قصه‌های شیخ عطار: خوشبخت و بدبخت || دولت و جامعه چقدر مسئول هستند؟

قصه‌های شیخ عطار: خوشبخت و بدبخت | دولت و جامعه چقدر مسئول هستند؟

قصه‌های شیخ عطار

خوشبخت و بدبخت

(انوشیروان و مرد بینوا)

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود، روزگاری بود. یک روز انوشیروان با همراهان به شکار می‌رفتند. در صحرای دور از آبادی به ویرانه‌ای رسیدند. انوشیروان با اسب به‌طرف ویرانه راند تا بداند که آنجا چگونه جایی بوده و چرا ویران شده، یکی از نگهبانان نیز به همراه انوشیروان به آنجا نزدیک شد.

انوشیروان در پشت دیوار خرابه مردی رنجور را دید، با کوزۀ آبی در کنارش و خشتی زیر سرش که دارد با خود حرف می‌زند.

مرد بینوا می‌گفت: «… آخر این چه عدالتی است، این چه مملکتی است که من این‌قدر بدبخت باشم و آن یکی هم انوشیروان عادل باشد، خدایا شکر ولی این زندگی نیست، این رسم عدالت نیست، این…»

انوشیروان جلو رفت و از آن مرد پرسید: «تو در اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

مرد بینوا کمی ترسید و گفت: «هیچ کار، به کسی کاری ندارم، اینجا که مال کسی نیست، بیابان خداست.»

انوشیروان گفت: «نه، دیدم که داری حرف می‌زنی و شکایت می‌کنی، چه کسی به تو ظلم کرده است؟»

بینوا گفت: «نمی‌دانم، اینجا کسی نبود که شکایت کنم، ولی زندگی من خیلی بد است.»

انوشیروان گفت: «من شنیدم که نام انوشیروان را می‌بردی، آیا با او کاری داشتی؟»

بینوا گفت: «نه، کاری نداشتم، ولی داشتم با خودم درد دل می‌کردم که یکی انوشیروان می‌شود و یکی هم مثل من بدبخت می‌شود.»

انوشیروان گفت: «خوب، حالا تو می‌گویی که من چه‌کار باید بکنم؟»

بینوا با خود فکر کرد که شاید این خود انوشیروان باشد، اگر خودش باشد دیگر چنین فرصتی به دستم نمی‌آید، بگذار حرفم را بزنم دلم خنک شود هرچه بادا باد. بلند شد نشست و جواب داد: «آیا انوشیروان عادل تویی؟»

انوشیروان گفت: «بله، من انوشیروانم، عادلش را مردم می‌گویند.»

بینوا گفت: «به عقیده من هر کس تو را عادل می‌نامند باید دهانش را پر از خاک کنی، چون‌که دروغ می‌گوید، آیا عدل در این است که من در کشور انوشیروان سی سال گدایی کنم و هرگز از زندگی هیچ بهره‌ای نبرم و لباسم پاره باشد و خانه‌ام ویرانه باشد و شکمم گرسنه باشد و آن‌وقت تو پادشاه من باشی و نامت هم عادل باشد.»

(تو چنان خوش من چنین بی‌حاصلی*** وانگهی گویی که هستم عادلی؟)

انوشیروان دانست که مرد بینوا خیلی ناراحت است که این‌طور با جسارت حرف می‌زند؛ و سعی کرد که با زبان خوش از او دلجویی کند.

جواب داد: «درست است، تو خیلی بدبخت به نظر می‌آیی و حق داری، من هم تا حالا تو را نمی‌شناختم حالا می‌خواهی عذر گذشته را بخواهم و تو را به بیمارستان بفرستم و دردت را علاج کنند؟»

بینوا گفت: «من دردی ندارم که بیمارستان بخواهد، درد من بدبختی و بینوایی است.»

انوشیروان گفت: «بسیار خوب، خیلی خوشوقتم که راستش را می‌گویی، درد بینوایی هم با دوا علاج نمی‌شود، با نوا خوب می‌شود، نوا هم چیزی است که همۀ مردم دربه‌در دنبال آن می‌گردند. کار دنیا با همین جستجو برقرار است و اگر مردم در پی بهتر ساختن زندگی خودشان نباشند دیگر کاری در دنیا باقی نمی‌ماند و دنیا آباد نمی‌شود. ولی تو تاکنون در جستجوی زندگی بهتر چه کوشش‌هایی کرده‌ای؟»

بینوا گفت: «چه کوشش‌هایی کرده‌ام؟ سی سال است تمام مملکت را زیر پا گذاشته‌ام، به هر دری می‌زنم همۀ درها به رویم بسته است، چه‌کار می‌توانم بکنم؟ بقیه‌اش را باید از تو که انوشیروان عادل هستی بپرسند.»

انوشیروان گفت: «بسیار خوب، اگر از من بپرسند من جواب می‌دهم که تو حق داری خوشبخت باشی. البته همۀ مردم در این دنیا یک‌جور نیستند، همه نمی‌توانند خیلی دانا و خیلی دارا و توانا باشند، ولی هرکسی حق دارد که سهمی از زندگی و آسایش داشته باشد، تو هم حق داری، حالا من دستور می‌دهم ببینند سهم تو پیش کی است. تمام طلبت را وصول کنند و به خودت بدهند.»

بینوا گفت: «ولی من از کسی طلبکار نیستم که او را بشناسم، من می‌گویم اگر تو عادل بودی من هم باید به حق خود می‌رسیدم.»

انوشیروان گفت: «خوب، پس اگر از کسی طلبکار نیستی آیا می‌دانی حق تو را چه کسی برده است؟ آیا من گرفته‌ام؟»

بینوا گفت: «نه تو از من چیزی نگرفته‌ای، ولی از این‌همه نعمت که در دنیا هست سهم من کجاست؟»

انوشیروان گفت: «سهم تو هم همه‌جا هست، اما همان‌طور که اگر تشنه باشی باید دست دراز کنی و این کوزه آب را برداری بخوری، برای برداشتن سهم خودت از زندگی هم باید بجنبی و سهمت را برداری.»

بینوا گفت: «آخر اگر دستم را دراز کنم یا می‌گویند دزد است، یا می‌گویند گداست و هیچ‌کدام از این‌ها را به حق خودم نمی‌رساند.»

انوشیروان گفت: «مقصود من این نیست که دستت را به مال مردم یا برای گدایی جلو مردم دراز کنی، مقصودم این است که همان‌طور که برای برداشتن کوزۀ آب زحمت می‌کشی برای به دست آوردن حق هم باید زحمت بکشی، خودت هم قبول داری که سی سال ولگردی و گدایی تو را به جایی نرسانده. پس باید کار دیگری بکنی که تو را از بینوایی نجات بدهد و از زندگی شکایت نداشته باشی…»

بینوا گفت: «درست است، باید کار دیگری بکنم ولی کار دیگری ندارم.»

انوشیروان گفت: «خوب، آیا کارت را انوشیروان از تو گرفته است؟»

بینوا گفت: «نه خیر، تو کارم را نگرفته‌ای، من کاری نداشتم، نمی‌دانم که چه می‌خواهم بگویم.»

انوشیروان گفت: «اما من می‌دانم که چه می‌خواهی بگویی، تو لباس خوب می‌خواهی، خوراک خوب می‌خواهی، خانه و خوابگاه خوب می‌خواهی، زن و فرزند و مقام و عزت و احترام می‌خواهی و اگر نمی‌خواهی که مثل وزیر انوشیروان باشی دست‌کم می‌خواهی مثل مردم دیگر سهمی از خوشی و آسایش و زندگی راحت داشته باشی.»

بینوا گفت: «همین است دیگر، همین چیزها را می‌خواهم، اگر این چیزها را داشتم دیگر از انوشیروان شکایت نداشتم.»

انوشیروان گفت: «بسیار خوب، این شد حرف حسابی؛ ولی ای برادر، همۀ کسانی که این چیزها را دارند، کمتر یا بیشتر، به سهم خودشان کارهایی می‌کنند و هیچ‌کدامشان نمی‌آیند اینجا توی ویرانه بخوابند. اگر آن‌ها هم همه‌شان کارشان را ول کنند و بیایند توی این خرابه بخواهند همه مثل تو می‌شوند و آن‌وقت کار دنیا هم لنگ می‌شود. وقتی هم کار دنیا لنگ شد و هیچ‌کس هیچ کاری نکرد دیگر انوشیروان هم چه عادل باشد و چه ظالم نمی‌تواند برای آن‌ها خوشبختی بسازد، چون وقتی هیچ‌کس کار نکند دیگر خوراکی نیست و لباسی نیست و خانه‌ای نیست و پولی در بساط نیست و انوشیروان هم نیست که تو از او شکایت کنی. این را که قبول داری؟»

بینوا گفت: «بله قبول دارم، ولی آخر برای من کار نیست، هیچ‌کس به من کار نمی‌دهد و این است که من هم از همه‌کس بیزارم.»

انوشیروان گفت: «این یک حرفی است تا حالا هم که ما به هم نرسیده بودیم. حالا که من تو را شناختم خودم به تو کار می‌دهم، بهترین کارها و بالاترین مقام‌ها و بهترین زندگی‌ها، به‌شرط اینکه خودت هم بخواهی؛ آیا تو حاضری فردا بیایی و به‌جای بوزرجمهر حکیم، وزیر من باشی و کارهایی که را او می‌کند تو بکنی و تمام نعمت‌ها و عزت و احترام او را داشته باشی؟»

بینوا گفت: «نه، من علم و حکمت بوزرجمهر را ندارم، نمی‌توانم این کار را بکنم. فردا وقتی معلوم شد من هنر بوزرجمهر را ندارم، همین خودت از من ایراد می‌گیری و همه ایراد می‌گیرند و روزگارم را سیاه می‌کنند.»

انوشیروان گفت: «خیلی خوب، پس حالا که نمی‌توانی یا نمی‌خواهی به‌جای بوزرجمهر بنشینی، آیا می‌خواهی همین امروز همراه ما بیایی و به‌جای میرشکار، کارهای شکار را روبه‌راه کنی و من او را به کار دیگری بگمارم و تو حقوق و مزایای او را بگیری و میرشکار نوشیروان باشی؟»

بینوا گفت: «نه، من در این کار تجربه ندارم و نمی‌دانم که چگونه باید این کارها را روبه‌راه کرد؛ اگر من به‌جای میرشکار بنشینم هیچ‌کس از من اطاعت نمی‌کند و همۀ کارها از هم می‌پاشد.»

انوشیروان گفت: «پس این کار هم از تو ساخته نیست، می‌بینی که من حاضرم کارهای بزرگ را به دست تو بسپارم و خودت قبول نمی‌کنی؛ اما در دستگاه من کارهای کوچک‌تر هم هست که شاید تو به آن راضی باشی، آیا می‌خواهی که دستور بدهم تو را در کتابخانه به کار بگمارند و مانند دیگر جوانان در آنجا مشغول کار باشی؟»

بینوا گفت: «نه، من سواد ندارم و نمی‌توانم با کتاب کار کنم.»

انوشیروان گفت: «عجب! پس سی سال بی هیچ کاری در این مملکت گردش کرده‌ای و هنوز الف ب را یاد نگرفته‌ای؟ آخر دوست عزیز، خواندن و نوشتن را در سه ماه یاد می‌گیرند، اگر تو عوض خوابیدن در ویرانه هفته‌ای یک ساعت مانند یک گدا از یک مکتبخانه سواد را گدایی کرده بودی هم یاد گرفته بودی و هم آماده شده بودی که کار بهتری داشته باشی، ولی حالا عیبی ندارد، بعدازاین یاد می‌گیری، نمی‌خواهم تو را سرزنش کنم، می‌خواهم بیدارت کنم».

بینوا گفت: «من بیدار بیدارم، من صدتا بی‌سواد می‌شناسم که هزار کرور پول دارند.»

انوشیروان گفت: «بله درست است، اما آن‌ها هم نیامده‌اند توی ویرانه بخوابند و از بیکاری شکایت کنند، آن‌ها هم این پول‌ها را از انوشیروان نگرفته‌اند، آن‌ها هم نوعی کار داشته‌اند و هر چه دارند از کار و زحمت و فکر و تلاش به دست آورده‌اند.»

بینوا گفت: «یا از ارث پدرشان.»

انوشیروان گفت: «تو از نوشیروان شکایت داشت، ارث پدر آن‌ها مال پدر خودشان بوده است، من می‌خواهم حساب خودم را با تو روشن کنم؛ اگر تو صدتا را می‌شناسی که با ارث پدرشان نوایی دارند، من ده هزارتا را می‌شناسم که خودشان خیلی بیشتر به دست آورده‌اند و تو می‌توانستی یکی از آن ده هزارتا باشی. حالا بگذریم، اما باید توضیح بدهی که تقصیر من درباره تو چیست؟»

بینوا گفت: «تو باید کاری می‌کردی که من هم خوشبخت باشم.»

انوشیروان گفت: «این نشد عزیز من، جواب این حرف را خودت هم دادی و گفتی که صد نفر را می‌شناسی که هزار کرور پول دارند، پس اگر کار در دست من است من کاری کرده‌ام که در مملکت صد نفر، درعین‌حال که سواد ندارند، بتوانند هزار کرور پول داشته باشند و مرا عادل هم بدانند و این پول‌ها را یا خودشان یا پدرشان یا جدشان با کار یا فکر به دست آورده‌اند. اگر هم کار در دست من نیست داشتن و نداشتن دیگران به من مربوط نیست. تو گفتی که نمی‌توانی بوزرجمهر حکیم باشی و امیر شکار باشی و حتی یک کارمند کتابخانه باشی و تو گفتی که باید از زندگی و خوشبختی سهمی داشته باشی، اما نگفتی که من چه‌کار باید بکنم؟ آیا می‌خواهی که من دستور بدهم از خزینه هزار کرور پول به تو بدهند؟»

بینوا گفت: «این بد نیست.»

انوشیروان گفت: «اتفاقاً این بد است، زیرا که پول خزینه مال انوشیروان نیست، مال مردم است و مال مملکت است و مال کسانی است که کار می‌کنند و زندگی را می‌سازند. اگر من از مال مردم بردارم و به تو بدهم آن‌وقت تو آن را خرج می‌کنی و به‌عوض آن چیزی نمی‌سازی، آن‌وقت مردمِ دیگر خواهند گفت که انوشیروان، عادل نیست؛ زیرا مال مردم را برمی‌دارد و به کسی می‌دهد که برای مردم نفعی ندارد!»

بینوا گفت: «درست است، آن‌وقت آدم ظالمی هستی. ولی من چکار باید بکنم؟»

انوشیروان گفت: «حالا شدی آدم‌حسابی که پرسیدی چکار باید بکنی. بارک‌الله، حالا ببینیم چکار باید کرد. تو قدری دیر به فکر افتاده‌ای، تو بایستی از اول جوانی به فکر یادگرفتن یک کاری بودی، فرق نمی‌کند که چه‌کاری، هر کار خوبی نتیجه خوب دارد. اگر از اول در نجاری یا آهنگری، لباس دوزی یا بنایی، کشاورزی یا هزار کار دیگر کار کرده بودی و کاری یاد گرفته بودی، اگر به‌جای ولگردی و تنبلی رفته بودی از یک پیرزن مکتب دار درس گرفته بودی و در مدت این سی سال روزی یک کلمه یاد گرفته بودی حالا تو هم مانند هزاران نجار و بنا و آهنگر و خیاط و کشاورز و دیگران حق خودت را کمتر یا بیشتر از زندگی برداشته بودی. ولی حالا هم هنوز وقت نگذشته است. همین امروز را نگاه کن، اگر به‌عوض خوابیدن توی این ویرانه از صبح تا حالا می‌رفتی یک کوچه را جارو می‌کردی همان مردم کوچه خوشحال می‌شدند و تو را عزیز می‌داشتند و وقتی می‌دیدند می‌خواهی کار خوب بکنی، یک کسی پیدا می‌شد که به تو کار بهتری بدهد و هیچ‌کس هم نمی‌گفت که دیوانه یا گدایی و بدبختی از تو دور می‌شد و خوشبختی به تو نزدیک می‌شد و هرقدر که استعداد داشتی کم‌کم به همان اندازه از زندگی بهره‌مند می‌شدی…

… اما اینکه بیایی اینجا دراز به دراز بیفتی و از انوشیروان شکایت کنی دردی را دوا نمی‌کند، بااین‌حال تو بدبخت می‌مانی و مردمِ دیگر قدری کمتر یا بیشتر خوشبخت‌اند و آن‌هم به خودشان مربوط است. آیا درست می‌گویم؟»

مرد بینوا از جایش بلند شد و با احترام بیشتر ایستاد و جواب داد: «راست می‌گویی ای انوشیروان، حالا فهمیدم که خودم کوتاهی کرده‌ام، همین امروز می‌روم و شروع می‌کنم. هزار جور کار است، معروف است که می‌گویند اگر کوهی کارکُن باشد در همان کوه هم کار هست، من تا حالا از کار فراری بودم، ولی یک‌چیز دیگر هم می‌خواهم بدانم، پس این عدالت انوشیروان یعنی چه؟»

انوشیروان گفت: «این عدالت یعنی این‌که من مواظب باشم مردم خودشان دربارۀ خودشان ظلم نکنند، کسی مال کسی را ندزدد، کسی حق دیگری را نخورد، کسی از دیوار کسی بالا نرود و همه مشغول کار خودشان باشند و امیدوار باشند که از زحمت و استعداد خودشان بهره‌مند می‌شوند؛ سعی می‌کنم تا آنجا که می‌دانم و می‌فهمم و مردم همراهی دارند کار خودم را درست عمل کنم و اگر مردم مرا عادل گفته‌اند شاید از همین بابت است، تو هم اگر بروی کاری یاد بگیری و کارت را درست عمل کنی عادل هستی، عادل یعنی این، عادل یعنی اینکه هرکسی در کاری که دلش بخواهد خوب باشد.»

مرد بینوا گفت: «درست است، حالا من می‌خواهم کار کنم و درس بخوانم و حالا که به دیدار انوشیروان رسیده‌ام اگر صلاح می‌دانی کاری کن که راهم نزدیک‌تر شود!»

انوشیروان نگهبان را صدا زد و دستور داد: «برای این مرد بینوا لباسی و جایی و کاری که از دستش برآید فراهم کنند و اگر دیدند که می‌خواهد خوشبخت باشد خوشبخت باشد.»

مرد بینوا را که هیچ کاری بلد نبود در یک کارگاه آهنگری به کار مشغول کردند و به استادکار سفارش کردند که سعی کند به او کار بیاموزد. زندگی‌اش را هم فراخور احوالش روبه‌راه کردند.

مرد بینوا هوشیار و بیدار شده بود. سال بعد توانست با استادش در کار شریک شود و بعد از مدتی توانست کارگاه را خریداری کند و آن را بسیار رونق بدهد و بر سر در آن بنویسد: «کارخانۀ صنعتی انوشیروان.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=26477

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *