شده بودند و تو مشغول پاره کردن طنابهای دام بودی.
من در گوشهای مخفی شدم و شروع به تماشا کردم. پسازآنکه تو کبوترها را آزاد کردی آنها به خانههای خود رفتند؛ اما من دربارهی تو و کاری که انجام داده بودی فکر کردم. راستش را بخواهی از کار تو خیلی خوشم آمد. از دیدن جوانمردی و فداکاریات بسیار خوشحال شدم و هماندم مهر و محبت عجیبی در قلبم نسبت به تو حس کردم. به همین جهت به اینجا آمدم تا از تو تقاضای دوستی بنمایم.
موش پس از شنیدن حرفهای زاغ، به فکر فرورفت و بعد از لحظهای از زاغ پرسید:
– دوستی من برای تو چه فایدهای خواهد داشت؟
زاغ جواب داد:
– دوستی تو برای من خیلی مفید خواهد بود؛ زیرا همانطوری که کبوترها به دام افتادند و تو نجاتشان دادی، ممکن است روزی هم من به دام صیادی گرفتار شوم و در آنوقت بهجز تو هیچکس نخواهد توانست مرا نجات دهد.
در اینجا زاغ دیگر چیزی نگفت و منتظر جواب موش بود.
موش لحظهای به فکر فرورفت و بعد گفت:
– پس باید قسم بخوری که تا آخر عمر دوستیات را با من ادامه خواهی داد.
زاغ بلافاصله گفت:
– قسم میخورم که ازاینپس دوست صمیمی و مهربانی برای تو خواهم شد و تا آخرین لحظهی زندگی دوستیام را با تو ادامه خواهم داد.
موش پس از شنیدن حرفهای زاغ و سوگند خوردن او شاد شد و از لانه بیرون آمد و زاغ را در آغوش گرفت. زاغ نیز او را به آغوش کشید و از آن به بعد زاغ و موش باهم دوست شدند.
آن دو چندی در آنجا زندگی کردند تا آنکه روزی از روزها زاغ به موش گفت:
– دوست عزیز، این مکانی که تو در آن زندگی میکنی جای خطرناکی است. چون نزدیک به جاده است و هرلحظه ممکن است آدمهایی که از جاده میگذرند آزار و اذیتی به تو برسانند.
موش گفت:
– تو راست میگویی! اما من نیز چارهای ندارم. چون جای دیگری نمیشناسم؛ بنابراین مجبورم در همینجا زندگی کنم.
زاغ گفت:
– خوشبختانه من جنگل دورافتاده و دنجی را میشناسم که پر از میوههای وحشی و گلهای خوشبو است و زمین آن دارای سوراخهای زیادی است و من در آنجا با لاکپشت و آهویی دوست هستم. اگر مایل باشی هر دو میتوانیم به آنجا برویم و به آسودگی در آن مکان زندگی کنیم.
موش پس از شنیدن حرفهای زاغ با خوشحالی گفت:
– بسیار خوب، من موافقم. هماکنون بیا برویم.
زاغ وقتی موافقت و آمادگی موش را دید برای پرواز حاضر شد.
پس از لحظهای دم موش را با نوک خود گرفت و بعد به آسمان پرواز کرد.
پس از چند ساعت پرواز، به جنگلی انبوه و سرسبز رسیدند. جنگلی بود با درختهای عظیم و سر به فلک کشیده و در اطراف آن چشمهسارهای فراوانی زمزمهکنان در جریان بود.
زاغ پس از دقیقهای در کنار برکهی آبی فرود آمد و موش را در نزدیکی ساحل به زمین گذاشت. پسازآن به کنار برکه آب رفت و صدا زد:
– عمو لاکپشت…عمو لاکپشت.
پس از لحظهای یک لاکپشت از زیر آب بالا آمد و بعد شناکنان خود را به خشکی رساند.
بعدازآنکه لاکپشت از آب خارج شد، زاغ خود را به او رساند.
زاغ و لاکپشت وقتی به هم رسیدند یکدیگر را در آغوش گرفتند و از دیدن هم خوشحال شدند. بعدازآن، زاغ موش را به لاکپشت معرفی کرد و داستان آزاد کردن کبوترها را برای لاکپشت تعریف کرد.
لاکپشت پسازآنکه قصهی فداکاری و شجاعت موش را از زبان زاغ شنید، او را نوازش کرد و بعد گفت:
– به سرزمین ما خیلی خوشآمدی. از این به بعد تو یکی از دوستان عزیز ما خواهی شد.
موش از لاکپشت تشکر کرد و در همین موقع صدای پایی شنیده شد. موش توی سوراخی رفت. لاکپشت توی آب رفت و زاغ به بالای درختی پرید.
پس از چند لحظه سروکلهی آهویی از دور پیدا شد. آهو درحالیکه با ترسولرز به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد به کنار آب آمد. زاغ و موش و لاکپشت از مخفیگاههای خود خارج شدند و به نزد آهو رفتند. زاغ از آهو پرسید:
– چه شده دوست عزیز؟ از قیافهات پیداست که از چیزی ترسیدهای؟
آهو جواب داد:
– بله همینطوره، چند روزی است که مرد صیادی در این اطراف به دنبال من میگردد و خیال دارد که مرا به دام اندازد. من فکر میکنم اکنون در تعقیب من است.
زاغ با شنیدن این حرف فوراً به آسمان پرواز کرد تا اطراف را ببیند و مطمئن شود که آیا صیادی در تعقیب آهو است یا نه.
زاغ در مدت چند دقیقه همهی نقاط جنگل را با دقت بازدید کرد؛ اما کسی را ندید و پس از این کار به نزد دوستان خود مراجعت کرد و بعد به آنها گفت:
– خیالتان آسوده و راحت باشد. همهجای جنگل را جستجو کردم؛ اما کسی را ندیدم.
زاغ پس از گفتن این حرف موش را به آهو معرفی کرد. آهو با دیدن موش، شاد گردید و موش هم از دیدار آهو خوشحال شد.
از آن به بعد موش و زاغ و آهو و لاکپشت دور یکدیگر با شادی و خوشبختی زندگی آرامی را شروع کردند. روزها در کنار برکهی آب اجتماع میکردند و برای خودشان قصه میگفتند و شبها هم به لانههای خود میرفتند و استراحت میکردند.
یک روز مثل همیشه موش و زاغ و لاکپشت دور یکدیگر جمع شدند؛ اما آهو دیر کرد.
دوستانش هرچه در انتظار آهو نشستند از او خبری نشد. چند ساعت گذشت؛ اما بازهم از آهو اثری دیده نشد. هر سه برای آهو نگران شدند.
در این موقع موش به زاغ گفت:
– ای برادر، به آسمان پرواز کن و خبری از آهو برای ما بیاور.
زاغ گفتهی موش را اطاعت کرد و به هوا پرید. زاغ چنددقیقهای جنگل را جستجو کرد تا آنکه در گوشهای آهو را در دام، گرفتار دید.
زاغ بدون معطلی خودش را به نزد موش و لاکپشت رساند و جریان را برای آنها گفت:
در این لحظه لاکپشت به موش گفت:
– دوست مهربان، حالا نوبت توست که با زیرکی و مهارت خودت آهو را از دام شکارچی نجات بدهی.
موش پس از شنیدن این سخن بلافاصله همراه زاغ حرکت کرد و خودش را به آهو رساند.
آهو در میان طنابهای دام دستوپا میزد تا راه نجاتی پیدا کند؛ اما کاری از پیش نمیبرد.
در همان موقع زاغ و موش را دید. از دیدن آنها خیلی شاد و خوشحال شد.
موش باعجله خودش را به آهو رساند و بعد با سرعت شروع به جویدن طنابها نمود.
از طرف دیگر لاکپشت که در کنار برکهی آب تنها مانده بود، دلش برای آهو تنگ شد، به همین جهت از کنار برکهی آب حرکت کرد تا خودش را به آهو برساند و از حال او جویا شود. پس از چند دقیقه راهپیمایی، لاکپشت خودش را به آهو رساند و از حال او جویا شود.
زاغ و آهو از دیدن او خیلی تعجب کردند و ناراحت شدند.
آهو به لاکپشت گفت:
– دوست عزیز، این چهکاری بود که کردی؟ چرا از کنار برکهی آب دور شدی؟
اگر خدایناکرده شکارچی از راه برسد تو چهکار خواهی کرد؟
لاکپشت جواب داد:
– عیبی ندارد. من به خاطر دوستانم حاضرم همهچیزم را فدا کنم.
در این لحظه موش تمام طنابهای دام را با دندانهای برندهی خود پاره کرد و آهو آزاد شد و در همان موقع سروکلهی شکارچی از لابهلای درختان جنگل نمایان گردید. آهو فرار کرد، موش به سوراخی خزید، زاغ بالای درختی پرید؛ اما لاکپشت همانجا باقی ماند.
پس از چند لحظه مرد صیاد به کنار دام رسید و طنابهای پارهپارهی دام را دید. او با حیرت و تعجب به اینطرف و آنطرف نگاه کرد و ناگاه لاکپشتی را دید که بهکندی بهطرف درختان جنگل میرفت.
شکارچی بدون درنگ لاکپشت را گرفت و توی توبرهای انداخت و درِ توبره را نیز محکم بست و پس از این کار توبره را به دوش انداخت و به راه افتاد.
بعد از رفتن صیاد، موش و زاغ و آهو دورهم جمع شدند و برای لاکپشت خیلی غصه خوردند. موش پس از لحظهای فکر به زاغ و آهو گفت:
– غصه خوردن فایدهای ندارد، من نقشهای به نظرم رسیده که اگر آن را عمل کنیم، لاکپشت نجات پیدا میکند.
آهو و زاغ پرسیدند:
– نقشهی تو چیست؟
موش رو به آهو کرد و گفت:
– نقشهی من بهاینترتیب است که: تو ابتدا دواندوان خودت را به جلو شکارچی برسان و همینکه شکارچی تو را دید، لنگانلنگان شروع کنی به راه رفتن و در این موقع زاغ باید دور سر تو به پرواز درآید تا مرد شکارچی فکر کند که تو آهوی بیماری هستی و قدرت فرار نداری. بدون شک مرد شکارچی طمع خواهد کرد و برای گرفتن تو به جانبت خواهد آمد و در آن موقع مجبور است توبره را روی زمین بگذارد تا بهتر بتواند تو را دستگیر کند.
در آن لحظه وظیفهی تو این است که شکارچی را به دنبال خود بکشی و او را از توبره دور سازی تا من خودم را به آنجا برسانم و لاکپشت را نجات بدهم.
زاغ نقشهی موش را پسندید و پسازآن با سرعت، خودشان را به جلو مرد شکارچی رساندند و همانطوری که موش گفته بود عمل کردند.
شکارچی بهمحض آنکه آهو را در حال لنگیدن دید و زاغ را بالای سر او مشاهده کرد یقین حاصل کرد که آهو یا زخمی است یا مریض.
شکارچی به طمع دستگیری آهو توبرهاش را روی زمین گذاشت بهطرف آهو رفت.
هنوز به چند قدمی آهو نرسیده بود که آهو بهسرعت چندین متر از شکارچی دور شد و بعد دوباره لنگیدن را آغاز کرد و زاغ هم دور سر او به پرواز درآمد.
شکارچی دوباره برای دست یافتن به آهو، بهطرف او دوید و آهو مثل دفعهی اول چندین متر با شکارچی فاصله برقرار کرد و خلاصه بهاینترتیب آهو، شکارچی را بهاندازهی دویست قدم از توبرهاش دور ساخت.
در همین موقع موش خودش را به توبره رساند و بدون تأمل شروع کرد به سوراخ کردن توبره. پس از چند دقیقه توبره پاره شد و لاکپشت نجات پیدا کرد.
لاکپشت و موش خودشان را از آن منطقه دور کردند و به کنار برکهی آب رفتند.
از طرف دیگر، زاغ و آهو همچنان مرد شکارچی را به دنبال خود میکشیدند و شکارچی هم با سماجت، آنها را تعقیب میکرد.
اما پس از ساعتی خسته شد و از گرفتن آهو مأیوس گردید.
بدینجهت دست از تعقیب برداشت و به طرفی که توبرهاش را گذاشته بود رفت. پس از طی چندین کیلومتر به محل مزبور رسید؛ اما توبره را خالی و سوراخسوراخ شده دید و اثری از لاکپشت پیدا نکرد.
شکارچی، حیران و سرگردان زیر بوتهها و پشت درختان جنگل را جستجو کرد؛ اما نشانهای از لاکپشت ندید. مثلاینکه لاکپشت پرنده شده و به آسمان پرواز کرده بود.
مرد شکارچی که در طی آن روز با وقایع عجیب و غیرقابل قبولی روبرو شده بود پیش خودش فکر کرد که حتماً در آن جنگل، پریان و جادوگران مسکن گرفتهاند. او به سبب همین فکر با ترس و وحشت، توبرهی خالی خود را برداشت و به خود گفت:
– بهتر است تا بلایی سر خودم نیامده از این جنگل اسرارآمیز فرار کنم.
او پس از این فکر با سرعت پا به فرار گذاشت و دیگر هم برای شکار به آن جنگل نیامد و برای همهی شکارچیان داستان خود را تعریف کرد و به آنها گفت که به آن جنگل نروند؛ که آنجا محل جادوگران است.
بهاینترتیب اتحاد و یگانگی موش و زاغ و آهو و لاکپشت آن جنگل را امنوامان کرد و آنان تا آخر عمر با خیالی راحت و آسوده در آن جنگل سرسبز زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 16 جولای 2023 بروزرسانی شد.)