کتاب داستان کودکانه
اسب پیر
نقاشی: دیوید پین
ترجمه: حمیدرضا اصلانی
چاپ: 1362
آقا گربه و سگ پا کوتاه، دوستانه داشتند از عجائبی که در سیرک دیده بودند تعریف می کردند و با شادی به طرف آشیانه هایشان می رفتند.
در راه صدای گریه اسب پیری را شنیدند که دل آزار بود و آنها را واداشت تا به طرف او بروند. آنها وقتی اشک های اسب پیر را دیدند پرسیدند:
-چی شده اسب پیر! چرا گریه می کنی؟
اسب پیر با ناراحتی درد دل کرد:
– من سالها پیش، وقتی که جوان بودم، در یک سیرک کار می کردم. آن روزها من ستاره سیرک بودم و بچه ها برای شیرینکاری های من سر و دست می شکستند، تشویقم می کردند و با نعره می خواستند که دوباره به صحنه برگردم و برنامه ام را تکرار کنم. امروز دیگر پیر شده ام، و به درد هیچ کاری نمی خورم. پیری درد بدی است دوستان. احساس می کنم هیچکس مرا دوست ندارد و از دوستی با من لذت نمی برد. من چقدر تنهایم!
سگ پا کوتاه و آقا گربه گفتند:
-ناراحت نباش دوست عزیز! ما دوتا ترا دوست خواهیم داشت، حتی اگر در سیرک بازی نکنی. ولی آیا واقعاً نیروی خود را از دست داده ای یا اینکه خیال می کنی که ناتوان شده ای؟
اسب پیر خود را جمع و جور کرد و گفت:
-در گذشته کارهای زیادی می کردم. نمی دانم آیا قدرت کافی برای انجام حرکات گذشته دارم یا نه؟ ولی امتحان می کنم.
متاسفانه اسب پیر که دیگر تحرک و انعطاف سابق را نداشت، در حرکات اول کنترل خود را از دست داد و توی رودخانه افتاد و گریان گفت:
-آری من ستاره سیرک بودم. ولی امروز دیگر پیر و ناتوان شده ام.
سگ پا کوتاه با ملایمت و مهربانی گفت:
-تو روحیه ات را از دست داده ای! وگرنه هنوز هم نیروی زیادی داری، لغزیدن تو به دلیل لیز بودن کنار رودخانه است نه چیز دیگر.
اسب پیر بار دیگر گفت:
-شما با مهربانی خود می خواهید مرا خوشحال کنید، ولی بی فایده است.
دوستانش گفتند:
-تو نمی دانی که هنوز هم می توانی مفید باشی! به شرط آنکه خودت بخواهی! قبول کن و با ما به میدان بازی بچه ها در نزدیک سیرک بیا. درست است که آنجا سیرک نیست، ولی بچه های آنجا همانقدر مهربانند که بچه های سیرک.
اسب پیرگفت:
– شما اطمینان دارید که من می توانم مفید واقع شوم؟
دوستانش گفتند:
-با ما بیا تا خوشحالی بچه ها را ببینی! وهرسه با هم راه افتادند.
دو دوست پشت اسب پیر سوار شدند و هر سه در فکر بودند.
اسب پیر فکر می کرد:
-آیا این دو دوست می توانند نقشی در زندگی بی سر و سامان من داشته باشند؟
آقا گربه فکر می کرد:
– او را می شوئیم و پاک و پاکیزه اش می کنیم، تا دوست داشتنی و زیبا بشود.
سگ پا کوتاه فکر می کرد:
– او این استعداد را دارد که همه ما را خوشحال کند.
اسب پیر روی دوتخته شیب دار ایستاده بود ولی بی آنکه نیازی به حرکت تند و دویدن داشته باشد، به بچه ها سواری می داد.
من دیگر با این دوستان جوان احساس پیری نمی کنم و می دانم که هرکس اگر بخواهد، می تواند مفید باشد. اگرچه من ستاره ای درخشان دریک سیرک بزرگ نیستم، در عوض در گوشه قلب کوچک کودکان برای خودم جای خوبی دارم.
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)