داستان صوتی علیمردان خان: پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان + متن کامل 1

داستان صوتی علیمردان خان: پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان + متن کامل

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (1).jpg

علیمردان خان
پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان

نویسنده و شاعر: علیرضا اکبریان
ناشر: شرکت 48 داستان
سال چاپ: دهه 1350
تعداد کلمات: 5000
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

«توضیح: در بعضی قسمت ها ، علیمردان خان با لهجه مشهدی و خراسانی حرف می زند.»

بخش اول:

بخش دوم:

بخش سوم:

لینک کمکی هرسه بخش

تماشای این فایل در آپارات تماشای فایل صوتی تصویری کتاب علیمردان خان در آپارات

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (3).jpg

سلام دوستان عزیز، انشاء الله که حالتون خوبه ، لابد همه شما این شعر معروف رو شنیدین :

داشت عباسقلی خان پسری       پسر بی ادب وبی هنری

اسم او بود علیمردان خان      اهل منزل زدستش به امان

همینطور تا آخر…

علیمردان خان سمبل و نشانه بچه های لوس و ننر و عزیزدردانه ایست که به علت ناز و نوازش بیش از حد پدر و مادر، بی تربیت و ازخودراضی بار می آیند، که انشاء الله شما هرگز از این گروه بچه ها نیستید ، حالا گوش بدهید به داستان:

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (4).jpg

یکی بود یکی نبود، ماجرا از آنجا شروع میشه که چندین و چند سال قبل در یکی از شهرهای بزرگ ایران مرد به اصطلاح محترم ومتموّلی به نام عباسقلی خان که به قول معروف «ثروتش از پارو بالا نمی رفت »برای اینکه دریاچه ثروتش را به اقیانوس تبدیل کند با یکی از پیردخترهای متکبّر، اشرافی و ثروتمند و ازخودراضی به نام شازده قمصورالملوک السلطنه ازدواج می کند .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (5).jpg

سالها از این ازدواج می گذرد و آنها صاحب فرزند نمی شوند، از دکتر گرفته تا حکیم ، خلاصه به هر دری که می زنند بچه دار نمی شوند. اون زمانها خرافات وجادو و جنبل مخصوصاً بین زنان طبقات اشرافی خیلی طرفدار داشت . یک روز برای قمصورالملوک زن عباسقلی خان خبر میارن که رمّال زبردستی به شهرشون آمده :

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (6).jpg

-که اینطور خانم بدرالسلطنه، پس این رمال اینطور که میگی خیلی مهارت داره و وارده؟

– چی بگم واست خواهر، باور کن با جادو و جنبل معجزه میکنه ، کاری نیست که از دستش برنیاد. نمونه زنده اش اشرف الملوک خانم خودمون ، مگه یادت نیست که ۱۰ سال اجاقش کور بود؟

– خوب چطور شد؟

– هیچی، کاری کرد که اولین شکم سه قلو زایید.

خیلی عجیبه، ولی آخه بدرالسلطنه خانم ، میدونی عباسقلی خان اهل این کارها نیست ، اگر باد به گوشش برسونه که من به جادو و جنبل واینطور کارها متوسل شدم و پیش رمال باشی رفتم یا منو میکشه یا فوراً سه طلاقه ام میکنه.

چه حرفهائی میزنی خواهر، پاشو راه بیافت بریم تا نشونت بدم چه معجزه ای میکنه.

– آخه …

– آخه نداره .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (8).jpg

-سلام ، سلام ، رمال باشی ، سلام علیکم

– علیک سلام همشیره، سلام به روی ماهتون ، چطوره حال و احوالتون ، من رو ببخشید اگر دیر اومدم خدمتتون ، رمال باشی مخلصتون ، رمال باشی چاکرتون ، بفرمائید ، بفرمائید ، چطور شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ رنگ به رخسار ندارین ، چرا پریده رنگتون ؟ دعوا شده منزلتون ، قهر کردین از شوهرتون؟ هووآورده سرتون بگید خجالت نکشین ، رمال باشی محرمتون ، بگید درد دلتون ، تا حل کنم مسئله تون ، رمال باشی مخلصتون، چاره هر مشکلتون!

– ای جناب رمال باشی ، خدا عمر و عزتت بده ، سه سال آزگاره که حسرت یک بچه دارم ، یک بچه کاکل زری خوشگل و سرخ و تپلی ، کفش قرمزی ، پیرهن زری .

– خدا از دهنت بشنوه ، حسرت یک پسر دارم .

-اینکه مکافات نداره ، داد و شکایت نداره ، برای من کار نداره، به طرفه العين چنان جادو و جنبل می کنم مشکلتو حل می کنم.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (8).jpg

– خدا عمر وعزتت بده رمال باشی الهی که زنده باشین

خدا بهت عوض بده رمال باشی الهی که زنده باشی . همیشه برقرار باشی .

– اینجا یک مشکلی هست.

– چه مشکلی؟

– بسکه ریاضت می کشم ، دارم خجالت می کشم ، چطور بگم .. رمال باشی برج داره ، صاحب فرزند شدن ، یک کَمَکی خرج داره.

– فکرشونکن رمال باشی، الهی که زنده باشی ، خرجش هرچقدر باشه ، عيناً تقدیم می کنم رمال باشی ، الهی برقرار باشی.

– وقتی که پای پول بیاد ، زبون من بند میاد، مخلصتون رمال باشی ، چاکرتون رمال باشی و الهی که زنده باشی ، گوش بکن هرچه میگم عمل بکن ، فکر کمی عسل بکن ، گوش بکن من چی میگم.

– گوشم با شماست رمال باشی .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (9).jpg

– عصاره دنبالچه میمون هندی ، مهره پس گردن سگ آبی ، مغز الاغ شش ساله مصری ، جگرسیاه سوسک ، کبد خارخاسک ، روده موریانه کرمان ، زبون عقرب کاشان ،

– وای خدا مرگم بده ، اینها رو از کجا گیر بیارم؟

– ساکت باش گوش کن ، چشم ماربنگالی ، آب بینی شتر عنيزه ، قلوه کرگدن حبشی، سیراب شیردون توله سگ زنگباری ، زهره شغال جزیره واق واق صاحب رو تهیه می کنی ، عصاره وکوبیده این مواد رو با روغن زیتون و آبلیمو وشربت آلبالو قاطیش میکنی ، هرشبانه روز سه نوبت، هرنوبت یک کاسه ترشی میدی شوهرت بخوره.

– وای خداجون ، این آت و آشغالها رو چطوری شوهرم بخوره؟

– همینکه گفتم ، از این معجون ۲۶ نوبت هم قدری بچکان توی چشمات ، سوراخ دماغت ، و سوراخ گوشهایت، هریک شب در میان هم این مواد رو با یک کاسه روغن کرچک قاطی میکنی و غرغره میکنی ، این تنها علاجت است و حتماً صاحب اولاد خواهی شد.

– متشکرم رمال باشی ، الهی که زنده باشی

– خداحافظ رمال باشی ، الهی برقرار باشی.

– ولی بچه های عزیز، همینطور که می دونید تمام این رمال باشی ها و فالگیرها حقه باز هستند و کلک باز و فقط می خواهند مردم را به اصطلاح « سرکیسه» کنند. جادو و جنبل هم خرافاتی بیش نیست و هیچوقت جنبه واقعیت نداشته و نداره ، بالاخره خانم قمصورالسلطنه هیچ نتیجه ای از دستورات رمال باشی نگرفت. یک روز عباسقلی خان شنید که حکیم جهاندیده ای در یکی از شهرهای اطراف زندگی میکنه . فوراً به ملاقات حکیم رفت .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (10).jpg

– جناب حکیم ، دستم به دامنتون ، من آرزو دارم صاحب نوزاد پسری شوم ، شنیدم شما حكيم بی نظیری هستید، یک فرد عالم هستید، دنیا دیده اید ، از شما می خواهم که مرا راهنمایی کنید ، کمکم کنید .

– برای چه فرزندم؟ تو که سنّت از پنجاه گذشته برای چه در فکر اولاد هستی؟ لابد حکمتی در کار هست که صاحب اولاد نمی شوی .

– جناب حکیم دستتونو می بوسم ، اگر اجاقم کور بمونه تکلیف این همه ثروت و پارک و خانه و کالسکه و درشکه و ملک و املاک چاکر چی میشه؟

– ثروت و مکنت به چه درد میخوره؟ برو به فكر آخرتت باش مرد! از من میشنوی پافشاری در حکمت خداوندی نکن ، لابد قسمت و نصیب تو این هست ، برو مال و ثروت بی کرانت را در راه مستمندان صرف کن که توشه آخرتت باشه، برو فرزندان يتيم وخانواده های بی سرپرست را تحت حمایتت قرار بده .

۔ به خدا قول می دهم که اگر صاحب فرزندی شوم هرشب جمعه ۴۰0 نفر گرسنه را سیر کنم و هرشب عید ۴۰۰ لباس به تن ۴۰۰ مستمند بکنم و تمام پیشنهادات مفید شما را بکار ببندم .

– بسیار خوب، اگر چنین است تو را علاج خواهم کرد که به آرزویت نایل شوی ، به شرط آنکه به قول و عهدی که بستی وفا کنی.

– قول میدهم ، قول میدهم حکیم باشی!

– عباسقلی خان دستورات حکیم را به کار بست. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت صاحب نوزاد پسری شد که بزرگان خانواده نام مُستطاب علیمردان خان را برای او برگزیدند.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (11).jpg

– من میگم چطوره در روزنامه جات آگهی خبر تولد علیمردان خان را بدهیم؟

– نه بابا بهتره جارچی استخدام کنیم، تو شهر بگرده، طبل بزنه و ولادت نورچشمی خانواده را به اطلاع مردم برسونه .

– آره ، باید بساط شربت و شیرینی و شام و نهار هم به راه بیاندازیم.

– کاملاً موافقم ، خبرش مثل بمب تو شهر صدا میکنه ، از خبر جنگ روس و ژاپون هم مهمتره .

– راستی چطوره حضور قبله عالم شرفیاب شویم که از حالا یک مقام مهم برای علیمردان خان درنظر گرفته بشه .

– خواهش میکنم، خواهش میکنم فشفشه میرزا هیچکسی درباره بچه عزیز من اظهارنظرجات نکنه! ما اعیان و اشجار…

– پاک آبروی ما را بردی خانم جان! اعيان و اشجار نه، اعیان واشراف …

– چه میدونم ، ما اعيان و اشرار میدونیم بچه مونو چطوری تربیت کنیم .

– اصلاً بفرستیدش، بنده منزل، یک قل و دوقل ، الک دولک بهش یاد میدم ، بنده کنار منقل میتونم خیلی چیزها آموزشش بدم ، علومی بهش یاد میدهم که در هیچ مدرسه و دبستانی یاد نمیدن .

– من میخواهم بچه ام یا ناپلئون بشه یا بیسمارک ، مقامات بزرک بدست بیاره .

– بابا وقتو تلف نکنین ، بلند شوید بساط جشن رو زودتر به راه بیاندازید .

– آره راست میگه ، زودتر مقدمات جشن رو فراهم کنیم .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (12).jpg

– بله بچه های عزیز، آنها به میمنت تولد علیمردان خان تدارک جشن مفصّلی را دیدند و تمام در و دیوارها و کوچه های محل را آذین بستند و چراغانی نمودند. به دستور عباسقلی خان، به شکرانه تولد نوزاد، تمام اقوام و آشنایان خلعت شدند و ۱۰ شبانه روز تمام ، به همه فامیل طعام می دادند ، در حالی که یک فرد مستمند از این سفره پرزرق و برق لقمه نانی نصیبش نشد.

مژده بدین که خانم پسر زائیده               باران رحمت امروز برما باریده

بچه به این تپلی ، لب قرمز، لپ گلی ، دردونه و سوگلی ، هیچکس ندیده

بچه به این تپلی ، لب قرمز، لپ گلی ، دردونه و سوگلی ، هیچکس ندیده

عباسقلی خان امروز خیلی شنگوله         شازده قمصورالسلطنه خیلی مغروره

فشفشه میرزا ، خان داییش، شوکت آغا زن داییش، میرزا قلمکار، همه خیلی مسرورند

بدرالملوک سلطنه، یکه تاز منطقه ، ننه چغندر ، همه خیلی مسرورند .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (13).jpg

کبکش خروس میخونه ، عباسقلی خان    اسم آقازاده اش علیمردان خان

یکی یکدونه است ، عزیز دردونه است ، شکلش مردونه است ، علیمردان خان ،

یکی یکدونه است ، عزیز دردونه است، شکلش مردونه است، علیمردان خان.

همگی کف بزنید و شادی کنید، علیمردان اومده      عليمردان اومده

سرراهش کنار برین        گل بپاشین علیمردان اومده

علیمردان اومده        نوگل رعنا اومده

علیمردان اومده ، زیره به کرمان اومده، پسته به ماهان اومده

علیمردان اومده ، شنگول و شادان اومده

علیمردان اومده ، نوگل خندان اومده

علیمردان اومده ، سوغات خراسان اومده

شازده خانم این روزها همسایه هاره پلو مده

جوهرآغا را ببین      زیر دیگشه الو مده

آقا عباسقلی رو نگاش بکن، چه پز میده ، سبيلاشه توو مده

علیمردان اومده      نوگل خندان اومده

   علیمردان اومده        شنگول وشادان اومده

جداکننده پست ایپابفا

– ببینم داداش ، علیمردان کیه؟ بزرگ محله است؟

– نه بابا یک بچه است ، هنوز تو قنداقه .

– مگر علیمردان با بچه های دیگه چه فرقی داره؟

– هیچی، بابا و ننه اش مفت خورند وزورگو، فرقش همینه .

– راستی این علیمردان که اومده ، کی میره؟

– می برنش …

– شازده خانم با پول کی پلو میده؟

– معلومه ، با پول من و تو، پول یک مشت مردم فقیر ومستمند.

– سالها گذشت وگذشت. علیمردان خان هی بزرگ و بزرگتر میشد. یک نوکر به نام جوهرآغا و یک کلفت به نام ننه چغندر از صبح تا شام کمر به خدمتش بسته بودند و هرچه این بچه نازپرورده می گفت از او اطاعت می کردند .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (14).jpg

– جوهرآغا، من گرسنمه کباب میخواهم .

– چشم ، الساعه حاضر میکنم .

– ننه چغندر من تشنمه ، آب میخواهم .

– چشم آقازاده همین الان .

– بفرمائید ، اینهم کباب .

– همش اینقدر کباب ؟

– ما شاء الله این سه سیخ کبابه .

– نمیخوام ، اصلاً کباب نمیخوام ، کوکو میخوام ، کوکو .

– بر شیطون لعنت ، باشه برات کوکو میارم .

– بفرمائید این هم آب .

– آب چیه ، من شربت میخوام .

– خودتون گفتین ، باشه عیبی نداره ، الان براتون شربت میارم .

– نه شربت نمیخوام ، ننه چغندر من لبو میخوام .

– لبو؟

– بعله ، من هر وقت اسم تو رو صدا میزنم تا میگم ننه چغندر یاد لبو می افتم .

– چه بامزه ، باشه براتون لبو میارم .

– بفرمائید اینهم کوکو، آقازاده انشاء الله که کم نیست، راستی میخوای برات اجی مجی لاترجی بخونم تا خوابت ببره؟

– نخير، من برات میخونم تا تو خوابت ببره ، اوهو این رونگاه کن میخواد منو گول بزنه.

– اختیار دارین ، چه حرفهائی میزنین .

– اصلاً من میخوام خرسواری کنم ، زود باش دولا شو به من سواری بده.

– علیمردان خان ، میدونی من کمرم درد میکنه، باشه یکروز دیگر.

– نخیر ، من همین الان میخوام سواری بخورم، یا الله ، یاالله.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (15).jpg

– چیه چه شده ؟ جوهرآغا باز چشم منو دور دیدی بچه نازنينمو اذیت کردی؟

– الهی فدای اون قدّ و بالات بشم، گریه نکن عليمردان جون! ببین سرکار خانم بدرالسلطنه آمدند تو را ببینند.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (16).jpg

– همون پیرزن زشته که چشمش مثل گاوه؟ یک خال گنده هم بالای لبش داره؟ میگن خال سرطانیه! تو هم میگفتی ازش بدت میاد ، همون که یک پیر دختر ترشیده داره که مادرش هرچی جادو و جنبل میکنه کسی خواستگاریش نمیاد؟

– ای وای! خدا مرگم بده! خفه شو پسر، این مزخرفات چیه که میگی؟ این چه دروغهایی است که سر هم کردی؟

– دروغ نیست ، خیلی هم راسته، مگر تو نمی گفتی که این بدرالسلطنه خانم سر سه تا شوهر رو خورده و دهنش هم بوی گند میده؟

– به به، چشم دلم روشن ، تو را به خدا ببین مردم چطوری پشت سر آدم حرف درمیارن؟

– بدرالسلطنه خانوم جون ، شما به دل نگیرین! این بچه کمی لوس شده، خجالت بکش علیمردان ، بچه بی تربیت!

د – بی تربیت خودتی ، چرا دورغ میگی؟ مگر تو نبودی که می گفتی بدرالسلطنه چشماش مثل جغده و یک عالم ملک و املاک دارد، باید ملكهاشو یک طوری از دستش در بیاریم ، بابا هم گفت باید یک خواستگار برای دختر ترشیده اش پیدا کنیم که ثروتشو بالا بکشه.

– خوشم باشه ، خوشم باشه ، خوب شد زود شما ها را شناختم ، آهای قمصورالسلطنه بی ریخت پیردختر، مرده شور خودت و شوهرت و بچه ات را ببره! آهای بدبخت اجاق کور ، منو بگو که فکر می کردم تو بهترین دوست من هستی! آهای، به اون برادر شوهرت بگو غلط میکنه به خواستگاری دختر من بیاد، پاهاشو خرد میکنم …

– بدرالسلطنه جون ، خواهش میکنم نرو ، صبر کن …

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (17).jpg

– بله بچه ها! ملاحظه کردید این علیمردان خان ، بچه بی تربیت و فضول، چه دسته گل هائی آب می داد؟ بعله! خلاصه، این بچه همه اش باعث آزار و اذیت مردم بود ، هیچکس از دستش راحتی نداشت ، همکلاسیها وهمبازیهایش هم از دست او ناراحت بودند .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (18).jpg

– بچه ها بریم توپ بازی.

– نه ، من یک پیشنهاد بهتر دارم ، الان وقت توپ بازی نیست چون همسایه ها خوابند و اگر ما سروصدا بکنیم آنها از خواب بیدار می شوند

– اصلاً توپ بازی توی کوچه کارخوبی نیست ، چون ممکنه توپ به پنجره ها بخوره و شیشه های مردم را بشکنه.

– پس چکار کنیم؟

– بچه ها اگر موافق باشین از گلناز خواهش می کنیم از شعرای قشنگش برای ما بخونه.

– آره، این بهترین پیشنهاده.

– نه، من خجالت میکشم.

– خجالت چیه؟ بخوان .

– شماها چشماتون رو ببندین تا من بخوانم.

– باشه، ماها صورتمان را می گیریم اون طرف.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (19).jpg

– یک توپ دارم قلقلیه ، سرخ و سفید و آبيه ، می زنم زمین هوا ميره ، نمی دونی تا کجا میره، من این توپ رو نداشتم، مشقامو خوب نوشتم ، بابام به من پری داد ، یک توپ قلقلی داد .

– بچه ها به افتخارش دست بزنید ، یکی دیگه ، یکی دیگه .

– عروسک قشنگ من اینجا خوابیده.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (20).jpg

– آهای بچه ها چیکار دارید می کنید؟ چرا منو خبر نکردید؟

– گلناز داره شعرهای قشنگی میخونه ، ماهم داریم گوش میکنیم .

– خودم داشتم از پشت پنجره گوش میدادم ، خیلی هم شعرهاش لوس وخنک بود ، اصلاً هم قشنگ نبود .

– تو اگر راست میگی بیا بهترش روبخون .

– زبون درازی نکن ، من خیلی بهتر از این شعرها بلدم ، ولی نمیخوام، دلم نمیخواد بخوانم.

– نخیر، تو بلد نیستی ، آخه تو خیلی کم به مدرسه میای، همیشه غایبی، سرکلاس نیستی که از این شعرها یاد بگیری.

– فضولی موقوف ، فضولی موقوف، اصلاً به شماها چه مربوطه که من به مدرسه میام یا نمیام .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (21).jpg

– توپم را بده.

– نمیخوام ، توپ تو رو نمیدم ، میخوام ببینم چیکار میکنی؟

– یاالله توپم رو بده، توپم رو بده

– الان میاندازمش روی پشت بوم .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (22).jpg

– آهای مردم ، آی مسلمونا ، آی خلايق ، به دادم برسید ، امان ، الامان ، ما که از دست این بچه آتش به جان گرفته امان نداریم ، نه شب داریم نه روز ، خدا به زمین گرمش بزنه، یکدانه پنجره سالم به این درها باقی نگذاشته، الهی ورسپری بچه ، الهی جزّ جگر بزنی!

– نفرین که سهله، توپ شِرِپنِل هم به این بچه کارگر نیست ، من رو پاک از روبرده این بی انصاف، پشت درشکه ام میشینه، وقتی هم پیاده میشه فشفشه ترقه ای توگوش اسبهام در میکنه و اسبهایم را رم میده .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (23).jpg

– ای آقا ، این پسره ذاتاً مردم آزاره ، این بچه گنجشکهای بیچاره رو که لای درخت لانه کردن، نمیدونین چه آزاری میده ، هرچی لانه گنجشگ بی آزار و بدبخته خراب میکنه.

– آخه مگر این بچه پدر و مادر نداره؟ چرا شکایتشو به پدر و مادرش نمیکنن؟

– برو بابا خدا عمرت بده، تا حالا صدبار شکایت کردیم ، فکر میکنی اونا چی جواب دادن ؟ همش میگن علیمردان خان بچه است ، ببخشیدش، بزرگ میشه، یکی یکدونه است، اما اگر حرفی بهش بزنیم بهش برمیخوره، غرورش جریحه دار میشه ، شخصیتش خرد میشه، مرده شور شخصیت و غرورش رو ببره.

– تقصیر از پدر و مادر این بچه است که او رو لوس و ننر تربیت کردن .

– من میگم بیاین همه همسایه ها جمع بشیم، از دستش شکایت کنیم به کمیسری .

– باشه ، همه موافقیم.

– علیمردن جوان ، علیمردان جون، قربون شکل ماهت برم، آقاپسرخودم، از گِل بیا بیرون ، گل كثفيه، آلوده است.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (24).jpg

-نمیخوام ، من گِل بازی رو دوست دارم ، دوست دارم

– آخ که حالم به هم خورد از این بچه لوس ، ننر.

– الهی مرده شور ترکیب علیمردان رو ببره ، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، هي آبجيم شازده جون از خدا اولاد خواست، خدا بهش نداد ، رفت این در و آن در زد ، از حکیم و درویش و مرتاض و معجون افلاطون کمک خواست ، این تَرکه شیطون نصیبش شده .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (25).jpg

– صدسال سیاه نمیخوام تو این خونه خراب شده زندگی کنم.

– خوبیت نداره ننه چغندر، تو بالاخره نون این خانواده را میخوری، سالها تو این خونه زندگی کردی ، آخه چطور شده ؟

– برو بابا آدم به نادانی تو هم نوبره! ده سال آزگاره از دست این بچه سرتق و فضول و شکمو جانم به لب رسیده و الهی جزّ جگر بزنه ، قيافه شو نگاه کن چقدر ازخودراضی و پرفيس و افاده است ، انگار همه خلایق خلق شدن برای این نوبر بهار کار کنند و زحمت بکشند و حرف مفت بشنوند. صبح تا شام یکریز دهنش می جنبه، از بس میخوره شبیه یک بشکه شده.

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (26).jpg

– از دیوار نرو بالا، به بچه گربه چکار داری؟ چرا صورت بچه گربه رو ماستمالی میکنی؟

– دلم میخواد ، دلم میخواد، فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره.

– من مامانت نیستمها ، همچی میزنم تودهنت که کیف کنی .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (27).jpg

– اوهوک .

– د میگم نکن ، پامیشم با شلاق میافتم جونت.

یک روز عباسقلی خان وهمسرش به مهمانی رفته بودند و علیمردان خان را با داییش، فشفشه میرزا تنها گذاشته بودند.

– ای بچه بی تربیت            ی ی ی ی

– ننر و لوس و بی ادب       ی ی ی ی

– ادای من رو درنیار           اطوار و شکلک در نیار

– ادای توره درمیارم          حوصله ات سرمیارم

– مگرکه گیرت نیارم، آنچنان آدمت کنم، رسوای عالمت کنم که حظ کنی

چنان دماری در آرم، موجب عبرتت کنم، حسابی آدمت کنم.

– اوهوک اوهوک فکر میکنی

از این به بعد لج موکنم        لب ودهن کج موکنم

دلم میخواد لج بکنم             دندونامه کج بکنم

دلم مخه دلم مخه              ایی شکمم پلو مخه

چلو مخه پلو مخه             چلو مخه پلو مخه

– الهی که درد بخوری        خمپاره سرد بخوری

الآنه یک قاب پلو              با خورش پر از چلو

مثل نهنگ بلعیدی،          بشقابو تا ته لیسیدیی

خدا ذلیلت بکنه این خندقه یا شکمه

خدا ذلیلت بکنه این خندقه یا شکمه

– چکار کنم ، چکار کنم ، موگوشنمه، موکوشنمه، موکوشنمه، موکوشنمه

ایی لَله با مو دشمنه           ایی لَله با مو دشمنه

– کوفت بخوری، درد بخوری، زهر هلاهل بخوری

– ایی شکمم پلو مخه، خورشته با چلو مخه

– باش تا عباسقلی خان از سفرش بیاد خونه

چوب و فلک رو برداره، حسابی آدمت کنه!

کاش عباسقلی خان الانه از راه برسه

– اوهوک چه حرفهای مزنه             موخواد موره گول بزنه

      بابام که حالا نمیاد                    گفته که پس فردا میاد .

– تازه ام بیاد چطور میشه ،  خودمه براش لوس میکنم ،   از سبیلهاش بوس موکنم

او که موره نمزنه ، اگر بزنه مو در مورم ، مو جیم موشم، مو در مورم .

– الان نشونت میدم که چطوری درمیری! عیبی نداره شکلک دربیار!

الان دره می بندم ببینم کجا میخوای در بری!

آها! خیلی خوب! اینم شلاق! بدو در رو! بدو در برو دیگه!

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (28).jpg

– ساکت ، ساکت ، دفتر حضور و غیاب

– بفرمائید

– اوم .. باقر

– حاضر

– ناصر

– حاضر

– علیمردان ، علیمردان ، علیمردان ، کسی نمیدونه علیمردان کدوم جائيه الان ؟

– همین الان پرید اونجا ، رو ایوان و یه راست رفت توی دالان که بره بالای ناودان

– عجب خیره سری است کودنِ نادانِ علیمردان!

– باید او بیرون بره از این دبستان، پسر عباسقلی خان!

– آقا فراش ، آقا فراش، به عباسقلی خان خبره بده زود بیاد اینجا، همین الان!

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (29).jpg

– آقای عباسقلی خان

– بله قربان

– ببین عباسقلی خان ، فرزند بی عقل شما، این علیمردان ، خیلی بدبار اومده، درس نخوان، تنبل و بی عارِ مردم آزار .

– این بارم بخاطر من اونو ببخشین!

– آخه بخشش چند دفعه؟ نه، بخششی در کار نیست .

— چی ؟ شما هیج میدونید با چه کسی طرف صحبت هستید ؟ من عباسقلی خان نوه تاج ديوان السلطنه هستم .

– و من هم معلم هستم ، بنابراین، القاب پوچ رو پشت هم ردیف نکنین و به رخ من و امثال من نکشین ، همه شو بریزید دور. به جای اینها و خود نمائی کردنها برید بچه هاتونو درست تربیت کنین که لاابالی بار نیان و مفت خور اجتماع نشن .

– آقای معلم ، استاد بزرگوار! لطفاً بزرگواری بفرمائید و آقازاده رو ببخشین .

– نه، او باید تنبیه بشه ، از مدرسه اخراج بشه!

– آقای معلم ، لطفاً بزرگواری بفرمائید و آقازاده رو ببخشین .

– نه او باید تنبیه بشه ، از مدرسه اخراج بشه.

– آخه اون بدبخت میشه ، از همه چه محروم میشه.

– بله درسته ، عمرش تلف میشه، منم می دونم ، به همین جهته که دلم نمی خواد فردی از افراد اجتماع به راه کج بره وعاقبت، عاطل وباطل بشه ، احضار شما به اینجا به همین خاطره ، بله نباید رهاش کرد ، باید به راه راست هدایتش کرد .

– آقای معلم ، استاد بزرگوار، آخه ما که قصوری در تعلیم و تربیت این بچه نکردیم .

– اختیار دارید آقا، شما بالاترین خطاها را مرتکب شده اید، شما ظلم بزرگی در حق این بچه کرده اید ، شما مقصر اصلی هستید.

– بنده رو می فرمائید؟

– بعله ، شما را عرض میکنم عباسقلی خان ، این جنابعالی هستین که بچه تونو بد تربیت کردین ، این سرکار خانم جنابعالی هستن که از یک موجود معصوم تازه به دنیا آمده، در عرض چندین سال یک موجود انگل تنبل و پرمدعا و مزاحم و بی تربیت ساختید. در حقیقت بهش نرسیدین، نگذاشتین خوب تربیت بشه.

– آقای معلم این چه فرمایشی است مي فرمائين؟ ما همه جور تسهیلات و وسایل رفاه برای بچه مون فراهم کردیم ، غذا، لباس، انواع اسباب بازیها. باور بفرمایین پولی که برای این بچه خرج کردم شازده ها و اعیانهای درجه اول برای بچه هاشون خرج نکردن ، آخه دیگه آدم چطور به بچه اش برسه ؟

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (30).jpg

– عیب جنابعالی اینه که همه چیز رو از دریچه پول و مادیات می سنجيد! اصولاً زندگی اشرافی و مرفه بدیش اینه که معنویات رو فراموش می کنند و به مادیات و فقط مادیات می چسبند . اشرافیت قلابی که از زور و زر و مقام ناشی بشه، مدتهاست جاشو در دنیا از دست داده و یک روزی در کشور ما هم به گور سپرده میشه ، آخه چقدر لباس؟ چقدر غذا خوردن؟ چقدر افاده به خانه و کالسکه و اتومبیل و دارائی؟

– یعنی میفرمائین اینا بده؟

– صددرصد ، لباس، غذا ، خانه ، وسیله نقلیه برای رفع احتیاج خوبه، اگه بنا باشه انسان هدفش فقط این چیزها باشه، وای به حال انسان و جامعه ! جنابعالی صحبت از شازده ها و اعيانها کردید، واقعاً متاسفم که جنابعالی از این قشر مفت خور وانگل و بیکاره سرمشق می گیرید! برید یک کمی به معنویات بچه تون برسید ، برین به بچه تون انسانیت و ازخود گذشتگی و صداقت و شهامت رو یاد بدین جناب عباسقلی خان! اصلاً یک مدتی ولش کنید ، به حال خودش بگذارید. بگذارید زیردست معلم یا یک آدم مومن دلسوزی که صمیمیت و ایثار داشته باشه تربیتش کنید ، به خدا این بچه اگه اینطوری بزرگ بشه آتیه وخیمی داره ، به هرحال من برای خودتون میگم .

– خیلی از لطف شما ممنونم ، شما مرا از خواب غفلت بیدار کردید، از محبت و دلسوزی شما بی نهایت سپاسگزارم. راستش من هم چندان رضایتی از رفتار آقازاده ندارم، اما خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید ، چکار باید بکنم که او سربراه بشه؟

– اشرافیت رو دور بریزید، اینقدر لوس بارش نیارید و بگذارید با مردم بجوشه، از اجتماع دورش نکنید . بگذارید در همین مدرسه راه و روش زندگی و آدم بودن را یاد بگیرد.

– پس شما هم لطف مي فرمائين واز مدرسه اخراجش نمی کنین .

– شرطش اینه که از امروز درشکه وکالسکه دنبالش نفرستین ، اینقدر پرخور وتنبل بارش نیارین ، هرچی میگه حرفاشو گوش نکنین ، چطوره یک مدتی برین مسافرت ؟ اصلاً فکر کنین علیمردان خانی ندارین ، بقیه اش اینجا به عهده من، میدونم چکار کنم ، چطوری او را ادب کنم ، حالا این شرط قبوله؟

– از جان و دل قبول می کنم، صد درصد.

– بله بچه ها! ، عباسقلی خان وهمسرش دو ماه تمام به مسافرت رفتند. علیمردان خان را در منزل تنها گذاشتند. لِله و نوکر وكلفت هم اصلاً اعتنائی بهش نمی کردند. علیمردان خان درد تنهایی و بی کسی را خوب احساس کرد، ناهارش فقط غذای ساده ای شده بود که گاهی هم یک دانه تخم مرغ آب پز، زینت بخش سفره اش بود .

– ننه چغندر، آهای ننه چغندر، جوهرآغا، جوهرآغا … برای چه جواب نمی دهید؟ ننه چغندرجان ، جوهرآغاجان ، جوهرآغاجان … نخیر، اصلاً جواب نمی دهند، بهتره بروم اطاق دایی جان .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (31).jpg

– دایی جان سلام ، سلام دایی جان !

– سلام … چیه علیمردان ؟

-هیچی ، خواستم به شما سلام عرض کنم .

– علیک سلام ، چکار داری؟

– هیچی ، خواستم ببینم حالتون خوبه ، چاق سلامتين؟

– الحمدالله بد نیستم، حرفتو بزن ، چی میخوای بگوئی ؟

– می خواستم بپرسم خبرندارین که بابا وننه از مسافرت کی برمی گردند؟

-آنها به این زودی نمی آیند.

– راستی دایی جان ، خیلی باید ببخشید دایی جان، میشه خواهش کنم یک کمی نان به من بدهید ، آخه نه دیشب شام خوردم و نه امروز نهار حسابی ، اگر نیست نمی خواد ، زحمت نکشید.

– برو از داخل كماجدان یک تیکه نان بردار، در ضمن اگر پنیر هم می خواهی بیا پول به تو بدهم از بقالی سرکوچه بخری.

– نه دایی جان ، پنیر نمی خوام، زحمت نکشید، ماست و دوراق تو خانه داریم، یک دانه پیاز تو آشپزخانه پیدا کردم با همین نان می خورم و سیر میشوم ، باید زودتر بروم و مشقهایم را بنویسم ، فردا امتحان دارم.

– خداحافظ دایی جان .

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (32).jpg

– بله بچه های عزیز ، آن بساط پر زرق و برق و بریز و بپاش تعطیل شد. آقای معلم هم در مدرسه تا می خواست، عليمردان را مورد هدایت و راهنمائی قرار می داد ، از او کار می کشید. علیمردان خان هم انگار می خواست آدم درست و حسابی بشه، به خوبی می دید که چقدر رفتار مردم با او عوض شده ، همه به او احترام می گذارند. علیمردان خان با همه دردانه بودن و لوس و ننربازیش پس از دوماه واقعاً پسر سربراهی شد، درسخوان شد، عاقل و مودب و فهمیده شد. یک روز معلمش او را به نزد خود خواست:

– علیمردان !

– بله آقای معلم ، فرمایشی داشتید؟

– عليمردان ، بارك الله! واقعاً پسر خوب و مرتبی شدی ، چه نمرات درخشانی، آفرین! همه از دست تو راضی هستند. می خواستم به پدرت بگویی فردا پیش من بیاید.

– راستش آقا معلم ، پدر و مادرم اینجا نیستند. رفتند مشهد، دوماه تمام است آنجا هستند .

– عجب، که اینطور؟ پس پدر تو نصيحت مرا گوش کرد. هیچ بچه ای بد و تنبل نیست ، این بعضی پدر و مادرها هستند که با محبت بیش از اندازه خودشان، بچه هایشان را بد بار می آورند. باید زود بروم تِلِگرافخونه! تا دیر نشده بدوم برم تلِگرافخونه!

کتاب داستان مصور علیمردان خان پسر عباسقی خان برای کودکان ایپابفا (33).jpg

– تلگرافخونه؟ تلگرافخونه برای چی آقا معلم ؟

– میخوام برم تلگرافخونه یه تلگراف برای پدرت عباسقلی خان بزنم ، بگم برگشتن خودشو به تهران سه چهارماه عقب بیاندازه!

– عقب بیاندازه، برای چی؟

– راستش دو ماهه که پدر و مادرت اینجا نیستند و تو رو لوس نمی کنند، تو اینقدر عاقل و درس خوان و مودب و فهمیده شدی.

– خوب منظورتون چیه؟

– راستش اگر آنها سه ، چهار ماه دیگر در مسافرت باشند من قول می دهم از تو، از همین علیمردان خانی که بهش می گفتند لوس و ننر و تنبل و بی تربیت، یک نابغه بسازم ، افلاطون بسازم ، ابوعلی سینا بسازم ، سقراط و بُقراط بسازم! قول می دهم ، به شرط اینکه آنها به این زودی برنگردند و با اشرافیت و ابتذال و تن پروری و تحمیل کردن زندگی پوچ خودشان به جنابعالی، زحمتهای مرا بر باد ندهند.

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان قدیمی « علیمردان خان: پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

5 دیدگاه

  1. برای تئاتر مدرسه اجرا کردیم وحالاهم برای اداره فرهنگی‌هنری … بسیار نمایش زیبا و جالبی میشه ??✨️

  2. من ۱۹ سالمه غرق شدم تو اون حال و هوا و سادگی ۳۰ سال قبل
    قلمتون پر برکت

  3. سلام…، ممنونم از لطفتون که با تحریر این داستان قدیمی ، مرا بردید به حدود ۴۰سال پیش..، یادش بخیر..، پدرخدابیامرزم نوار کاستِ این داستان را بهم هدیه داده بود و با خواندن داستان ، تمام آن روزهای رویایی برام زنده شدند.!! یادم میاد مرحوم مرتضی احمدی با آن صدای همیشه زنده و روحپرورشان با ریتمی دلنشین اشعار این داستان را نغمه سرایی میکردند و هنرمندان و صداپیشگان دیگری هم حضور داشتند که برایم یاد و خاطره همه آنها و دوران کودکیم زنده شد..، سپاس فراوان از شما که با صرف هزینه، وقت و با نوآوری، دِین خود را به فرهنگ و پیشینهٔ کشور ادا نموده و داستانهای سنتی و قدیمی کشورمان را از نابودی و فراموشی نجات داده و حمایت میکنید…، ?نامتان همیشه جاویدان?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *