تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (8)

داستان فانتزی سیندرلا، دختر خاکسترنشین

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (1).jpg

سیندرلا (دختر خاکسترنشین)

مجموعه کتابهای قصه گو

انتشارات بی تا

سال چاپ: دهه 50 پیش از انقلاب

تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

داستان مشابه

داستان سیندرلا در کتاب «کفش بلورین» از مجموعه کتابهای طلایی نیز آمده که می توانید بخوانید.

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم دختر خیلی قشنگی بود بنام اِلا. او با زن بابای پیر و دو دختر زشتش زندگی می کرد . اونا خیلی به الا حسادت می کردند. چون الا هم زیبا بود و هم خیلی مهربون . آرزوشون این بود که ای کاش الا هم مثل اونها زشت و بداخلاق و بد شانس بود . اونا الاى بیچاره رو وادار می کردند که از صبح تا شب کار کنه. سخت ترین و کثیفترین کارهای خونه رو به او واگذار می کردند و همیشه هم بهش غر می زدند.

– « الا بلند شو آتیش درست کن .»

– « زود باش موهای منو شونه کن .»

– « الا دودکشو تمیز کن .»

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (2).jpg

الا اونقدر خوب و مهربون بود که هرگز گله و شکایت نمی کرد و این باعث میشد که زن بابا و خواهرخونده هاش روز به روز لجبازتر شن . اونا الا رو وادار میکردن که لباسهای پاره بپوشه. وادارش میکردن تا توی زمستون پا برهنه راه بره. حتی مجبورش میکردن شبها توی خاکستر های کنار بخاری بخوابه .

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (3).jpg

یه روز که زن باباش اونو کنار اجاق در حالی که خاکستر سر و صورتش و سیاه کرده بود دید و گفت :

– « اسم الا برای تو خیلی زیاده. از حالا به بعد سیندرلا صدات می کنیم .»

سالهای زیادی گذشت تا اینکه یک روز جارچی پادشاه به ميدان شهر آمد.

– « اهالی شهر ، اهالی شهر، پادشاه بزرگ ، از تمام خانمه ای جوان شهر دعوت می کند که به ضیافت با شکوه رقص ایشان بیایند. یکی از این خانمهای خوشبخت به عنوان همسر پسر پادشاه انتخاب خواهد شد. »

وقتی زن بابای سیندرلا این خبر را شنید از خوشحالی به هیجان آمد. چون دخترهاش کم کم داشتند ترشیده می شدند و هنوز ازدواج نکرده بودند. با شنیدن این خبر زن بابا فوراً دوید پیش دخترهاش این مژده بزرگ رو به اونها خبر داد.

-« زود باشین، باید از همین حالا دست بکار بشیم و لباسهامونو آماده کنید . شما باید خیلی خوشگل بشین دخترهای من .»

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (4).jpg

در روز مهمانی تمام قصر یکپارچه نور و شادی بود و آوای موسیقی دلنشین از اطراف قصر پادشاه تا دورترین نقاط شهر به گوش می رسید.

در خانه ای که سیندرلا زندگی می کرد ناخواهرهاش مثل مرغ سرکنده به این طرف و اون طرف می دویدند که خودشونو برای مجلس مهمونی آماده کنند و سیندرلا رو وادار کرده بودند که بهشون کمک کنه . اونا آنقدر بدجنس بودند که اجازه ندادند سیندرلا هم باهاشون بره. طفلکی سیندرلا باید تک و تنها تو خونه میموند. موقعی که داشتند خونه رو ترک می کردند :

-« یادت باشه تا ما بر می گردیم خونه رو تمیز کنی .»

-« رختخواب یادت نره .»

-« آتیش هم درست کن تا وقتی ما برمی گردیم خونه گرم و راحت باشه»

و بعد دخترها با مادرشون از در رفتند بیرون .

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (5).jpg

سیندرلا از پنجره به بیرون خیره شده بود . او خیلی غمگین و افسرده به نظر می رسید. همه جا ساکت و آروم بود. دختر بیچاره يدفعه زد زیر گریه.

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (6).jpg

در همین لحظه از پشت سرش صدائی شنید:

-« گریه نکن سیندرلا»

سیندرلا برگشت و دید فرشته مهربونی اونجا ایستاده.

– « تو کی هستی ؟»

– « من فرشته اقبال تو هستم . اومدم تو رو به مهمونی شاهزاده ببرم .»

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (7).jpg

– « گفتی مهمونی شاهزاده ؟ وای خیلی دلم میخواد برم اونجا. ولی نمیتونم برم . چون نه لباس مناسب دارم، نه کفش رقص و نه ارابه ای که منو به اونجا ببره .»

-«که اینطور دخترم ، بهتره یه نگاهی به بیرون بندازی ! »

سیندرلا چشمش به کدو تنبلی افتاد که اونجا بود و فرشته با عصای جادوئیش کدو رو به حرکت درآورد . ناگهان کدو تنبل تبدیل به یک کالسکه طلائی با چرخهای نقره ای شد که چهار تا اسب سیاه و براق اونو می کشیدند.

-«حالا باید برای تو یک لباس مناسب پیدا کنیم و موهاتم آرایش کنیم .»

فرشته دوباره عصاشو تکون داد و سیندرلا خودش رو در یکی از زیباترین و باشکوهترین لباسها دید. سیندرلا هیچوقت خودشو آنقدر زیبا و جذاب احساس نکرده بود . او واقعاً زیبا شده بود . خاکها از بدنش پاک شده بودند. موها و صورتش هم شکل یک شاهزاده آرایش شده بود.

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (9).jpg

فرشته یک جفت کفش بلورین به پای سیندرلا کرد .

او لبخندی به سیندرلا زد و گفت :

-«حالا ای شاهزاده خانم دوست داشتنی تو کاملاً آماده ای .»

ولی باید قبل از رفتن به موضوعی رو بهت یادآوری کنم . باید قول بدی سالن مهمونی رو قبل از نیمه شب ترک کنی ، برای اینکه درست در ساعت ۱۲ نیمه شب ، موقعی که ساعت ۱۲ ضربه میزنه جادوی من باطل میشه و تو دوباره تبدیل به همون دختر خاکستر نشین میشی .»

-« قول میدم ، خیلی ازتون متشکرم.»

و اون به طرف کالسکه دوید و از اونجا دور شدند.

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (10).jpg

مجلس رقص غرق در نور و شادی بود و آوای موسیقی از هر طرف به گوش می رسید. همه خوشحال بودند. بجز شاهزاده جوان که گرفته وغمگین بر تختش نشسته بود. اون همه دخترهای حاضر در مجلس را دیده بود ولی هیچکدام نتوانسته بودند قلبش را تصاحب کنن .

ناگهان سیندرلا وارد سالن شد. به محض ورود او سکوت عمیقی بر سالن سایه افکند ، موزیک قطع شد و مردم شروع به زمزمه کردند:

-« اون کیه؟ چقدر زیباست .کالسکه شو ببین چه باشکوهه. لباسشو نگاه کن محشره.»

پسر پادشاه تختش را ترک کرد و به طرف او آمد. همه ساکت بودند.

-« خانم زیبا ممکنه افتخار این رقص را به من بدین؟ »

-« با کمال میل قربان.»

-« موزیک نوازند، من همسر آینده مو پیدا کردم .»

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (11).jpg

هیچکس نمی دانست اون دختر زیبا کیه و از کجا آمده، ولی این مهم نبود . سیندرلا و شاهزاده تمام شب را با هم رقصیدند و همدیگر را یک لحظه ترک نکردند .

حتی ناخواهریهای بدجنس و مادرشان نیز نفهمیدند که این دختر زیبای ناشناس همان سیندرلای خاکستر نشین خودشونه.

و به این ترتیب ساعتها گذشت و عقربه ساعت روی ۱۲ قرار گرفت.

سیندرلا با تعجب پرسید:

-«این صدای چیه؟ »

-« زنگ ساعت ، نیمه شب رو داره اعلام میکنه.»

-« نیمه شب؟ آه، خدای من ، باید فوراً برگردم .»

او خودشو از شاهزاده جدا کرد . با عجله به طرف کالسکه رفت . شاهزاده به دنبال او دوید .

-« صبر کنید ، صبر کنید، خواهش می کنم. نگهبانان نگذارید بره . »

ولی دیگه خیلی دیر شده بود. سیندرلا رفته بود .

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (12).jpg

شاهزاده بیرون کاخ ایستاد و در سیاهی شب با حالتی غمگین به تاریکی خیره ماند. بعد متوجه زمین شد .

-« این دیگه چیه؟ یک کفش بلورین ! حتماً متعلق به اون دختر زیباست که از فرط عجله جا گذاشته و رفته. مهم نیست چه مدتی طول بکشه، آنقدر جستجو خواهم کرد تا کسی را پیدا کنم که این کفش به اندازه پای او باشه . »

به این ترتیب سیندرلا باز به خاکسترها و لباس پاره پاره اش برگشت .

در حالی که خدمتکاران شاهزاده، کفش بلورین را خانه به خانه نشان می دادند تا صاحب کفش رو پیدا کنند، شاهزاده هم در قصر بلندش روی تپه ها ثانیه شماری می کرد تا هر چه زودتر دختر محبوبش رو پیدا بکنه . بالاخره مستخدمین شاهزاده به منزل سیندرلا رسیدند .

سیندرلا لنگه دیگش هم به پا کرد و ناگهان نوری درخشیدن گرفت. سیندرلا در مقابل چشمان متحیّر اونا به لباس یک شاهزاده خانم درآمد، درست مثل شب مهمانی در قصر.

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (13).jpg

نامادری و دو دخترهاش تازه فهمیدند که سیندرلای خاکسترنشین همان دختر ناشناس و زیبای مهمونیه که همه چشمها رو خیره کرده بود . اونا از کاری که کرده بودند شرمنده و خجالت زده شدند و از او تقاضای بخشش کردن .

سیندرلا هم با قلب مهربان ورئوفی که داشت اونا رو بخشید.

کتاب داستان مصور کودکان سیندرلا دختر خاکسترنشین ایپابفا (14).jpg

بعد از مدت کوتاهی سیندرلا یعنی دختر خاکسترنشین به شاهزاده خانم الا معروف شد و زندگی خوشی رو در کنار همسرش آغاز کرد و صلح و سعادت را برای تمام مردم سرزمینش به ارمغان آورد .

« پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب « سیندرلا دختر خاکسترنشین » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن چاپ دهه 50 پیش از انقلاب، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=4332

***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. سلام و وقت بخیر چگونه میتوان دانلود کرد با تشکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *