تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-هاي-ازوپ-آسيابان،-پس

قصه‌های ازوپ: آسیابان، پسرش و الاغشان || همه را نمی‌شود راضی کرد!

قصه‌ها و افسانه‌های آموزنده ازوپ یونانی

آسیابان، پسرش و الاغشان

نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی

جداکننده متنz

به نام خدا

‍ در این هنگام یکی از دخترها به دوستان خود گفت: «تابه‌حال چنین احمق‌هایی دیده‌اید؟ توی راهی به این ناهمواری به‌جای آنکه سوار الاغشان شوند، دارند پیاده می‌روند!»

آسیابان با خود فکر کرد دختر چندان هم بی‌ربط نمی‌گوید؛ بنابراین پسرش را سوار الاغ کرد و درحالی‌که افسار حیوان را به دست گرفته بود، جلو الاغ راه افتاد.

اندکی نگذشته بود که آسیابان به چند تن از دوستانش برخورد. آن‌ها پس از احوالپرسی با آسیابان به او گفتند: «عجب! به‌جای آنکه این جوان، پیاده برود، تو با این سن و سالت داری پیاده می‌روی؟ مطمئن باش با این کار، این بچه را لوس بار می‌آوری!»

آسیابان پند آنان را شنید، پسرش را از الاغ پیاده کرد و خودش سوار شد.

هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی زن و کودک برخوردند. در این هنگام آسیابان صدای آنان را شنید که می‌گفتند: «چه پیرمرد خودخواهی! تنبل، خودش سوار الاغ شده و این طفل معصوم را مجبور کرده دنبالش پیاده بدود!»

در این هنگام آسیابان از پسرش خواست تا پشت او سوار الاغ شود.

کمی که جلوتر رفتند، به گروهی از رهگذران برخوردند. رهگذران از آسیابان پرسیدند الاغ مال خودش است یا آن را کرایه کرده است. آسیابان پاسخ داد الاغ مال خود اوست و آن را برای فروش به بازار مال فروشان می‌برد. رهگذران گفتند: «عجب! در این صورت، با باری به این سنگینی، وقتی به بازار برسید، حیوان چنان از حال خواهد رفت که کسی به آن نگاه هم نخواهد کرد. بهتر است هر چه زودتر از پشت حیوان پیاده شوید.» پیرمرد گفت: «بسیار خوب، سعی می‌کنیم نظر شما را هم به کار ببندیم.»

سپس با پسرش از الاغ پیاده شدند، دست و پای حیوان را با طناب بستند، حیوان را از چوبی بلند و محکم آویختند، هرکدام یک سر چوب را بر دوش گرفتند و به شهر رفتند.

این رفتار آن‌ها چنان ابلهانه بود که مردم شهر در پی آن‌ها افتادند، به کارشان خندیدند و حتی آن‌ها را دیوانه نامیدند. در این هنگام آن‌ها به پل رودخانۀ شهر رسیده بودند و الاغ که از هیاهوی مردم ترسیده و از شرایط غیرعادی خود به تنگ آمده بود، شروع به تقلا کرد. براثر تقلای الاغ، طناب‌ها پاره شد، حیوان از بالای پل به رودخانه سقوط کرد و غرق شد

آنگاه آسیابان بی‌نوا، آزرده و شرمسار، از کوتاه‌ترین راهی که بلد بود به خانه برگشت. او در راه با خود می‌اندیشید در معامله‌ای که می‌خواست همه را از خود راضی کند نه‌تنها هیچ‌کس را راضی نکرده بود، بلکه الاغش را هم از دست داده بود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30640

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *