تبلیغات لیماژ بهمن 1402
ماهی ماهی است

قصه آموزنده «ماهی، ماهی است!» اندیشه های ما زندگی ما را می‌سازد

جلد کتاب قصه ماهی ماهی است لئو لیونی- قصه کودکانه ایپابفا

ماهی، ماهی است!

برگردان و بازنوشته: ابوالحسن ونده‌ور (وفا)
بر مبنای اثری از لئو لیونی
تصویرگر: لئو لیونی
انتشارات بهنوش
چاپ اول: 1363
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
این اثر، از چاپ دوازدهم متن املی که به‌وسیله موسسه انتشاراتی Pinwheel books در سال ۱۹۷۸ تجدید چاپ شده نخست به فارسی در آمده و سپس ضمن ایجاد تغییر و افزودن بخش‌هایی به آن، به‌صورت متنی نمایشی «بازنوشته» شده است.

قصه‌گو

در کناره یک جنگل بزرگ، برکه‌ای بود که در گوشه‌ای از آن برکه، یک بچه ماهی و یک بچه قورباغه، در میان گیاهان آبزی و علف‌های خودرو زندگی می‌‌کردند. آن‌ها آن‌قدر صمیمی‌ بودند که حتی لحظاتی از هم جدا نمی‌‌شدند …

بچه ماهی و بچه قورباغه در حال شنا در برکه آب- قصه کودکانه ایپابفا

بچه قورباغه

کجا داری میری؟ زود برگرد اینجا می‌‌خوایم بازی کنیم!

بچه ماهی

جای دوری نمی‌رم. یه چیزی اینجا دیدم الآن لقمه چپش می‌‌کنم می‌آم پیشت. باید لقمه چرب و نرمی‌ باشه.

بچه قورباغه

پس ترتیبشو بده. بیا.

بچه ماهی (با دهانی پر) چه خوشمزه س. بیا نصفشم مال تو.

بچه قورباغه

نوش جونت. چی هس؟

بچه ماهی

باید یه کرم کوچولو باشه.

بچه قورباغه

خودت بخور، من، جات خالی همین الآن ترتیب یه پشه چاق‌وچله را دادم.

بچه ماهی

تو چه جوری به دلت می‌‌شینه پشه بخوری؟

بچه قورباغه

به خیلی دوست دارم، مگه تو نمی‌‌خوری؟

بچه ماهی

تا حالا نخوردم. فکر نمی‌‌کنم دوست داشته باشم.

بچه قورباغه

یه دفه امتحان کن حتماً خوشت می‌آد.

بچه ماهی

تو چه طوری اونا رو می‌‌گیری؟

بچه قورباغه

خیلی ساده. زبونمو در می‌‌آرم، می‌شینن روش هلپی می‌دم تو!

بچه ماهی

پس چرا من نمی‌‌تونم زبونمو در بیارم؟

بچه قورباغه

کاری نداره، ببین، ها، ها …

بچه ماهی و بچه قورباغه در حال شنا کردن زیر شاخه شناور درخت روی آب- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

چون زبان قورباغه‌ها از قسمت جلو چسبیده، نه از ته، بچه قورباغه به‌آسانی زبانش را بیرون می‌‌آورد، ولی بچه ماهی هر چه سعی می‌‌کرد، نمی‌‌توانست زبانش را درآورد و به‌جای زبان، شکلک درمی‌‌آورد و قیافه خنده‌آوری پیدا می‌‌کرد. آن‌ها سر این موضوع کلی خندیدند و تفریح کردند و ضمناً هردوشان از این موضوع تعجب هم کردند. آخر مسئله اینجا بود که نه تنها بچه ماهی فکر می‌‌کرد که دوستش یک بچه ماهی است، بلکه خود قورباغه هم همین فکر را می‌‌کرد. حق هم داشتند. چون در آن سن و سال از نظر شکل و قیافه کاملاً شبیه هم بودند و فرق چندانی باهم نداشتند… تا این که صبح یکی از روزها، همین‌که بچه قورباغه چشمش را از خواب باز کرد متوجه شد که در طول شب دو تا پای کوچک درآورده، او پاهای کوچکش را به دوستش نشان داد و شادمانه فریاد زد:

بچه قورباغه

آخ، جان! اینجا را نیگا! پاها مو ببین! من یه بچه قورباغه‌ام!

بچه قورباغه

جانمی‌ جان! حالا ملاحظه فرمودین این لنگ بی‌مصرف به چه درد می‌ خوره؟

قصه‌گو

هنوز پای قورباغه به زمین نرسیده بود که ورجه ورجه کنان راهش را کشید و رفت و بچه ماهی را که از حیرت دهانش باز مانده بود، مات و مبهوت به حال خود گذاشت … چند روز گذشت. بچه ماهی که البته دیگر بهتر است بگوییم ماهی – چون حالا دیگر او هم باله و دم و بدنش کاملاً رشد کرده بود و یک ماهی بزرگ و حسابی شده بود- مدام با حیرت و تعجب از خودش می‌‌پرسید که دوست لنگ دراز چهارپاش کجا ممکن است رفته باشد. روزها و هفته‌ها از پی یکدیگر گذشتند. ولی از قورباغه خبری نشد که نشد و ماهی، تنها و غصه‌دار هزاران بار از خودش پرسید:

ماهی

آخه این لنگ دراز کجا ممکنه رفته باشه؟

بچه ماهی در حال شنا در میان علف های کف برکه آب - قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

تا بالاخره یک روز، قورباغه با چنان چلپ چوبی که تن همه گیاها و گل‌های آبزی را لرزاند، خوشحال و شنگول شیرجه زد میان برگه:

قورباغه

شزم!…

قورباغه به درون برکه آب شیرجه می زند و بچه ماهی او را تماشا می کند- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

ماهی دستپاچه و خشمگین از او پرسید:

ماهی

هیچ معلومه این همه مدت کجا بودی؟

قورباغه

دنیا رو می‌‌گشتم، دنیا رو! همه جا پرسه زدم و جات خالی، کلی چیزای عجیب غریب و دیدنی دیدم!

ماهی

مثلاً چه چیزایی دیدی؟

قصه‌گو

قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:

قورباغه

پرنده‌ها، پرنده‌ها را دیدم!

قصه‌گو

و برای ماهی راجع به بال پرنده‌ها، پاهای آنها و پرهای رنگارنگشان داستان‌ها گفت:

قورباغه

واقعاً جات خالی، اونا یه بند آواز می‌ خوندن و چهچه می‌‌زدن (صدای چند پرنده را تقلید می‌‌کند: صدای بلبل، کبوتر، دارکوب، کلاغ …) بعضیاشون حرفم می‌‌زدن. اونایی که حرف می‌‌زدن اسمشون طوطی بود. تا منو دیدن گفتن: «به به آقا قورباغه! چه دس و پای ماهی! چش نخوری الهی!». تموم این پرنده‌ها بدون استثناء دو تا بال داشتن، می‌دونی بال چیه؟

ماهی

نه چیه؟!

قورباغه

آخه چه طور برات بگم، اونا یه چیزای خوشگلی پشتشون بود که خودشون بهش می‌‌گفتن بال. بالای سفید، سبز، قرمز، آبی، سیاه … می‌دونی این بالا به چه درد می‌‌خورد؟ اونا رو به هم می‌‌زدن و یه دفعه می‌‌گفتن: پررررر… می‌‌رفتن رو هوا … می‌‌رفتن، می‌‌رفتن تا از چشم ناپدید می‌‌شدن. اینقد قشنگ بود، اینقد قشنگ بود که نگو…

تصور ماهی از پرندگان بهشکل ماهی های بال دار است- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

همین طور که قورباغه از پرنده‌ها حرف می‌‌زد، ماهی در عالم خیال، ماهی‌های بزرگ پرداری را مجسم می‌‌کرد که به کمک پرهای رنگارنگ و قشنگشان به پرواز درآمده بودند… و بعد بی صبرانه پرسید:

ماهی

خب، خب، دیگه چی دیدی؟

قورباغه

دیگه، دیگه، جونم واست بگه، گاوا رو دیدم. وقتی می‌خوندن می‌‌گفتن: ماااااا، راه می‌‌رفتن: تق‌تق‌تق. خیلی گنده بودن. دست کم شیشصدتای من و تو! چهار تا لنگ دراز و دوتا شاخ تیز و بلند داشتند… علف می‌‌خوردن و زیر شکماشون کیسه‌های بزرگی از این‌طرف به اون‌طرف می‌‌بردن که توش پر از شیر بود … لابد شیرم نمی‌دونی چیه!…

قصه‌گو

ماهی، باز در عالم خیال، ماهی‌های خیلی بزرگی را مجسم کرد که چهارتا پا و دو تا شاخ تیز و بلند داشتند و مثل گاوهایی که قورباغه تعریف کرده بود علف می‌‌خوردند و ماغ می‌‌کشیدند!…

تصور ماهی از یک گاو - قصه کودکانه ایپابفا

قورباغه

عجیب‌تر از همه اینا آدما رو دیدم: مردا، زنا، بچه‌ها!

ماهی

آدم دیگه چیه؟

تصور ماهی از آدم ها بهشکل ماهی هایی که روی دو پا راه می روند- قصه کودکانه ایپابفا

قورباغه

آدم، جونورای دوپایی‌ین که هر کاری از هر پرنده و چرنده‌ای تو دنیا بر بیاد، از اونام برمی‌آد. یه چیزایی رو پوستشون می‌کشن که اسمش لباسه، سوار یه چیزایی می‌شن که از خودشون گنده تره. یه چیزایی در می‌کنن که اسمش تفنگه، صب تا شب یه چیزایی می‌سازن، بعد با دست خودشون اونا رو خراب می‌کنن. خلاصه، اینا از هر جونوری عجیب ترن. چیزایی ازشان دیدم و راجع بهشان شنیدم که اگه برات بگم هوش از سرت می‌ پره. یه روز یکی از اونا – که تازه از اون کوچیک کوچیکا شون بود – منو گرفت تو دستش، بهم غذا داد و باهام بازی کرد. من ازش راجع به آدما پرسیدم. اون گفت: «نمی‌ تونم به این سادگیا راجع به آدما برات حرف بزنم. چون آدما چه خودشون، چه کاراشون زمین تا آسمون باهم فرق داره. مثلاً من تو رو وقتی پیدا کردم ازت خوشم اومد، بهت خوردنی دادم و دارم باهات بازی می‌‌کنم. شاید اگه گیر یه بچه آدم دیگه افتاده بودی تا می‌‌دیدت درجا زیر پاش لهت می‌‌کرد، کلی هم از این کارش کیف می‌‌کرد و لذت می‌‌برد. پس می‌‌بینی که نمی‌ شه گفت آدما چه جوری‌ین!

گفت:

آدما تفنگ دارن
توپ و تانک و فشنگ دارن
یه عده با ما جنگ دارن
از سیاپوستا ننگ دارن
هزارتا دنگ و فنگ دارن
دویس‌تا رو و رنگ دارن
یه عده کار می‌کنن
یه عده بار می‌کنن
یه عده خار می‌خورن
در روز یه بار می‌ خورن …
مُشتی، هزار می‌خورن
تغار، تغار می‌خورن
قد حمار می‌خورن
شترو با بار می‌ خورن …
شیکم بعضی خالی‌یه
بعضی، پر از قاقالی‌یه
تن یه عده جل پلاس
عده‌ای خوش تو «لاس وگاس»
یکی میون خاک و خُل
یکی میون باغ و گل

یکی خونه‌ش هف آشکوبه
یکی تو فرقش گوشکوبه
یکی غمش یه عالمه
تموم زندگیش غمه
یکی دیگه غم نداره
از خوشی هیچ کم نداره
یه عده هی چاخان می‌گن
فلان، فلان، فلان می‌گن
مدام از این و آن می‌گن
چاخان می‌گن خون بمکن
یه عده باور می‌کنن
خر می‌شن عرعر می‌کنن
یکی با آدما لجه
دَس یه عده‌ای کجه
بابای من بیل می‌زنه
تو گرما پیل پیل می‌زنه
اون یکی چه‌چه می‌زنه
می‌خوره و له له می‌زنه
یکی چو خر به زیر بار
یکی زرش قطار قطار
یکی خوبه، یکی بده
بدی بعضی بی حده.
بسه یا این که باز بگم
بازم ز حرص و آز بگم …
خلاصه این جنس دو پا
این آدم دو پای ما
آتیش و آب و باده
توش خوب و بد زیاده …
من که اینارو ندیدم
تمامی‌ از اون شنیدم
دنیای رنگ وارنگی بود
هرچی دیدم قشنگی بود
یا عقل من قد نمی‌‌ده
یا این که چشمم ندیده
اون بچه‌ای که من دیدم
که واقعاً پسندیدم
اگه همه مثل اون باشن
عاقل و مهربون باشن
آدما از همه سرن
از همه دنیا بهترن
دنیای آدما سواس
قشنگ‌ترین دنیاهاس…

تصور ماهی از آدم ها و گاوها به شکل ماهی هایی با شمایل آنها- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

همان‌طور که قورباغه از آدم‌ها می‌‌گفت، ماهی باز در عالم خیال، ماهی‌های ریز و درشتی را مجسّم می‌‌کرد که مثل آدم‌ها، مردها، زن‌ها، بچه‌ها، لباس‌های عجیب و غریب پوشیده بودند و روی دو تا پای دراز راه می‌‌رفتند … قورباغه یک نَفَس از خاطرات جالبش می‌‌گفت و حرفهایش تمامی‌ نداشت … آن قدر درباره پرنده‌ها و گاوها و آدم‌ها و چیزهای عجیب و غریبی که دیده بود گفت و گفت تا تاریکی شامگاه، سراسر برکه را پوشاند. از بس حرف زد خودش خسته شد و خوابش برد … اما ماهی آن قدر از نور و رنگ و صدا و قصه‌های شگرف پر شده بود که آن شب اصلاً خوابش نبرد و مدام آرزو می‌‌کرد که‌ ای‌کاش او هم می‌‌توانست مثل دوستش، پایش را از برکه بیرون بگذارد و این دنیای تماشایی و عجیب را از نزدیک ببیند …

روزها از پی یکدیگر می‌‌گذشتند. قورباغه باز ناپدید شده بود؛ اما ماهی همچنان در رویای پرنده‌هایی بود که می‌‌پریدند، گاوهایی که می‌‌چریدند و جانورهای عجیبی که لباس می‌‌پوشیدند و آن طور که دوستش می‌‌گفت اسمشان «آدم» بود… تا بالاخره یک روز که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود با خودش گفت:

ماهی

هر چه باداباد! دیگه بیشتر ازین طاقت ندارم، هر طور شده منم باید این چیزای عجیبو ببینم!

ماهی از میان علف های کف برکه به بیرون از آب می پرد- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

و بعد دورخیزی کرد و با یک ضربه محکم دم خودش را به ساحل پرتاب کرد. روی علف‌های گرم و خشک ساحل درغلتید، با دهانی به فراخی گشوده که هوا می‌‌خواست؛ اما نه تاب نفس کشیدن داشت نه توان جنبیدن. تمام نیرویش را جمع کرد و با فریادی که به سختی شنیده می‌‌شد دردمندانه نالید:

ماهی

کمک! کمک! کمکم کنید!

ماهی روی ساحل برکه می افتد و برای هوا تقلا می کند- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

خوشبختانه قورباغه که در همان نزدیکی‌ها سرگرم شکار بود، او را دید. شتابان به کمکش آمد و با همه زورش او را به سمت برکه هل داد و به درون آب انداخت.

بچه قورباغه ماهی را به درون آب برمی گرداند و نجاتش می دهد- قصه کودکانه ایپابفا

قورباغه

مگه به سرت زده بچه! این چه دیوانگی بود کردی؟ ببین چه بلایی داشت به سر خودش می‌‌آورد! خوب شد همین دوروبرت بودم آ…

قورباغه روی برگ پهن گل نیلوفر یا زنبق نشسته و با ماهی برکه حرف می زند- قصه کودکانه ایپابفا

قصه‌گو

ماهی که کاملاً گیج و بی حس بود چند لحظه به دشواری شنا کرد و بعد نفس عمیقی کشید و آب خنک و گوارا را از دهانش با فشار به درون آبشش‌ها راند. کم کم تعادل خودش را به دست آورد و توانست به آرامی‌ دم نرمش را به حرکت دربیاورد، در دل آب‌ها بلغزد و مثل گذشته به زیر و بالا و دورها شنا کند … پرتو خورشید آرام آرام از لابلای شاخ و برگ گیاهان آبزی به درون برکه می‌‌تابید و دنیایی از رنگ‌های درخشان و خیال انگیز پدید می‌‌آورد. بی گمان این دنیا در آن لحظه برای ماهی زیباترین همه دنیاها بود … ماهی به دوستش که روی برگ شناور یک زنبق آبی نشسته بود و او را تماشا می‌‌کرد، لبخند زد و گفت:

ماهی

حق با تو بود: «ماهی، ماهی‌یه»، اما اینم بدون: بیشتر حیواناتی که امروز تو خشکی زندگی می‌کنن روزگاری مثل من فقط آبزی بودن. اینو دیروز پرنده برام گفت. پس منم به این آسونی دست از تلاش نمی‌‌کشم. بعد از این فکرمو به کار می‌ندازم:

گرچه اسیر آبم
پابند این مردابم …
راکد نمی‌‌توانم
چون برکه‌ای بمانم …
تا رهایی نیابم
بی تابم، بی تابم، بی تابم!
تا بگشودی چشمم را
بر دنیا، دنیا، دنیا
تنگ است برکه بر من
دریا می‌‌خواهم! دریا!
شعرم، شورم، سرودم
پوینده همچو رودم
دریاست در وجودم
دریا می‌‌خواهم! دریا!
از تنگنا و بن بست
با عقل می‌‌توان رست
راه رهائی من
علم است! علم است! علم است!
با یأس می‌‌ستیزم
از جهل می‌‌گریزم
در جست و جوی دانش
خیزم! خیزم! خیزم!
شعرم، شورم، سرودم
پوینده همچو رودم
دریاست در وجودم …
آرام کی توانم
در برکه‌ای بمانم …
تا بگشودی چشمم را
بر دنیا، دنیا، دنیا
تنگ است برکه بر من
دریا می‌‌خواهم! دریا!…

پایان

کتاب قصه «ماهی، ماهی است» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1363، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=14849

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *