کتاب داستان کودکانه
قصه خرگوش مهربان
نقاشی: بهمن عبدی
به نام خدا
توي يك دهكده در نزدیکی يك جنگل پردرخت، که پر از حیوانات گوناگون بود، خرگوشی زندگی میکرد به اسم خرگوش مهربان. آقا خرگوشه از آن حیوانات زبروزرنگ بود که لحظهای آرام نمینشست و به همه حیوانات جنگل، از موش گرفته تا شیر و ببر و پلنگ كمك میکرد و به خاطر همین مهربانیها بود که حیوانات او را دوست داشتند و حیوانات درنده نظیر شیر و پلنگ از خوردن او چشمپوشی میکردند. خلاصه خرگوشه غمخوار همه بود و در غم و شادی دیگران شريك و سهیم بود و حتی جنگلبان پیر و سالخورده هم او را دوست داشت و در روزهای آفتابی، خرگوش مهربان به همراه او سوار کالسکهاش میشد و در جنگل به گردش میپرداخت.
در یکی از روزهای آفتابی، وقتی خرگوش مهربان در دهکده به گشتوگذار مشغول بود ناگهان صدای نالهای شنید. وقتی خوب گوشهایش را تیز کرد، فهمید صدای ناله آقا خروسه است که هرروز صبح زود او را از خواب بیدار میکند. خرگوش مهربان فوراً خود را به آقا خروسه رساند و با تعجب دید که او شالی به گردن خود بسته است. از او پرسید:
«چی شده آقا خروسه؟»
آقا خروسه درحالیکه ناله میکرد گفت:
«گلویم درد میکنه! دیگه نمیتونم قوقولی قوقول بکنم…»
خرگوش مهربان فکری کرد و بلافاصله گفت:
«غصه نخور آقاخروسه. من تو را دوست دارم همینالان میرم و دوای دردت را پیدا میکنم..»
و رفت از منزل جنگلبان يك شيشه شربت آورد و با قاشق به آقا خروسه داد تا خوب شود. وقتی آقا خروسه شربت را خورد گلویش خوب شد و مثل همیشه آواز سر داد. هنگامیکه آقا خرگوشه میخواست از او خداحافظی کند آقا خروسه به او گفت:
«خرگوش مهربان! بهعنوان پاداش مقداری تخممرغ و هویج و اینجور چیزها در شالیزار زیر پای مترسك پنهان کردهام که میتوانی آن را برای بچههایت هدیه ببری.»
خرگوش مهربان از اینکه توانسته بود يك عمل خیر انجام دهد خوشحال بود. بلافاصله حرف آقا خروسه را گوش کرد و با يك سبد كوچك به شالیزار رفت. اما در آنجا چشمش به مترسکی که يك قابلمه به سر داشت و دستهایش از چوب بود افتاد. ابتدا از او ترسید. اما وقتی دید مترسك هیچ تکانی نمیخورد، آهسته جلو رفت و از زیر پای مترسك تخممرغها و هویج را که خوراک مخصوص او بود برداشت و با خوشحالی درحالیکه آواز میخواند بهطرف خانهاش روانه شد تا شکم بچههایش را سیر کند. اما سبد تخممرغ و هویج برای او خیلی سنگین بود و او به نفسنفس افتاد.
خوشبختانه هنوز مقداری راه نرفته بود که چشمش به يك ماشين افتاد. ازآنجاکه خیلی خسته بود، پرید و سوار ماشین شد. ولی از شانس بد ماشین خراب بود و راه نمیرفت. اردك کوچولویی که در آن نزدیکی بود وقتی فهمید آقا خرگوشه نمیتواند ماشین را راه بیندازد، رفت و گاو پرزور ده را که زنگوله قشنگی به دمبش بسته بود خبر کرد. گاو مهربان که همه از شیر او بهرهمند میشدند بلافاصله آمد و با شاخهایش ماشین را هول داد تا خرگوش مهربان به خانهاش برسد. او از فداکاری گاو تشکر کرد. اما گاو به او گفت:
«تشکر لازم نیست. پاداش خوبی را باید با خوبی داد. تو خرگوش مهربانی هستی و برای من چند بار یونجه تهیه کردهای. حالا وظیفه من است که به تو كمك كنم.».
بالاخره خرگوش مهربان به خانه کوچك و قشنگش رسید و به زنش که مشغول تمیز کردن خانه بود مژده داد که مقدار زیادی خوراکی فراهم آورده است. زن آقا خرگوشه خوشحال شد و از خانه بیرون آمد تا هیزم برای پختن غذا فراهم کند. اما در همین موقع پرنده کوچکی که در تشت مشغول حمام کردن بود به آقا خرگوشه که از پنجره داشت او را تماشا میکرد گفت:
«تعدادی میهمان برای من آمده و آنها احتیاج به غذا دارند.»
آقا خرگوشه گفت:
«غصه نخور، اینقدر تخممرغ و هویج و میوه داریم که همه میتوانند سیر شوند. كمك کن تا آنها را برای میهمانهایت ببریم.»
پرنده خوشحال شد و پر زد تا به آقا خرگوشه در حمل خوراکیها كمك كند.
میهمانهای پرنده کوچک که عبارت بودند از يك سنجاب و موش صحرائی و بچه خرگوش، از دیدن تخممرغها به شادی پرداختند و خنده از لبانشان دور نمیشد. اما آنها هم دلشان نیامد که فقط خودشان تخممرغها و خوراکیهای دیگر را بخورند. بلکه پیشنهاد کردند که خوراکیها را بردارند و با حیوانات دیگری که در جنگل زندگی میکنند، دستهجمعی ناهار بخورند. این پیشنهاد موردقبول همه واقع شد و تصمیم گرفتند تا همه حیوانات را خبر کنند و جشن کوچکی با شرکت آقا خروسه و گاو پرزور و دیگر حیوانات برپا سازند.
به همین مناسبت یکی از تخممرغها را نقاشی کردند و کلاه و گل به سرش گذاشتند و گوسفند کوچولویی که دوست آقا خرگوشها بود قبول کرد که تخممرغها را برای خوردن به جشن حیوانات ببرد. بلبل قشنگی که همیشه چهچهه میزد و همه حیوانات از صدایش لذت میبردند بالای سر گوسفند کوچولو پرواز میکرد و آواز میخواند.
بچههای خوب و قشنگ. آن روز همه حیوانات جنگل دورهم جمع شدند و در نهایت صمیمیت شکم خود را از غذاهایی که خرگوش مهربان فراهم کرده بود سیر کردند و به رقص و پایکوبی پرداختند. بچههای عزیز، یادتان باشد که شما با دوستان خود مهربان باشید و با دیگران همدردی کنید و در غم و شادی، یار و غمخوار یکدیگر باشید تا همه دوستتان داشته باشند.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
مامانم برام کتاب داستان و نوار قصه زیاد میخرید…اما شکلای این کتابو خیلی دوس داشتم ….واقعا لذت بردم از دوباره خوندنش
دمتون گرم و خسته نباشید خدمت تک تکتون
۳۲ سالمه ولی باز دوسدارم با ولع بخونمشون و بغض کنم
نوستالوژی یعنی همین?