قصه شب کودک
دمسفید و گوش سفید
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
توی یک حوض کوچک که پر از آب بود، یک ماهی کوچولوی کوچولو، زندگی میکرد. اسم این ماهی دمسفید بود، برای آنکه رنگ دُم قشنگش سفید بود.
دمسفید، کوچولو و بازیگوش بود و به همه جای حوض میرفت. بالا و پایین و اینطرف و آنطرف. مادرش هم همیشه به او میگفت: «پسرم تو نباید هر جا که دوست داری، بروی… میترسم یکوقت گربه بیاید و تو را بگیرد.»
ولی دمسفید بازهم دنبال کار و بازیگوشی خودش بود… خوب است بدانی که نزدیک آن حوض یک خانوادهی گربه هم زندگی میکردند که یک پسر داشتند.
اسم این گربه هم گوش سفید بود. گربهی قهوهای کوچک که اسمش گوش سفید بود میآمد و کنار حوض مینشست. او از بازی ماهیها توی حوض خوشش میآمد. برای همین دوست داشت کنار حوض بنشیند و بازی و بالا و پایین پریدن ماهیها را تماشا کند. آخر او هنوز نمیتوانست ماهی بگیرد. این بود که بعضی وقتها دست توی آب حوض میکرد و تنهایی آببازی میکرد.
بله عزیزم، یک روز که دمسفید بالای حوض رفته بود، بچهگربهی قهوهای – یعنی همان گوش سفید – را دید. او که تا آنوقت گربه ندیده بود از دیدن او خوشحال شد و گفت: «تو کی هستی؟»
گوش سفید گفت: «من گربهام… اسم من گوش سفید است. اسم تو چی یه؟»
دمسفید توی حوض بالا و پایین پرید و گفت: «اسم من دمسفید است.»
بچهگربه گفت: «چه دم قشنگی داری! دوست داری با من بازی کنی؟»
بچه ماهی گفت: «بله که دوست دارم. حالا چی بازی کنیم؟»
گوش سفید گفت: «من یکی از دستهایم را توی آب میآورم و تو از دست من فرار کن!»
دمسفید گفت: «چه بازی بامزهای»
بعد هم با گوش سفید سرگرم بازی شد. خلاصه گوش سفید و دمسفید آن روز خیلی باهم بازی کردند که یکدفعه گوش سفید گفت: «مادرم صدایم میزند!»
بعد هم با دمسفید خداحافظی کرد و رفت. دمسفید بعد از رفتن گوش سفید رفت ته حوض، همانجایی که مادرش بود. مادرش پرسید: «کجا بودی پسرم؟ چرا اینقدر دیر برگشتی پایین. اینهمه وقت آن بالا چهکار میکردی؟»
دمسفید گفت: «خیلی خوش گذشت مادر، با گوش سفید بازی کردم… او یک بچهگربه است.»
مادر دمسفید تا این حرف را شنید جیغی کشید و گفت: «چی؟ تو با یک بچهگربه بازی کردی؟ مگر عقل نداری؟ گربهها دشمن ماهیها هستند.»
دمسفید گفت: «خب، چرا او من را نخورد؟»
مادرش گفت: «برای اینکه هنوز بچه است. ماهی گرفتن بلد نیست… وقتی این کار را یاد گرفت، من را هم میگیرد و میخورد.»
دمسفید گفت: «او که خیلی مهربان بود.»
ماهیِ مادر گفت: «بازهم که حرف خودت را میزنی… حالا فردا باهم میرویم بالای حوض تا همهچیز را به تو نشان بدهم.»
دمسفید گفت: «مگر فردا چه خبر است؟»
مادرش گفت: «فردا میبینی.»
بله دلبندم… فردا دمسفید و مادرش یواشیواش بالای حوض رفتند. آنها گوشهای ایستادند و مشغول نگاه کردن شدند. گوش سفید و مادرش آمده بودند.
دمسفید گفت: «آن گربهی بزرگ کییه که با گوش سفید آمده؟»
ماهی مادر گفت: «او مادر گوش سفید است. آمده تا به او یاد بدهد که چه طور ماهی بگیرد… حالا هم همینجا بمان و تکان نخور تا به تو بگویم که چه میشود.»
مادر دمسفید این را گفت و یواشیواش خودش را به گربهها نزدیک کرد.
گربهی بزرگ تا ماهی را دید چنگ زد توی آب حوض که او را بگیرد؛ ولی ماهی مادر فرار کرد و خودش را به دمسفید رساند. دمسفید که ترسیده بود پرسید: «چی شد مادر؟»
ماهیِ مادر گفت: «همانکه گفتم… دیدی گربهها با ماهیها دوست نیستند، حالا فهمیدی که نباید بازیگوشی کنی و هر جا که میخواهی بروی؟»
دمسفید حرفی نزد و خودش را به مادرش چسباند. بعد هم آرامآرام پایینِ حوض کوچک رفت.
خُب عزیز من… بازهم باید بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)