قصه آموزنده دوستان نااهل
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود، یک پیرمرد دهقان بود که زحمت فراوان کشیده بود و سرد و گرم روزگار بسیار چشیده بود و حاصل عمر او مزرعهای بود پر محصول و باغی بود پر میوه و خانهای بود پر اثاث و مقدار زیادی گاو و گوسفند و پول نقد و جواهر و از همه بهتر زنی دانا و فهمیده، و خداوند به او یک پسر داده بود که نور چشم او بود و مایه دلخوشی و شادمانی او.
پیر دهقان که خود در جوانی رنج بسیار برده بود تا از نیازمندی به بینیازی رسیده بود و از مردم روزگار بدی بسیار دیده بود تا دوستان خوب خود را شناخته بود مانند همه پدرها دلش میخواست پسرش از تجربههای او استفاده کند و از همان آغاز جوانی خوشبخت باشد.
مرد دهقان پسرش را از کودکی به مدرسه گذاشت و تا آنجا که صلاح میدانست او را از بازی هم منع نمیکرد، اما آرزو داشت که پسرش زودتر معنی زندگی را بفهمد و قدر وقت و عمر خود را بداند تا در جوانی مانند بعضی از جوانان از دوستان دغل و نااهل فریب نخورد و به کارهای ناپسند دست نزند و پشیمان نشود و غصه نخورد.
رسم دنیا این است که همه پدرها فرزندان خود را دوست میدارند و از خوشبختی آنها خوشحال میشوند. مرد دهقان هم علاوه بر اینکه وسایل دانشآموزی پسرش را فراهم میکرد، خودش هم هر وقت که مناسبتی پیش میآمد پسر را با رازهای زندگی آشنا میکرد، به او یاد میداد که چگونه از مزرعه، محصول بیشتر به دست میتوان آورد، به او حالی میکرد که علم تنها محصول نمیدهد بلکه علم، اسباب درست کار کردن است و علم جای کار را نمیگیرد، به او یاد میداد که کارگران مزرعه را باید راضی و خشنود نگاه داشت تا کارها را درست مثل کارهای خودشان انجام دهند، به او یاد میداد که با مردم چگونه باید رفتار کرد تا خوبها انسان را دوست بدارند و بدها نشان طمع دوستی و بهانه دشمنی نداشته باشند، به او یاد میداد که حساب دخلوخرج را نگاه باید داشت و به ولخرجی عادت نباید کرد که ولخرجی احتیاج را به خانه میآورد، به او یاد میداد که به مردم ناتوان چگونه کمک باید کرد تا هم شرمنده نشوند و هم به گدایی عادت نکنند و ازاینگونه پندها و نصیحتها.
اما آنچه بیشتر به آن اهمیت میداد نگاهداشتن دوستان خوب بود.
یک روز پسر پرسید: «دوست خوب کدام است؟» پدر جواب داد: «دوست خوب کسی است که همیشه به انسان راست بگوید و کار بد را در نظر تو خوب جلوه ندهد…» پسر پرسید: «دوست بد کدام است؟» پدر جواب داد: «آنکه به تو دروغ بگوید و با دشمن تو دوستی کند.» پسر گفت: «اگر اینطور باشد که دوست نیست، دوستی کلمهای کامل است و صفت خوب و بد به آن نمیچسبد اگر دوستی هست خوبی هم هست وگرنه دوستی نخواهد بود.»
آنوقت چشم پدر پر از اشک شادی شد و گفت: «آفرین فرزندم! حالا میفهمم که میتوانی چیزفهم باشی، اما این را هم فراموش نکن که از قدیم گفتهاند هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار، و همیشه چنان باش که دوستان فراوان داشته باشی.»
پسر در این موقع هنوز جوانی دانشآموز بود، چندین سال هم گذشت و یک سال پیرمرد دهقان بیمار شد و از دنیا درگذشت و پسر با مادر خود تنها ماند. پسر تازهجوانی بود که زندگی آسودهای داشت، تحصیل دانش را رها کرده بود تا دنباله کارهای پدر را بگیرد اما کارها چنان روبهراه بود که پسر حاجتی به رسیدگی آنها احساس نمیکرد. هرچه میخواست فراهم بود و هر که را میدید چنان به نظر میآمد که از دوستان پدر و دوستان او هستند، مردم ده همه به او احترام میگذاشتند و جوانان همسالش از دوستی با او خوشحال میشدند. کمکم از کار مزرعه و باغ و گاو و گوسفندان غافل ماند و به گردشهای دورودراز و رفتوآمدهای بیفایده عادت کرد. هرچه دارایی نقد بود بهزودی با دوستان صرف عیش و نوش شد و در این میان دوستان یکدل پدر که پسر را غافل و پندنشنو دیدند او را به حال خود واگذاشتند و چند نفر که میخواستند از مال و دارایی او استفاده کنند بیشتر خود را رفیق و دوست نشان دادند و چنان شد که مادرش خبر یافت که رفتار پسر دگرگون شده است و دوستانی نااهل دارد و به کار زندگی نمیپردازد.
مادر که زنی دانا و چیزفهم بود یک روز پسر را نصیحت کرد که: «ای فرزند عزیز، پند پدر را فراموش نکن و از کار و کوشش غافل نباش و آنچه داری بهآسانی خرج نکن که بیشتر دوستانی که تو داری دوستان پول و دارایی تو هستند، دلیلش هم آن است که میبینم جز بازی و تفریح و عیش و نوش کاری ندارند و همیشه تو را به کارهای بیهوده وادار میکنند.»
پسر جواب داد: «اینها هیچکدام بدخواه من نیستند و اگر من برای آنها خرج میکنم علتش آن است که آنها دوست من هستند و پیران قدیم گفتهاند هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار، من باید دوستان بسیار داشته باشم تا خوشحال باشم، اینها همیشه مرا میخندانند و مرا شاد و خوشحال میسازند.»
مادر گفت: «من هم نمیگویم شاد و خوشحال نباشی اما میگویم حساب کار و زندگی خودت را داشته باشی و میبینم این دوستانی که اطراف تو را گرفتهاند با تو یکدل و یکرنگ نیستند. چراکه تو را از کار و پیشرفت باز میدارند و اگر دارایی تو از دستت برود آنها تو را فراموش میکنند و تا وقتیکه آنها را آزمایش نکرده باشی و اندازه وفا و صفای آنها را نشناخته باشی نمیتوانی آنها را دوست خود بشماری.»
پسر وقتی کلمه «آزمایش» را شنید خوشش آمد که دوستان خود را آزمایش کند. اما دیگر حرفی نزد و از مادر نپرسید که چگونه باید دوستان را آزمایش کرد. با خود گفت: «فردا میروم یکچیزی که اصلاً به عقل جور نمیآید به آنها میگویم تا ببینم چه جوابی میدهند.»
فردا که چند تن از دوستان جمع بودند دهقانزاده گفت: «تازگیها یک موش بدجنس در خانه ما پیدا شده و خیلی خرابی به هم میرساند. چند تا از کتابهایم را ریزریز کرده، مقداری لباسهایم را پاره کرده است. هر چه هم تله میگذاریم و داروی مرگ موش در گوشه و کنار میگذاریم در تله نمیافتد و زهر را نمیخورد. اما چیزهای دیگر را میخورد، مثلاً ما یک هاون سنگی ده منی در آشپزخانه داشتیم و دیشب نصف شب موش بدجنس رفته و همه هاون را خورده، و نمیدانم چگونه شر موش را دفع کنم.»
دوستان پسر وقتی این حرف را شنیدند به یکدیگر نگاهی کردند و یکی از آنها گفت: «بله، موش حیوان بدجنس و خطرناکی است که هرچه را پیدا کند، میخورد.» دیگری گفت: «لابد در هاون گوشت کوبیده بودند و هاون چرب بوده موش هم به هوای چربی آن را خورده.»، دیگری گفت: «نه آقا، اصلاً موش از صدای کرکر دندان خودش خوشش میآید و هر چه را که سخت باشد بهتر میجود.» دیگری گفت: «بله، موش کاغذ و چوب را هم به همین دلیل میجود و ریزریز میکند. چونکه صدای کر کر دندان خودش را دوست میدارد…» خلاصه هریکی حرفی زدند. اما هیچکدام نگفتند که موش نمیتواند سنگ بخورد و نسبت دروغ گفتن به پسر دهقان ندادند.
جوان دهقان وقتی این حرفها را شنید بااینکه میدانست خودش این دروغ را ساخته اما در دل به دوستی این اشخاص بیشتر امیدوار شد و با خود گفت: «خوب است، برخلاف میل من حرفی نمیزنند و اگر با من دشمن بودند فوری مرا هو میکردند و مسخره میکردند.»
با خوشحالی پیش مادر آمد و گفت: «مادر جان، دوستان خود را امتحان کردم و دروغی به این بزرگی گفتم و آنها مرا مسخره نکردند و احترام مرا نگاه داشتند و دروغ مرا راست شمردند. حالا دیگر چه میگویی؟»
مادر جواب داد: «نمیدانم به عقل تو بخندم یا گریه کنم. آخر پسر جان اینکه آزمایش نشد، امتحان این است که یا از آنها مثلاً کار پرزحمتی بخواهی یا مال هنگفتی از آنها بخواهی. یا مثلاً کلاس درس درست کنی و پیشنهاد کنی همه بیایند به مردم نادار درس رایگان بدهند یا بگویی هرکدام پولی بیاورند و کار خیری انجام بدهند، یا مدتی خودت را به نداری و بیماری بزنی و از این قبیل، تا ببینی که هرکدام چگونه عذری میتراشند و چگونه از تو دوری میکنند. اما حالا همین مسئله موش هم درس خوبی است. میبینی که هیچکدام از دوستانت نگفتند دروغ میگویی، هیچکدام تو را از رسوایی و افتضاح اینگونه حرفها پرهیز ندادند و فقط برای اینکه تو دلخوش باشی دروغ تو را راست گرفتند. ولی در دلشان به تو و نادانی تو میخندند.»
پسر گفت: «عجب حرفی میزنی، من تو را محرم راز خود دانسته و آزمایش دوستانم را گفتم و حالا شما میفرمایید چرا آنها با من دعوا نکردهاند؟ آیا بد کردهاند که آبروی مرا حفظ کردهاند و نسبت دروغ گفتن به من ندادند؟ اگر مرا مسخره میکردند و میخندیدند بهتر بود؟»
مادر جواب داد: «بله، به عقیده من اگر تو را مسخره میکردند و میخندیدند بهتر بود، آنوقت میدانستی که اگر روزی اشتباهی بکنی آنها تو را در گمراهی و اشتباه باقی نمیگذارند، آنوقت میفهمیدی که دروغ گفتن باعث رسوایی است و آنوقت میتوانستی به آنها اعتماد داشته باشی که پشت سر به تو نمیخندند، عیب تو را رو به روی تو میگویند و تو خودت را اصلاح میکنی، و آنوقت یقین پیدا میکردی که اگر یک روز بخواهی از روی بیعقلی کار ناپسندی بکنی آنها تو را از آن کار منع میکنند. ولی حالا میبینی که آنها برای دلخوشی تو مطابق هوسهای تو حرف میزنند و اگر در گمراهی و اشتباهی باشی تو را از اشتباه بیرون نمیآورند. از قدیم گفتهاند دوست خوب آن نیست که تو را بخنداند، و پشت سر عیب تو را بگوید. دوست خوب آن است که تو را بگریاند یعنی اگرچه برخلاف میل و هوس تو باشد به تو راست بگوید و عیب تو را به خودت بنمایاند و تو را به کار تشویق کند تا رنج ببری و سرفراز باشی. دوست خوب آن است که دروغ تو را بهجای راست قبول نکند و خودش هم در پیش رو و پشت سر یکرنگ باشد و هر چه را برای خود نمیپسندد برای تو نپسندد و اگر حالا حرف مرا نشنوی یک روز خواهد رسید که خودت پشیمان شوی و غصه بخوری.»
پسر گفت: «باوجود همه این حرفها بازهم بدخواه من نیستند، همنشینی آنها باعث میشود که من غمهای خود را فراموش کنم و بخندم و خوشحال باشم.»
بازهم دهقانزاده که فریفته دوستان نااهل خود بود همچنان وقت و مال خود را صرف میکرد و اندکاندک که نقدینهاش تمام شد گوسفندها و سپس گاوها را فروخت. دوستان دغل او را با قمار و شراب آشنا کرده بودند، باغش را در بازی قمار باخت، مزرعهاش که دیگر به کار آن نمیرسید و کمی دیگر هم دلش نمیسوخت روزبهروز از محصولش کم شد تا آنجا که ضرر میداد و کسانی که منتظر فرصت بودند مزرعه را ارزان از او خریدند و بهای آن صرف خوشگذرانی شد.
مدت کوتاهی گذشته بود که دهقانزاده خوشبخت همه دارایی خود را به باد داده بود. فرش و اثاث خانه هم کمکم داشت تمام میشد و چون عادتهای ناپسند زندگی او را تباه کرده بود دیگر وضعش طوری نبود که دوستان بینواتر از خودش هم از او خیر سرشاری طمع کنند. او هم شده بود مثل آنها، بیکار، نااهل و ندار.»
اتفاقاً یک روز صبح که با چند تن از همان دوستان باهم بودند صحبت از موش پیش آمد و گفته شد موش خیلی به مردم ضرر میزند. دهقانزاده هم مثل همیشه که در هر سخنی همراهی میکردند این سخن را تصدیق کرد و گفت: «موش یکی از دشمنان خانگی است.» و میخواست برای بدجنسی موش مثالی بزند و اینطور به زبانش گذشت که «دیشب یک نان در سفره داشتیم و سفره را در آشپزخانه گذاشته بودیم، نیمهشب موش آمده و سفره را سوراخ کرده و تا صبح آن نان را پاک خورده بود.»
با شنیدن این حرف یکی از دوستان گفت: «حرف عجیبی میزنی، چطور ممکن است یک موش در یکشب یکدانه نان درسته را بخورد؟»، دیگری گفت: «اگر ده تا موش هم باشند یکشب نمیتوانند یک نان را تمام کنند.» دیگری بهطعنه گفت: «مقصود از این بهانه این است که کسی منتظر صبحانه نباشد!»، دیگری گفت: «نه آقا، اصلاً این آقازاده همیشه حرفهایش از همین قماش است. هر چرندی که به زبانش بیاید میگوید و فکر نمیکند که عقل را برای چه توی کلهاش گذاشتهاند. مگر یادتان نیست دو سال پیش آن روز که میگفت هاون سنگی را موش خورده و ما تا مدتی هر وقت آن را به خاطر میآوردیم از خنده رودهبر میشدیم؟ باز حالا خوب است که میگوید موش نان را خورده!»
با این حرف همه دوستان قاهقاه خنده را سر دادند. دهقانزاده دیگر حرفی نزد.
پرده سیاهی جلو چشمش کشیده شد و پندها و نصیحتهای پدر و مادر و زندگی گذشته خود را به یاد آورد. از ریختن اشکهایش که در چشمش جمع شده بود بهزحمت خودداری کرد، از جای خود برخاست و… میرفت که دست مادرش را ببوسد و قدر بازمانده زندگی خود را بداند.