قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-مکت

قصه‌های مُلستان: مکتب پالان‌دوز || ابتکار عمل در ترویج علم و دانش

قصه‌های گلستان و مُلستان

مکتب پالان‌دوز

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. روزهایی بود که هنوز آدم سواددار کم بود. بیشتر مردم در خانه یا مکتبخانه، خواندن قرآن و دعا و بعضی کتاب‌های مذهبی را یاد می‌گرفتند. ولی نوشتن را یاد نمی‌گرفتند و از عهدۀ خواندن یک نامۀ دست‌نوشته هم برنمی‌آمدند. در آن روزها به کسی که خواندن و نوشتن را می‌دانست می‌گفتند باسواد. بعد که این‌طور سوادها زیادتر شد معنی سواد هم بزرگ‌تر شد و نسبت و درجه پیدا کرد. یکی که خواندن و نوشتن زبان مادری‌اش را نمی‌داند می‌گویند بی‌سواد است. یکی که می‌داند سواددار است، یکی باسواد است یعنی بیشتر درس خوانده، یکی خیلی باسواد است و یکی از آن باسوادهای روزگار است یعنی دانشمند است؛ و قصۀ ما مربوط به روزگار قدیم است.

در ده فقط چهار پنج نفر سواد داشتند. یکی پیش‌نماز مسجد بود، یکی مکتب دار ده بود، یکی درویش علی بود که شعر هم می‌ساخت، یکی حاجی محمد بود که نصفِ آبادی را صاحب بود، یکی هم بقال محله بود؛ و مکتبخانه‌ای که خط نوشتن و حساب و این چیزها را به بچه‌ها تعلیم می‌داد تازه پیدا شده بود.

حسنعلی، آهنگر ده که نعل خر و گاو و نعل گیوه و داس و اره و بیل و کلنگ و این چیزها می‌ساخت مثل بقیۀ مردم بی‌سواد بود و آن روز همسایه‌اش داشت می‌رفت مشهد؛ و حسنعلی می‌خواست برای پسرش که در مشهد ماندگار شده بود کاغذی بنویسد و دعا و سلام بگوید و صورت بدهد که بعضی چیزها را بخرد و به ده بفرستد.

حسنعلی وقتی فهمید همسایه‌اش عازم حرکت است دوید از دکان بقالی یک کاغذ و پاکت خرید و خیال داشت که همان‌جا از بقال خواهش کند دو کلمه دعا و سلام برایش بنویسد. ولی شاگرد بقال گفت که استادش رفته شهر و او هم سواد ندارد.

حسنعلی آهنگر دوید به خانۀ درویش علی. او هم رفته بود دهِ بالا سر خرمن. ای‌داد و بیداد! حسنعلی با خود گفت «پیش‌نماز و کدخدا و حاجی محمد که نمی‌نشینند برای من کاغذ بنویسند. بازهم مکتب دار از همه بهتر است.» آمد به مکتبخانه و دید مکتب دار نشسته است و شاگردها هم گوش تا گوش نشسته، صدا در صدا انداخته‌اند و درسشان را می‌خوانند.

حسنعلی اجازه گرفت و رفت پیش مکتب دار و گفت: «جناب ملا نمی‌خواستم مزاحم شما بشوم. ولی همسایۀ ما دارد می‌رود مشهد و می‌خواهم چند تا کلمه کاغذ برای پسرم بنویسم. بقال و درویش علی هم که همیشه به ما کمک می‌کنند نبودند. قربان آن دستت، یک کاغذ مختصر برای من بنویس هر چه هم بفرمایی تقدیم می‌کنم.»

مکتب دار گفت: «من حالا باید به درس این‌ها برسم. اگر مکتب تعطیل بود یک‌چیزی بود. ولی خوب حالا درست می‌کنم.» یکی از بچه‌مکتبی‌ها را صدا زد و گفت: «آی جواد، برو آن گوشه بنشین و ببین حسنعلی چه می‌خواهد برایش بنویس.»

حسنعلی و جواد نشستند و حرف‌هایش را گفت و جواد نوشت. وقتی تمام شد پرسید: «همه‌چیز را همان‌طور که گفتم نوشتی؟» جواد گفت: «گوش کن برایت بخوانم و اگر چیزی باقی مانده بنویسم.»

کاغذ را دوباره خواند و حسنعلی آهنگر دید که جواد، حرف‌هایش را خیلی هم بهتر ازآنچه او گفته روی کاغذ نوشته است. خیلی خوشحال شد و در دلش گفت: «ببین بچه به این کوچکی چه سواد خوبی دارد.» از او پرسید: «تو این سواد را در همین مکتبخانه یاد گرفتی؟» جواد گفت: «خوب، معلوم است و در خانوادۀ ما هیچ‌کس نوشتن بلد نیست، من خواندن و نوشتن را از همین جناب ملا یاد گرفتم و خواهرم را هم در خانه سواددار کردم؛ اما حالا هنوز خیلی مانده است که باسواد بشوم.»

حسنعلی گفت: «نه خیر، تو از من هم بهتر نوشتی. بارک‌الله خیلی هم سواد خوبی داری.» بعد آمد پیش مکتب دار و گفت: «خیلی ممنونم، کارم روبه‌راه شد، یک کار دیگر هم دارم که باید بیایم شما را ببینم. عصری که مکتبخانه تعطیل شد می‌آیم.» مکتب دار کاغذ را از دست حسنعلی گرفت و نگاهی کرد و گفت: «آفرین بر این جواد که چه خط خوبی هم دارد.» جواد سرش را به زیر انداخت و رفت سر جایش نشست و حسنعلی رفت کاغذ را به همسایۀ مسافر داد و تمام شد.

اما حسنعلی آهنگر پیش خودش به فکر افتاده بود که: «این جواد یک ذره بچه است و به این خوبی کاغذ می‌نویسد که جناب ملا هم به او آفرین می‌گوید، مگر او چند سال درس خوانده؟ تا آنجا که من می‌دانم جواد پسر پالان‌دوز بالا محله است و تا پریروز توی کوچه بازی می‌کرد. هنوز یک سال هم نیست که به مکتب می‌رود، پس من هم اگر یک سال کمتر به مکتب می‌رفتم سواددار می‌شدم، یعنی آیا من از یک بچۀ هفت‌ساله کمترم؟»

عصری آمد به خانۀ مکتب دار و یک شاخه نبات را که هدیه آورده بود تقدیم کرد و گفت: «این بابت آن کاغذ که به شما زحمت دادم و خیلی هم شرمنده‌ام، اما آمده‌ام یک‌چیزی بپرسم. آیا فقط بچه‌ها می‌توانند سواد یاد بگیرند یا پیرمردها هم می‌توانند یاد بگیرند؟»

مکتب دار جواب داد: «این چه حرفی است، سواد یادگرفتن کار خیلی آسان است و هر کس که بخواهد یاد می‌گیرد. تازه، آدم‌های بزرگ زودتر هم یاد می‌گیرند.»

حسنعلی آهنگر گفت: «عجب!»

مکتب دار گفت: «عجب ندارد، بچه‌ها از اول، خودشان نمی‌خواهند به مکتبخانه بیایند. بزرگ‌ترها ایشان را می‌آورند و ما کلی زحمت می‌کشیم تا درس خواندن را به ایشان عادت بدهیم؛ وقتی هم درس می‌خوانند چون نمی‌دانند که این درس بعدها چقدر به کارشان می‌آید قدری بازی و بازیگوشی دارند که وقت را حرام می‌کند. ولی آدم بزرگی که در زندگی احتیاج به سواد دارد البته بیشتر قدرش را می‌داند و بهتر دل می‌دهد و زودتر یاد می‌گیرد.»

حسنعلی آهنگر گفت: «خیلی خوبه، من از امروز تصمیم گرفتم که سواددار شوم. ولی روزها کار آهنگری دارم و نمی‌توانم به مکتب بیایم، آیا می‌شود که شب‌ها بیایم و از شما درس بگیرم.»

مکتب دار جواب داد: «روزها که مکتبخانه جای بچه‌هاست. شب هم کار کتاب نویسی دارم و دیگر حال و حوصلۀ درس دادن ندارم. من این بچه‌ها را باسواد می‌کنم و وقتی سواددار توی ده زیاد شد خود این‌ها هم می‌توانند هرکدامشان چند نفر را باسواد کنند و کم‌کم همه باسواد می‌شوند، همان‌طور که این جواد پالان‌دوز، خواهر خودش را در خانه سواددار کرده و خط خواهرش از خودش هم بهتر شده، البته من از کار کردن و مزد گرفتن بدم نمی‌آید. ولی نمی‌رسم و نمی‌توانم.»

حسنعلی آهنگر گفت: «خیلی بد شد، ببینم، هیچ راهی ندارد که آدم در یک روز یا یک‌شب فوری سواددار شود؟»

مکتب دار خندید و گفت: «نه، چنین راهی نیست، سواد را نه با دعا و نه با نذرونیاز و نه با پول و نه با زور و نه با شوق زیاد در یک‌شب یا یک روز نمی‌شود آموخت، کسی که می‌خواهد باید دو ماه، سه ماه، چهار ماه، یک سال زحمت بکشد، وقت صرف کند و حواسش را جمع کند و یاد بگیرد. سواد پایه‌ی علم است و خدا در این یک‌چیز راه را برای همۀ مردم مساوی قرار داده است، خیلی چیزها را با پول می‌توان خرید یا به‌زور می‌توان گرفت یا به دعا می‌توان خواست. ولی سواد را باید دنبالش رفت و یاد گرفت. هر که بیشتر و بهتر می‌خواند بیشتر و بهتر یاد می‌گیرد. وگرنه همۀ دنیا را داشته باشی، تا درس نخوانی باسواد نمی‌شوی.»

حسنعلی گفت: «خوب است که در این کار بی‌عدالتی نیست، ولی باباطاهر عریان چی؟ شنیده‌ام که باباطاهر را کسی مسخره کرده بود و او دلش شکسته بود و از یک آخوند پرسیده بود چگونه باید باسواد شد، آخوند هم به شوخی گفته بود باید یخ حوض مدرسه را بشکنی و در آن آب یخ‌زده غسل کنی. او هم همان کار را کرد و یک‌شبه باسواد شد و شاعر شد.»

مکتب دار گفت: «بشنو و باور نکن. این حرف از آن دروغ‌های شاخ‌دار است. آن باباطاهر هم یا سواد نداشته و ذوق شعر داشته و شنیده‌های خود را پس می‌گفته یا مدت‌ها زحمت کشیده و سواد یاد گرفته. ولی چون مردم همیشه از حرف‌های عجیب‌وغریب خوششان می‌آید کسانی که می‌خواسته‌اند مقام باباطاهر را بزرگ کنند این کرامت دروغی را به او نسبت داده‌اند، همان‌طور که صدها مطلب شبیه آن را به صوفیان و درویشان نسبت می‌دهند و اغلب دروغ است. شاید باباطاهر همدانی حافظۀ خوبی داشته و هرچه را می‌شنیده زود یاد می‌گرفته. ولی اگر خواندن و نوشتن می‌دانسته، بی‌شک مثل بقیۀ مردم درس گرفته و مشق نوشته و یاد گرفته، همان‌طور که این بچه‌ها می‌خوانند و می‌نویسند تا باسواد می‌شوند. هیچ راه دیگری وجود ندارد. البته داستان پیغمبرها و امام‌ها داستانی دیگر است. ولی بعد از آن‌ها هر چه باسواد در دنیا بوده و هست، درس خوانده و یاد گرفته، هر که بیشتر خوانده بیشتر، هر که کمتر خوانده کمتر.»

حسنعلی گفت: «خیلی خوبه. حالا می‌گویی من چکار کنم؟ من می‌خواهم سواددار بشوم، اگر کسی پیدا شود و به من درس بدهد خواندن و نوشتن را در چه مدت می‌توان یاد گرفت؟»

مکتب دار گفت: «این بسته به استعداد و شوق و پشتکار است. یکی سه‌ماهه یاد می‌گیرد، یکی بیشتر. ولی به‌هرحال در یک سال هرکسی خواندن و نوشتن را یاد می‌گیرد. تو هم می‌توانی شب‌ها بروی و مثلاً از همین جواد خواندن و نوشتن را یاد بگیری و بعد تا دلت می‌خواهد کتاب بخوانی و کاغذ بنویسی.»

حسنعلی پرسید: «یعنی جواد هم می‌تواند مرا باسواد کند؟»

مکتب دار جواب داد: «اِه، چرا نتواند؟ مگر نگفتم که او خواهر شش‌ساله‌اش را هم باسواد کرده؟ آیا تو به‌اندازۀ یک دختر شش‌ساله هم استعداد نداری؟ آیا پسر تو که آهنگری را از تو یاد گرفته نمی‌تواند به یکی دیگر یاد بدهد؟»

حسنعلی گفت: «چرا.»

مکتب دار گفت: «خوب، سواد هم همین‌طور است. هرکسی می‌تواند هر چه را بلد است به یکی دیگر هم یاد بدهد، کمتر بلد است کمتر، بیشتر بلد است بیشتر، و این جواد حالا هر کتابی را می‌تواند بخواند و همه‌چیز را می‌تواند به چه خویی بنویسد. ولی هر چه بیشتر بخواند، باسوادتر می‌شود.»

حسنعلی آهنگر گفت: «خیلی خوشحالم کردی و خوب راهی پیش پایم گذاشتی. من اگر همین کاغذ نوشتن را یاد بگیرم خودش خیلی کار است، از شما هم متشکرم.»

حسنعلی آهنگر رفت و با پالان‌دوز بالا محله صحبت کرد و گفت: «داستان ازاین‌قرار است، حالا چه می‌گویی؟»

پالان‌دوز گفت: «هیچی. خود من هم وقتی می‌بینم جواد همۀ کتاب‌ها را می‌خواند و همه‌چیز را می‌نویسد به‌طورکلی حظ می‌کنم. ولی من صبح تا شب زحمت می‌کشم برای خوشبختی بچه‌ها و نمی‌توانم جواد را مجبور کنم که شب به تو درس بدهد، مگر اینکه خودش بخواهد. تازه اگر قبول کند باید تو بیایی اینجا نه اینکه جواد بیاید جای دیگر. من از اول غروب دیگر نمی‌گذارم بچه‌ها به کوچه بیایند.»

حسنعلی گفت: «هر طور که شما بگویید، من باید سواد یاد بگیرم.» مکتب دار هم گفت: «آسان است» «ولی اگر مشکل هم باشد پای مشکلش ایستاده‌ام.»

پالان‌دوز گفت: «این آها، جواد دارد می‌آید، حالا می‌پرسم.»

موضوع را از جواد پرسیدند و جواد گفت: «من باید تا فردا فکر کنم ببینم می‌شود یا نمی‌شود.» فردا که حسنعلی آهنگر آمد جواد در حضور پدرش گفت: «من فکرهایم را کرده‌ام و برنامه‌ای تهیه کرده‌ام. اگر قبول می‌کنید یا الله، اگر نمی‌کنید به من مربوط نیست، من روزها درس می‌خوانم و بقیه‌اش هم می‌خواهم کمی بازی کنم و بیشتر کتاب بخوانم. درس دادن شب مرا از کار خودم بازمی‌دارد. مگر اینکه فایدۀ بزرگی داشته باشد. تازه من به یک نفر تنها درس نمی‌دهم، وقت من برای خودم بیشتر ارزش دارد. اگر آقای حسنعلی آهنگر بتواند ده نفر دیگر مثل خودش را برای درس شب آماده کند من هم مثل جناب مکتب دار در همین‌جا یک مکتبخانۀ شبانه درست می‌کنم و همۀ ده نفر را تا آنجا که خودم بلدم باسواد می‌کنم که بتوانند هر کتابی را بخوانند و هر چه دلشان می‌خواهد بنویسند؛ اما کار من سه تا شرط دارد و یک فایدۀ بزرگ.»

حسنعلی گفت: «ده نفرش را پیدا می‌کنم؛ اما اگر شرط‌ها سنگین باشد مشکل می‌شود. هرکسی حاضر نمی‌شود پول زیاد بدهد.»

جواد گفت: «پول زیاد؟ من اصلاً پول نمی‌خواهم و سه شرط این است:

اول اینکه، پدرم یکی از آن ده نفر باشد و در همین مکتب حاضر باشد. دوم اینکه من به آدم بی‌هنر درس نمی‌دهم. پدرم پالان‌دوز است، شما آهنگر هستید، آن هشت نفر بقیه هم باید کسانی باشند که در کاری، صنعتی، استاد باشند مثلاً مثل نجاری، بنایی، رنگرزی، خیاطی، کفاشی، برزگری و این چیزها. سوم اینکه غیر از پدرم 9 نفر بقیه باید تعهد کنند که در برابر درسی که می‌خوانند هر چه را که من از کار و صنعت ایشان می‌خواهم بدانم به من یاد بدهند. البته من هم تعهد می‌کنم آن کارآموزی بیش از وقتی‌که من صرف درس ایشان می‌کنم نباشد.»

حسنعلی آهنگر گفت: «بسیار بسیار خوب است و حرف حسابی است و الهی که همیشه خوشبخت باشی. من آن هشت نفر دیگر را پیدا می‌کنم و این شرط‌ها هم خیلی خوب است، آن‌وقت فایدۀ بزرگش کدام است؟»

جواد گفت: «فایدۀ بزرگش این است که وقتی شرط‌ها قبول شد من این ده نفر را در ظرف یک ماه سواددار می‌کنم.»

حسنعلی با تعجب گفت: «یک ماه؟ چه خوب!»

جواد گفت: «بله یک ماه و به حساب باریک‌تر ۳۲ روز.»

پدرش که پالان‌دوز بود گفت: «چه می‌گویی بابا! در این مدت کم که نمی‌توانی.»

جواد گفت: «چرا می‌توانم، آن‌ها از سواد چه می‌خواهند؟ می‌خواهند هر چه را گفته می‌شود بنویسند و هر چه را به زبان فارسی خودمان نوشته است بخوانند. کلید سواد همین است. بعد همین حسنعلی آهنگر وقتی توانست هر چه را می‌گوید بنویسید دیگر بسته به معرفت خودش است که بنویسد سلام یا بنویسد زهرمار و یا بیشتر کتاب بخواند و بیشتر یاد بگیرد یا به همین کاغذ نوشتن قانع باشد.»

حسنعلی گفت: «من هم همین را می‌خواهم. من اگر بتوانم هر چه را به زبان می‌گویم بنویسم و هر چه را نوشته است بخوانم برایم بس است.»

جواد گفت: «حالا خیال می‌کنی بس است. بعد می‌بینی که هر چه بیشتر بخوانی بیشتر می‌فهمی و بیشتر می‌توانی از سواد بهره ببری، قدری هم حساب و قدری هم هندسه برای هرکسی واجب است. به‌هرحال من کلید سواد را به دست شما می‌دهم.»

قرار کار را گذاشتند و حسنعلی آهنگر هشت نفر دیگر را پیدا کرد و ده نفر شاگردان مکتبخانۀ جواد به‌این‌ترتیب آماده شدند:

1) پیر پالان‌دوز بابای جواد
۲) حسنعلی آهنگر
۳) شاطر حسین نانوا
۴) استاد جعفر بنا
۵) شیرمحمد قالی‌باف
۶) جوانمرد قصاب
۷) حاجی زینل زارع
۸) حُر محمد رنگرز
9) غلامحسین کوره‌پز
۱۰) استاد رحیم نجار

همۀ آدم‌های پنجاه شصت‌ساله که در محله کار می‌کردند با پیر پالان‌دوز و حسنعلی آهنگر آشنا بودند و می‌خواستند سواددار شوند و شرط جواد آقا را قبول کرده بودند.

اولین شب که مکتب رسمی شد جواد، شاگردان پیرش را در همان دکان پالان‌دوزی که به خانۀ خودشان هم راه داشت ردیف نشاند و خودش جلو آن‌ها ایستاد و همان‌طور که از جناب مکتب دار یاد گرفته بود درسش را شروع کرد:

«خوب، بچه‌ها، حواستان را جمع کنید، شما دیگر بچه نیستید و نمی‌خواهید. بازی کنید، آمده‌اید به این مکتبخانه که خواندن و نوشتن را یاد بگیرید و می‌دانید که چه می‌خواهید. پس گوش کنید. حسنعلی آهنگر نمایندۀ همه است و به‌جای شما جواب می‌دهد، اما درس برای همه است و حالا من چند تا سؤال دارم: اول بگو ببینم بچه، اسم چند تا گل و گیاه را بلدی؟

حسنعلی جواب داد: «خیلی آقا، صدتا، دویست‌تا»

جواد پرسید: «چند تا اسم آدم را می‌دانی و می‌توانی بگویی؟»

حسنعلی جواد داد: «خیلی آقا، صدتا، هزارتا.»

جواد گفت: «خیلی خوب، اسم چند تا چیز خوردن را بلدی؟»

حسنعلی گفت: «خیلی آقا، همه‌چیز، هرچه را که خورده‌ام و خیلی از چیزها را هم که نخورده‌ام اسمش را می‌دانم.»

جواد پرسید: «خوب، از کارهایی که هرروز انجام می‌دهیم چه چیزها را می‌توانی بشماری، مثل ایستادن، نشستن، خوابیدن، برخاستن، رفتن، آمدن، گفتن…»

حسنعلی خنده‌اش گرفت و گفت: «خوب دیگر، من هم مثل همه خیلی از این چیزها می‌توانم قطار کنم: دویدن، افتادن، خوردن، خریدن، فروختن، دیدن، شنفتن، زدن، بستن، شکستن، ساختن، خیلی چیزها هست.»

جواد. پرسید: «بسیار خوب، وقتی می‌خواهی اسم مرا بگویی چه‌کار می‌کنی؟»

حسنعلی گفت: «هیچی آقا، می‌گویم جواد.»

جواد پرسید: «خوب، وقتی می‌خواهی به من دستور بدهی که بروم یا بیایم چه می‌گویی؟»

حسنعلی گفت: «معلوم است دیگر، می‌گویم: برو، بیا.»

جواد گفت: «خوب بچه‌ها. گفتن را همه بلدیم، سواد چیزی غیرازاین نیست که هرچه را به زبان می‌گوییم همان را روی کاغذ بنویسیم یا اگر نوشته است بخوانیم. وقتی شما بتوانید این اسم‌ها و چیزهای دیگر را که به زبان می‌گویید روی کاغذ بنویسید یا اگر نوشته باشد بخوانید، سواد را یاد گرفته‌اید.»

«در دنیا هر چیزی اسمی دارد و هر کاری اسمی دارد، بعضی اسم‌ها کوتاه است مثل «گُل» که با گفتن آن یک‌بار دهان ما تکان می‌خورد، بعضی اسم‌ها درازتر است مثلاً مانند «پنبه‌دانه» که با گفتن آن دهان ما چهار بار تکان می‌خورد (پن – به- دا- نه) و همین‌طور است تمام حرف‌هایی که به زبان می‌آوریم. پس زبان و دهان ما ظرفی است که تمام کلمه‌ها در آن جا می‌گیرد. ما با این زبان و دهان می‌توانیم تمام کارها و حرف‌های دنیا را بگوییم. ولی کاغذ زبان و دهان ندارد. خطی که می‌نویسیم و می‌خوانیم زبانش قلم و دهانش کاغذ است. همان‌طور که هرچه دلمان بخواهد می‌توانیم به زبان بگوییم هر چه را هم که می‌گوییم می‌توانیم روی کاغذ بنویسیم و دوباره بخوانیم.»

«در موقع گفتن و حرف زدن، زبان و دهان ما بیش از ۳۲ حرکت ندارد؛ یعنی تمام حرف‌های دنیا را با همین ۳۲ حرکت می‌گوییم. زبان و دهان نوشتن هم ۳۲ علامت بیشتر ندارد و تمام حرف‌های عالم را با همین ۳۲ علامت می‌نویسند و می‌خوانند. نوشتن همان حرف زدن است، هیچ‌چیز دیگر نیست، حرف زدن را از بچگی به ما یاد داده‌اند که با همان ۳۲ حرکت زبان و دهان، همه‌چیز را بگوییم و وقتی ما این ۳۲ علامتِ نوشتن را هم یاد بگیریم، نوشتن و خواندن مانند حرف زدن آسان می‌شود. تنها کارِ سوادآموزی همین است که این ۳۲ علامت را بشناسیم.»

«من از امروز تا چند روز، روزی یک علامت را به شما یاد می‌دهم. تا چند روز هم روزی دو علامت را، و وقتی ۳۲ علامت تمام شد چند روز هم با کمک یکدیگر می‌نویسیم و می‌خوانیم و بعد شما سواد خواندن و نوشتن را دارید و کار تمام است.»

«امروز روز اول است و یک حرف یعنی یک علامت را یاد می‌گیریم و آن (ب) است. وقتی دو لب خود را به هم می‌زنیم «ب» را گفته‌ایم و علامتش روی کاغذ «ب» است. هر وقت بخواهیم صدای به هم خوردن لب را روی کاغذ بنویسیم همین علامت را می‌نویسیم و هر جا هم که این علامت را ببینیم همین حرف را می‌خوانیم. این یکی از آن ۳۲ علامت است که با آن‌ها تمام حرف‌های عالم را می‌نویسیم: یک دندانه و یک نقطه زیر آن.»

«این درس امروزتان. من روی کاغذ پنجاه کلمه می‌نویسم و به شما می‌دهم. شما باید فردا شب هر چند تا «ب» توی این نوشته‌ها هست به من نشان بدهید و صدبار هم به را روی کاغذ بنویسید و بیاورید. توی هر نوشته‌ای و هر کتابی هم این علامت را دیدید بدانید که همان «ب» است که با به هم زدن لب، صدای آن را می‌شنویم.»

شاگردان رفتند و درسشان را روان کردند. فردا شب جواد حرف «ت» و بعد حرف «الف» را که مشکل‌تر بود به همین ترتیب یادشان داد و بعدازاینکه همۀ حروف را شناختند و جداجدا می‌نوشتند، در چند شب آخر، وصل شدن و جدا بودن حروف را به ایشان آموخت و بعد از یک ماه همۀ ده نفر می‌توانستند هرچه را می‌خواهند بنویسند و بخوانند.

آن‌وقت جواد گفت: «حالا کلید سواد در دست شماست و هر چه بیشتر کتاب بخوانید و هرچه بیشتر بنویسید سواد و خط شما بهتر می‌شود.» و همه راضی بودند که خواندن و نوشتن را خیلی زود یاد گرفته‌اند. بعد جواد گفت: «حالا موقعی است که شما هم به عهد خودتان عمل کنید.» گفتند: «حاضریم.»

جواد گفت: «بروید هرکدام در شغل خودتان اسم تمام اسباب‌ها و ابزارهایی را که با آن کار می‌کنید بنویسید و بیاورید.»

رفتند و نوشتند و آوردند. استاد بنا نوشته بود: تیشه، ماله، شمشه، شاغول، زَنبه، بیل، استنبولی، کَپه، کُلنگ، و بقیه ابزارهای بنایی را نام برده بود.

نجار همین‌طور، قالیباف همین‌طور و دیگر استادکاران هم هرکدام نام اسباب‌هایی که با آن کار می‌کردند نوشتند و آوردند.

شب بعد جواد گفت: «حالا نام تمام چیزهایی که با این اسباب‌ها می‌سازید بنویسید.» رفتند و نوشتند و آوردند. مثلاً بنا نوشت: «شِفته، پایه، دیوار، جِرز، تیغه، سقف، درگاه، زیرزمین، اتاق، آشپزخانه، پله، حمام، خانه، و از این قبیل.

شب بعد گفت: «حالا نام تمام مصالح و لوازمی که در کار خودتان به کار می‌برید بنویسید.» بازهم مثلاً بنا نوشت: خاک، گچ، آهک، ماسه، سیمان، ساروج، ملاط، آجر، خشت، کاشی، سنگ، و بقیه.

و جواد برای هر یک از کارها و شغل‌ها دفتری جداگانه گذاشت و برای هر کلمه از این یادداشت‌ها جایی معلوم کرد و نظم و ترتیبی برای آن در نظر گرفت. بعدازاینکه هر چه ایشان به فکرشان رسیده بود نوشتند جواد قرار گذاشت بنشینند و جواب پرسش‌های او را بدهند و شرح آن کلمات را زیرش نوشت و در این گفت و شنید، بسیاری معلومات تازه پیدا می‌شد.

مثلاً از بنا می‌پرسید: «تیغه یعنی چه؟» بنا می‌گفت: «تیغه نام دیواری است که در ساختن آن لبه‌های نازک خشت یا آجر روی‌هم قرار می‌گیرد و با ملاط گل یا گچ‌وخاک یا ملاط‌های محکم‌تر به هم متصل می‌شود.»

جواد می‌پرسید: «خوب، خوبه، ملاط یعنی چه؟»

بنا می‌گفت: «ملاط نام آن گِل یا هر چیز دیگری است که نرم باشد و به‌وسیلۀ آن خشت‌ها یا آجرها یا سنگ‌ها را به هم وصل می‌کنند و بعد از خشک شدن محکم می‌شود.»

جواد می‌پرسید: «خوب، تیغه یک‌جور است یا چند جور؟»

بنا می‌گفت: «تیغه چهار جور است: «تیغۀ راسته» آن است که خشت یا آجر را طوری روی‌هم قرار می‌دهند که روی سطح دیوار، صاف و افقی است؛ «تیغۀ کلاغ‌پر» آن است که آجرها را طوری قرار بدهیم که تیزی یک گوشۀ آن بالا باشد و درنتیجه، روی دیوار کنگره‌دار می‌شود؛ «تیغۀ صندوقه» آن است که دیوار را به پهنای یک آجر چهارگوش بسازیم. ولی آجرها را طوری بگذاریم که اتاقک اتاقک درست شود و مثل صندوق، میانش خالی باشد؛ «تیغۀ پنجره» آن است که آجرها را بافاصله واداریم و روی هر ردیف عمودی یک رَج افقی بچینیم که دیوار مثل پنجره، سوراخ داشته باشد. اگر این سوراخ پنجره، راست و چهارگوش نباشد و آجرهای ایستاده را طوری کج بگذاریم که از طرف راست یا چپ بتوانیم پشت دیوار را ببینیم آن را «تیغۀ کرکره» می‌نامند.»

جواد همۀ این‌ها را در شرح کلمه، توی دفتر می‌نوشت. هرچه را هم قصاب نوشته بود یا رنگرز نوشته بود یا دیگر استادکاران نوشته بودند همین‌طور ثبت می‌کرد و شرح آن‌ها را می‌نوشت و با این ترتیب جواد نام تمام اسباب‌ها و ابزارها و مصالح کار و لغت‌ها و اصطلاح‌های تمام آن ده نوع کار را جداگانه در دفترها جمع‌آوری کرد و هرچه را که شکل و نقش داشت عکس آن‌ها را کشید.

اما جواد این‌ها را برای چه می‌خواست؟ جواد یک روز دیده بود که ملای مکتب دار دارد کتابی می‌نویسد. پرسیده بود «چه کتابی است؟» مکتب دار گفته بود: «فرهنگ مکتبخانه است. می‌خواهم نام و شرح تمام اسباب‌ها و ابزارهای کار مکتب داری را در یک کتاب بنویسم و به یادگار بگذارم تا جوان‌ترها از روی آن تجربه یاد بگیرند و وقتی بعدها مکتبخانه قدیمی شد آیندگان بدانند که مکتبخانه چه جور مدرسه‌ای بوده و با چه چیزها و کارها سروکار داشته‌ایم. آن‌وقت تمام مردم می‌گویند آفرین به شیخ بمانعلی که این کتاب را نوشت.»

جواد این حرف را به خاطر سپرده بود و برای اینکه تمام مردم بگویند: «آفرین به جواد پالان‌دوز» می‌خواست برای تمام کارها فرهنگنامه بنویسد؛ و هنوز در مکتبخانه شاگردی می‌کرد که ده جلد کتاب نوشت و آن‌ها را به کتابخانۀ فرهنگ سپرد و نام کتاب‌ها را هم این‌طور نوشته بود:

فرهنگ بنایی: تألیف جواد پالان‌دوز با دستیاری استاد جعفر بنا.
فرهنگ پالان‌دوزی: تألیف جواد پالان‌دوز با همکاری پیر پالان‌دوز.
فرهنگنامه قالیبافی: گردآوری جواد پالان‌دوز با همراهی شیرمحمد قالیباف.
فرهنگ کوره‌پزی: تألیف جواد پالان‌دوز با دستیاری غلامحسین کوره‌پز
فرهنگ آهنگری: جمع آوردۀ جواد پالان‌دوز، با همکاری استاد حسنعلی آهنگر
و همچنین باقی کتاب‌ها.

و جواد اولین کسی بود که به‌افتخار این آثار از ادارۀ فرهنگ جایزه گرفت و نامش در ردیف نام دانشمندان، پژوهشگران، محققان و نویسندگان فرهنگنامه‌ها به ثبت رسید.

یک روز یکی از دوستان جواد که کتاب‌ها را دیده بود به او گفت: «جواد، حالا که کتاب می‌نویسی و به شهرت و افتخار می‌رسی این اسم خانوادگی‌ات را عوض کن که اسم خوشگل‌تری باشد و این پالان‌دوز نباشد.»

جواد گفت: «نه داداش، تو خیلی بچگانه فکر می‌کنی، اسم خوشگل و بی‌فایده فراوان است. بزرگی و بزرگواری در اسم خوشگل نیست، همین نام پالان‌دوز خیلی هم خوب است و من کاری می‌کنم که تمام مردم به همین اسم احترام بگذارند. خیام اسم یک چادردوز است، شیخ عطار هم اسمش مثل اسم یک بقال است؛ بزرگی و افتخار در اسم خوشگل نیست: در کار خوشگل است. اگر کارهای من باارزش باشد همین اسم پالان‌دوز را مردم تا قیامت باعظمت یاد می‌کنند و می‌گویند آفرین بر جواد پالان‌دوز. ولی اگر کار کسی بی‌ارزش باشد یک اسم خوشگل به دو پول سیاه نمی‌ارزد.»

دوستش گفت: «حق با تو است، بارک‌الله به جواد پالان‌دوز!»

و جواد این بار بیست نفر دیگر را به مکتب خودش دعوت کرد تا بازهم کتاب‌های دیگری بنویسد. البته کتاب‌های جواد کامل و بی‌عیب نبود. ولی سرمایه‌های باارزشی بود تا دیگران که بیشتر و بهتر می‌دانند، کارهای او را کامل‌تر کنند و کتاب‌های بهتری بسازند و وقتی همه باسواد باشند و همه هرچه را می‌دانند بنویسند، وسیلۀ یادگرفتن و دانستن همه‌چیز برای همه بیشتر فراهم می‌شود و عجب دنیای خوبی می‌شود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *