تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه‌های مُلستان: عاقلانه || نسل بی‌سواد و بی‌مهارت، نسل سوخته است 1

قصه‌های مُلستان: عاقلانه || نسل بی‌سواد و بی‌مهارت، نسل سوخته است

قصه‌های گلستان و مُلستان

عاقلانه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. دو عاقل در راهی می‌رفتند. یکی از آن‌ها مسافتی جلوتر بود و آهسته می‌رفت. دیگری از دنبال می‌آمد و تندتر می‌رفت. وقتی به هم رسیدند آن که رسیده بود سلام کرد و آن‌که مانده بود جوابش را داد.

مرد رسیده پیله‌ور بود؛ کوله‌پشتی بر پشت داشت و چیزی به آبادی دیکر می‌برد تا بفروشد و چیزی دیگر بخرد. این کارش بود. وقتی به مرد مانده رسید بعد از سلام و علیک پرسید: «شما هم به جابلقا می‌روید؟»

مانده گفت: «نمی‌دانم، شاید.»

رسیده قدری تعجب کرد. لبخندی زد و گفت: «آخر، ظاهرش این است که ما هر دو از جابلسا می‌آییم و به جابلقا می‌رویم. این راه به همان‌جا می‌رسد و اگر آهسته برویم دیر می‌شود و شب می‌شود. نمی‌خواهی قدری تندتر برویم؟ و آن وقت چطور نمی‌دانی که به کجا می‌روی؟ اگر کسی به جابلقا نرود از این راه نمی‌رود.»

مانده، از این که هم‌سخنی پیدا کرده بود خوشحال شد، گفت: «باشد، تندتر می‌رویم. ولی هدف من جابلقا نیست، هدف من فهمیدن است. من حکمت و معرفت را جستجو می‌کنم هرجا که باشد، این که آهسته می‌رفتم داشتم فکر می‌کردم که چه خوب است آدم به یک انسان کامل برسد و اسرار زندگی را از او بیاموزد.»

رسیده گفت: «خوب، بله، انسان کامل خیلی کمیاب است و اسرار زندگی را همه نمی‌دانند. ظاهرش این است که هیچ کس هیچ چیز نمی‌داند. آن‌ها هم که خیال می‌کنند خیلی می‌دانند گاهی به همین‌جا می‌رسند، اما چرا تنها و بی‌هدف در بیابان، جستجو می‌کنی؟ آیا تصور می‌کنی حکمت و معرفت در شهر نباشد، انسان کامل در شهر نباشد؟»

مانده گفت: «در غلغلۀ شهر همه به دنبال زندگی هستند. من حقیقت را می‌جویم.»

رسیده گفت: «خیلی بر خود سخت گرفته ای. فهمیدن، حکمت، معرفت، اسرار زندگی و حقیقت را جستجو می‌کنی، خوب است، ولی اجازه بدهید بپرسم که شغل شما چیست؟»

مانده گفت: «شغل؟ کار؟ من تا به حقیقت نرسم به چیزی دیگر مشغول نمی‌شوم. راه دورودرازی در پیش است.»

رسیده با خود گفت: «خدایا! این چه جور آدمی است، اگر راه، دورودراز است پس چرا اینقدر آهسته می‌رفت.» بعد گفت: «خیلی خوب، شناختن حقیقت چیز خوبی است. ولی تا کسی با مردم و با زندگی درگیر نباشد حقیقت را پیدا نمی‌کند. آن‌ها هم که انسان کامل بودند همه در میان مردم و با مردم، زندگی می‌کردند و کاری و شغلی داشتند، حقیقت را هم می‌شناختند، پیغمبرهای خدا را بگو، نوح نجار بود، ابراهیم بنا بود، موسی شبان بود، داوود آهنگر بود، سلیمان پادشاه بود، عیسی برزگر بود، محمد (ص) بازرگان بود. داشتن کار که مانع حکمت و معرفت نیست، پس زندگی ات را چطور می‌گذرانی؟

مانده گفت: «هیچی، اگر چیزی برسد می‌خورم اگر نرسد صبر می‌کنم.»

رسیده گفت: «ظاهرش این است که به راه عوضی می‌روی. انسان کامل از این راه نمی‌رود.»

مانده، تعجب کرد و در جای خود ایستاد و گفت: «صبر کن ببینم، تو از کجا می‌دانی؛ نکند که خبری داری و نمی‌خواهی بگویی؟»

رسیده گفت: «ایستادن، رسم همراهی نیست. بیا برویم و حرف بزنیم. اگر نرویم نمی‌رسیم، دیر می‌شود و شب در بیابان ماندن عاقلانه نیست. اما من خبر تازه‌ای ندارم، حرف خودت را به خودت تحویل دادم. تو از معرفت و حکمت و اسرار زندگی حرف زدی و ناچار هرکسی باید از راهی برود که با مطلوبش هماهنگی داشته باشد. تو گفتی اگر برسد می‌خورم و اگر نرسد صبر می‌کنم، و ببخشید ها، انسان کامل که هیچ، انسان ناقص هم اینطور نمی‌کند. این راهی است که حیوانات می‌روند. اگر برسد می‌خورند و اگر نرسد صبر می‌کنند، سگ هم همین کار را می‌کند.»

مائده، خیره‌خیره در چشم‌های رسیده نگاه کرد و پرسید: «پس به عقیده‌ی تو انسان کامل چه می‌کند؟»

رسیده گفت: «حالا تا به انسان کامل برسیم خیلی مانده است. اما یک آدم حسابیِ معمولی هم نمی‌نشیند که چیزی برسد. بلکه در راهِ به دست آوردن آن کوشش می‌کند، تلاش می‌کند و کاری دارد و به‌اندازۀ همت خود سهمی از زندگی به دست می‌آورد. خودش می‌خورد و بقیه را در کار خوشبختی دیگران صرف می‌کند، اگر اینطور شد دیگر «نَرَسد» در کار نیست، می‌رسد؛ صبر کردن هم، صبر خالی خالی، هیچ دردی را دوا نمی‌کند. انسان باید به هر چه دارد شکر کند و در هرچه می‌طلبد کوشش کند. این خودش چشمه‌ای از اسرار حکمت است.»

مانده، شکست خورده بود. اما خودپسندی‌اش هنوز از گریبانش سر می‌کشید. قدری فکر کرد و جواب داد: «درست است، این حرف را من هم می‌پسندم، در این حرفهای تو رگۀ باریکی از معرفت هست. اما حکمت چیز بسیار گران‌بهایی است و تو به حکمت توهین می‌کنی. اگر کسی حکمت را به دست بیاورد دیگر مجبور نیست این کوله‌پشتی سنگین را به دوش بکشد، شاید هم کوله بار حکمت است که به دوش می‌کشی!»

رسیده خندید و گفت: «نه برادر، خدا نکند که چنین ادعایی داشته باشم. کوله بار من پر از کرباس و متقال است. می‌برم در جابلقا بفروشم و ازآنجا شیرۀ انگور بخرم بیاورم در جابلسا بفروشم و با درآمد آن زندگی خودم و زن و بچه ام را روبه‌راه کنم.»

مانده گفت: «دیگر منتش را بر سر زن و بچه ات نگذار که آن‌ها چیزی نمی‌خواهند. زن به قدری حرف و قدری آرزو و قدری فال، زندگی می‌کند. بچه هم با قدری شیرینی و قدری بازی. روزی هم به‌هرحال می‌رسد، دیگر کوله بارکشیدن و دویدن از طمع است و طمع، سنگ راه معرفت است.»

رسیده پرسید: «آیا تو عیال و اولاد هم داری و این حرف را می‌زنی؟

مانده گفت: «اگر نداشتم که نمی‌فهمیدم.»

رسیده گفت: «عجب این است که داری و نمی‌فهمی. باور کن نمی‌خواستم با تو اینطور حرف بزنم اما باز برگشتیم به زندگی حیوانات. گربه ها هم همینطورند، روزی به‌هرحال می‌رسد، عشقی هم می‌کنند، با بچه شان هم بازی می‌کنند، خواب پیه هم می‌بینند، فکر فردا را هم ندارند. ولی آدم – عزیز من!- باید کوله بارش را بکشد. زیرا برای تربیت بچه اش و تامین آینده‌اش مسئول است و کار به این سادگی نیست که تو می‌گویی. اصلاً کم‌کم دارم به شک می‌افتم که شاید تو آدم تنبل و مُهمَلی هستی و با گفتگو از معرفت و حکمت و جستجوی کمال داری خودت را گول می‌زنی. ببینم چه قدر درس خوانده‌ای؟»

مانده گفت: «درس چیزی دیگر و حکمت چیزی دیگر است. اگر ناگهان قلب کسی به نور حکمت روشن شود صد تا مدرسه هم به گَردَش نمی‌رسد.»

رسیده گفت: «شکی که داشتم یقین شد. این حرفها مال آدم تنبل است. هرگز کسی بی زحمت به دانش و حکمت نمی‌رسد؛ نادان اگر به انسان کامل هم برسد او را به‌جا نمی‌آورد.»

مانده گفت: «گویا تو قدری درس خوانده‌ای و به آن مغروری، ولی اگر خدا بخواهد با بی‌سوادی هم حکمت را به کسی می‌آموزد.»

رسیده گفت: «ولی خدا هرگز چنین چیزی را نمی‌خواهد. آن‌که افلاطون زمان خودش بود نیز سی‌وهفت سال در مکتب سقراط درس می‌خواند.»

مانده گفت: «ولی پیغمبر ما، درس نخوانده، مساله آموزِ صد مدرّس شد.»

رسیدم گفت: «او در همۀ عالم یکی بود و داستان دیگری است، زمان وحی هم گذشته است. دیگر آنچه در کار است دانشی است که همان پیغمبر گفت از گهواره تا گور آن را باید طلب کرد و پیدا کرد. با این ترتیب اگر تو همچنان بی‌خیال و بیکار و بی‌زحمت در جستجوی جکمت، بی‌هدف در بیابان راه بروی، نه تنها به کمال نمی‌رسی بلکه بچه هایت را نیز به بچه های من محتاج می‌کنی.»

مانده پرسید: «چرا محتاج بچه های تو؟»

رسیده گفت: «برای اینکه وقتی تو راه جستجوی دانش را نمی‌شناسی بچه هایت را نیز از آن راه نمی‌بری. ولی بچه های من دارند دانش را می‌طلبند و تا حدی که استعدادش را دارند به آن هم می‌رسند و فردا بر بچه های تو سروری و آقایی می‌کنند.»

مانده گفت: «حالا که به اینجا رسیدیم ای برادر، دستت را دراز کن تا به ارادت بفشارم و پیشانی ات را بیار تا ببوسم، من تو را می‌جُستم و پیدا کردم. آنچه گفتی عاقلانه است. دیگر در این راه کاری ندارم. از همین‌جا برمی‌گردم و می‌روم تا خودم و بچه هایم را خوشبخت کنم.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30172

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *