تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-عامیانه-ارمنی-عصای-معجزه

قصه ارمنی عصای معجزه || تا سرنوشت چه نوشته باشد…

قصه عامیانه ارمنی

عصای معجزه

برگرفته از کتاب «فولکلور ارامنه» مجموعه قصه ارمنی
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی

به نام خدا

سالیان پیش‌تر از این و شاید قرن‌ها قبل، زن‌وشوهری به سر می‌بردند که از فرط فقر و تنگدستی گدائی می‌کردند.

اما زن همه‌روزه به شوهرش شکایت می‌کرد و می‌گفت: تا کی باید فقیر و بیچاره بمانیم؟ من دیگر طاقت ندارم. تو باید بروی و کاری پیدا کنی و پول به دست بیاوری تا بتوانیم نان و لباس تهیه کنیم.

شوهر پرسید: آخر زن من چه‌کاری می‌توانم پیدا کنم؟ من هیچ هنری ندارم و کارگر هم نیستم. آخر چکار می‌توانم بکنم؟ آخر باید بروم در خانه مردم را بزنم و تقاضای صدقه بکنم؟ یا چطور است راهزنی پیشه کنم و مردم را به قتل برسانم تا روزی خود را بگذرانیم؟

زن معترضانه گفت: پس چکار باید کرد؟ باید از گرسنگی بمیریم؟

و بدین ترتیب زن همه روز غرولند می‌کرد و شوهر بیچاره هم با او جروبحث می‌نمود. سرانجام روزی مرد بخت‌برگشته که فهمید به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند از غرولندهای همسرش خلاص شود با خود اندیشید: باید به سرزمین دیگری بروم. شاید خداوند به من رحم کند و راهی برای کسب پول جلو پایم بگذارد و آنگاه ثروتمند و متمول به اینجا برگردم و برای همیشه از غرولندهای همسرم خلاص شوم.

پس از این تفکر، بار سفر بسته و بی‌آنکه سخنی به همسرش بگوید از خانه خارج شد. مدت سه روز و شاید هم بیشتر همچنان راهپیمایی می‌کرد که به خانه بزرگی رسید. در زد و کسی در را گشود و گفت: شما کیستید و چکار دارید؟

آن مرد جواب داد: من یک مسافر هستم و اگر اجازه بدهید چند روز اینجا بمانم و بعد به مسافرت خودم ادامه خواهم داد.

صاحب‌خانه گفت: چطور می‌توانیم یک میهمان، یک مسافر خوب را جواب کنیم؟ بفرمائید داخل شوید.

مرد بیچاره به درون بنا وارد شد و چون وقت صرف شام رسید، سفره‌ای روی میز انداخته و همه دور آن نشستند. میهمان متوجه شد که جز یک قلوه‌سنگ چیز دیگری در سفره نگذاشته‌اند و از این موضوع سخت حیرت کرد.

اما صاحب‌خانه قلوه‌سنگ را برداشت و زیر زبان نهاد و گفت: ای قلوه‌سنگ، ما گرسنه هستیم. قدری غذا بیاور تا رفع گرسنگی کنیم.

به‌محض ادای این کلمات، ناگهان سفره به طرز معجزه‌آسایی مملو از انواع اغذیۀ مأکول و کباب و شیرینی و شربت و میوه شد.

همگی خدا را شکر کرده، تا جایی که می‌توانستند از آن خوان نعمت استفاده کردند.

صاحب‌خانه یک‌بار دیگر قلوه‌سنگ را در دهان نهاد و گفت: سفره را جمع کن قلوه‌سنگ.

در یک چشم به هم زدن سفره پاک شد و حتی ذره‌ای نان هم در آن باقی نماند و میهمانان همگی از جای برخاستند و صاحب‌خانه سفره را تا زد و قلوه‌سنگ را در جایی مخفی ساخت.

چون گدای میهمان این معجزه را دید، با خودش گفت: باید هر طور که شده این قلوه‌سنگ را بدزدم و ازاینجا بگریزم.

آن شب هنگامی‌که همگی در خواب بودند، میهمان به‌آرامی از جا برخاست و قلوه‌سنگ را پیدا کرد و در جیب خود نهاد؛ اما به‌محض آن‌که به در نزدیک شد و قصد گشودن آن را کرد، ناگهان فریادی از سوی در برخاست و گفت:

– کمک، کمک، میهمان با قلوه‌سنگ فرار می‌کند.

میهمان با شنیدن این صدا از جانب در، با شتاب برگشته و قلوه‌سنگ را به‌آرامی سر جایش نهاد و به بستر خود رفت و خوابید؛ اما چون صاحب‌خانه صدای فریاد را شنید، بیدار شد و از تختخواب پائین جَست و فانوس روشن کرد و به جستجو پرداخت؛ اما میهمان خوابیده و قلوه‌سنگ هم سر جایش قرار داشت.

صاحب‌خانه زیر لب گفت: همه‌چیز مرتب است. در شروع به‌ دروغ گفتن کرده و مرا بیهوده از بستر بیرون کشید.

آن مرد سپس به رختخواب خود برگشت و به خواب فرورفت.

چون صدای خروپف صاحب‌خانه برخاست، میهمان از جای خود بلند شد و یک‌بار دیگر قلوه‌سنگ را برداشت؛ اما به‌محض آنکه در را باز کرد، در فریاد کشید:

– کمک، کمک! میهمان قلوه‌سنگ را برداشته و می‌خواهد فرار کند!

میهمانِ متحیر دوباره سنگ را سر جایش گذاشت و وارد بستر شد.

صاحب‌خانه یک‌بار دیگر بیدار گشته و چراغ را افروخت. ولی این بار هم متوجه شد که هم قلوه‌سنگ سر جایش قرار دارد و هم اینکه میهمانش به خواب فرورفته. صاحب‌خانه از اینکه در این مرتبه هم او را بیدار کرده است، ناراحت شده و باز به رختخواب برگشت و خوابید.

ساعتی گذشت. میهمان با شنیدن صدای خروپف صاحب‌خانه مجدداً از جای برخاست و در نهایت آرامش قلوه‌سنگ را برداشت و به‌طرف در رفت.

در فریاد کشید: کمک! کمک! میهمان قلوه‌سنگ را برداشته و فرار می‌کند.

میهمان برای سومین دفعه نیز قلوه‌سنگ را سر جایش گذاشت و خوابید. صاحب‌خانه چون دفعات قبل برخاست. ولی همه‌چیز مرتب و سر جای خود بود. پس با عصبانیت بسیار به‌طرف در دوید و با چند لگد آن را از سر جایش کند و فریاد زد: نمی‌گذاری امشب چشم بر هم بگذاریم و بخوابیم؟ این سومین مرتبه است که در مورد دزدیده شدن قلوه‌سنگ هشدار می‌دهی. حال‌آنکه سنگ سر جایش قرار دارد و میهمان بیچاره هم به خواب فرورفته. شاید این کار، تو را ادب کند و بیهوده به دیگران تهمت نزنی و مردم را از خواب بیدار نکنی. حالا دیگر قادر نخواهی بود که فریاد بکشی.

صاحب‌خانه پس از ادای این حرف به‌جای خود رفت و خوابید.

میهمان با شنیدن این حرف‌ها از فرط خوشحالی در پوست نمی‌گنجید؛ زیرا امیدوار بود که این واقعه رخ بدهد. به‌محض آنکه صاحب‌خانه شروع به خرناسه کشیدن کرد، میهمان از بستر خود بیرون خزید و قلوه‌سنگ را در جیب نهاد و به‌طرف در دوید.

اما در روی زمین افتاده و هیچ‌گونه صدایی از آن شنیده نمی‌شد.

صبح هنگام صاحب‌خانه متوجه گشت که هم میهمان و هم قلوه‌سنگ ناپدید شده‌اند و آن‌چنان دچار اندوه و ناراحتی گشت که بر سر خود زد و شروع به شیون کردن نمود؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود.

مسافر، همچنان پیش می‌رفت و مسافتی بسیار طولانی را پیموده بود که به مردی برخورد نمود و آن مرد گفت: روزبه‌خیر دوست عزیز.

مسافر مسکین پرسید: کجا می‌روید؟

مرد ناشناس جواب داد: من دنبال کار می‌گردم رفیق. آیا قدری نان داری که به من بدهی؟ من مدت‌هاست که چیزی نخورده‌ام و از فرط گرسنگی در شرُف هلاکت هستم.

مسافر گفت: بله البته، بیا و بنشین تا من غذای بسیار لذیذی به تو بدهم و باهم ناهار بخوریم.

هردو زیر درختی نشستند و مسافر سفره‌ای بر زمین پهن کرد. آنگاه قلوه‌سنگ مرموز را از جیب درآورد و زیر زبان خود نهاد و گفت: ای قلوه‌سنگ قدری غذا برای ما حاضر کن.

در یک آن سفره پر از غذاهای رنگین و خوشمزه شد و آن دو شروع به خوردن کردند. آنگاه مسافر قلوه‌سنگ را زیر زبان گذاشت و مجدداً گفت: قلوه‌سنگ سفره را جمع کن.

سفره به طرز مرموزی پاک شد.

مرد ناشناس با تعجب گفت: دوست عزیز این قلوه‌سنگ خیلی مرموز است و آیا آن را به من می‌فروشید؟

مسافر پرسید: در مقابل آن چیزی دارید که بپردازید؟

ناشناس جواب داد: من جز عصای خودم چیز دیگری ندارم و حاضرم آن را با قلوه‌سنگ عوض کنم.

مسافر گفت: عصا؟ ولی من به عصا چه احتیاجی دارم؟

– اگر به عصا بگویم (شروع کن) شروع به کتک زدن دشمنان خواهد کرد و تمام استخوان‌هایشان را خرد خواهد کرد. حتی اگر یک قشون هم به‌طرف تو حمله کند این عصا آن‌ها را شکست خواهد داد.

مسافر گفت: در آن صورت حاضرم قلوه‌سنگ خودم را با عصای تو معاوضه کنم.

آنگاه قلوه‌سنگ را به ناشناس داد و عصا را گرفت؛ اما به‌محض آنکه مرد ناشناس سنگ را برداشت و قصد رفتن کرد، مسافر ما و صاحب قبلی قلوه‌سنگ رو به عصا کرد و گفت: شروع کن.

عصا به هوا برخاست و شروع به زدن صاحب قبلی خود کرد تا آنکه ناشناس بیچاره فریاد کشید: ترا به خدا مرا از دست این عصا نجات بده و قلوه‌سنگ را هم به تو پس می‌دهم. عصا هم مال خودت باشد.

بدین ترتیب دوست بیچاره ما عصا را برداشت و قلوه‌سنگ را هم گرفت و به مسافرت خود ادامه داد.

مسافر بی‌پول همچنان به راه خود ادامه می‌داد تا آنکه در طول راه با مرد دیگری برخورد نمود و سلام کرد و گفت: سلام دوست عزیز کجا می‌روی؟

رهگذر گفت: سلام برادر، من دنبال کار می‌گردم. غذا ندارم و در این حوالی نیز دِه نیست و من نمی‌دانم که از کجا باید غذا بخَرم و آیا شما چیزی برای خوردن دارید تا به من بدهید؟

مسافر ما گفت: بله باکمال میل، بیا بر زمین بنشینیم و غذا بخوریم؛ زیرا خود من هم گرسنه هستم.

هر دو بر زمین نشستند و مسافر ما سفره را بر زمین انداخت و قلوه‌سنگ را از جیب خود خارج ساخت و زیر زبان نهاد و دستور داد تا غذا حاضر کند.

سفره مملو از خوردنی و نوشیدنی شد و آن دو به حد اشباع خوردند.

رهگذر با تعجب گفت: دوست عزیز، من تمام اسرار این دنیا را دیده و می‌شناسم. ولی یک چنین چیزی ندیده بودم. ممکن است آن را به من بفروشید؟

مسافر گفت: بله می‌فروشم. ولی در مقابل آنچه چیزی دارید که بدهید؟

رهگذر گفت: من این شمشیر را دارم که حاضرم آن را به تو بدهم.

مسافر پرسید: ولی این شمشیر چه حسنی دارد که من با قلوه‌سنگ عوض کنم؟

– اگر به آن بگوئید شروع کن، حتی یک قشون را نابود خواهد کرد و حتی اگر قوی‌ترین سپاهیان دنیا به تو حمله ور شوند، آن‌ها را خواهد کشت.

مسافر گفت: اگر شمشیر تو صاحب یک چنین معجزه‌ای باشد، در آن صورت قلوه‌سنگ را با آن عوض خواهم کرد.

اما صاحب شمشیر به‌محض آنکه قلوه‌سنگ را برداشت و دور شد، مسافر گفت: شروع کن عصا.

چوب‌دستی از جا برخاست و شروع به زدن آن مرد کرد. به‌طوری‌که مرد بدبخت فریاد زد: ترا به خدا مرا از این عصا خلاص کن، شمشیر و قلوه‌سنگ هم ارزانی خودت. من چیزی نمی‌خواهم.

مسافر، عصا را برداشت و قلوه‌سنگ را هم در جیب نهاد و درحالی‌که هم صاحب شمشیر و هم عصا و هم قلوه‌سنگ شده بود، به سفر خود ادامه داد.

همچنان پیش می‌رفت تا مرد دیگری را دید و سلام کرد و گفت: دوست عزیز کجا می‌روی؟

ناشناس گفت: سلام دوست عزیز، من دنبال کار می‌گردم. شما چطور؟

– من هم دنبال کار هستم. ولی در این حوالی کار وجود ندارد و من همین‌طور سرگردان هستم تا هرچه را خدا بخواهد پیش بیاید.

ناشناس گفت: برادر، قدری غذا دارید که به من بدهید؟ تمام روز را چیزی نخورده‌ام.

مسافر جواب داد: اتفاقاً من هم گرسنه هستم و بیا تا باهم غذا بخوریم. سپس به سفر خود ادامه خواهیم داد.

هردو بر زمین نشستند و مسافر ما سفره را پهن کرد و مطابق معمول به قلوه‌سنگ دستور داد تا غذا حاضر کند.

سفره مملو از اغذیه رنگین و گوناگون شد و آن دو از آن سدّ جوع کردند.

مرد ناشناس با تعجب گفت: این قلوه‌سنگ بسیار عجیبی است و اگر مایل باشید من آن را می‌خَرم.

مسافر گفت: بله، ولی یک چنین شیء معجزه‌آسا، خارج از حد قوه خرید تو است.

ناشناس گفت: من شنلی دارم که اگر بخواهی، در عوضِ این سنگ به تو می‌دهم و این تنها چیزی است که من دارم و جز آن چیز دیگری ندارم.

– ولی این شنل چه معجزه‌ای می‌تواند انجام بدهد؟

– اگر آن را روی شخص مرده‌ای بیندازید، فوراً زنده خواهد شد.

– در این صورت هدیه ترا قبول می‌کنم و قلوه‌سنگ را به تو می‌دهم.

آنگاه قلوه‌سنگ را به آن مرد داد و شنل را برداشت؛ اما یک‌بار دیگر همان حقه پیشین را زد و مرد بدبخت را زیر ضربات عصا گرفت تا جایی که آن مرد، قلوه‌سنگ را هم به او داد و شنل را هم به وی بخشید و گریخت.

مسافر ما مسافتی را پیمود و با خود اندیشید: حالا که تمام عجایب دنیا را در اختیار دارم، به سرزمین خودم برمی‌گردم و هرچه را که همسرم بخواهد برایش می‌دهم و می‌توانم تمام عمر را به شادی و خرمی سر کنیم.

و به دنبال این حرف به‌سوی خانه روان شد. مدت سه شبانه‌روز راه پیمود تا به مرزهای کشور خودش رسید و چند هفته دیگر هم راهپیمایی کرد. یک ماه گذشت تا آنکه آن مرد به خانه‌اش رسید.

همسرش با دیدن او چنان خوشحال شد که دست‌هایش را دور گردنش انداخت.

مرد خورجین خود را بر زمین نهاد و همسرش گفت: خوب، مرد، بگو ببینم تمام این مدت را کجا بودی و چکار می‌کردی؟ آیا کار پیدا شد؟ بگذار ببینم که چه چیزی با خودت آورده‌ای.

شوهرش گفت: اول بگذار قدری غذا بخوریم؛ زیرا من تمام روز را چیزی نخورده‌ام. الآن به تو نشان خواهم داد که چه آورده‌ام.

زن از جا برخاست تا غذا تهیه کند؛ اما شوهرش دست او را گرفت و گفت: نه لازم نیست.

همسرش گفت: آخر تو خسته و گرسنه و تشنه هستی و تازه از مسافرت برگشته‌ای.

شوهرش جواب داد: زن، گوش کن چه می‌گویم. تنها چیزی که لازم است، سفره را روی میز پهن کن. همین و بس.

زن اعتراض کرد. مدتی را جروبحث نمودند و سرانجام زن که دید حرفش به خرج شوهرش نمی‌رود، سفره را روی میز انداخت و کنار شوهرش نشست تا ببیند که آن مرد با نگاه کردن به سفره خالی چگونه شکم خود را سیر خواهد کرد.

شوهر قلوه‌سنگ را از جیب خارج ساخت و زیر زبان نهاد و گفت: قلوه‌سنگ، سفره را پر کن.

ناگهان سفره مملو از انواع اغذیه لذیذ و میوه و اشربه گوناگون شد. زن با دیدن این معجزه، مات و مبهوت ماند و دهانش از فرط حیرت باز شد و چشم‌هایش از حدقه بیرون آمدند و گفت: این دیگر چه معجزه‌ای است؟ آیا این واقعیت دارد یا من خواب می‌بینم؟

شوهرش جواب داد: زن، تو خواب نمی‌بینی و این کاملاً حقیقت دارد.

سپس تمام جریان را تعریف کرد و گفت که چگونه قلوه‌سنگ، عصا، شمشیر و شنل را به دست آورده است. آنگاه گفت:

– زن، حالا دیگر بدبختی ما به آخر رسیده و هر چه که بخواهیم در اختیار خواهیم داشت و می‌توانیم چون سلاطین زندگانی کنیم و دغدغه‌ای هم نداشته باشیم.

سپس قلوه‌سنگ آرزو را زیر دهان نهاد و گفت: می‌خواهم چنان عمارت بزرگی برای ما درست کنی که مملو از اثاثیه گران‌قیمت باشد و هر کس بر آن نگاه کند دچار حیرت بشود.

صبح هنگام که زن و شوهر دیده از خواب گشودند، متوجه شدند که کلبه کوچک آن‌ها مبدل به عمارت بزرگی مملو از اثاثیه گران‌قیمت گشته و بدین ترتیب از فقر و مسکنت بیرون آمده و زندگی مجللی را آغاز کردند. همسایگان همگی از این تغییر شانس مبهوت و متحیر شده بودند و نمی‌دانستند که این معجزه چگونه به وقوع پیوسته و همگی به زندگی آن زن و شوهر حسادت می‌ورزیدند.

مدتی سپری شد تا آنکه بک روز زن به شوهرش گفت: حال که صاحب این کاخ عظیم شده و از هر حیث بی‌نیاز گشته‌ایم، خوب است که حاکم را به اینجا دعوت کنیم؛ زیرا که با او برابر هستیم و هیچ‌گونه برتری نسبت به ما ندارد.

– ولی زن، آخر آدم‌های بیکاره‌ای مثل ما چگونه می‌توانند از حاکم دعوت کنند؟ ما لیاقت چنین افتخاری را نداریم.

زن گفت: لیاقت نداریم؟ چرا؟ مگر ما هم مثل او صاحب کاخ نیستیم؟ مگر زمین و ثروت و ملک نداریم؟ مگر مشهور نیستیم؟ پس چرا نتوانیم او را دعوت کنیم.

مدتی را به جروبحث پرداختند تا آنکه سرانجام مرد فهمید که قادر به آرام کردن همسرش نیست و گفت: بسیار خوب. می‌روم حاکم را دعوت می‌کنم. ولی بدان که از این کار پشیمان خواهیم شد.

– من که پشیمان نمی‌شوم.

چند روز بعد مرد به کاخ حاکم رفته، بر پله‌های بیرون قصر نشست و چون درباریان او را دیدند و سؤال کردند، شما کیستید و چکار دارید؟ مرد جواب داد: من یکی از رعایای سلطان هستم و آمده‌ام که شخصاً تقاضائی از ایشان بکنم.

درباریان نزد حاکم رفته و گفتند: حاکم به‌سلامت باشد. مردی بیرون دروازه نشسته که قصد دارد شخصاً با شما صحبت کند، اجازه می‌فرمایید که شرفیاب شود؟

حاکم گفت: بله، بگذارید داخل شود تا ببینم که چه می‌خواهد.

درباریان مرد طماع را نزد حاکم بردند و وی به‌محض دخول تعظیمی کرد و دست‌به‌سینه ایستاد.

حاکم گفت: شما کیستید و چکار دارید؟

مرد جواب داد: من یکی از غلامان شما هستم و برای ثبوت خلوص نیت آمده‌ام از شما و همسرتان و تمام درباریان دعوت کنم که با آمدن خود به خانه من، ما را سرافراز نمایید.

حاکم متحیر شد؛ زیرا این شخص چه کسی می‌توانست باشد که چنین درخواستی می‌کرد؟ حاکم نخست مخالفت نمود؛ اما چون آن شخص اصرار و تمنا کرد، رضایت داد.

مرد به خانه برگشت و به همسرش گفت که حاکم و همسرش و تمام همراهان در یکی از روزهای هفته به کاخ آن‌ها خواهند آمد و دستور داد که تدارکات لازمه را ببیند. حاکم وفای به عهد کرد و روز موعود همراه با همسر و دوستان و محارم به عمارت مرد طماع رفت.

حاکم پس از دخول به عمارت با دیدن آن‌همه جلال و عظمت و آن‌همه اثاثیه زیبا و فرش‌های گران‌قیمت متحیر گشت. همگی دور میز نشسته و از هر دری سخن گفتند و چون وقت صرف شام رسید، مرد، سفره بزرگی روی میز پهن کرد و سنگ معجزه را زیر زبان نهاد و گفت: سنگ، قدری غذا حاضر کن. در یک آن میز پر از خوراکی‌های رنگین و بی‌نظیر شد.

حاکم با دیدن این معجزه متحیر شد و با خودش اندیشید: من یک حاکم هستم؛ اما یک چنین سنگ معجزه‌ای ندارم. حال‌آنکه این مرد ابله و بدبخت صاحب چنین ثروتی است. باید به‌زور هم که شده آن را از او بگیرم.

چون از خوردن شام فارغ شدند، حاکم گفت: جوان، آیا این سنگ را به من می‌فروشی؟ هرچه که بخواهی در ازای آن به تو می‌دهم. اگر طلا می‌خواهی طلا و اگر مقام می‌خواهی مقام به تو می‌دهم.

مرد جواب داد: خیلی معذرت می‌خواهم قربان. ولی من نمی‌توانم از این سنگ بگذرم و آن را به شما بدهم.

حاکم گفت: اگر سنگ را به من نفروشید، آن را به‌زور خواهم گرفت.

مرد گفت: هر کار می‌خواهید انجام دهید. ولی من از این سنگ جدا نخواهم شد.

حاکم با عصبانیت از جا برخاست و به کاخ خود رفت.

بعد از رفتن وی، مرد رو به همسرش کرد و گفت: دیدی چه شد؟ آخر ما را چه به دعوت کردن حاکم؟ اگر او سربازان خودش را به اینجا بفرستد چه خاکی بر سر بریزیم؟

زن که فهمیده بود گناهکار و مقصر است، سرش را از فرط خجلت پائین انداخت.

چند روز بعد حاکم سپاهیان خود را به‌سوی عمارت مرد معجزه فرستاد تا قلوه‌سنگ را به قوه جبر از او بگیرند.

هنگامی‌که چشم مرد به نزدیک شدن سپاه افتاد، شمشیر معجزه و عصا را بیرون آورد و گفت: شروع کن شمشیر! شروع کن عصا!

شمشیر و عصا در یک آن به هوا بلند شده، و به جان سپاهیان افتادند. شمشیر شروع به کشتن سربازها و عصا به زدن و خرد کردن استخوان‌های آن‌ها پرداخت. به‌طوری‌که همه سربازها نابود شدند.

چون حاکم این را دید، نزد مرد معجزه رفت و گفت: ای برادر به ما رحم کن. تو تمام سپاهیان مرا نابود کرده‌ای. دیگر کافی است، مرا عفو کن. من قلوه‌سنگ ترا نمی‌خواهم، هرچه هم که بخواهی برایت می‌دهم. به شمشیر و عصایت بگو برگردند.

مرد به شمشیر و عصا دستور داد تا برگردند. سپس شنل معجزه‌آسا را آورد و بر روی جسد سربازهای حاکم انداخت و همه را زنده کرد. به‌طوری‌که همگی از جا برخاستند و سوار بر اسب‌های خود شدند.

فرمانروا هدایای گران‌قیمتی برای آن مرد برد و برایش زمین‌های بسیار و تحفه‌های فراوان داد و خود نیز شاد و خرم به قصر خود برگشت.

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36585

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *