تبلیغات لیماژ بهمن 1402
تدبیر

قصه‌ها و مثل‌ها: قصه‌ «روباه و خرس و آدم بینوا» و «قصه شیر شکر» درمورد زرنگی و تدبیر

تدبیر

قصه روباه و خرس و آدم بینوا

قصه شیر شکر
قصه‌ و مثل‌ در مورد عاقبت زرنگی و تدبیر کردن

مثل‌های این قصه:

_ آنچه به حیلت توان کرد، به قوّت ممکن نباشد.

_ اول فکر، آنگه عمل.

_ عزیمت را نخست اندیشه باید. (احدی)

_ فکر کن تا که ز اندیشه خلاصی یابی.

_ به تدبیر، رُستم درآید به بند. (سعدی)

_ به هر کار در زور کردن مشور.

که چاره بسی جای، بهتر ز زور. (اسدی)

_ نه مَردُم بود، هر که نندیشد اوی. (اسدی)

_ از اندیشه، با مغز گردد سخن. (فردوسی)

قصه 1

روباه و خرس و آدم بینوا

یکی بود، یکی نبود. مردی یک روز صبح با دو تا گاو راه افتاد که برود و زمین را شخم بزند. وقتی‌که به جنگل رسید، صدای فریاد و زوزه‌ای شنید. رفت ببیند چه خبر است. دید یک خرس بزرگ با یک خرگوش گفت وگو دارند. آدم بینوا گفت: «چنین چیزی تا حالا ندیده بودم!»

چنان خندید و قهقهه زد که نزدیک بود بترکد. خرس فریاد کشید: «ای آدمیزاد! مگر دیوانه شده‌ای؟ برای این کار، تو را تنبیه می‌کنم و خودت و دو گاوت را می‌خورم».

آدم بینوا دیگر نخندید و از خرس خواهش کرد که او را نخورد و اگر ناچار باید او را بخورد، تا شب به او مهلت بدهد که زمین را شخم بزند تا خانواده بیچاره‌اش بی‌نان نمانند. خرس گفت: «خیلی خوب، تا شب کاری به کار تو ندارم، اما شب می‌خورمت».

خرس پی کارش رفت و آدم بینوا هم با رنج و غصه زمین را شخم زد، ولی هرچه فکر می‌کرد، نمی‌توانست برای خود راه رهایی پیدا کند.

نزدیک ظهر روباهی به آن‌طرف آمد و فهمید که آدم بینوا غصه می‌خورد، پرسید: «بگو ببینم چه پیش آمده است؟ آیا نمی‌توانم به تو کمک کنم؟»

آدم بینوا گزارش کار خود را به روباه داد. روباه گفت: «اگر چیز دیگری نیست، اینکه خیلی آسان است. خودت زنده می‌مانی، گاوهایت هم آسیبی نمی‌بینند، پوست خرس هم مال تو می‌شود. بگو ببینم برای کمکی که به تو می‌کنم چه می‌دهی؟»

آدم بینوا نمی‌دانست چه بگوید؛ چون خودش چیزی نداشت، روباه هم زیاد می‌خواست. سرانجام، روباه راضی شد که نُه تا مرغ و یک خروس بگیرد. آدم بینوا خواهی‌نخواهی پیمان بست. نمی‌دانست از کجا بیاورد، اما ناچار بود که پیمان ببندد. روباه گفت: «گوش بده آدم بینوا، سر شب که خرس اینجا می‌آید، من زیر درخت پنهان می‌شوم، مانند شکارچی‌ها صدای بوق درمی‌آورم. اگر خرس از تو پرسید این چه صدایی است، بگو شکارچی‌ها هستند که یک ساعت پیش آن‌ها را دیدم. این صدای بوق آن‌هاست که به یکدیگر آگاهی شکار می‌دهند. خرس می‌ترسد و از تو خواهش می‌کند که او را پنهان کنی تا شکارچی‌ها پیدایش نکنند. تو او را در این کیسه چرک می‌گذاری و می‌گویی که تکان نخورد. من می‌آیم و از تو می‌پرسم در این گونی چیست. تو می‌گویی کُنده درخت است. من می‌گویم باور نمی‌کنم، اگر راست می‌گویی تبرت را به اینجا بزن؛ جایی که بالا آمده و سر خرس است. تو هم تبرت را دست می‌گیری و چنان به سرش می‌زنی که فوری بمیرد».

آدم بیچاره از این پیشنهاد خوشحال شد و همه‌چیز همان طور شد. خرس گول خورد، آدم بینوا هم با گاوهایش به خانه رفت. روباه گفت: «نگفتم این طور می‌شود؟»

آدم بینوا یاد بگیر: فکر خوب از زور بازو بهتر است، اما من حالا کار دارم باید بروم. فردا صبح می‌آیم برای گرفتن نه مرغ و یک خروس. البته باید چاق باشند. در خانه باش، وگرنه پشیمان می‌شوی.

آدم بینوا خرس را انداخت روی گاری و شاد و خوش به خانه رفت و شام خوبی خورد و آسوده خوابید. از روباه هم زیاد نترسید، برای اینکه از خود او یاد گرفته بود که «تدبیر خوب از زور زیاد بهتر است.» صبح زود هنوز آدم بینوا چشمش را وا‌نکرده بود که روباه در زد و مرغ‌ها و خروس را خواست. آدم بینوا گفت: «در حال رخت پوشیدنم، همین حالا می‌آیم».

رختش را پوشید، اما در کوچه را باز نکرد. میان حیاط ایستاد و از خود صدای سگ درآورد. روباه گفت: «آدم بینوا! این چه صدایی است؟ سگ شکاری نباشد؟»

آدم بینوا گفت: «درست فهمیدی دوست عزیزم. نمی‌دانم این دوتا سگ از کجا آمده و زیر تخت خوابیده‌اند. بوی تو را که فهمیدند می‌خواهند بدوند بیرون، نمی‌دانی با چه سختی این‌ها را نگه‌داشته‌ام.»

روباه گفت: «هر طور شده دو دقیقه دیگر نگاه دار تا من بدوم، نگه‌دار. مرغ‌ها و خروس مال خودت… .»

آدم بینوا در را باز کرد، دید روباه دیده نمی‌شود. بنای خنده را گذاشت و اگر نمرده باشد شاید هنوز هم خنده می‌کند.

قصه 2

شیر شکر

خارکنی خری داشت که تا می‌توانست از گرده‌اش کار می‌کشید. صبح‌ها سوارش می‌شد، می‌رفت به صحرا و عصرها همه خارهایی را که کنده بود، بارش می‌کرد و خودش هم می‌رفت آن بالا رو پشته خارها می‌نشست و برمی‌گشت به خانه و شب‌ها یک‌مشت کاه پوسیده جلوش می‌ریخت.

خر از این زندگی به تنگ آمده بود و همیشه تو فکر بود راهی پیدا کند و یک جوری ریشش را از چنگ صاحبش بکشد بیرون. آخر سر عقلش تا اینجا قد داد که خودش را به ناخوشی بزند و دیگر به کاه لب نزند.

یک‌شب که خسته و وامانده از صحرا برگشته بود خانه، خودش را انداخت زمین و دیگر کاه نخورد.

صبح آن شب، وقتی خارکن دید خر دراز به دراز افتاده رو زمین و لب نزده به کاه، غصه‌دار شد. در دل گفت: «با این حال‌وروزی که این دارد، گمان نکنم حالا حالاها خوب بشود».

به خر سیخونک زد و وقتی دید خر نای از جا جنبیدن ندارد، ریشی خاراند. او را خوب ورانداز کرد و با خود گفت: «نه! این خر دیگر برای ما خر بشو نیست. من هم که حالش را ندارم خر ناخوش نگه‌دارم».

خارکن کس و کارش را صدا زد و به کمک آن‌ها خر را کشید برد انداخت تو بیابان. خر خوشحال شد و همین‌که دید کسی دوروبرش نیست، بلند شد و راه افتاد رفت تا به جنگلی رسید و شروع کرد به چریدن. بعد از چند روز، آبی دوید زیرپوستش و کم‌کم چاق‌وچله شد؛ طوری که اگر کسی او را می‌دید، باور نمی‌کرد که این همان خر لاغر مردنی مرد خارکن است.

یک روز خر داشت بی خیال تو جنگل می‌گشت و علف‌تر و تازه می‌لمباند که شیری آمد به جنگل و چنان غرش بلندی سر داد که نزدیک بود خر از ترس زهره ترک شود.

خر با خودش گفت: «این دیگر صدای چه جور جانوری است؟ نکند شیری، ببری یا پلنگی باشد، یک دفعه جلوم سبز شود و یک لقمه چپم بکند».

و فکری ماند چه کند، چه نکند. آخر سر به این نتیجه رسید که «ما هم برای خودمان صدایی داریم! خوب است فعلاً آن را ول کنیم و زهره‌چشمی از طرف بگیریم».

بعد، همه زورش را گذاشت رو صداش و شروع کرد به عرعر. شیر صدای خر را شنید و ترس افتاد توی دلش. با خودش گفت: «ای‌داد بی داد! ما را بگو دلمان خوش بود که صدایمان رو دست ندارد».

شیر افتاد توی هول و ولا که نکند زور صاحب آن صدا از زور او بیشتر باشد؟ او با ترس و لرز راه افتاد تو جنگل. خر هم از سمت دیگر با ترس و لرز پیش آمد که یک دفعه رسیدند به هم.

خر، شیر را از یال و کوپالش شناخت و خیلی ترسید، ولی به روی خودش نیاورد، اما شیر چون تا آن موقع خر ندیده بود، هرچه فکر کرد این چه جور جانوری است و ایستاده روبه روش، عقلش به‌جایی نرسید. همین قدر فهمید که از خودش بلندتر و کشیده‌تر است و گوش‌های درازی دارد.

شیر خواست برگردد، اما ترسید که خر از پشت سر به او حمله کند. این بود که رفت جلو سلام کرد.

خر جواب سلام شیر را داد و پرسید: «تو کی هستی که بی‌خودی برای خودت تو جنگل ول می‌گردی؟»

شیر گفت: «قربان! من شیرم. آمده‌ام دست‌بوس شما و خواهش کنم مرا به نوکری خودتان قبول کنید».

خر گفت: «من هم شیر شکرم و خواهشت را قبول می‌کنم، ولی بدان اگر سه مرتبه نافرمانی کنی یا گناهی از تو سر بزند، دل و جگرت را از پشت کمرت می‌کشم بیرون».

شیر گفت: «مطمئن باشید هیچ خطایی از من سر نمی‌زند».

خلاصه! شیر نوکر شد و خر ارباب، اما با همه این احوال، همه فکر و ذکر خر این بود که هر طوری شده شیر را از سر خود وا‌کند.

یک روز خر به شیر گفت: «میلم کشیده یک چرت بخوابم. تو هم دورادور مراقب باش کسی مزاحم من نشود».

خر این را گفت و گرفت خوابید، چون خیال می‌کرد وقتی به خواب برود، شیر فرصت را از دست نمی‌دهد و فرار می‌کند.

راستش را بخواهید مدت‌ها بود که شیر خیال داشت فرار کند، ولی می‌ترسید گیر بیفتد و حالا که خر رفته بود تو چرت ساختگی، شیر خر را زیر نظر گرفت و دل‌دل کرد که بماند یا پا به فرار بگذارد. در این موقع، مگسی نشست رو پیشانی خر. شیر دست پاچه شد، پرید جلو و با نوک دمش مگس را پراند.

خر چشمه‌اش را واکرد. داد و بی داد راه انداخت و گفت: «کی به تو اجازه داد لالایی خوان ما را بزنی؟ حساب دستت باشد. این یک کار بد. وای به حال‌وروزت اگر به دوم و سوم برسد».

شیر گفت: «غلط کردم! دیگر این کار را نمی‌کنم».

خر گفت: «تا ببینم!»

خر، فردای آن روز شیر را انداخته بود دنبال خودش و در جنگل می‌گشت و باز رفته بود تو این فکر که چه جوری خودش را از شرّ شیر خلاص کند که یک دفعه از حواس‌پرتی پاش سُرید و افتاد تو باتلاق و شروع کرد به دست و پا زدن. شیر مثل باد، خودش را رساند به خر و تند رفت زیر شکمش و آوردش بیرون.

خر هوار کشید: «خیال کردی من آن قدر دست و پا چلفتی‌ام که بیفتم تو باتلاق. نه! نشسته بودم سر قبر بابای خدابیامرزم فاتحه‌ای بخوانم که تو نگذاشتی و بلندم کردی».

شیر گفت: «نمی‌دانستم جناب شیر شکر. ببخشید!»

خر داد زد: «پرت و پلا نگو! این هم گناه دوم! حواست را خوب جمع کن که بار سوم حسابت با کرام الکاتبین است».

شیر و خر با ترس و لرز چند روزی در کنار هم گذراندند و شب و روز تو نخ هم بودند تا یک روز گذرشان افتاد به کنار رودخانه‌ای و خر تازه فهمید، خیلی تشنه است و از هول و هراس شیر مدتی است یادش رفته آب بخورد. هول هولکی رفت تو رودخانه آب بخورد که یک دفعه آب، جاکنش کرد و غلتاندش.

شیر پرید تو رودخانه و خر را که در آب غوطه می‌خورد کشید بیرون. خر چشم غره‌ای به شیر رفت و گفت: «نه! گمان نکنم آب من و تو توی یک جو برود. من داشتم خودم را می‌شستم، آن‌وقت تو خیال کردی دارم غرق می‌شوم؟ من از دستت پاک کلافه شده‌ام و دیگر نمی‌توانم خنگ بازی‌ات را تحمل کنم. الان حسابت را کف دستت می‌گذارم».

همین‌که این حرف از دهان خر درآمد، شیر در دل گفت: «اینکه خواهی‌نخواهی مرا می‌خورد، پس بهتر است بزنم به چاک. هرچه بادا باد! یا از دستش جان به درمی‌برم یا می‌افتم به چنگش و زودتر تکلیفم روشن می‌شود».

شیر دیگر معطل نکرد. خیز ورداشت وسط جنگل و مثل باد پا گذاشت به فرار. خر چند قدم دوید دنبال شیر. بعد ایستاد و فریاد کشید: «حیف که حوصله‌اش را ندارم، وگرنه گرفتنت برای من مثل آب خوردن است، اما بدان هر جا بری، نوکرهایم دستگیرت می‌کنند و می آورنت خدمت خودم. آن‌وقت می‌دانم چطور نفله‌ات کنم که همه شیرها از شنیدنش به لرزه بیفتند».

شیر از هولش همین طور کج‌ومعوج می‌دوید و گاهی از ترس به پشت سرش نگاه می‌کرد، که به روباهی رسید.

روباه پرسید: «ای سلطان جنگل! چه شده که مثل گربه گیج ویج، قیقاج می‌روی و هی نگاه می‌کنی پشت سرت؟»

شیر ماجرای خودش و شیر شکر را برای روباه تعریف کرد.

روباه گفت: «تا آنجا که عقل من قد می‌دهد، هیچ جانوری نیست که زورش به تو برسد».

شیر گفت: «تا حالا گرفتار شیر شکر نشده‌ای که این حرف‌ها را می‌زنی.»

روباه گفت: «نشانی هاش را بده ببینم».

شیر گفت: «قد و بالاش از من بلندتر است. گوش‌های درازی دارد و ناخن‌هایش قلمبه و یک کاسه است».

روباه گفت: «ای بیچاره! اینکه می‌گویی، خر است و دل و جگری دارد باب دندان تو. برگرد بریم شکمش را پاره کن. دل و جگرش را تو بخور و گوشتش را بده من بخورم».

روباه به شیر دلداری داد و برش گرداند.

خر از فرار شیر هنوز کیفش کوک بود که دید سروکله شیر پیدا شد. خر به‌طرف شیر ایستاد و خوب که نگاه کرد، دید روباهی هم افتاده دنبال شیر و بااحتیاط دارد می‌آید.

خر به‌طرف شیر و روباه راه افتاد و با صدای بلند گفت: «آفرین روباه باوفا! خوب وظیفه‌ات را انجام دادی و این فراری را دستگیر کردی. صبر کن الان می‌آیم شکمش را پاره می‌کنم و دل و جگرش را به خودت می‌دهم.»

شیر تا این را شنید، گفت: «ای روباه حقه‌باز! به من حقه می‌زنی؟»

و روباه را بلند کرد، زد زمین و کشت و خودش پا گذاشت به فرار. خر یک‌بار دیگر همه زورش را گذاشت رو صداش و شروع کرد به عرعر و شیر از هولش تندتر دوید.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=13889

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *