قصه کودکانه: عمو نوروز / قصه قشنگ آمدن سال نو برای بچه ها 1

قصه کودکانه: عمو نوروز / قصه قشنگ آمدن سال نو برای بچه ها

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (1).jpg

قصه عمو نوروز

قصه قشنگ آمدن سال نو

تنظیم متن: فریده فرجام و م. آزاد
نقاشی: فرشید مثقالی
چاپ اول: اسفند 1346
سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

 

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای‌ و گیوه‌ی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر می‌آمد.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (2).jpg

بیرون دروازه‌ی شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ، هر جور میوه‌ای که دلت می‌خواست پیدا می‌شد! و فراوان بوته‌های پر گل داشت! هرسال، اول بهار، شاخه‌های درخت‌ها پر از شکوفه می‌شد: شکوفه‌های صورتی، شکوفه‌های سفید.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (3).jpg

صاحب این باغچه‌ی کوچک، پیرزن سفیدموی خوش‌رویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هرسال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار می‌شد. رختخوابش را جمع می‌کرد، وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند. اتاق را جارو می‌کرد. قالیچه‌ی ابریشمی قشنگش را می‌آورد توی ایوان پهن می‌کرد و باغچه‌ی روبروی ایوان را آب‌پاشی می‌کرد. دورتادور باغچه، هفت بوته‌ی گل هفت‌رنگ بود: نرگس و همیشه‌بهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (4).jpg

جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگ شیطان شنا می‌کردند.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (5).jpg

پیرزن می‌رفت سر حوض، فوّاره را باز می‌کرد. آب، برق برق می‌زد و روی گل‌ها و بوته‌ها می‌ریخت. آن‌وقت می‌رفت و آینه‌ی پایه‌دار نقره‌اش را می‌آورد و روی قالیچه می‌نشست.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (6).jpg

موهایش را شانه می‌زد و می‌بافت. چشم‌هایش را سرمه می‌کشید. لپ‌هایش را گلی می‌کرد. روی پیراهن تافته‌اش نیم‌تنه‌ی زری می‌پوشید و چارقد زری سر می‌کرد. گلاب به موهایش می‌زد. عود روشن می‌کرد. منقل آتش را درست می‌کرد. کیسه‌ی مخمل اسفند را کنار منقل می‌گذاشت. توی کوزه‌ی قلیان بلوری، چند تا برگ گل می‌انداخت. بعد، سینی هفت‌سین را می‌آورد روی قالیچه می‌گذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقل‌ونبات می‌چید و پهلوی هفت‌سین می‌گذاشت و می‌نشست روی قالیچه، و چشم‌به‌راه عمو نوروز می‌شد.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (7).jpg

پیرزن کم‌کم خوابش می‌گرفت، چرت می‌زد، پلک‌هایش سنگین می‌شد، به خواب می‌رفت و عمو نوروز را خواب می‌دید. در این میان، عمو نوروز سر می‌رسید، می‌دید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند می‌زند.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (8).jpg

عمو نوروز دلش نمی‌آمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشه‌بهار را از باغچه می‌چید و به موهای سفید پیرزن می‌زد.

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (9).jpg

نارنج سفره‌ی هفت‌سین را برمی‌داشت با چاقو نصف می‌کرد. نصفش را با قند و آب می‌خورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن می‌گذاشت. یک‌مشت اسفند از توی کیسه‌ی مخمل درمی‌آورد و روی آتش می‌ریخت.

اسفندها می‌پریدند هوا، ترق و توروق صدا می‌کردند! بوی اسفند در هوا می‌پیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان می‌گذاشت. قلیان را چاق می‌کرد، چند پُکی به قلیان می‌زد و آن‌وقت، پا می‌شد و می‌رفت تا عید را به شهر ببرد.

آفتاب، کم‌کم، از سر درخت‌ها پایین می‌آمد، در حیاط پهن می‌شد، به ایوان می‌رسید و می‌افتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب می‌پرید، چشم‌هایش را می‌مالید. تا نارنج نصف شده را می‌دید و بوی اسفند به دماغش می‌خورد، شستش خبردار می‌شد که:

«ای‌دل‌غافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش!»

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (10).jpg

دستی به زلف‌هایش می‌کشید، گل همیشه‌بهار را از گوشه چارقدش درمی‌آورد و می‌گفت: «ای‌دادبیداد! بازهم باید یک سال آزگار صبر کنم.»

کتاب داستان قدیمی عمو نوروز یک کتاب مصور قشنگ برای کودکان ایپابفا (11).jpg

و پیرزن یک سال دیگر هم صبر می‌کرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشم‌های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون می‌گویند، هرکسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تروتازه می‌ماند.

هیچ‌کس نمی‌داند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تروتازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.

«پایان»

 

کتاب قصه قدیمی «عمو نوروز» توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، چاپ 1346، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=4858

***

  •  

***

8 دیدگاه

  1. سلام ممنون از داستان خیلی زیبای شما

  2. ممنون از مطلب خوبتون

  3. سلام داستان بسیار زیباییه ما هر سال دم عید این داستان را می‌خوانیم ممنون

  4. سلام بسیار زیبا

  5. بسیار زیبا. قصه ها و افسانه های کودکان مانند بهار دل انگیز و زیبایند و هیچ وقت کهنه نمی شوند . مشهد مقدس علی ناصحی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *