قسمت دوم رمان «دنیای آینده»
هرچه به آن نزدیکترمیشد صداهای اطرافش بیشتر میگشت. قایقهائی که در لنگرگاه میگشتندمسلماً باید تمام تلاششان را در آن نقطه متمرکز میکردند. ژان بدون آنکه بخود اجازه دهد که از تعداد دشمنانش بترسد با تمام قدرت شنا کرد. او با خود عهد کرده بود که بهتر است خود را غرق کند تا آنکه دوباره اسیر گردد و بهتر است که زندانبانان او را زنده دستگیر نکنند.
بزودی گراس تور و آگویلت فورت دیده شدند.
چراغ قوه هائی در طول آن آبگذر و زوی ساحل میگشت. پلیس در جنبش بود. فراری سرعتش را کم کرده و گذاشت امواج و باد غربی او را با خود ببرند.
ناگاه نور یک چراغ قوه امواج را روشن کرد و ژان دید چهار قایق او را محاصره کردهاند. از جایش تکان نخورد. کوچکترین حرکت ممکن بود او را لو دهد.
از یکی از کرجیهای کوچک ندا آمد «آهای قایق، چیزی پیدا کردید؟»
هیچ چیز » «پس براهمان ادامه میدهیم)
ژان دوباره نفس کشید. قایقها داشتند دور میشدند. اکنون وقتش بود. باندازه شش ضربه پارو از او دور شده بودند که وی بطور عمودی در آب شناور شد.
ملوانی فریاد زد: «آنجا، آن چیست؟» پاسخ داده شد «چی چیست؟» «آن لکه سیاهی که روی آب شناور است؟» «چیزی نیست یک راهنمای شناور است» «خوب برویم آنرا بگیریم»
ژان آماده شد که در آب فرو رود. ولی در همان موقع صدای سوت یک افسر جزء بگوش رسید.
بچهها حرکت کنید. ما کار مهمتری از گرفتن یک تکه چوب داریم. راه را باز کنید.»
پاروها در آب بصدا در آمدند. مرد بیچاره جرات خود را بازیافت. حقه او کشف نشده بود. امید، نیرویش را باز گرداند. و او بطرف ابگویلت فورت که برج تيره آن در مقابل او دیده میشد، رفت.
ناگهان خود را در سایه عمیقی یافت. یک شیئی تاریک در مقابل او و ایگوریلت نورت قرار گرفت. آن شیئی تاریک قایقی بود که با سرعت تمام بجلو میآمد و به او اصابت نمود. شوک ناشی از برخورد باعث شد یکی از ملوانان از البه بالائی دیواره قایق خم شود و گفت: «یک راهنمای شناور است»
قایق براه خود ادامه داد. ولی یکی از پاروها به راهنمای شناور کاذب برخورد کرد و آنرا برگرداند. قبل از آنکه فراری بتواند در آب فرو رود و مخفی شود سر بی موی وی از آب بیرون آمد و دیده شد.
ملوانان فریاد زدند: «بچهها بیائید او را پیدا کردیم.»
ژان به درون آب فرو رفت. درحالیکه سوتها تمام قایقهای پراکنده را از اطراف فرا میخواندند، او در زیر آب بطرف ساحل لازارت شنا کرد. این کار باعث شد که از وعده گاه دور شود. زیرا که این ساحل در طرف راست کشتیهائی که وارد لنگرگاه بزرگ میشود واقع بود، در حالیکه کپ بران در طرف چپ آنها قرار داشت. ولی امید وار بود که با رفتن به سمت ساحلی که احتمال فرارش از آن خیلی کم بود رد پای غلطی برای دشمنانش بجا گذارد.
از بهر حال او میباید به مکانی که با مرد ماسيلزی قرار گذاشته بود برود. بعد از چند دست و پا زدن در جهت مخالف ژان مورناس راه رفته را باز گشت. قایقها در اطراف او در تردد بودند و برای اینکه دیده نشود باید در زیر آب شنا میکرد. سرانجام مانور زیرکانه او تعقیب کنندگانش را فریب داد و او موفق شد در جهت درست پیش برود.
ولی آیا دیر نکرده بود؟ خسته از این تلاش طولانی بر علیه مردان و طبیعت، ژان احساس کرد که دارد خسته میشود. قوای او تحلیل رفته بود بیش از یکبار چشمانش بسته شد وسرش گیج رفت. بارها بازوانش سست گشت و پاهای کندش او را بطرف خلیج کشاند.
و در اثر چه معجزهای به ساحل رسید خودش نمیدانست. بهر حال به آن رسید. ناگاه احساس کرد زمین سفت در زیر پایش است ایستاد و چند قدم نامطمئن برداشت و چرخید و دور از دسترس امواج بیهوش شد.
وقتی که شعورش را باز یافت مردی را دید که روی او خم شده و در مقابل لبان بستهاش فلاسکی که از آن چند قطره براندی چکید، گرفته است.
ناحیهای که در شرق تولون قرار داشت ناحیهای جنگلی و کوهستانیبوده و درههای تنگ ونهرهای آب در آن شیارهائی درست کرده بودند و به فراری شانسهای زیادی برای فرار میداد. اکنون که به ساحل رسیده بود” میتوانست امیدوار باشد که آزادیش را کاملاً باز یافته است. ژان مورناس بعد از حصول اطمینان از این موضوع دوباره حس کنجکاویش نسبت به این حامی با سخاوت برانگیخته شد. آیا این مرد مارسیلزی به چند پیرو متهور احتیاج داشت که آماده همه چیز باشند و اکنون از میان زندانیان آنها را انتخاب کرده بود؟ اگر چنین باشد حدس بدی زده است. ژان مورناس تصمیم گرفت که هرنوع درخواست مظنونی را رد کند.
ام. برناردون بعد از وقت دادن به فراری تا استراحت کند پرسید: «آیا بهتر شديد؟ آیا میتوانید راه بروید؟»
ژان بلند شد: «بله»
پس این لباسهای دهقانی را که برای شما آوردهام بپوشید. خوب اکنون برویم. نباید دقیقهای وقت تلف نکنیم.
و حدود یازده شب بود که دو مرد وارد حومه شهر شدند در حالیکه رد پاها را پاک کرده و هر وقت که صدای پا یا درشکه سکوت را میشکست خود را در گودالها و پشت بوتهها پنهان میکردند. اگر چه فراری در لباسهائی که پوشیده بود شناخته نمیشد ولی از هر نگاه دقیق میترسید. زیرا که لباسی که بتن داشت چنین بنظر میرسید که از کس دیگری قرض کرده است.
علاوه بر پلیس که هر وقت سوت خطر بصدا در میآمدکاملاً گوش بزنگ بود ژان مورناس دلیل کافی برای ترسیدن از رهگذران نیز داشت. آنها بخاطر جان خودشان و بخاطر پول جایزه که دولت برای دستگیری هر مجرم فراری میداد چشمانشان تیزبینتر، پاهایشان تندروتر و قوت بازوانشان بیشتر بود. علاوه بر آن هر فراری از شناخته شدن میترسید باین علت که سنگینی زنجیرها باعث میشد که یک پایش را کمی بکشد وباین علت که نگرانی در چهرهاش مشهود بود.
ام. برناردون بعد از سه ساعت راهپیمایی به همراهش اشاره کرد کهبایستد. از کیسهای که روی کولش بود مقداری غذا در آورد و در کنار یک پر چین کلفت غذا را با اشتهای زیادی خوردند.
و مرد مارسیلزی سپس گفت: «اکنون خواب، راه زیادی در پیش دارید باید قوای خود را حفظ کنید.»
ژان منتظر نشد که دوباره به او گوشزد شود و روی زمین دراز کشید. مانند یک توده ساکن به خواب عمیقی فرو رفت.
وقتیام. برناردون او را بیدار کرد صبح بود و آنهافوراً دوباره رهسپار شدند. دیگر مسئله، مسئله گذر از دشتهای باز نبود و احتیاجی هم به پنهان شدن احساس نمیشد اگر چه آنها سعی میکردند که پیش از آنچه مجبور بودند خود را نشان ندهند. از دیده شدن اجتناب نمیکردند ولی نمیگذاشتند از نزدیک دیده شوند. تنها سعی میکردند که جاده اصلی را طی کنند که از این پس بهترین کار بود.
مقداری طی طریق کرده بودند که ژان مورناس تصور کرد صدای سم اسبانی رامیشنود. بر بالای خاکریزی رفته از آنجا نظری به جاده انداخت. ولی پیچ جاده مانع از دیدن چیزی میشد. با این وصف او اشتباه نمیکرد. خم شده و گوشش را بزمين چسباند او سعی میکرد صدا را واضحتر بشنود.
قبل از آنکه بلند شود ام. برناردون او را بسته بود. ژان خود را کاملاً بسته شده یافت. و در همین لحظه در ژاندارم سوار در جاده دیده شدند. وقتی که به جائی رسیدند کهام. برناردون محکم زندانی گیج شده را گرفته بود. یکی از آنها فریاد زد.
هی تو! معنی این کار چیست «این یک مجرم فراری است سرکار، مجرم فراریی که من همین الان اوهوم همانی که دیشب فرار کرد شاید همان باشد. بهرحال چه همان باشد چه کس دیگری من او راگرفتم.»
«جایزه خوبی در انتظار شماست دوست من»
بله مسلماً کم نخواهد بود اگر لباسهای او را که لباسهای زندانیان نیست بحساب نیاوریم. شاید آنها را هم بمن بدهند.»
یکی از ژاندارمها پرسید: «آیا کمک میخواهید؟» «خیر. او را بخوبی بستهام و همراه خود میبرم» «خیلی خوب است. خدا حافظ و خدا بهمراهتان»
ژاندارمها رفتند. وقتی که از نظر دور شدند ام. برناردون در یک درخت زار در کنار جاده ایستاد. پس از لحظهای طنابهای ژان مورناس را باز کرد.
همراه وی در حالیکه به مغرب اشاره میکرد به وی گفت: «اکنون آزاد هستید آن جاده را بگیرید و بروید. اگر روحیه داشته باشید امشب در مارسیلز خواهید بود. در بندر قدیمی به جستجوی کشتی مار ماگدلين بروید که یک کشتی کوچک است که به دالپارایزو در چیل میرود. ناخدای آن همه چیز را میداند و شما را سوار خواهد کرد. اسم شما با کوب ريناو است و اینهم اوراق شما به همین اسم. اینهم پول. زندگی نوینی را شروع کنید.
خداحافظ
قبل از آنکه ژان مورناس فرصت جواب گفتن بیابد ام. برناردون در بین درختان ناپدید شد فزاری در جاده تنها ماند.
برای مدتی ژان مورناس بيحرکت و حیرت زده بخاطر این ماجرای وصف ناپذیر ایستاد. چرا حامی وی بعد از کمک بفرار، او را رها کرده بود؟ مهمتر از همه چرا این غریبه به سرنوشت مجرمی که هیچ چیز بخصوصی توجهش را به وی جلب نمیکرد علاقمند شده بود؟ با حداقل او که بود؟ ژانمتوجه شد که او حتی فکرش را نکرده بود که اسم او را بپرسد.
ولی اگر هم اکنون راهی برای انجام این کار وجود نداشت مسئله مهمی نبود. مهم آن بود که او دیگر زنجیرهائی را که تاکنون او را ببند کشیده بودند بدنبال خود نمیکشید و دیر یا زود همه چیز روشن میشد. بهر حال یک چیز معلوم بود و آن اینکه او نزدیک به یک جاده متروک قرار داشت و پول هم در
جیبهایش بود و اوراقش تنظیم گشته بودند و اکنون هوای آزاد غير مسموم آزادی را استنشاق میکرد.
ژان مورناس شروع به حرکت کرد. به او گفته شده بود به مارسیلز برود. بنابراین او هم راه مارسیلز را در پیش گرفت بدون اینکه در موردش فکر کند. ولی پس از چند قدم اول ایستاد.
مارسیلز، ماری مگدالین، دالپارایزو، چیل، زندگی نوین شروع کردن، همه اینها بیخود بود. آیا میباید زندگی جدید را در سرزمینهای بیگانه شروع کند در حالیکه اینقدر در آرزوی آزادی بوده است؟ نه، نه! در طی مدت طولانی حبس فقط یک سرزمین وجود داشت که وی در آرزوی دیدنش بود و آن سینت ماری – د – مارس بود و فقط یک شخص را میخواست ببیند و آن مارگارت بود. دلتنگی برای دهکدهاش و خاطره مارگارت، اسارت او را تا این اندازه سخت وزنجیرهایش را این چنین سنگین نموده بود. و اکنون او برود بدون آنکه حتی نظری به آنها بیندازد؟ نه، بهتر است برگردد و پشتش را برای شلاقهای زندانبانان لخت کند؟
نه، دیدن دهکده برای یکبار دیگر و زانو زدن در مقابل منبره مادرش و مهمتر از همه یکبار دیگر مارگارت را دیدن، چیزهائی بودند که بهر قیمت میخواست. در حضور مارگارت او جراتی را که سابقه نداشت پیدا خواهد کرد. با او صحبت خواهد کرد و همه چیز را شرح خواهد داد و بی گناهیش را ثابت خواهد نمود. مارگارت اکنون دیگر بچه نبود شاید اکنون او را دوست میداشت. اگر اینطور باشد او را متقاعد خواهد کرد که با او فرار کند و آنگاه چه آینده باشکوهی برای آنها وجود خواهد داشت. اگر از طرف دیگر مارگارت به او دیگر اهمیتی ندهد آنوقت هر اتفاق که میخواهد بیفتد، بیفتد. در آنصورت هیچ چیز دیگر اهمیتی نخواهد داشت.
ژان وقتی که به اولین بیراههای که جاده اصلی را قطع میکرد، رسید، بطرف شمال رفت. ولی دوباره ایستاد تا احتياطات لازم را برای موفقیت در هدفی
که در پیش داشت بنماید. او با حومه شهری که در حال عبور از آن بود بخوبی آشنائی داشت و همانجائی بود که بیشتر دوران کودکیاش را در آن گذرانده بود ولی متوجه نشد که جائی که میخواست برود خیلی دور نیست. او میتوانست در عرض دو ساعت دیگر به سینت ماری – د – مارس برسد ولی لازم بود که قبل از تاریکی هوا به آنجا نرسد و گرنه بیدرنگ توقیف میشد.
بنابراین ژان در حومه شهر منتظر ماند و در هنگام مغرب بعد از یک خواب عمیق و غذای خوب در یک مهمانسرای کنار جاده دوباره براه افتاد.
ساعت نه در تاریکی کامل به دهکده رسید. با احتیاط در خیابانهای ساکت و خالی بدون اینکه دیده شود بطرف مهمانخانه دائی ساندر رفت.
چطور باید داخل میشد؟ از در؟ مطمئناً نه. چطور میتوانست بداند که چه کسی را در آنجا خواهد یافت و آیا در پشت در با دشمنی روبرو میشود با نه؟ بهر حال آیا مسافرخانه هنوز متعلق به مارگارت بود؟ چرا در طی این چند سال به دست دیگری نرسیده باشد؟ خوشبختانه راه بهتر و مطمئنتری برای ورود بغیر از در وجود داشت.
غیر معمول نیست که ساختمانهای پروانسی راههای ورود مخفیانه داشته باشند که ساکنانشان را قادر میسازد بدون اینکه دیده شوند رفت و آمد نمایند. این حیلههای کمابیش زیرکانه بر طبق شرایط در حین جنگهای مذهبی که این ناحیه، یا به خون و آتش تبدیل نمود، اندیشیده شدند. هیچ چیز برای مردم آن دوران سخت طبیعیتر از جستجوی راهی برای فرار از دست دشمنان نبود.
راز مسافرخانه دائی ساندر، رازی که برای خود صاحب مهمانخانه نیز ناشناخته بود بوسیله ژان و مارگارت در حین بازیهای کودکانه بطور اتفاقی مکشوف گشت. آنها بخود میبالیدند که تنها کسانی هستند که این راز را
میدانند و تصمیم گرفتند که آنرا به هیچکس نگویند. وقتی که بزرگتر شدند آنرا فراموش کردند بطوریکه ژان که اکنون میخواست از آن استفاده کند امیدوار بود که مکانیزم آن هنوز کار کند.
آن راز در قسمت قابل حرکت پشت آتشگاه اطاق اصلی نهفته بود. همانطور که در بسیاری از ساختمانهای محلی معمول است این آتشگاه بسیار بزرگ بوده و باندازه کافی پهن و عمیق بود – آتشدان آن فقط مرکز آنرا اشغال میکرد. که در یک وهله چندین نفر را در خود جا دهد. پشت آن از دو صفحه چدنی بزرگ تشکیل میشد که با هم موازی بوده و بینشان فضای خالی باندازه چند اینچ وجود داشت. هر دو صفحه قابل حرکت بودند و طوری لولا شده بودند که وقتی دستگیره بطرز صحیحی بکار گرفته میشد آزادانه حول لولا میچرخیدند. این امر باعث میشد که هر کس که راز آنرا میدانست بتواند به داخل فضای خالی بین آندو بخزد. سپس با بستن آن دری که از طریق آن وارد شده است میتوانست در دیگر را تا نیمه باز کند و یا وارد مسافرخانه شده یا از آن خارج گردد.
ژان در حالیکه دستش را روی سطح دیوار میکشید اطراف مسافرخانه را دور زد و بدون زحمت زیاد دریچه بیرونی را پیدا نمود.
بعد از چند دقیقه کورمال گشتن دستگیره را پیدا کرد که با آن بطرز معمول عمل نمود. مطمئناً هیچ نشانی از خطر در بین نبود. قفل فنری هنوز کار میکرد و در آهنی با صدای بلندی در مقابل او باز گشت.
ژان وارد محوطه خالی شد سپس با بستن در در پشت سرش نفسی تازه کرد.
اکنون میبایدمحتاطانهتر عمل مینمود. شعاع نوری از بین درز دریچه درونی بداخل محوطه خالی میآمد و صدای افرادی که مشغول صحبت بودند از اطاق بگوش میرسید. بنابراین همه هنوز در مسافرخانه بخواب نرفته بودند. ژان قبل از نشان دادن خود باید مطمئن میشد که آنها چه کسانی هستند.
متاسفانه نگاه کردن از درز در به داخل اطاق با دقت بیهوده بود. اونمیتوانست چیزی ببیند سپس تصمیم گرفت در را کمی باز کند هرچه میخواهد بشود.
در همین موقع داد و بیدادی در اطاق شروع شد. ابتدا صدای فریاد جگر خراشی بلند شد فریادی برای طلب کمک و بدنبال آن صدای نفس نفس زدن بگوش رسید درست مانند دم آهنگری، مانند اینکه دو مرد با یکدیگر در حال نزاع باشند و صدای ترق و ترق اثاثیه واژگون شده هم آنرا همراهی میکرد.
بعد از یک دقیقه تردید، ژان دستگیره را فشار داد. صفحه چدنی چرخ خورد و تمام طول اطاق اصلی آشکار گشت.
ولی همین که میخواست وارد اطاق بشود بخاطر ترس از منظرهای که در مقابل چشمانش بود به پناه سایه هائی که دودکش را فرا گرفته و دودی که از آتش چوبترکه باهستگی در آتشدان میسوخت، بلند شده بود، باز گشت.
بر سر میز بزرگی در وسط اطاق مردی نشسته بود. در کنار او شخص دیگری ایستاده و تلاش میکرد او را خفه کند. مرد اولی که گلویش را گرفته بود ابتدا فریاد زده و سپس نفس نفس زده بود. از سینه دومی بود که صدای خشن تنفس ورزشکاری که گوئی سعی میکرد بر حریفش غلبه کند خارج شده بود. در حین این کشمکش صندلی واژگون گشته بود.
در مقابل مرد نشسته یک شیشه جوهر و چند کاغذ قرار داشت که نشان میداد وقتی که دشمنش او را غافلگیر کرده بود وی مشغول نوشتن بوده است. یک خرجین نیمه باز روی میز قرار داشت و میشد دید که پر از کاغذ است.
صحنه شاید حداکثر یک دقیقه طول کشید و هم اکنون بپایان رسیده بود. هم اکنون مرد نشسته از مبارزه دست کشیده و هیچ چیز دیگر جز نفسزدن قاتل بگوش نمیرسید. علاوه بر آن صحنه بیشتر از این نمیتوانست طول بکشد. صدای حرکت کسی در خارج از اطاق شنیده میشد. در اطاق طبقه اول که به سرسرائی باز میشد که از اطاق بوسیله یک پلکان میشد به آن رسید، ژان میتوانست صدای پاهای برهنهای که با سنگینی روی سنگ فرش اطاق صدا میکردند را بشنود. کسی داشت بالا میآمد. در لحظهای دیگر در باز شده و شاهدی ظاهر میگشت.
قاتل متوجه خطر شد. دستانش را از گلوی مرد برداشت و سر قربانی بر روی میز افتاد. و سپس مشغول گشتن در داخل خورجین شد و یک دسته اوراق بانکی از داخل آن در آورد سپس بطرف عقب پرید و در داخل راهرو کوچکی که در زیر پلکان قرار داشت و به زیر زمین منتهی میشد مخفی گشت. و برای لحظهای صورت او در نور بطور مشخصی دیده شد. ژان مورناس گیج و متوحش آن صورت را شناخت آن مرد، همان کسی بود که زنجیرهای مجرم بیگناه را باز کرده و به او پول داده و از وی مراقبت کرده و او را در طول حومه شهر به چند مایلی سینت ماری – د – مارس هدایت نموده بود. بیهوده او ریش مصنوعی و کلاه گیسش را برداشته بود. ژان در مورد آن چشمان – پیشانی – بینی و دهان اشتباه نمیکرد.
ولی برداشتن ریش مصنوعی و کلاه گیس نتیجه دیگری در بر داشت که تحیر آورتر و آشفته کننده تر بود. در آن مردی که اکنون چهره واقعیاش را یافته بود، در آن مردی که در یک لحظه هم بعنوان نجات دهنده و هم یک قاتل بنظر رسیده بود ژان متحیر شد از اینکه برادرش را بشناسد. پیر، کسی که گم شده و کسی که سالهای متمادی وی را ندیده بود!،
بخاطر چه دلیل اسرار آمیزی برادر او همان نجات دهنده او بود؟ در پی چه سلسله شرایطی پیر مورناس در آن روز به مهمانخانه دائی ساندر آمده بود؟ به چه حقی در آنجا بود؟ و چرا آن صحنه جنایت را بوجود آورده بود؟ و این سئوالات بطور آشوب گرانه ای در ذهن ژان ازدحام کردند. و اقعیاتی که باید پاسخشان را مییافت.
هنوز چندی از مخفی شدن قاتل نگذشته بود که در طبقه اول باز شد.
در سرسرای چوبی زن جوانی ظاهر شد. دو کودک در لباس خواب همراه وی بوده و کودکی کوچکتر هم در بازوانش بود. ژان متوجه شد که او مارگارت است. مارگارت و بچههایش! بله معلوم بود که بچههای خودش هستند پس او آن مرد بیگناهی را که دور از او رنجهای زندان را تحمل نموده بود فراموش کرده بود. ژان بیچاره فوراً احمقانه بودن امیدهایش را دریافت
زن با صدای لرزان و نگران فریاد زد: «پیر – اوه پیر…)
سپس یکدفعه متوجه جسدی شد که روی میز افتاده بود وزمزمه کرد داوه خدای من» و از پلهها پائین دوید در حالیکه بچه کوچک در بغلش و بچههای دیگر در حالیکه گریه میکردند بدنبالش بودند.
بطرف مرد مقتول رفت و سرش را بلند کرد. آهی کشید. اصلاًنمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است ولی مطمئناً آنقدر که ترسیده بود وضع بد نبود. مرد کشته شده شوهرش نبود.
و در همین موقع شخصی در خیابان را میکوبید و صداهائی از بیرون شنیده شد. مارگارت که نمیدانست از چه ترسیده است بطرف پلکان برگشت درست مانند حیوانی که لانهاش در خطر است. در آنجا در اولین پله ایستاد و در حالیکه در بچه زیر پیراهنیاش آویزان شده بودند و سومی در آغوشش بود.
از آن محل نمیتوانست در سرسرا را ببیند و متوجه نشد که آن در نیمه باز بوده و پیر مورناس که صورتش از ترس زرد شده بود با دقت مشغول نگریستن به اطاق است. از طرف دیگر ژان همه چیز را میدید مرد مرده، مارگارت وبچه هایش، پیر برادرش، جانی ایکه در محل خفایش پنهان شده و نزدیک شدن مجازات جنایتش را احساس مینمود. افکار در سرش به گردش آمده بودند و همه چیز را فهمیده بود.
میدانست که پیر آنجاست. جنایت او را دیده بود تهمت قتل دائی ساندر را که به پایان نرسیده بود اکنون میفهمید. جنایتکار امروز همان جانی دیروز بوده و بخاطر گناه وی مرد بیگناه بکیفر رسیده بود. سپس وقتی که خاطره آن جنایت در طی زمان قوت خود را از دست داد پیر باز گشته و دل مارگارت را ربوده و برای بار دوم خوشبختی آن مرد بیچاره رنج دیده از جور زندانیان را مضمحل ساخته است.
ولی باید به این ماجرا خاتمه داده میشد ژان فقط کافی بود که یک کلمه بگوید و تمام این گناهان انباشته شده را بر ملأ سازد و با یک ضربه انتقام تمام رنجی را که تحمل نموده بود بگیرد. فقط یک کلمه… حتی به آن هم احتیاج نبود فقط اگر ساکت میماند و با سکوت از آنجا میرفت قاتل هرگز نمیتوانست فرار کند. او را میگرفتند و آنگاه وی میفهمید معنی زندان چیست.
و بعد؟
بنظر ژان چنین رسید که این کلمه مانند اینکه بطعنه در کوشش زمزمه شده باشد آن را میشنود. بله واقعاًبعداً چه؟…
. اگر هم ژان و هم پیر ملبس به لباس ویژه زندان میشدند چه اتفاقی میافتاد؟ آیا این امر سعادت از دست رفتهاش را باز میگردانید؟ افسوس که مارگارت دیگر او را دوست نمیداشت و آبا او مردی را که در این لحظه از پستترین ترس بخود میلرزید کمتر دوست میداشت؟ چرا که آن زن بدبخت او را دوست داشت و با تمام وجودش به او عشق میورزید. صدای مارگارت وقتی که اسم پیر را صدا میزد عشق او را بیان کرده بود. حالت مارگارت در حالی که آنجا ایستاده و بچهها را در آغوش گرفته و پلکان را مسدود ساخته بود درست مانند آنکه میخواهد از خانهاش در مقابل یک خطر قریب الوقوع حفاظت کند. همه چیز را آشکار مینمود.
و بهرحال فایده این کار چه بود؟ آیا انتقام! سعادت ناممکن او را باز میگردانید؟ البته او از نا امیدی نجات پیدا میکرد ولی بجایش مارگارت مبتلای آن میشد. آیا این کار بهتر نبود که زنی را که دوست میداشت تنها گذارد تا با خیالات خودش خوشبخت باشد و غم را برای خود نگه دارد، تمام آن غمهائی که تا کنون به آن عادت نموده بود؟ چگونه میتوانست استفاده بهتری از
دنیای آیند سرنوشت غمناک خود بنماید؟ او دیگر چیزی نبود و نه میتوانست چیزی بشود. راه بر روی او مسدود شده و دیگر چیزی نمیتوانست به او امید بدهد. چه استفاده بهتری از زندگی خود میتوانست بکند غیر از اینکه آنرا وقف رستگاری کس دیگری نماید، کسی که هم اکنون مالک تمام قلب او بوده و زندگیش زندگی او و خوشبختیاش خوشبختی او بود؟
ولی در همین موقع بلوائی از بیرون بگوش رسید. در بزور باز شده و شش مرد بداخل آمدند و بطرف قربانی رفته و سرش را بلند کردند.
یکنفر گفت: «او آقای کلیونت است» دیگری اضافه کرد: «کلیونت وکیل»
آنها دور قربانی جمع شده و آقای کلیونت را روی میز خواباندند. فوراًسینهاش شروع به بالا و پائین رفتن کرده و آه عمیقی از لبانش بر آمد.
یکی از دهقانان گفت: «خدا بما کمک کند او نمرده است»
آنان روی صورت وکیل آب خنک پاشیدند و بزودی او چشمانش را گشود. ژان آه عمیقی کشید. جنایت کامل نشده بود. قربانی زنده بود و قاتل زندانی میشد ولی او اصولاً چوبه دار را ترجیح میداد.
یکی از دهقانان پرسید: «چه کسی با شما این کار را کرد آقای کلیونت؟
وکیل که توام با درد سلامتی خود را باز مییافتاشارهای مبنی بر بی اطلاعی نمود. در واقع او قاتلش را هرگز ندیده بود. یکنفر گفت: «بیائید دنبالش بگردیم»
و در حقیقت زیاد لازم نبود که بگردند. جانی خیلی دور نبود. و در واقع نزدیک بود که خود را بطور احمقانهای لو دهد.
پیر بامید اینکه از سردرگمی دهقانان استفاده کرده و فرار کند، دری را که او را پنهان نموده بود بیشتر باز کرد و هم اکنون یک پایش را به اطاق گذاشته و آماده شده بود در برود. بدون شک فوراً او را میگرفتند و حتی اگر از این خطر جان سالم بدر میبرد، خطر دیگری وجود داشت که نمیتوانست از آن فرارکند. مطمئناً باید از کنار مارگارت که مانند مجسمهای ایستاده بود، رد شود. آنگاه او همه چیز را میفهمید.
ولی نجات دادن جانی چندان مهم نبود مگر آنکه ضمن آن خوشبختی مارگارت هم فراهم میشد. برای این منظور او بایا، دوست داشتن مردی که
خود را به او تسلیم کرده بود ادامه میداد. او باید بی اطلاع نگه داشته میشد و بی اطلاع باقی میماند… کسی چه میدانست؟ شاید هم اکنون هم دیر شده بود شاید بد گمانی در پشت پیشانی زرد شده او از یک ترس اسرار آمیز، زائيده گشته بود. و ژان ناگهان از سایه طاقچه روی بخاری بیرون آمد. در همان وهله اول پیر و مارگارت که چشمانشان با حیرت باو خیره شده بود و پنج دهقان که چهرهشان حالتی آمیخته از ترس و ترحم که هر مجرمی در دیگران بر میانگیزد، گرفته بود، او را شناختند.
ژان گفت: «لازم نیست بگردید من این کار را کردم»
هیچکس چیزی نگفت. نه اینکه در حرفی که زده بود تردیدی وجود داشت بلکه برعکس این اعتراف بسیار باور کردنی بنظر میرسید چرا که کسی که یکبار کشته باشد ممکن است بار دیگر هم بکشد. ولی این اعتراف چنان غیر منتظره بود که همه خشکشان زد.
ولی اکنون صحنه عوض شد. پیر که از راهرو بیرون آمده بود بدون آنکه کسی به او توجه کند بطرف مارگارت رفت. مارگارت راست ایستاده و چهرهاش حالتی از خوشحالی و نفرت بخود گرفته بود. خوشحالی بخاطر از بین رفتن بدگمانیاش و تنفر بخاطر اعتراف بگناهی که انزجاری در او برانگیخته
ژان تنها به مارگارت نگاه میکرد. زن مشتش را بطرف او تکان داد و گفت: «آی آدم رذل »
ژان بدون آنکه جوابی بدهد برگشت و دستش را دراز کرد تا آنرا ببندند. او را بردند.
در کاملاً باز، زاویه قائمه تاریکی درست کرده بود و او بطرف آن، با نگاهی پر اشتیاق مینگریست. در آن تاریکی تصویری بچشم میخورد. تصویری که هم بیرحم و هم دوست داشتنی بود. و آن تصویر باراندازی بود که زیر آسمان آبی سنگدل در زیر نور آفتاب سوزان میسوخت و روی آن مردان با بارهای سنگین و زنجیرهائی بر پاهایشان در رفت و آمد بودند. در فراسوی آن یک شکل خیره کننده میدرخشید، تصویر زن جوانی که طفلی در آغوش داشت.
ژان با چشمانی خیره شده به این تصویر، در تاریکی شب ناپدید شد.
ده ساعت شکار
پسر عموی ژول ورن جورج الیوت ۔د۔لافویه که دلواپس این بود که ژول ورن در اثر کار زیاد سلامتیاش را از دست بدهد از او درخواست نمود که به یک سفر شکار مرغابی برود. ا ورن پاسخ داد: «شما خوب می دانید که تنها چیزی که تاکنون زدهام کلاه یک ژاندارم در سال ۱۸۵۹ بوده است همان برایم کافی است.»
به اداره «تحصیلات و تفریحات» بروید و شما در خواهید یافت که ژول ورن علاقههای یک شکارچی را نداشته است و پدرش اضافه میکند که او قطعهای از کتاب «صحرای یخ» را میخواند که در آن قهرمان داستان دکتر کلاوینی از دو همراهش درخواست میکند که خرگوشهائی که این چنین با اطمینان روی پاهایشان جست و خیز میکنند را نزنند.
و قضیه کلاه ژاندارم چه واقعی باشد چه خیالی از قرار معلوم این داستان یک شوخی محض» را به او الهام بخشیده است. این داستان اولین بار در
یادداشتهای آکادمی آمین» چاپ شد و بعدها بعنوان مکمل در انتهای داستان عشقی احمقانه «نور سبز» بچاپ رسید.
یک شوخی محض
عدهای از مردم از شکارچیان خوششان نمیآید و شاید هم زیاد اشتباهنمیکنند.”
و علت آن این است که شکارچیان از اینکه آنچه را که میخورندقبلاً با دستان خود بکشند احساس انزجار نمیکنند. یا آیا بیشتر باین علت نیست که شکارچیان بسیار تمایل دارند که دلیری خود را چه بموقع و چه بی موقع نمایش دهند؟
من مایلم اینگونه فکر کنم.
بهر صورت در حدود بیست سال پیش خود من مرتکب یکی از اولین این نوع خطا کاریها شدم. من به شکار رفتم! بله بشکار رفتم!… بنابراین از روی مجازات کردن خودم یکبار دیگر میخواهم گناه کنم. میخواهم به شرح جزئیات ماجراهایم بعنوان یک شکارچی بپردازم. و امید من آنست که این داستان بی ریا و حقیقی، اشخاصی مثل خودم را از رفتن به دشتها با سگی در جلو، کوله پشتی به پشت، کمربند فشنگی در کمر و یک تفنگ در بازوان متنفر سازد! ولی باید قبول کنم که زیاد روی آن حساب نمیکنم بهر صورت و بهر قیمت داستان من از این قرار است:
یک نیلسوف غريب الحال در جائی گفته است: «هرگز خانهای در حومه شهر با یک درشکه با اسب اختیار نکنید و هرگز بشکار نروید! همواره دوستانیوجود دارند که زحمت این چیزها را برای شما بکشند.)
در اثر بکار بردن این پناه بود که من به اولین آزمایش مهارت خود با اسلحه در شکار گاه بخش سوم، بدون آنکه مالک آن باشم، دعوت شدم.
اگر اشتباه نکرده باشم این واقعه در حدود اواخر ماه اوت سال ۱۸۵۹ اتفاق افتاد. یک حکم اداری باز شدن فصل شکار را روز بعد تعیین نموده بود. و در شهر کوچک ما آمین که در آن یک صنعتگر با مغازه دار پیدا نمیشود که نوعی تفنگ نداشته باشد که با آن در طول شاهراههای همسایه بگردد، همه از شش هفته قبل در انتظار این روز مهم بودند.
آن ورزشکار حرفهای که فکر میکند هیچکس همانند او وجود ندارد و همچنین آن تیراندازان ماهر رتبات سوم و چهارم و تیراندازان ماهری که بدون هدف گیری شلیک میکنند و تیراندازهای درجه سوم که بدون کشتن هدف گیری میکنند و حتی دوره گردان که باندازه ذرهای کمتر از شکارچیان ساعی نیستند.
همه با در نظر داشتن روز افتتاح خود را مجهز کرده و مقداری غذا ذخیره نموده و مشغول تمرین میشوند و فقط به بلدرچین فکر میکنند، فقط درباره خرگوش حرف میزنند و فقط خواب کبک میبینند. زن، بچه، خانواده همه فراموش میشوند! سیاست، هنر ادبیات، کشاورزی، تجارت همه در اثر مجذوبیت آن روز که آنها را مبهوت خود میسازد محومیشوند، این طرفداران آنچه که ژوزف پردهوم فکر می کرد می تواند « سرگرمیهای وحشیانه» بخواند! بهرحال اتفاقاً در میان مشتی از دوستانی که در آمین دارم ورزشکار مخلصی را میشناختم که اگر چه یک بورو کرات بود ولی آدم خوبی بود. وقتی که مسئله رفتن به اداره بود میگفت دچار درد رماتیسم شده است ولی در هنگام تعطیلات آخر هفته حالش کاملاً خوب بود که بشکار برود.
اسم این دوست برتیگنوت بود.
چند روز قبل از آن روز بزرگ، بریگنوت به دیدن من آمد من که هیچ صدمهای به کسی نمیرسانم.
او با آهنگ مغرورانهای که شامل دو قسمت خیر اندیشی و هشت قسمت تكبر بود پرسید: «آیا تا کنون بشکار رفتهاید؟
من پاسخ دادم: «هر گز برتیگنوت و هرگز فکرش را هم نکردهام.»
او گفت: «بامن بشکار بیائید. در هریسارت ما ۲۵۰ اکرس شکارگاه داریم که پر از جانور وحشی است. من میتوانم دوستی را مهمان کنم بنابراین از شما دعوت میکنم که به آنجا بیائید.»
من با تردید گفتم: «خوب…..) «آیا تفنگ ندارید؟» «نه برتیگنوت. هرگز نداشتهام.»
مهم نیست. من یکی بشما قرض میدهم. یک تفنگ سرپر، ولی با این حال میتواند خر گوشی را با سرعت دو دوجین بزند.»
من به او یاد آوری کردم: «در صورتی که بتوانم آنرا بزنم.» البته که میتوانید برای شما بسیار مناسب است.» «خیلی خوب برتیگنوت». ولی راستی شما سگ ندارید!» مهم نیست. وقتی آدم تفنگ همراه دارد احتیاجی به سگ نیست.»
دوست من برنیگنوت مغرورانه بمن خیره شد او شوخی در مورد چیزهایی که به شکار مربوط میشد را دوست نمیداشت! چیزی که اینقدر مقدس بود!
بهر حال او از اخم کردن دست کشید و پرسید. «خوب شما می آئید؟» من بدون کمترین شوخی جواب دادم: «اگر اصرار دارید»
«بله… اوه بله…! این چیزی است که باید حداقل یکبار در زندگی تجربهاش کنید … ما شنبه عصر خواهیم رفت بخاطر داشته باشید. من روی شما حساب میکنم.»
و به این شکل بود که من وارد. ماجرائی شدم که خاطره ناخوشایند آنهنوز در ذهنم است.
ولی باید تصدیق کنم که آماده شدن برای آن مرا به هیجان نیاورد. من ساعات خوابم را بخاطر آن بهدر ندادم بعلاوه اگر بخواهم همه چیز را گفته باشم دیو کنجکاوی مرا آزار میداد. آیا این افتتاح واقعاً جالب بود؟ بهر صورت با خود عهد کردم که اگر هیچ کار دیگری نکنم حداقل آن اتفاقات عجیب را در رابطه با شکار و شکارچیان تماشا کنم. اگر قبول کردم که سلاحی حمل نمایم فقط باین خاطر بود که در میان این نمرودیان که دوست من برتیگنوت مرا برای تماشای اعمال قهرمانانهشان دعوت کرده بود، غریب ننمایم.
و باید اضافه کنم که اگر چه برتیگنوت یک تفنگ و کیسهای باروت و کیسهای پر از تیر بمن قرض داده بود هنوز مسئله چنته شکار باقی بود. بنابراین باید آنرا میخریدم اگر چه شکارچیان به آن احتیاج چندانی ندارند.
من به جستجوی یک چنته شکار دست دوم رفتم. ولی بی فایده بود. قیمتها در حال صعود بودند همه را خریده بودند. میباید یک چنته شکار نو میخریدم. ولی بزودی فهمیدم که آنرا به ازاء ۵۰ درصد کمتر از من پس میگیرند بشرط آنکه وضعش خوب باشد.
فروشنده بمن نگاه کرد و خندید و موافقت کرد.
خنده او بنظر نمیرسید که نشانه وعده خوبی باشد. من گفتم: «بهرحال کسی چه میداند؟»
در تاریخ مقرر، شب قبل از افتتاح، در ساعت شش بعدازظهر من در وعده گاهی که برتیگنوت تعیین کرده بود یعنی پریگورد، بودم. در آنجا ما سوار درشکه شدیم و اگر سگها را بحساب نیاوریم من هشتمین نفری بودم که سوارشدم. برتیگنوت و شکارچیان همراهش به من خود را جزو آنها محسوب نکردهام – دراونیفورم سنتی بسیار عالی بنظر میرسیدند. همه آنها اشخاص خوبی بودند اگر چه کمی غریب بنظر میآمدند. بعضی از آنها جدی بوده و در انتظار اصل قضیه بودند. دیگران شاداب بوده و هم اکنون شکار گاه دهکده هریسارت دهانشان را آب انداخته بود.
در میان آنها شش نفر از متمایزترین تیراندازان مرکز پیکاردی دیده میشدند من هیچ یک از آنها را بخوبی نمیشناختم. بنابراین دوستم برتیگنوت ما را بطور رسمی بهم معرفی کرد.
اولین آنها ماکسیمون نام داشت. شخصی خشک و بلند قد که در شرایط عادی خوشایندترین مردان بود. ولی بمحض اینکه تفنگی در دست میگرفت درنده خو میشد. و یکی از آن شکارچیانی بود که ترجیح میدهند همراهان خود را بکشند تا اینکه دست خالی برگردند. ماکسیمون هرگز صحبت نمیکرد، او غرق تفکرات مغرورانه خود بود.
بعد از این شخص مهم، شکارچیی باسم دواچله بود. چه تضادی! دواچلة کوتاه و چاق که بین پنجاه و پنج تا شصت سال عمر داشت باندازه کافی کر بود که صدای شلیک تفنگش را نشنود ولی بطور سبعانه ای نتایج هر شلیک مشکوک را مورد ادعا قرار میداد. باین شکل بیش از یکبار خرگوشی را با تفنگ خالی زده و او را کشته بود. یکی از اسرار شکار که تا شش ماه در باشگاهها یا سر میز شام در مورد آن بحث شد.
و من باید زبردستی ماتیفت را هم تحمل میکردم کسی که در بر شمردن شاهکارهای شکار برجسته بود. چه اصواتی! چه تسمیههای تقلیدیی! صدای یک کبک… پارس سگها… شلیک تفنگ بنگ بنگ بنگ بنگ! سرو صدای شلیک برای یک تفنگ دو لول! سپس چه اشارات و حرکاتی! دست مانند قایقی که از راهش منحرف شده باشد حرکت میکند تا بدنبال زیک زاگهای جانور وحشی برود. پشت خم میشود تا بهتر هدف گیری کند و دست چپ طاقت میآورد در حالیکه دست راست بطرف سینه میرود تا نشان دهد تفنگ به شانهبرده شده است. و چگونه خزداران و پرندگان بزمین می افتند! چه خرگوشانی که کله پا میشوند! او هرگز یکی از آنها را هم از دست نمیدهد! من با غنودن در گوشه خود از اینکه بوسیله یکی از حرکات او کشته شوم، فرار کردم.
ولی چیزی که باید میشنیدید یاوه سرائیهای ماتیفت با دوستش پونتکلو بود. هردوشان با هم کنار میآمدند ولی این مانع نمیشد که بی تکلفانه یکدیگر را ساکت کنند چرا که میترسیدند آن یکی پایش را از گلیم خود درازتر کند.
و مائیفت در حالیکه درشکه بطرف هریسارت بالا و پائین میرفت چنین گفت: «چند خرگوش در سال گذشته کشتم؟ تعدادشان قابل شمارش نیست.»
من فکر کردم: «خوب مثل خودم»
پونتکلو گفت: «در مورد من چطور مانیفت. آیا دفعه آخری که به اتفاق هم به آرگوز برای شکار رفتیم بخاطر داری؟ آن کبکها را بخاطر میآوری؟»
من هنوز میتوانم اولین کبک را که توانست از زیر شلیکهای من جان سالم بدر برد ببینم.»
و من میتوانم دومی را ببینم. پرهایش چنان کنده شدند که چیزی جز استخوان و پوست برایش باقی نماند» «و آن یکی که سگ من نتوانست او را در شیارهائی که آنجا افتاده بود پیدا کند.»
و آن یکی که من جرات شلیک کردن به او را از صد قدمی داشتم و مطمئناً بهمان شکل زدمش»
«و آن یکی که در شلیک من. بنگا بنگ! بنگ! مرا روی علف انداخت ولی سگم آنرا یک لقمه کرد.»
«آن دسته پرندگانی که در حینی که من تفنگ را پر میکردم پرواز کردند؛ ويرا ویر! چه شکاری دوستان! چه شکاری!
و من که در سکوت مشغول شمردن بودم بزودی متوجه شدم که هیچکدام از آن کبکهائی که پونتكلر و مانینت در موردش صحبت میکردند وارد چنته شکار نشده بودند. ولی چیزی نگفتم چرا که در حضور اشخاصی که بهتر از من در مورد موضوعی اطلاع دارند احساس ترس میکنم. بهر صورت اگرمسئله زدن یک جانور وحشی بود خدا میداند که من نیز بهمان خوبی از پسش بر میآمدم.
و نام شکارچیان دیگر را فراموش کردهام. ولی اگر اشتباه نکرده باشم یکی از آنها اسم کوچکش باکارا بود زیرا که هر جائی به شکار میرفت «همیشه شلیک میکرد ولی هیچوقت نیرش به هدف نمیخورد.»
در واقع چه کسی میداند که خودم هم یک چنان نامی پیدا نمیکردم؟ پس بیائید! داشتم بلند پرواز میشدم. در آرزوی فردا بودم.
آن روز فرا رسید. ولی چه شبی را در مهمانخانه هریسارت گذراندیم! یک اطاق برای هشت نفر! اطاقی کاه پوش شده که در آن میتوانستیم شکاری پراجرتر از شکار گاه محلی داشته باشیم. چه جانوران انگل ترسناکی که آنها را برادر وار با سگها که در کنار تختخواب خوابیده بودند شریک نبودیم.
و من از روی سادگی از مهمانخانه چی که یک خانم پیر با زلفانی آشفته و اهل پیر کاردی بود پرسیدم آیا اطاقمان کک آرد؟
او جواب داد: «اوه نه. شپشها آنها را میخورند.»
پس از آن در حالیکه لباس بر تن داشتم تصمیم گرفتم بر روی یک صندلی شکسته که در هر لحظه ترق ترق میکرد بخوابم صبح که بیدار شدم کاملاً بی رمق بودم.
طبیعتاً من اولین کسی بودم که بیدار شدم. دیگران هنوز مشغول خرناس کشیدن بودند. من عجله داشتم که در بیرون باشم، مانند تمام ورزشکاران بی تجربه که میخواهند در اول صبح، حتی قبل از صبحانه، شروع کنند. ولی استادان هنر – که من به ترتیب یکی بعد از دیگری بیدارشان کردم. شخص تازهمذهب را با غرغر کردن در مورد عجلهاش آرام کردند.
آنها، آن آدمهای بیشرف میدانستند در هنگام سپیده صبح نزدیک شدن به کبکها که بالهایشان هنوز از شبنم تر است بسیار مشکل است و یکبار که پرواز کنند به آسانی تصمیم نمیگیرند به پناهگاهشان برگردند.
بنابراین ما باید صبر میکردیم تا اشکهای سپیده دم در اثر نور آفتاب خشک شوند.
سرانجام بعد از یک صبحانه باعجله که بدنبال آن آشامیدنی معمولی صبح نوشیده شد، مامهمانخانه را ترک کرده و مفاصل خود را ماساژ داده وبطرف دشت رفتیم که شکار گاه از آنجا شروع میشد. و همین که به مرز آن رسیدیم برتیگنوت مرا بکناری کشیده و گفت:.. تفنگ را به طرف پائین بگیرید. دهنه را بطرف زمین نگهدارید و سعی کنید کسی را نکشید!»
من بدون آنکه خود را گرفتار کنم گفتم: «سعی خود را میکنم. ولی در مورد شما هم همین موضوع صادق است. مگر نه؟»
برتیگنوت متکبرانه شانههایش را بالا انداخت و ما در آنجا همانطور که دلمان میخواست و هریک به میل خود مشغول شکار بودیم.
این شهر پلیدی است. این هریسارت، که برهنگی کامل آن در خور اسمش نیست. ولی بنظر نمیرسید که از لحاظ جانور وحشی باندازه منونت ۔سوس – وادرت غنی نباشد که اعماق آن بسیار غنی بوده و جایی است که در آن خرگوش وجود دارد و پونتکلو میگفت بیش از دوازده دوجین از آنها را در آنجا دیده است.
چون امیدوار بودیم که شکار خوبی بدست آوریم تمام این اشخاص خیلی شوخ شده بودند.
باین ترتیب به راهمان ادامه دادیم. هوا بسیار خوب بود. چند توده از نور خورشید مه صبحگاهی را شکافته و مارپیچهای آن در افق در حال شکل گیری بود. همه جا فریادها، صداهای نی و صداهای غدغد شنیده میشد. پرندگان از شیارها بلند شده و در آسمان مانند هلیکوپتری که ناگهان فنرهایش رها شده باشد، پرواز میکردند.
چند بار بدون آنکه بتوانم خود را کنترل کنم تفنگم را به شانه بردم. دوستم برتیگنوت که بدون شک بنظر میرسید مرا میپائید فریاد زد: «شلیک نکن. شلیک نکن»
«چرا مگر بلدرچین نیستند؟» «نه چکار کند! شلیک نکن»
ناگفته پیداست که دیگران چند بار چپ چپ بمن نگاه کردند سپس آنان دور اندیشانه خود را از سگها دور نگه داشتند، سگهانی که بینیهایشان پائین و با گامهای عادی در علف و شبدر و جگن میدویدند در حالیکه دمهایشان مانند علامت سئوال میلرزید. بدون آنکه من بتوانم جوابشان دهم.
و من احساس کردم که این آقایان اهمیتی نمیدهند که در محدوده خطر یک مبتدی باشند که تفنگ او جانشان را تهدید میکرد.
برنیگنوت در حالیکه کنار میرفت بمن اخطار کرد: «مواظب باش بجهنم»
من در حالیکه تا اندازهای بخاطر اینهمه نصیحت رنجیده بودم گفتم: «من بیشتر از بقیه مواظبش هستم»
برتیگنوت برای بار دوم شانههایش را بالا انداخت و بکنار رفت. من نمیخواستم عقب بمانم بنابراین سریعتر راه رفتم.
من به همراهانم رسیدم و برای اینکه آنها را نترسانم ته قنداق تفنگ را بطرف بالا گرفتم.
ا ۹۵ آنان چقدر با شکوه بنظر میرسیدند، این شکارچیان حرفهای با کوله پشتی و جلیقه سفید، شلوارهای شل با مخمل در میان درزها، کفشهای بزرگ میخکوب شده که تهشان لبه بیرون آمدهای نسبت به قسمتهای بالاتر درست میکرد و ساق پوشهای کتانی روی جورابهای پشمی که به جورابهای پنبهای با نخی که بزودی شروع به سائیده شدن میکند ترجیح دارد. همانطور که من بزودی متوجه شدم جورابهای خودم سائیده شدهاند. من با اسباب و لوازم عاریه خودم یک چنین شکلی نداشتم ولی هیچکس انتظار ندارد که یک مبتدی جا لباسی یک کمدین باتجربه را داشته باشد.
در رابطه با جانوران وحشی هیچ چیز نمیدیدیم. تمام آن شکار گاه بطور یکنواخت پر از بلدرچین، کبک و خرگوشهای ژانویه بود که همراهان من آنها را «سه نصف شقه» میخواندند و دهانشان برای آنها آب افتاده بود و در آنجا بچه خرگوشها و خرگوشهای ماده نیز وجود داشتند. من باید باور میکردم چرا. که آنان چنین میگفتند. را دوست من برتیگنوت بمن گفت: «بهرحال مواظب باش وقتی خرگوشهای ماده دسته جمعی هستند به آنها شلیک نکنی. این در خور یک ورزشکار نیست.»
دسته جمعی با تنها، بلا بگیردشان اگر میتوانستم یکیشان را ببینم منی که آنقدر مطلع بودم که بتوانم یک خرگوش و گربه بیابانی را حتی در داخل یک خورش از هم تشخیص بدهم. و «و یک نصیحت دیگر ممکن است مهم باشد که ابتدا با یک خرگوش شروع کنید.)
من پاسخ دادم: «اگر یکی از آنها را در اینجا ببینم.»
برتیگنوت با سردی مرا را مطمئن ساخت: «در اینجا هستند بخاطر داشته باشید که یک خرگوش از یک سربالائی تندتر از یک سراشیبی میدود. شما باید در حین هدف گیری به این مسئله توجه داشته باشید.»
من پاسخ دادم: «شما درست میگوئید من این نصیحت را فراموش نمیکنم و بشما قول میدهم که از آن استفاده کنم.»ا ولی پیش خود فکر کردم که حتی در پائین آمدن از تپه یک خرگوش تندتر از آن میدود که بتوانم با تفنگ مرگبارم آنرا بزنم.»
ماکسیمون مارا قسم داد: «بیائید، بیائید، ما اینجا نیامده ایم که به نوآموزان طرز شکار حیوانات کوچک را بیاموزیم!» او مرد ترسناکی بود! ولی من جوابی ندادم
را در مقابل ما در چپ و راست دشت وسیعی تا آنجائی که چشم کار میکرد گسترده شده بود. سگها جلوتر از ما رفته بودند. صاحبانشان پخش شده بودند. من هر چه میتوانستم کردم که آنها را از نظر دور نکنم. یک چیز مرا دلواپس کرده بود و آن اینکه رفقایم که طبعاً شوخ بودند مرا دست بیاندازند و بی تجربگیم را باثبات برسانند. من داستانی را بخاطر آوردم که به یک مبتدی دوستانش گفتند، خرگوش اسباب بازی ایرا که در بیشه زار گذاشته بودند بزند و بطور طعنه آمیز مشغول طبل زدن شدند! من از خجالت میمردم اگر چنین شوخیی با من میکردند.
معهذا همینطوری ادامه دادیم و بدنبال سگها در طول کاهبن میرفتیم تا به تپهای برسیم که در چند کیلومتری ما قرار داشت و پر از بوته بود.
هرچه میکردم، همراهانم که به سطح ناصاف زمین مردابی و شیاردار عادت داشتند از من جلو میافتادند. آنچنانکه من کاملاً از آنها دور ماندم. برتیگنوت بعد از اینکه قدمهایش را آهسته کرده بود تا مرا با سرنوشت غم انگیز خودم تنها نگذارد اکنون تندتر میرفت تا اولین شلیک را بکند. دوستم برتینگنوت، من گلهای از تو نمیکنم. غریزه تو بیشتر از دوستی ترا بر میانگیزد! و بزودی تنها چیزی که از رفقایم میتوانستم ببینم، سرهایشان بود. مانند تعداد زیادی گوزن که بر فراز بیشه از دور مانند نقطه هائی بنظر میرسند.
دو ساعت بعد از ترک مهمانخانه هریسارت من هنوز حتی صدای یک شلیک هم نشنیده بودم. چه بد خلقیهائی، چه بد گوئیهائی در مقابل بدگوئی، چه غرغر کردنهائی که چون ما چنته شکار خود را خالی میدیدیم آغاز گشته
بودند.
ولی چه کسی آنرا باور میکرد؟ قسمت من شد که اولین شلیک را بکنم. در تحت چه شرایطی این امر اتفاق افتاد از بیان آن شرم دارم.
آیا میتوانم آنرا بپذیرم؟ تفنگ من پر نبود. آه، بخاطر بی مبالاتی یک نوآموز؟ نه! فقط بخاطر غرور. چون میترسیدم که این کار را با خام دستی انجام دهم صبر کردم که کاملاً تنها شوم و بعد این کار را بکنم. بنابراین در جائی که هیچکس مرانمیدید کیسه باروت را باز کردم و آنرا در لوله چپ خالی نمودم و بوسیله یک لایه کاغذ، باروت را در جای خود نگه داشته و روی آن مقداری بیشتر و نه کمتر تیر قرار دادم. کسی چه میداند؟ یک تیر اضافی شاید باعث میشد که دست خالی برنگردم. سپس آنرا فرو کردم و فرو کردم تا جائی که تفنگم نزدیک بود بترکد و چه بی پروا! روی کلاهک آن، پستانک لولهای را که هم اکنون پر کرده بودم قرار دادم.
بعد از آن همین اعمال را برای لوله راست انجام دادم. ولی در حالیکه داشتم باروت رافرو میکردم، چه صدائی. تفنگ خالی شد. تمام باروت پر شده لوله چپ به صورتم ریخت! من فراموش کرده بودم چخماق لوله چپ را روی کلاهک فرود آورم و یک تکان باعث شده بود بیفتد.
اخطار به مبتدیان! من افتتاح فصل شکار را دو سوم با یک اتفاق تأسف آور اعلام کردم. چه خبر دست اولی برای روزنامههای محلی
و با این وصف وقتی تفنگ در اثر بی توجهی شلیک شد اگر – بله ایدهاش مرا تکان میدهد. هر جانور وحشی در آن سمت در حال عبور بود مطمئناً آنرا زده بودم! و آن شانسی بود که دیگر هیچوقت بسراغم نمیآمد!
در همین موقع برتیگنوت و یارانش به آن تپه رسیده بودند. در آنجاتوقف کردند و در مورد اینکه چه باید بکنند که این بدشانسی دور شود مشغول صحبت شدند. من بعد از آنکه دوباره تفنگم را پر کردم و این بار با احتیاط زیاد به آنها رسیدم. و ماکسیمون بود که ابتدا با من صحبت کرد ولی با لحنی مغرورانه، آن طور که در خور یک استاد است: «شما شلیک کردید؟»
«بله …یعنی – بله من شلیک کردم» «یک کبک زدید؟»
:بله یک کبک زدم.»
هیچ چیز در دنیا نمیتوانست مرا اغوا کند که ناشی گری خود را در مقابل آن خود پسند بپذیرم.
او در حالیکه چنتهی شکار مرا با انتهای تفنگش سیخ میزد پرسید: «خوب کبک شما کجاست؟»
من پاسخ دادم «گم شده است. چه انتظاری دارید. من که سگی ندارم. اگر فقط یک سگ میداشتم.»
بله با کمی پرروئی شاید انسان بتوانند شکارچی واقعی باشد.
ناگهان استنطاقی که از من میشد بی ادبانه قطع گردید. سک پونتکلو ده قدم دورتر دنبال یک بلدرچین کرده بود. بی اختیار از روی غریزه تفنگم را به شانهام بردم و آنطور که ماتيفت میگوید «شکار کردم»
و چه لگدی خوردم. اگر چه تفنگ را بطور مناسبی به شانهام برده بودم مانند سیلی ایکه نمیتوانتلافیاش را در آورد. ولی فوراً بدنبال شلیک من شلیک دیگری شد و آن پونتکلو بود.
بلدرچین افتاد در حالیکه سوراخ سوراخ شده بود و سگ آنرا نزد صاحبش برد و او آنرا در چنته شکار خود قرار داد. آنان حتی اینقدر نزاکت و ادب نداشتند که قبول کنند شاید من هم در این شکار سهمی داشتهام. ولی من چیزی نگفتم یعنی جرات نکردم بگویم. همه میدانند که من در مقابل اشخاصی که بهتر از خودم درباره موضوعی اطلاع دارند، ترسو هستم.
ولی میخواهم بگویم که این اولین موفقیت، اشتهای این جانور کشهای دیوانه را تازه باز کرد! فکرش را بکنید! بعد از هفت ساعت شکار یک بلدرچین بین هشت شکارچی! اکنون قابل تصور نبود که در این شکارگاه غنی هر هر ساعت حداقل یکی دیگر پیدا نشود. بنابراین اگر می انستیم آنرا شکار کنیم یک سوم بلدرچین به هریک میرسید.
بعد از عبور از تپه خود را در دشتهائی که بطور زشتی کشت شده بودند، یافتیم. ولی برای من این شیارهائی که باعث میشوند انسان مجبور شود گامهای بلندی بردارد، این کلوخههای گل که در میان آنها پا پیچ میخورداصلاً خوشایند نبودند و من آسفالت بولوارها را ترجیح میدادم.
گروه ما همراه با دسته سگهای شکاری دو ساعت دیگر راه پیمودیم بدون آنکه چیزی ببینیم. در همین موقع بود که اخمها داشتند تو هم میرفتند. نوعی عصبانیت تند بنابر دلایل کوچک یا بی دلیل، مثلاً بخاطر اینکه پای کسی روی گلوخی لغزیده بود یا سگی در سر راه کسی قرار گرفته بود، خود را نشان میداد. اینهانشانههای اشتباه ناپذیر بد مزاجی عمومی بودند.
سرانجام تعدادی کبک روی مزرعه چغندر که چهل قدم آنورتر بود ظاهر شدند. من جرات نمیکنم بگویم که به آن میشد یک گله یا دستهای گفت که فقط آخرینهایشان باقی مانده بودند.
واقعیت این است که آن دسته فقط شامل دو کبک بود.
این موضوع اهمیتی نداشت. من به طرف کبک قهوهای شلیک کردم و این دفعه تیرمن با دو شلیک دیگر همراهی شد. پونتكلروماتيفت در یک آن شلیک کردند.
یکی از پرندههای بیچاره زمین افتاد. دیگری با سرعت تمام فرار کرده و نیم مایل دورتر پشت یک بلندی بزمین نشست.
و در مورد تو کبک لعنتی چه بحثهائی که در نگرفت! چه مشاجره هائی بین ماتيفت و پونتکلر رد و بدل نشد! هر یک ادعا میکردند که خود آنرا زدهاند! بنابراین چه جوابهای تر و چسبان تلخی که داده نشد! چه اشارات کنایهآمیز و چه صفاتی که به دیگری نسبت داده نشد! غارت گر …… البته که فقط اوست که همه کارها را کرده است! بلا اشخاصی را میگیرد که هیچ شرم ندارند! این آخرین باری است که با هم بشکار رفتهاند و خوش گونیهای دیگری که نیش دارتر بودند و قلم من از بیانشان سر میتابد.
حقیقت این است که هر دو این آقایان با هم شلیک کردند.
و در واقع یک شلیک سومی هم در کار بوده که قبل از دو شلیک دیگر زده شده است. ولی این موضوع ارزش بحث کردن نداشت. آیا قابل تصور بود که این کیک توسط من از پا در آمده باشد! فکرش را بکنید فقط یک مبتدی!
بنابراین در نزاع بین پونتکلو و مانیفت، جرات مداخله نداشتم حتی با این نیت که آنها را سازش دهم. و من در مورد پرنده هم ادعائی نکردم. من طبیعتاً ترسو هستم … شما بقیهاش را میدانید..
سرانجام ظهر شد و معدههایمان راحت شدند. در پای یک سر بالائی زیر سایه یک درخت نارون پیر ایستادیم. تفنگها و چنتهی شکار – که هنوز متاسفانه خالی بود – را به کناری گذاشته و سپس ناهار، کمی از قوای از دست رفته از زمانی که شکار را آغاز کرده بودیم را باز گردانید.
روی هم رفته ناهار غمناکی بود. بیشتر بدگوئی در مقابل بدگوئی بود تا القمه غذا! این کشور مخوف آیا از این شکارگاه بخوبی نگاهداری کرده بود…… شکار دزدها آنرا بلا استفاده نموده بودند….. آنها باید به یک درخت آویخته میشدند و برچسبی روی سینه هاشان نصب میشد…. شکار ناممکن شده است؟ دوسال دیگر هیچ جانور وحشی باقی نخواهد ماند. چرا چند سال شکار را ممنوع نسازند! بله! …… نه! این بود خلاصه دعای تهلیل وار تمام شکارچیانی که از صبح هیچ چیز نخورده بودند.
و سپس بحث قدیمی بین پونتکلو و ماتیفت دوباره در مورد آن کبک مشکوک در گرفت. دیگران هم بداخل آن کشیده شدند. فکر میکنم با مشت زدن بپایان رسید.
سرانجام یک ساعت بعد دوباره براه افتادیم در حالیکه غذا خورده و آنطور که در این نواحی می گویند سوتهای خود را بصدا در آورده بودیم. شاید قبل از ناهار خوش شانستر بودیم. کجاست آن شکارچی واقعی ایکه اثری از امید را تا زمانی که میخواهدکبکها را رها کرده و به خانه خودش برود و شب را با خانوادهاش بگذراند، در خود زنده نگه ندارد؟
به این شکل ما دوباره براه خود ادامه دادیم. سگها که مانند خود ما شروع به غرغر کردن نموده بودند در جلو میرفتند. صاحبانشان با آهنگی ترسناک سر آنها فریاد میکشیدند درست مانند فرمانهائی که در کشتیهای انگلیسی میدهند.
در حالیکه خسته شده بودم بدنبال آنهامیرفتم. دیگر داشتم از پا در میآمدم. چنته شکارم که خالی بود روی کمرم سنگینی میکرد. تفنگم که بطور باور نکردنی سنگین شده بود مرا وامی داشت که آرزو کنم ایکاش عصایم همراهم بود. کیسه باروت و کیسه تیر را با خوشحالی به یکی از پسرهای بومی داده بودم. او بدنبال من آمده و از روی استهزاء میخواست بداند کدام حیوان چهارپائی را زدهام. ولی من جرات پاسخ گوئی نداشتم.
دو ساعت گذشت. ما ده مایل پیاده طی کرده بودیم. چیزی که بنظر واضح میرسید این بود که آنچه من از این گردش با خود به خانه میبردم نیم دوجین بلدرچین نبود بلکه خشکی پشت و گردنم بود.
ناگهان یک صدای خش خش مرا از جا پراند. این بار واقعاً یک گله کبک بودند که از تپهای بلند میشدند. ژنرال توپهای کشتی را شلیک کنید! با اراده شلیک کنید. حداقل پانزده صدای شلیک برخاست و یکی از آنها تفنگ من بود.
سپس صدای فریادی از میان دود بر آمد! من خیره شدم …….. ناگهان صورتی از آنطرف تپه پدیدار شد.
او یک دهقان بود. طرف راست صورتش بر آمده بود گوئی نارگیلی در دهان دارد.
برنیگنوت گفت: «اوه خوب این یک اتفاق بود!» دواچله پاسخ داد: «فقط همین را کم داشتیم.»
و این تنها چیزی بود که آنها در مورد «این ضربهها و زخمها وارد آمده بدون نیت قتل» گفتند همانطور که قوانین ناپلئون میگوید و این مردان که از هر نوع همدردی و رحم تهی بودند بدنبال سگها دویدند که داشتند در کبک میآوردند. در کبک زخمی که آنها با چکمههای خود بزودی آنها را کشتند. دلم میخواست خودشان هم مانند آن کبكها زیر چکمه له میشدند.
در تمام این مدت آن مرد بومی آنجا بود در حالیکه صورت ورم کردهاش مانع از حرف زدن او میشد.
ولی در این موقع برتیگنوت و دوستانش برگشتند.
ماکسیمون با لحن آرام کنندهای از او پرسید: «خوب دوست بیچاره من چه شده است؟» من به او گفتم «یک تیر به آروارهاش خورده است جهنم!»
دواچله گفت: «به. این که چیزی نیست. اصلاً چیزی نیست.»
«بله! بله!» مرد روستائی ظاهراً سعی میکرد با گرفتن چهرهای ترسناک بخود بر اهمیت زخمش تاکید کند.
برتیگنوت با نگاهی جستجوگر به اطرافش که به من ختم شد گفت: ولی چه کسی آنقدر بی توجه است که زندگی این مرد بیچاره را بخطر انداخته باشد.»
ماکسیمون از من پرسید: «آیا تو هم شلیک کردی؟» بله. «من هم مثل همه شلیک کردم» د واچله توضیح داد، «خوب مسئله روشن شد.»پونتکلم که از امپراطور متنفر بود گفت: «تو هم مثل ناپلئون اولشکارچی بدی هستی!»
من گفتم: «من! من!» برتیگنوت با تندی به من خطاب کرد: «جز تو چه کسی میتواند باشد!»
ماتيفت ادامه داد. «حال که او یک مبتدی است باید از این نوع دعوتها که منجر به این وقایع میشود حذر کند.»
سپس هر سه آنها حرکت کرده و رفتند.
من فهمیدم. آنها مرا مقصر باقی گذاشتند. مسئله را حل کردم. کیفم را در آورده و ده فرانک به این مرد روستائی خوب تقدیم کردم و ورم صورتش فوراً
ی
ںمردروستای خوب تقدیم کردم و ورم صورتش فوراً م پرسیدم: «بهتر شديد؟» پاسخ داد: «اوه! اوه! دوباره شروع شده و گونه چپش را غلبه کرد. به او گفتم: «اوه نه! یک گونه برای این بار کافی است و از آنجا رفتم.
در حالیکه داشتم خود را از شر این روستائی نادان خلاص میکردم، دیگران راه خود را گرفته و رفته بودند. ظاهرة آنهامیخواستند من درک کنم که در کنار کسی به سربهوانی من احساس امنیت نمیکنند و احتیاط حکم میکند که از من دور باشند.
طعنه آمیز و غیر منصفانه برتیگنوت مرا رها کرده بود گوئی من جادوگری با چشمان شرارت انگیز هستم. بزودی همگی آنها در پشت تپه کوچکی در طرف چپ ناپدید شدند. اگر حقیقت را بگویم اصلاًمتأسف نبودم. بهر حال از آن ببعد من خود مسئول آنچه که میکردم بودم!
به این ترتیب من تنها ماندم. تنها در وسط این دشت پایان ناپذیر. خدایا من برای چه به اینجا آمده بودم با تمام اسبابی که به پشتم بود! حتی یک کبک هم نبود که با تفنگم به آن شلیک کنم. یک خرگوش هم نبود که برایش دامبگسترم، بجای آنکه راحت در خانه باشم و مشغول مطالعه و خواندن با نوشتن و باشم یا اصلاً هیچ کاری نکنم.
همینطوری راه میرفتم. بجای زمین زراعت شده جادهها را طی میکردم.
ده دقیقه نشستم. دوباره بیست دقیقه راه رفتم. تا دو سه مایل آنورتر خانهای هم وجود نداشت. منارهای در افق بچشم نمیخورد. فقط بیابان بود. هر چند وقت یکبار اعلانیهای به چشم میخورد که به متخلفان با نوشتهای رنگ پریده اخطار میکرد: «از تیراندازی خودداری کنید.»
خودداری کنید» نه به جانوران وحشی چون در آنجا اصلاً وجود نداشت.
من سر گردان میگشتم در حالیکه خیالبافی میکردم، فلسفه میبافتم و تفنگم بر دوشم آویزان بود و پاهای خود را میکشیدم. آیا خورشید نمیتوانست در پشت افت بخاطر من زودتر غروب کند؟ آیا امکان داشت یک «یوشع» – جدید قوانین گیتی را به حال تعلیق در آورده و مسیر روزانه آنها را متوقف نموده باشد تا دوستان متعصب مرا خشنود سازد؟ آیا شب هرگز این روز لعنتی را بپایان نمیرساند؟
ولی هر چیز پایانی دارد. حتی شکار گاه جانوران وحشی. من متوجه جنگلی شدم که در آنجا دشت پایان مییافت. نیم مایل دیگر مانده بود تا به آنبرسم.
بدون عجله به راهپیمائی ادامه دادم. نیم مایل را پشت سر گذاشته و به لبه جنگل رسیدم.
در دور دستها صداهای انفجار بگوش میرسید مانند صدای ترقی و تروق ترنها در چهاردهم ژوئيه.
* از پیامبران یهود
پیش خود فکر کردم: «دارند آنها را قتل عام میکنند! هیچ چیز برای سال بعد باقی نخواهند گذاشت.»
و سپس به این نشان میدهد که ما چه هستیم. به این ایده رسیدم که در جنگل ممکن است شانس بیشتری از دست داشته باشم. و روی درختان چندین گنجشک بی آزار از آن نوعی که در رستورانهای درجه یک سرو میکنند و به سیخ میکشند و به آن چکاوک می گویند، دیده میشد.
و به این ترتیب من یکی از آن جادههای جنگل را میپیمودم که به جاده اصلی ختم میشد.
و دیر شکار یقیناً این بنده حقیر را هم تصرف کرده بود. بله دیگر تفنگ به شانهام آویزان نبود. من با احتیاط پرش کرده بودم و آماده بودم آتش کنم. با نگرانی به چپ و راست مینگریستم.
هیچ چیز ندیدم! گنجشگان بدون شک به رستورانهای پاریس پناهنده شده و پنهان شده بودند. و یکی دوبار نشانه رفتم. فقط برگها روی درختان تکان میخوردند و مسلماً من نمیخواستم به برگها آتش بگشایم!
و ساعت درست پنج بود. من میدانستم که در عرض پنجاه دقیقه دیگر در مهمانسرا خواهم بود که از آنجا بعد از شام سوار درشکه میشویم و اسبان و انسانها هر دو، زنده یا مرده، باید ما را به آمین بر میگرداندند. بنابراین عریضترین راه جنگلی که بطرف هریسارت منشعب میشد را در پیش گرفتم و چشمانم پیوسته متوجه چشم انداز بود.
ناگهان ایستادم. قلبم شروع به طپیدن کرد! زیر بوته در حدود پنجاه قدم دورتر بین خاربن و زیر گیاه مطمئناً چیزی بود.
یک چیز سیاه با حاشیه نقرهای و یک نقطه قرمز که مانند مردمک سرخی بمن خیره شده بود! یقیناً نوعی جانور وحشی پر دار یا خز دار بود که در آنجا پناه گرفته بود. من شک داشتم که آیا یک خرگوش است با یک جوجه قرقاول. خوب چرا که نه! اگر جسد یک قرقاول پر گوشت را به خانه میبردم
این امر موجب بالا رفتن ارزشم بین رفقایم میشد.
بنابراین با احتیاط به آن نزدیک شدم در حالیکه آماده بودم تفنگم را بالا برم. هیجان زنده بودم. به اندازه دواچله و ماکسیمون و برتیگنوت رویهم هیجان زده بودم.
و سرانجام باندازه کافی در تیررس آن قرار گرفتم و بیست قدم روی زمین خزیدم که بهتر نشانه روم. چشم راستم باز بود و چشم چپم بسته. هدف درست در مرکز دیدم بود. هدف گیری نموده و آتش کردم.
بخود گفتم: «زدمش و این بار کسی در مورد اینکه هدف مال کیست بحث نخواهد کرد.» و دیدم چند پر و با مقداری خز در مقابل چشمانم بهوا برخاست.
چون سگ نداشتم خودم بطرف بوته رفتم، خود را روی این جانور وحشی پرت کردم که هیچ اثری از حیات در او نبود. آنرا برداشتم. و دیدم که یک کلاه لبه بالا زده ژاندارم است که با نقره زردوزی شده و نشان کلاه سه رنگی دارد که رنگ قرمز میانی آن بنظرم رسیده بود که بمن نگاه میکند؟
چه خوش شانسی که وقتی به آن شلیک کردم روی سر صاحبش نبود.
در همین موقع شخصی بلند قد که روی زمین دراز کشیده بود بلند شد. و در حالیکه ترسیده بودم متوجه شلوار آبی با نوار قرمز و پیراهن نظامی پر رنگ با دگمههاینقرهای و شمشیر بند و سردوشی پاردور شدم که شلیک من باعث شده بود از جایش بلند شود.
او با لحجه رسمی گفت: «خوب اکنون به کلاه پلیس شلیک میکنید؟»
من با لکنت گفتم: «ژاندارم مطمئن باشید…» و از آن بدتر شما درست به نشان آن زدهاید!»
سر کار… من فکر کردم… یک خرگوش است… فقط اشتباه شده است. بهر حال جریمهاش را میدهم!»
مطمئناً خواهید داد… کلاه ژاندارم خیلی عزیز است… بخصوص اگر بدون پروانه به آن آتش کرده باشید!»
رنگم زرد شد. تمام خونم بطرف قلبم رفت. مشکل واقعی این بود. پاردور پرسید: «آیا پروانه دارید؟»
پروانه؟» «بله پروانه! آیا میدانید پروانه چیست؟»
«خوب. نه. پروانه ندارم! من فکر کردم برای یک روز شکار احتیاجی به آن نیست.» ولی پیش خود فکر کردم بهتر است آنچیزی را بگویم که معمولاً در چنین موقعیتهایی گفته میشود یعنی اینکه فراموش کردهام پروانهام را همراه بیاورم.
یک خنده دير باور متکبرانه در چهره این مجری قانون شکفت.
او با آهنگ محظوظ مردی که برای بردن متهمی جایزه دریافت خواهد کرد گفت:
پس باید برای شما احضاریه بنویسم»
«چرا. فردا برای شما آنرا میآورم سر کار»
ژاندارم جواب داد: «بله خیلی خوب میدانم ولی باید برای شما احضاریه صادر کنم»
خیلی خوب احضاریه بنویسید. شما به یک نو آموز رحم نمیکنید.»
ژاندارمی که رحم داشته باشد ژاندارم نیست. او از جیبش دفتری در آورد که جلد پوستی زرد رنگی داشت و پرسید:”
«اسمتان چیست؟»
من میدانستم که معمولاً در چنین شرایط بدی بهتر است اسم یک دوست را به قانون داد. اگر در آن زمان افتخار متعلق بودن به آکادمی آمین را داشتم شاید در دادن اسم یکی از همکارانم درنگ نمیکردم. ولی من به دادن اسم یکی از همشاگردیهای قدیمم در پاریس اکتفا کردم او یک موسیقیدان با استعداد بود. در آن موقع بدون شک آن شخص مشغول تمرین با چهار انگشتش بود و گمانهم نمیبرد که اقدامی بر علیه او بخاطر شکستن قوانین شکار در حال انجام است.
پاردور با دقت نام، سن، حرفه و آدرس متهم را نوشت. سپس به نرمی از من خواست که تفنگ را به او بدهم و من با عجله این کار را کردم. بهر حال بارم سبکترمیشد. من از او خواستم که چنته شکار و کیسه تیر و باروت را هم جزو چیزهای ضبط شده بحساب آورد ولی او با بی علاقگی تأسف آوری رد کرد.
مسئله کلاه هنوز باقی بود. فوراً برای ارضای خاطر هر کس که به او مربوط میشد ارزش آن باندازه ارزش یک قطعه طلا تعیین شد.
من به او گفتم: «جای تأسف است که کلاه در چنین وضعیت خوبی بود.»
پاردور جواب داد: «تقریباً نو بود. من شش سال پیش آنرا از یک درجه دار که داشت بازنشست میشد خریدم.»
و بعد از گذاشتن کلاه بر سرش آنطور که قواعد ایجاب میکرد آن ژاندارم با عظمت با خوشحالی به راه خود رفت و من هم راه خود را گرفتم و رفتم.
یک ساعت بعد به مهمانخانه رسیدم و تا آنجائی که ممکن بود نبودن تفنگ توقیف شده را پنهان نمودم و کلمهای در مورد آن رویداد ناگوار حرف نزدم.
و اجازه دهید اضافه کنم که همراهانم یک بلدرچین و در کبک با خود آورده بودند. پونتکلو و مانیفت با بحثهایشان تا حد مرگ از هم بیزار شده بودند و علاوه بر آن بین ماکسیمون و دواچله بر سر خر گوشی که اکنون آزادانه برای خود میگشت مشتهائی رد و بدل شده بود.
این بود ماجراهائی که در آن روز پرخاطره بر من گذشت. شاید یک بلدرچین با یک کبک را زده و یک مرد روستائی را زخمی کرده باشم ولی بدون شک کلاه یک ژاندارم را سوراخ کردم! وقتی که بدون پروانه دستگیر شدم احضاریهای بر علیه من نوشته شد اگر چه باسم شخصی دیگر! من اولیای امور رافریب داده بودم! چه چیز دیگری ممکن است شروعی بهتر از این برای یک شکارچی نو آموز باشد؟
ناگفته پیداست که دوست من، آن موسیقیدان، وقتی که احضاریه را دریافت کرد که به دادگاه دولنز باید برود بسیار تعجب کرد بعداً فهمیدم که او نتوانسته بود عدم حضور خود را در منطقه جرم باثبات رساند. بنابراین محکوم به پرداخت شانزده فرانک بعلاوه همان مقدار برای هزینهها شد.
باید اضافه کنم که مدتی بعد توسط پست باسم «غرامت» حکم پستی دریافت کرد که مبلغش سی و دو فرانک بود که شامل کل هزینه وی میشد. او هرگز ندانست که چطور این بلا بسرش آمد ولی هنوز هم احساس گناه میکند از اینکه «پلیس» او را میشناسد.
همانطور که گفتم من شکارچیان را دوست نمیدارم بخصوص وقتی که آنها ماجراهای خود را شرح میدهند. خوب من هم اکنون ماجرای خودم رابرای شما گفتم. مرا ببخشید. دیگر تکرار نخواهد شد.
این سفر اولین و آخرین سفر نویسنده خواهد بود و او خاطراتی از آن دارد که توام با بدترین احساسات است. بنابراین هروقت که او یک شکارچی را به دنبال یک سگ و تفنگی در زیر بازوان میبپند هرگز از اینکه برای او شانس خوبی را آرزو کند، خودداری نمیکند. چرا که بقول معروف «این برای او بدشانسی میآورد.)
فریت فلاک
ژول ورن اگر چه بسیار تحت تأثیر ادگار آلن پو بود خیلی بندرت داستانهای ترسناک با اسرار آمیز نوشته است. این داستان یکی از این نوع داستانهاست که بنظر میرسد از «ویلیام ویلسون» ادگار آلن پو ملهم باشد.
این داستان برای بار اول در انتهای یکی از داستانهای بلند نویسنده بنام «یک بلیط برای لاطاری» در سال ۱۸۸۹ بچاپ رسید که این دو وجه مشترکی نداشتند و فریت فلاک بیشتر بعنوان داستانی صفحه پر کن در آن چاپ شده بود. ترجمه انگلیسی آن اولین بار در مجله «فانتری و داستانهای تخیلی» بچاپ رسید.
فریت! این است صدای بلند شدن طوفان فلاک: این صدای باران است که بر روی سیلابهامیریزد.
نیروی غرش کننده آن، درختها را در تپههای مجاور خم میکند و پیش میرود که به سراشی های کوه کریما بزند. و در تمام طول ساحل پرتگاههایمشرف بی وقفه در اثر امواج دریا خرد خرد میشوند، آن دریای مهیب: دریای مگالو کراید.
فریت! فلاک!
و در دور دستها در بندر، شهر کوچک لاکتروپ پنهان شده است. چند صد خانه با ایوانهای سبز از آن در مقابل باد سطح دریا محافظت میکنند. یا نمیتوانند محافظت کنند. چهار یا پنج خیابان سراشیبی که بیشتر شبیه به درههای تنگ هستند تا خیابان ریگ سنگفرش شدهاند و لکههای خاکستر که از کوه آتشفشان و نگلور پرتاب شدهاند در آنها دیده میشود. در طول روز آن کوه آتشفشان فقط خاک به بیرون پرتاب میکند. خاکی که پخش شده وبشكل دود سولفوره در میآید. در طول شب از لحظهای به لحظه دیگر آتش از آن بیرون میزند. و نگلور مانند چراغ روشن دریائی پانصد کرت آنورتر به کشتیهای کناره رو و کشتیهای بومی بندر لاکتروپ که دماغهشان شیارهائی در آبهای مگالو کراید ایجاد مینماید. اخطار میدهد.
در حومه دور این شهر خرابههای دوره کریمرین بچشم میخورد. حول و حوش این شهر ظاهری عربی دارد. یک کاسباه با دیوارهای سفید و سقفهای گرد که روی زمینهای تخت و بلند آفتاب سوز بنا شده است، تودهای سنگهای مکعب شکل که بطور پراکنده افتادهاند و یک توده منظم شطرنجی که گوشههای آن در اثر فرسایش زمان گرد شدهاند، در آن دیده میشود. در بین مناظر محلی ساختمان شش – چهار که ساختمانی مربع شکل است و شش در آن به یک خیابان و چهار در آن به خیابان دیگر باز میشود توجه را جلب میکند.
یک ناقوس به شهر مشرف است. ناقوس مربع شکل سینت فيلفان، با زنگهایش که در پخ گاه دیوارهایش آویزانند. گاهی اوقات زنگها با صدای مهیب جنجال بپا میکنند که حاکی از یک فال بد است. سپس مردم شهر نگران میشوند.
لاکتروپ این چنین شهری است. فراتر از آن خانهها قرار دارند. کلبههای حقیرانه در سطح حومه شهر در میان درختان پر طاووسی پراکندهاند
مانند کلبه هائی که در بریتانیا هستند. ولی این شهر در بریتانیا نیست. آیا در فرانسه است؟ نمیدانم. آیا در اروپاست؟ نمیتوانم بگویم. بهر صورت لزومی ندارد که شما در نقشه بدنبال لاکتروپ بگردید. حتی در جدیدترین نقشهها.
فراک! چند ضربه محتاطانه بر دروازه باریک ساختمان شش – چهار که در سمت چپ گوشه خیابان سالگير واقع است نواخته شد. این خانه یکی از راحتترینخانههای لاکتروپ است. اگر چنین کلمهای در لاکتروپ معنی داشته باشد. یکی از ثروتمندترین اشخاص ۔اگرچندهزار فرتز را ثروت بشماریم در آن زندگی میکند.
صدای «فراک» در بوسیله یکی از وحشتناکترین پارسها که با زوزه کشیدن توام بود – شبیه زوزه گرگ، پاسخ داده شد. سپس یک پنجره کشوئی بالای در خانه شش – چهار باز میشود.
صدای عصبانی شریری میآید: «گداها را بلا بگیرد.)
دختر جوانی که از سرما در زیر باران میلرزد و دور خود شنل ژندهای پیچیده است میپرسد آیا دکتر تریفو گلاس هستند؟
«یا هستند یا نیستند بستگی دارد!» «من از طرف پدرم آمدهام او در حال مرگ است!» م ا «کجا دارد میمیرد»
در سراشیبی وال کارینو چهار کرت دورتر» «اسمش چیست؟» «ورت کارنیف» دکتر تریفو گلاس آدم سنگدلی بود کوچکترین همدردی در وجودش پیدا نمیشد و فقط در مقابل پول نقد عکس العمل نشان میداد و آنهم وقتی که قبلاً پرداخت شود. هرزوف پیراو – که چیزی بین یک بولداگ و سگ مو دراز آویخته گوش بود – رحم دل تر از او بود. بعلاوه او میزان دستمزد مخصوص بخودش را داشت. اینقدر برای تیفوئید، اینقدر برای حمله قلبی، فلان قدر برای ورم غشاء خارجی قلب و ناراحتیهای دیگری که پزشکان صدها نوع آن را اختراع میکنند.
ورت کارنیف بیچاره، مرد بینوائی بود که خانوادهای بدبخت داشت. بنابراین چرا دکتر تریفوگلاس در یک چنین شبی بیرون برود؟
او با خود زمزمه کرد: «فقط مرا از تخت بیرون کشید، این خودش ده فرتز میارزد.» و دوباره دراز کشید.
هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای کوبیدن دروازه باریک خانه شش – چهار برخاست.
دکتر در حالیکه لعنت میفرستاد از تختخواب پائین آمد و از پنجره به خارج خم شد و فریاد زد:
«کیه؟» «من زن ورت کارنیف هستم.»
همان بدرد نخوری که در وان کارنیو زندگی میکند.» «بله. اگر شما نیائید خواهد مرد» «آنوقت تو بیوه او خواهی شد»
بگیرید این بیست فرتز است» «بیست فرتز برای رفتن به چهار کت دورتر به وال کارنیو!» بخاطر خدا بیائید!»
برو به جهنم!»
دوباره پنجره بسته شد. بیست فرتز! آبا پاداش خوبی است؟ خطر سرما خوردن با خشک شدن مفاصل به بیست فرتز میارزد؟ بخصوص که روز بعد در كیلترنو قرار بود نزد اوزینگو ثروتمند برود و برای ویزیت بزش ۵۰ فرتز از اوبگیرد. و با خیال این مشتری احتمالی دلپذیر دوباره به طرف تختخوابش رفت.
فریت! فلاک! …. و سپس فراک! فراک! فراک!
این بار با دستان محکمتری سه ضربه به روی در نواخته شد. دکتر خواب بود. بیدار شد ولی با چه عصبانیتی! پنجره باز شد و طوفان مانند تیرباران مسلسل وارد اطاق شد.
«من از طرف آن بدرد نخور آمدهام!»
دوباره آن مرد رذل؟» «من مادرش هستم!» امیدوارم مادرش، زنش و دخترش همه با هم همراه او بدرک واصل
شوند)
او دچار حمله قلبی شده است!» «خوب من چکار کنم!»
زن پیر جواب داد: «ما مقداری پول آوردهایم. اگر شما نیائید نوهام بی پدر و دخترم بی شوهر میشود و من پسرم را از دست میدهم!»
شنیدن صدای آن پیرزن و تصور اینکه باد، خون را در رگهایش منجمد ساخته است و باران در بدن لاغرش نفوذ کرده و به استخوانهایش رسیده است هم ترسناک بود و هم تاثرانگیز.
دکتر تریفو گلاس بیرحم جواب داد: «یک حمله قلبی؟ دویست فرتز خرج دارد.) ما فقط صدو بیست فرتز داریم.) شب بخیر!» و دوباره پنجره بسته شد.
ولی فکرش را که کرد صدو بیست فرتز برای یک ساعت و نیم قدم زدن و نیم ساعت ویزیت کردن شصت فرتز برای هر ساعت و یک فرتز برای هر دقیقه میشود. سودش جزئی است ولی نباید آنرا ناقابل شمرد.
و بجای اینکه دوباره به تختخواب رود لباسهایش را پوشید. چکمههایش را بپا کرد. خود را در کت بزرگی پیچاند و کلاهش را بر سر گذاشت و دستکش را بدست کرد. او شمعی که کنار کتاب «ماتریامدیکا» باز شده در صفحه ۱۹۷، قرار داشت بحال خود رها کرد و سپس از دروازه خانه شش – چهار بیرون آمده و در آستانه آن توقف کرد.
پیرزن آنجا بود و روی عصایش تکیه کرده بود و در اثر هشت سال فقر اندامی کاملاً لاغر داشت.
صدو بیست فرتز کجاست؟» اینجاست بگیرید و خداوند صد برابر به شما عرض دهد.»
خداوند! آیا کسی تاکنون رنگ پولهای او را دیده است؟»
دکتر با سوت سگش هرزوف را صدا کرد و فانوسی را در دهان سگ قرار داد و جاده کنار دریا را در پیش گرفت.
پیرزن بدنبال او روانه شد.
چه هوانی از فریتها و فلاکها بود! زنگهای فيلفلن با صدای بلند بصدا در آمده بودند. یک فال بد. دکتر تریفو گلاس خرافاتی نبود. او به هیچ چیز ایمان نداشت حتی به علم خودش مگر بخاطر پولی که از آن در میآورد.
چه هوائی و چه جادهای! ریگها و خاکستر آتشفشان، ریگها در اثر علفهای دریائی لغزنده شده بودند و خاکستر مانند کف ترق و تروق میکرد. هیچ نوری بجز نور فانوسی که هرزوف حمل میکرد، نور کورو لرزان، وجود نداشت. هر از چند گاهی شعلهای از دورن کوه آتشفشان زبانه میکشید که در میان آن سایههای رنگ پریده خاکستری دیده میشدند. هیچ کس نمیدانست در اعماق آن دهانه آتشفشان بی انتها چه نهفته است. شاید ارواح نسلی زیر زمینی که بمحض ظاهر شدن تبدیل به بخار میشدند.
دکتر و پیرزن سربالائی ساحل را در پیش گرفتند. دریا رنگ کبود بخود گرفته و لباس عزای سفید بر تن کرده بود. موجهای تابنده به ساحل خورده و در هم میشکستند وساحل را خرد خرد کرده و دوباره بهم میپیوستند، گوئی برای کرمهای شب تاب روی ساحل دام میگسترند.
آنها با هم براهشان ادامه دادند و به پیچ جاده رسیدند که در میان توده شن غلتان باد آورده قرار داشت که روی آن درختهای گل طاووسی و نیها مانند برخورد نیزهها بهم، برخورد میکردند.
و سگ به صاحبش نزدیکتر شد گوئی میخواهد بگوید: «خوب است صدو بیست فرتز برای گذاشتن توی گاو صندوق! این است راه ثروتمند شدن چند اکرس دیگر به تاکستان اضافه میشود! یک غذای سنگینتر برای شام آماده میشود. یک لقمه اضافی هم به هرزوف وفادار داده میشود. از علیلان ثروتمند مراقبت کن و از آنها پول بکش!
سپس پیرزن ایستاد. با انگشتان لرزانش به نور قرمزی که در تاریکی بچشم میخورد اشاره کرد. آن خانه ورت کارنیف بدرد نخور بود.
دکتر پرسید: «آنجاست؟» پیرزن جواب داد: «بله»سگ خرناس کشید. هاراهو….
ناگهان آتشفشان غرید و پایهاش شروع به تکان خوردن نمود و زمین شروع به لرزیدن کرد. یک زبانه آتش مانند برق به اوج جست و ابرها را سوراخ نمود. تکان، دکتر تریفو گلاس را بزمین پرتاب کرد… او مانند یک مسیحی قسم خورد، تلوتلو خورد و خیره شد. پیرزن دیگر با او نبود. آیا به درون زمین رفته بود و با جریان مد چرخنده او را با خود برده بود؟
ولی سگ هنوز آنجا بود و روی دو پای عقبش بلند شده و آروارهاش باز بود و فانوس را بزمین انداخته بود.
دکتر زمزمه کرد: «بیا برویم»
مرد درستکار صدو بیست فرتز را دریافت کرده بود باید آنرا شرافتمندانه بدست میآورد.
هیچ چیز جز نوری ضعیف در حدود نیم کرت دورتر دیده نمیشد. و آن نور چراغ مرد در حال مرگ بود یا شاید جسد او. خانه باید همان باشد که پیرزن به آن اشاره کرده بود. جای هیچ اشتباه نبود.
در میان فریت ها که سوت میکشیدند و فلاکها که در غوغای طوفان صدا میکردند، دکتر تریفو گلاس با عجله براهش ادامه داد.
هر چقدر که نزدیکترمیشدمیتوانست خانه را واضحتر ببیند که در آن حومه شهر عریان تنها برپا ایستاده بود. جای تعجب بود چرا که آن خانه بسیار شبیه خانه دکتر یعنی خانه شش – چهار در لاکتروپ بنظر میرسید. شکل پنجرهها و در طاقدار کوچکش به همان شکل بودند.
دکتر تریفوگلاس تا آنجائی که طوفان اجازه میدهد عجله میکند. در نیمه باز است. فقط کافی است آنرا فشار دهد. آنرا فشار میدهد و وارد میشود طوفان در را در پشت سر او بشدت میبندد.
و هرزوف، آن سگ، بیرون میماند در حالیکه زوزه کشیده و در فواصل زمانی خاموش میشود درست مانند دستهتر که در میان آیات یک سرود مذهبی ساکت میشوند.
واقعاً عجیب است! گوئی دکتر تریفو گلاس به محل سکونت خود گام نهاده است. بدون شک او در وال کارنیر است و نه در لاکتروپ ولی در اینجا هم همان سرسرا با سقف طاقدار کوتاهش و همان راه پله چوبی با نردهای که در اثرهمهتماس مداوم دست پوسیده شده است وجود دارد.
او بالا میرود و به یک پاگرد میرسد. در جلوی یک در نو ضعیفی میتابد درست مانند خانه شش – چهار.
آیا اینها توهمات است؟ در نور تیره، اطاق خود را با نیمکت زردش میبیند. در طرف راست یک صندوق آنتیک و در طرف چپ گاو صندوق با آهن بسته شده که قرار بود صد و بیست فرتز را در آن بیندازد، دیده میشود. این هم صندلی دسته دارش با بالشهای پر و در آنجا میزش با پایههای نا راست و روی آن در کنار شمع که در حال خاموشی است کتاب «ماتریا مدیکا» باز شده در صفحه ۱۹۷ قرار دارد.
پیش خود میگوید: «مرا چه میشود؟»
او را چه میشود. او گوش بزنگ ایستاده است و چشمانش از حدقه بیرون زدهاند. بنظر میرسد بدنش در حال چروک شدن و منقبض شدن است. عرقی سرد پوستش را تر میکند و احساس میکند موهایش سیخ شدهاند.
ولی باید عجله کند. نفت دارد تمام میشود و چراغ در آستانه خاموشی است و همچنین آن مرد در حال مرگ!
بله تختخواب آنجاست. تختخواب خودش با پایهها و کاناپهاش به همان پهنا و درازا و دور آن با پردهای که با گلهای بزرگ دکور شده بسته است. آیا این تختخواب میتواند تختخواب یک بدرد نخور باشد؟ و دکتر با انگشتان لرزان پردهها را میگیرد و آنها را کنار میزند و نگاه میکند. و مرد در حال مرگ سرش از لباس خواب بیرون زده و بیحرکت دراز کشیده است گونی دارد آخرین نفسش را میکشد.
دکتر روی او خم میشود. و چه فریادی، که از بیرون عوعو شوم یک سگ به آن پاسخ میگوید.
مرد در حال مرگ آن ورت کارنیف بدرد نخور نیست بلکه دکتر ترینر گلاس است! این اوست که دچار حمله شده است! بله خودش! یک سکته مغزی در اثر تراکم ناگهانی مایع در حفرههای جمجمه با فلج در دو طرف بدن.
بله! بخاطر خود اوست که او فرستاده شده و صدو بیست فرتز پرداخت شده است! این اوست که بخاطر سنگدلیش از آمدن و کمک کردن به آن بدرد نخور سرتافته است و این اوست که در آستانه مرگ قرار دارد؟
و در این موقع دکتر تریفوگلاس مانند یک دیوانه شده است! او احساس میکند دارد از دست میرود. علائم بیماریش هر لحظه در حال افزایش هستند. احساس میکند دارد قوایش را از دست میدهد. طپش قلبش و تنفسش در حال ایستادن هستند. با این وصف کاملاً فراموش نکرده که کیست.
چه میتواند بکند؟ آیا فشار خون را با خون گیری کاهش دهد؟ هر گونه درنگی باعث خواهد شد که دکتر تریفوگلاس از بین برود.
در آنزمان خون گیری متداول بود و مانند امروز دکتر از این طریق کسانی را که مبتلا به سکته شده بودند معالجه میکرد.
و دکتر تریفوگلاس کیف طبابتش را بدست میگیرد و از درون آن یک نیشتر در میآورد و در بازوی همتای خودش بریدگی ایجاد میکند ولی در بازوان خودش دیگر خونی جریان ندارد. او با قوت سینه همتای خود را میمالد ولی حرکات درون سینه خودش در حال متوقف شدن است. او پای همتای خودش را گرم میکند ولی پاهای خودش در حال انجماد است.
و سپس همتایش بلند میشود تقلا میکند و فریاد مرگبار ترسناکیمیکشد.
و دکتر تریفو گلاس با وجود تمام آنچه علمش به او آموخته بود در زیر دستان خودش میمیرد.
فریت! فلاک!
صبح روز بعد در خانه شش – چهار آنها فقط یک جسد یافتند. جسددکتر تریفوگلاس او را درون تابوت قرار داده و با شکوه و جلال بطرف گورستان لاکتروپ اسکورت کردند. همانجائی که خودش عده زیادی را فرستاده بود.
در مورد آن سگ هرزون مردم می گویند ممکن است با فانوسی در دهانش که یکبار دیگر روشن شده است دیده شود که در اطراف حومه شهر سرگردان گشته و مانند روح گمشدهای زوزه میکشد.
من نمیتوانم بگویم که آیا این داستان حقیقت دارد یا نه ولی بسیاری چیزهای عجیب در سرزمین ولزین اتفاق می افتد. بخصوص در نزدیکی لاکتروپ
ولی یکبار دیگر می گویم که بیهوده در نقشه دنبال این شهر نگردید. بهترین جغرافیدانان هنوز بر سر طول و حتی عرض آن بتوافق نرسیدهاند.
جیل برلتار
این داستان کوتاه هم مانند فریت – فلاک ابتدا در انتهای داستان دیگری که مضمون کاملاً متفاوتی داشت بنام «جاده فرانسه در سال ۱۸۸۷ بچاپ رسید. ترجمه انگلیسی آن بعد از چاپ شدن در مجله (فانتری و داستانهای تخیلی بعداً در گلچین ادبی آمریکائی بنام «بهترین فانتزیها و داستانهای تخیلی» چاپ شد.
ژول ورن اگر چه در شخصیتهای انگلیسی بسیاری چیزهای قابل تحسین بافته بود ولی تدریجاً از آنچه که به آن «اولیای امور کشور» می گویند متنفرگشت و امپریالیسم بریتانیا را بسیار نامطلوب بانت. ضمیمه شدن جبل الطارق به امپراطوری انگلیس برایش قابل هضم نبود.
حداقل هفتصد یا هشتصد نفر بودند. قدشان متوسط ولی نری، زرنگ، انعطاف پذیر و مستعد پرشهای غیرعادی بوده ودر آخرین تابشهای خورشید جست میزدند، خورشیدی که اکنون میرفت در پشت کوههائی که از یک سری رشته کوه تشکیل شده بود و در طرف غرب لنگرگاه قرار داشت، غروب کند. قرص قرمز رنگ خورشید بزودی ناپدید میشد و تاریکی از هم اکنون در میان باراندازی که توسط رشته کوههای ناهموار دور دست سافور و روندا و کشور متروک کورو احاطه شده بود، حکمفرما میگشت. و ناگهان تمام گروه بیحرکت ایستادند. رهبر در همان موقع بر روی قلهای که شبیه به پشت یک قاطر لاغر بود ظاهر گشت. از آن مقر نظامی که بر فراز قله دور دست جبل الطارق قرار داشت نمیشد دید که در زیر درختان چه وقایعی میگذرد.
سریس… سریس» آنها صدای سوت رهبرشان را شنیدند در حالیکه البهایش را مانند منقار مرغ جلو آورده بود تا به آن سوت شدت بیشتری ببخشد.
آن ارتش عجیب همگی متحدة آن صدا را تکرار کردند: «سریس…. سریس»
او رهبر برجستهای بود. قدش بلند ملبس به پوست میمون، سرش پرمو و ژولیده صورتش دارای ریش کوتاه سیخ سیخ شده، پاهایش لخت و ته پاهایش به سختی سم اسبان بود.
او دستش را بلند کرد و بطرف قله کوتاهتر کوه دراز کرد. همه بطور خود کار آن اشاره را با دقت نظامی – بیا بهتر است بگوئیم با دقت مکانیکی – تکرار کردند. درست مانند آنکه همه آنهاعروسکهای خیمه شب بازی بودند که با یک نخ تکان میخوردند. او دستش را پائین آورد آنها هم دستانشان را پائین آوردند. او بطرف زمین خم شد، آنها هم به همان حالت خم شدند. قطعهای چوب برداشت و آنرا تکان داد آنها چوبهای خود را بشکل آسیاب بادی مانند او تکان دادند.
سپس رهبر برگشت، آهسته بداخل بوتهها رفت و بین درختان خزید. گروه بدنبال او خزیدند. در عرض کمتر از ده دقیقه آنان در حال پائین آمدن از راههای نسائیده شده از باران کوه بودند ولی حتی حرکت یک ریگ حضور آن ارتش در حال قدم برداری را آشکار نکرد.
ربع ساعت بعد رهبر ایستاد. آنها هم ایستادند گونی در جایشان منجمد شدهاند.
دویست یارد پائین تر شهر قرار داشت که در طول لنگرگاه با نقطههای روشن فراوانی که توده درهم برهم اسکلهها، خانهها ویلاها و سربازخانهها را نشان میداد، گسترده شده بود. در فراسوی آن، نورهای شناور کشتیهای جنگی، کشتیهای بازرگانی، جسرها که لنگر انداخته بودند، در سطح آب منعکس شده بود. از آن دورتر در انتهای «نقطه اروپا» چراغ دیده بانی پرتو افشانی میکرد. در آن لحظه صدای شلیک یک توپ بگوش رسید «اولین شلیک توپ» که از یک آتشبار مخفی آتش شده بود. سپس صدای طبلها و صدای تیز نیلبک شنیده شد. از این لحظه خلوت گزینی و ساعت رفتن به داخل بود. هیچ غریبهای از این لحظه ببعد حق نداشت که در شهر بدون همراهی یک افسر آمد و رفت کند. ساعت رفتن کارکنان کشتی بداخل کشتیهایشان بود. هر ربع ساعت گشتیهای ولگردها و مستان را به زندان میبردند سپس سکوت همه جا برقرار میشد.
در آن شب دلیلی وجود نداشت که انگلستان نگران جبل الطارق باشد.
هر کسی جبل الطارق آن صخره سهمگین را میشناسد، جبل الطارق تا اندازهای شبیه به شير دولا شدهای است که سرش بطرف اسپانیا و دمش فرو رفته در آب است و در صورتش دندانها نمایانند – هفتصد توپ که از پناهگاه توپ نشانه رفتهاند. که به آن «دندانهای پیرزن» می گویند ولی پیرزنی که اگر به او حمله کنند میتواند گاز بگیرد.
و بدینسان انگلستان بطور محکمی در اینجا حضور دارد، همانطور که در عدن، مالتا، و هنگ کنگ هست، روی پرتگاههائی که با کمک پیشرفتمکانیزه شدن روزی تبدیل به دژهای گردان خواهند شد.
در آنموقع جبل الطارق بریتانیا را از نسلط بی چون و چرا بر پانزده کیلومتر از تنگهای را که بر طبق افسانهها گرز هرکول آنرا در اعماق دریای مدیترانه بین آپیلا و کالپ باز نموده بود مطمئن ساخته بود.
آیا اسپانیولیها از بازیافتن پنیسولای خود دست کشیدهاند؟ بدون تردید زیرا که بنظر میرسد چه از طریق خشکی و چه دریا تسخیر ناپذیر است.
ولی یکنفر فکر دوباره غلبه کردن بر این پنیسولای دفاع کننده و حمله کننده را در سر میپروراند. او همان رهبر این گروه بود. موجودی غریب و شاید یک دیوانه. این آقا نامش جیل برلتار بود اسمی که چنین مقدر میکرد. حداقل در نظر خودش – که یک چنین فتح وطن پرستانهای را بانجام رساند. منطق نمیتوانست در مقابل آن مقاومت کند و جای او شاید در بیمارستان روانی باشد. او بسیار مشهور بود ولی مدت ده سال کسی نمیدانست در چه حالی است. آیا دوباره بدنیای خارج بازنگشته است؟ در واقع وی خانه اجدادیش را ترک نکرده و در آنجا مانند غارنشینی در جنگل در اعماق کشف نشده غارش میگول که چنین مشهور است که به دریا منجر میشود زندگی میکرد. فکر میکردند او مرده است. ولی بهر حال او مانند یک وحشی. محروم از عقل انسانی و پیرو غرایز حیوانی هنوز زنده بود.
ژنرال ما کاکمل با چشمانی بسته خوب خوابید اگر چه بیش از حدی که از نظر قواعد مجاز بود. او با چشمان گردش که عمیقاً در زیر ابروان پرمویش قرارگرفته بود و صورتی که با ریشهای سیخ سیخ آرایش شده بود و با ادا و اطوارش، با اشارات و حرکات میمون مانندش و پیش آمدگی غیر عادی آرواره، بطور آشکاری زشت بود. حتی برای اینکه یک ژنرال انگلیسی باشد. شباهت زیادی به یک میمون داشت ولی در عین حال با وجود ظاهر میمون مانندش یک سرباز عالی بود. او بله او در آپارتمان راحتش در خیابان واترپورت خوابیده بود، همان خیابان پر پیچ و خمی که در واترپورت تا دروازه آلامه، شهر را طی میکرد. شاید او خواب دیده بود که انگلستان، مصر، ترکیه، هلند، افغانستان، سودان،جمهوریهای بوئر و خلاصه هرقسمی از کره خاکی را برای منافع خود متصرف میسازد، درست در همان موقعی که در خطر از دست دادن جبل الطارق بود.
در اطاق خوابش با صدای بلند باز شد. ژنرال با خیزی عمودی نشست و فریاد زد: «چه شده است؟»
آجودان مخصوص که در همان موقع مانند گلوله توپی بداخل پریده بود جواب داد: «قربان شهر مورد تاخت و تاز واقع شده است)
اسپانیولیها؟»«احتمالاً قربان» «آنها جرات کردهاند…»
ژنرال جملهاش را تمام نکرد. بلند شد، کلاه خوابش را برداشت، شلوارش را پوشید، ساعتش را بدست کرد، چکمههایش را بپا نمود کلاه خودش را بر سر گذاشت، سگک شمشیرش را انداخت در حالیکه میگفت: «این هیاهونی که بگوش میرسد چیست؟»
«صدای برخورد تکههای صخره است که مانند بهمنی به روی شهر ریخته میشود.)
پس عده آنها زیاد است؟» «بله قربان باید اینطور باشد)
پس تمام راهزنان ساحل باید به آنها ملحق شده باشند که ما را غافلگیر کنند، قاچاقچیان روندا، ماهیگیران سن رکيو، پناهندگانی که در دهکدهها ازدحام کردهاند.
«بله قربان میترسم چنین باشد» «خوب آیا فرماندار خبردار شده است؟»
خیر قربان. ما نمیتوانیم به محل اقامتش در «نقطه اروپا» دسترسی پیدا کنیم دروازه تصرف شده و خیابانها پر از افراد دشمن است.»
سرباز خانه واقع در دروازه واترپورت چطور؟»
«آنجا هم نمیتوانیم برویم. سربازان احتمالاً در سربازخانهها زندانی شدهاند.)
چند نفر همراه خود دارید؟ » «حدود دویست نفر قربان. مردان هنگ سوم که توانستهاند فرار کنند.»
ژنرال ماکاکمل فریاد زد: «دانستان مقدس! این فروشندگان پرتقال میخواهند جبل الطارق را از انگلستان بگیرند.»
نه این اتفاق نخواهد افتاد. نه نباید بیفتد؟
در همین لحظه در اطاق خواب باز شد و موجود غریبی به داخل پرید و بطرف شانههای ژنرال رفت.
او با آهنگ خشنی که بیشتر شبیه به زوزه یک حیوان بود تا صدای یک انسان فریاد زد «تسلیم شو!»
چند مردی که با آجودان مخصوص وارد اطاق شده بودند نزدیک بود که خود را روی آن موجود بیاندازند که وقتی او را در نور اطاق دیدند به عقب برگشتند و فریاد زدند:
«جیل برلتار!» در واقع این شخص همان مردی بود که سالها هیچکس او را ندیده بود.
همان مرد وحشی از غار سن مگول.
او فریاد زد: «آیا تسلیم نمیشوی؟»ژنرال ماکاکمل جواب داد: «هرگز!»
ناگهان درست وقتی که سربازان او را محاصره کرده بودند جیل برلتار یک سوت بلند و طولانی کشید:
سریس…..) و فوراً حیاط خانه پر از ارتش مهاجم شد.
آیا باور کردنی بود! آنها میمون بودند. آیا میخواستند آن صخرة سهمگین را که خودشان مالک اصلی آن بودند از انگلستان پس گیرند؟ آن تپهای که حتی قبل از اسپانیولیها و حتی خیلی قبل از آنکه کرامول رویای تصرف آنرا برای بریتانیا ببيند، در آن سکونت داشتند؟
بله بقينا آنها در آنجا سکونت داشتند و تعدادشان آنها را مهیب مینمود. این میمونهای بی دم که شخص تنها با تحمل دزدیهایشانمیتوانست با آنها
کنار آید. این حیوانات درنده موذی که شخص باید احتیاط میکرد که متعرضشان نشود زیرا که آنها به آنطور که بعضی اوقات اتفاق افتاده است. با ریختن صخرههای بیشمار بر روی مردم شهر انتقام میگرفتند.
و واکنون این میمونها ارتش تشکیل داده که رهبرشان یک مرد دیوانه به درنده خوئی خودشان بود. بعنی جیل برلتار که او را میشناختند و او در زندگی مستقلشان سهیم شده بود. این ویلیام تلی که وجودش وقف یک ایده شده بود. و آن اینکه بیگانگان را از خاک اسپانیا بیرون راند. و اگر آنها موفق میشدند چه خفتی برای انگلستان بود! انگلستانی که فاتح هندوها، حبشیها، طاسمانیها، سیاهان استرالیا و اقوام وحشی و بسیاری
کنون میمونها بر آن غلبه کنند! و اگر چنین فاجعهای رخ میداد تنها کاری که ژنرال ماکاکمل میتوانست بکند این بود که مغزش را متلاشی نماید! او نمیتوانست چنین خفتی را تحمل کند.
بهرحال قبل از آنکه میمونها که سوت رهبرشان آنها را احضار کردهبود، وارد اطاق شوند چند تن از سربازان توانستند خود را روی جیل برلتار بیندازند. آن مرد دیوانه که نیروی فوق بشری داشت به تقلا پرداخت و فقط بعد از تلاش زیاد مغلوب شد. لباس میمونی که قرض کرده بود را از تنش در آوردند و او خاموش و بسته شده به گوشهای رانده شد بطوریکه قادر نبود حرکت کند با فریاد بزند. کمی بعد ژنرال ماکاکمل از خانه بیرون دوید در حالیکه تصمیم گرفته بود بر اساس بهترین سنت نظامی با پیروز شود یا بمیرد.
خطر در بیرون کمتر نبود. چندتن از سربازان را میشداحتمالاً در گردنه در واتر پورت دوباره بجنگ گرفت. معهذا مقدار میمونها آنقدر زیاد بود که پادگان جبل الطارق در خطر سقوط قرار داشت. اگر اسپانیولیها با میمونها همدست میشدند، دژها خالی و آتشبارها متروک و استحکامات حتی یک مدافع هم نمیداشت..
ناگهان اوضاع کاملاً عوض شد.
در واقع در زیر نورافکنهامیمونها دیده میشدند که در حال عقب نشینی هستند. در جلوی آنها رهبرشان گام میزد در حالیکه چوبش را میگرداند و همه با تقلید از حرکات بازوان و پاهایش بدنبال او با همان سرعت میرفتند.
ان آیا جیل برالتار خود را از بندهائی که دورش بسته بودند آزاد ساخته و از اطاتی که در آن زندانی شده بود، گریخته بود؟ در این مورد شکی وجود نداشت. ولی اکنون به کجا میرفت؟ آیا به «نقطه اروپا» محل اقامت فرماندار میرفت که به او حمله کرده و او را وادار به تسلیم کند؟ نه مرد دیوانه و لشکرش از خیابان واترپورت پائین آمدند و سپس بعد از عبور از گردنه آلماندا بطور مایل در طول پارک و سپس بطرف سربالائی رفتند.
یک ساعت بعد حتی یکی از مهاجمان جیل برلتار باقی نماند.
چه اتفاقی افتاده بود؟ این امر بعدة آشکار شد وقتی ژنرال ماکاکمل در کناره پارک ظاهرگردید.
این او بود که جای مرد دیوانه را گرفته و عقب نشینی لشکر را هدایتکرده بود. بعد از آنکه پوست میمون را دور خود پیچید، آن قهرمان دلاور آنقدر شبیه به میمونها شد که میمونها را فریب داد. بنابراین فقط لازم بود که خود را به آنها نشان دهد تا از او پیروی کنند.
این ایده در واقع ایده یک نابغه بود و او را سزاوار جایزه صليب رده سینت جورج مینمود.
و انگلستان جیل برالتار را در ازای پول نقد به یک بارنوم داد و او بزودی پول زیادی از بنمایش گذاشتن او در شهرهای دنیای کهنه و نو بجيب زد. او حتی گذاشت مردم چنین تصور کنند که این مرد وحشی غار سن مگول نیست که بمعرض نمایش گذاشته میشود بلکه ژنرال ماکاکمل است.
این واقعه ضمناً درسی برای دولت ملکه انگلستان بوده است. آنها در ک کردند که اگر جبل الطارق را انسانهانمیتوانستند بگیرند در اختیار میمونها قرار داشت و این است علت آنکه انگلستان که همیشه اهل عمل است تصمیم گرفت که به صخرة جبل الطارق زشتترین ژنرالهایش را بفرستد تا آنکه میمونها را بار دیگر فریب دهد.
این احتیاط کاری ساده برای همیشه مالکیت جبل الطارق را برای آنها تضمین خواهد کرد.
قرن بیست و نهم یک روز یک روزنامه نگار آمریکایی در سال ۲۸۸۹
این «داستان تخیلی» تاریخ غریبی دارد، بنا بر دلایلی اولین انتشار آن به زبان انگیسی بوده است! و اول بار در مجله آمریکائی The Forum در فوریه سال ۱۸۸۹ بچاپ رسیده است. ناشر آن میگوید برای آماده کردن آن برای چاپ دوم گاهی مجبور بوده که به مضمون اصلی انگلیسی آن رجوع کند.
اگر چه این داستان ممکن است یک «داستان تخیلی» باشد ولی جنبههایجدیتری دارد و در واقع نوعی هجونامه از گرایشاتی است که ژول ورن در زندگی معاصرانش مشاهده میکرده است. او میگوید که اختراعات آینده را باید به حال خود گذاشت که خود از خود صحبت کنند. وی ایمان نامحدودی به توانائیهای بالقوه الکتریسیته داشت و اگر به کتاب دیگر او بنام «قصرهای کارپانیان» رجوع کنیم میبینیم که او چیزی را که «تلفونه» مینامید بعنوان وسیلهای برای انتقال تصویرهای بصری از طریق سیم تلقی میکند. و از آن بعنوان ضمیمهای بر تلفن یاد میکند.
آنطور که منتقد فرانسوی اتین کلوزل میگوید ورن تعدادی از این اختراعات را از یک پیش بینی کننده دیگر بنام آلبرت رو پیدا گرفته است. در حالیکه ایده زیر دریائی زمان آینده نویسنده اخیر بطور آشکاری بر اساس زیر دریائی ناتیلوس ژول ورن در کتاب «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» قرار دارد. گویا دو نویسنده دوستانه توافق کرده بودند که ایدههایشان را ردو بدل کنند.
مردان قرن بیست و نهم در یک سرزمین افسانهای دائم زندگی میکنند. اگر چه بنظر میرسد که متوجه آن نیستند. آنها خسته از شگفتیها، نسبت به هر چه که هرروز پیشرفت انسان به ارمغان میآورد بی تفاوتند. همه اینها فقط امور عادی بنظر میرسند.
اگر آنان آنها را با گذشته مقایسه میکردند خیلی بیشتر تمدن ما را تحسین نموده و راهی را که پیموده است بهتر درک میکردند. آنگاه چه چیزی زیباتر از شهرهای مدرن ما میبود، شهرهائی با خیابانهای عریض، با ساختمانهای هزار طبقه که همیشه گرمابشان ثابت است و آسمانی که در آن خطوط هوائی هزاران اتومبيل هوائی و اتوبوس هوائی نقش بسته است. در مقایسه با این شهرهائی که جمعیت آن ممکن است تا ده میلیون نفر برسد، آن دهکدههای هزاران سال پیش آن پاریس، آن لندن، آن نیویورک چه بودند؟ آن شهرستانهای گل آلود باهوای آلوده که وسائل نقلیه عجیب و غریب و پرتکان که اسب آنها را میکشید در آنها رفت و آمد میکردند. بله، اسب آنها را میکشید. باور کردنی نیست؟
و اگر آنان کار کردن نامنظم ماشینهای بخار و راه آهن را بخاطر میآوردند، تصادفهای بیشمار آنها و کندی حرکتشان را میدیدند چقدر بیشتر قدر ترنهای هوایی را میدانستند و بخصوص این نرنهای زیر زمینی که در زیر اقیانوسها با سرعتی نزدیک به هزار مایل در ساعت حرکت میکنند. و آیا از تلفن و تلفونه بیشتر لذت نمیبردند اگر بخاطر میآوردند که پدرشان فقط دستگاه کهنهای بنام تلگراف داشتند؟
خیلی عجیب است. این تغییر شکلها بر اساس اصولی پدید آمدند که اجدادمان آنها را بخوبی میشناختند اگر چه آنان استفادهای از آن نکردند. گرما، بخار، الکتریسته بقدمت خود بشریت هستند. در اواخر قرن نوزدهم آیا
۱۳۲
دانشمندان ادعا نکرده بودند که تنها تفاوت بین نیروهای فیزیکی و شیمیایی عبارت از نسبتهای بخصوص ارتعاش ذرات اتر است؟
باوجودیکه بسیاری از یک چنین گامهای بلندی برداشته شده بود مثل همین شناختن رابطه متقابل این نیروها، زمانی طولانی طول کشید تا نسبتهای ارتعاشاتی را که آنها را متمایز میسازد پیدا کنند. مخصوصاً مایه شگفتی آنست که روش گذر کردن بطور مستقیم از یکی به دیگری و تولید یکی بدون دیگری فقط همین اخیراً مکشوف شد.
بهرحال همه چیز به این شکل بود تا آنکه در سال ۲۷۹۰ یعنی حدود صد سال پیش اوسوالدنير مشهور در انجام چنین کاری موفق شد.
این مرد بزرگ مایه خیر واقعی برای بشریت بود! کامیابی او یک کار نبوغ آمیز بود و پدر تمام کامیابیهای دیگر بحساب میآید! یک صورت فلکی از مخترعان از آن زاده شد و با جیمز جکسون این مخترع خارق العاده به اوج خود رسید. ما مخازن نیروی جدید خود را به او مدیونیم. مخازنی که بعضی از آنها نیروی اشعه آفتاب را جمع کرده و بعضی دیگر الکتریسیته ذخیره شده در مرکز زمین را ذخیره مینمایند و بعضی دیگر انرژی ایکه از هر منبعی حاصل میشود خواه آبشار باشد، باد باشد یا رودخانه را جمع میکنند. ما ترانسفورماتورهائی را که با فشار دادن یک دگمه انرژی موجود در مخازن را مورد استفاده قرار میدهند و آنرا بشکل حرارت، نور، الکتریسته با نیروی مکانیکی، بعد از آنکه کار مورد نیاز را انجام داد، در میآورند را به او مدیونیم.
بله از روزی که این دو اسباب اختراع شدند پیشرفت آغاز گشت. آنها به پیشرفت قدرت نامحدودی اعطاء نمودند. با سبک کردن سردی زمستان از طریق گرمای ذخیره شده تابستان، در کشاورزی انقلابی بوجود آوردند. با تدارک دیدن نیروی محرک برای وسائلی که در آسمان رفت و آمد میکنند موجب شدند که بازرگانی پرش بلندی بسمت جلو بنماید. ما تولید بی وقفه الکتریسته بدون باطری باماشین، تولید نور بدون احتراق یا تابش بوسیله گرمای زیاد و سرانجام آن منبع انرژی پایان ناپذیر را که تولیدات صنعتی را صد برابرافزایش داده است را به آنها مدیونیم.
بسیار خوب! تمام این شگفتیها را در یک اداره بینظیر بعنی اداره ارت هرالد – که بتازگی در ۱۹۸۲ مین خیابان افتتاح شد مییابیم.
اگر مؤسس نیویورک هرالد، یعنی گوردن بنت قرار بود که امروز دوباره متولد شود وقتی که این قصر مرمر و طلا را که به زاده مشهورش فرانسیس بنت متعلق بود میدید، چه میگفت! سی نسل یکی بعد از دیگری بدنبال هم آمده بودند و نیویورک هرالد همیشه در خانواده بنت باقی مانده بود. دویست سال قبل وقتی که دولت یونین از واشنگتون به سنتروپولیس تغییر مکان داد روزنامهها هم بدنبال دولت تغییر مکان دادند. اگر دولت بدنبال روزنامهها تغییر مکان نداده باشد، و نام نیویورک هرالد به ارت هرالد تغییر بافت.
و کسی نباید فکر کند که تحت مدیریت فرانسیس بنت روزنامه رو به زوال رفت. نه! برعکس مدیر جدید آن به آن حیات تازهای بخشید و با افتتاح روزنامه نگاری تلفنی به آن قوة محرک جدیدی داد.
هر کسی این سیستم را میشناسد که بوسیله ازدیاد باور نکردنی تلفن امکان پذیر شده است. هر روز صبح بجای چاپ کردن مانند عهد باستان «ارت هرالد» صحبت میکند. توسط یک صحبت با روح با یک گزارش گر یک شخصیت سیاسی با یک دانشمند، مشترکان میتوانند از هر چه که به آن علاقه دارند مطلع شوند. درست مانند آنهائی که یک شماره روزنامه را با چند سنت خریده و میتوانند از طریق آن از اخبار روز بوسیله قفسههای بیشمار صدا ضبط کن مطلع شوند.
این ابتکار فراسیس بنت به روزنامه قدیمی حیات تازهای بخشید. و در عرض چند ماه مشتریان آن به هشتاد و پنج میلیون مشترک بالغ شد و ثروت گردانده آن به سیصد هزار دلار رسید و از آنموقع ببعد خیلی بیشتر از این هم شد. با این ثروت او توانست اداره جدیدی بسازد. یک عمارت بسیار بزرگ با چهار سردر که هر کدام در مایل طول داشت و سقف آن در زیر پرچم باشکوه هفتاد و پنج ستارهای کنفدراسیون قرار داشت.
فرانسیس بنت سلطان روزنامه نگاران در آن موقع در واقع یک امپراطور در آمریکا بود. اگر آمریکائیان هرگز یک امپراطور را قبول داشته باشند. آیا در این مورد شک دارید؟ ولی صاحب اختیاران هر ملت و وزرای خود ما در اطراف این عمارت ازدحام کرده و نصایح خود را میفروشند، تائیدات آنرا میطلبند حمایت این ارگان قدرتمند را با التماس درخواست میکنند. دانشمندانی را که او مورد تشویق قرار داده، هنرمندانی را که استخدام نموده و مخترعانی را که مورد حمایت قرار داده است بشمارید! کار او کار خسته کننده و بدون استراحتی است و یقیناً هیچکس در زمانهای قبل نادر نبوده است که چنین کار پیوسته و یکنواختی را انجام دهد. بهر حال خوشبختانه مردان امروزه وضعیت مزاجی قویتری دارند. این امر بیشتر بخاطر پیشرفت بهداشت و ژیمناستیک است که متوسط طول عمر انسان از سی و هشت سال اکنون به شصت و هشت سال افزایش یافته است و این در حالی است که ما در انتظار کشف بعدی هستیم که همان تغذیه از طریق هواست که ما را قادر خواهد ساخت فقط از طریق تنفس تغذیه کنیم. باید قدر غذاهای ضد عفونی شده را بدانیم.
و اکنون اگر شما مایلید که تمام آنچه را که یک روز مدیر روزنامه ارت هرالد را در بر میگیرد، بدانید، باید زحمت بکشید و کارهای گوناگونش را در این روز یعنی بیست و پنجم ژوئیه سال ۲۸۸۹ دنبال کنید.
آن روز صبح فرانسیس بنت با خلق بدی از خواب بیدار شد. این هشتمین روزی بود که همسرش به فرانسه رفته بود و او کمی احساس تنهائی میکرد. آیا باور کردنی بود؟ ده سال پیش آنها ازدواج کرده بودند و این اولین باری بود که خانم بنت آن زیباروی حرفهای تا این مدت از او دور بود. دو یا سه روز برای مسافرتهای مکررش به اروپا خصوصاً به پاریس که به آنجا برای خریدن کلاه میرفت، معمولاً کانی بود.
فرانسیس بنت همینکه بیدار شد فوتو تلفونه خود را روشن کرد که سیمهای آن به خانهای که در کمپ اليسی قرار داشت متصل بود.
تلفن که با تلفونه کامل میشد یکی دیگر از فتوحات عصر ماست! اگرچه انتقال صدا از طریق جریان الکتریکی بسیار قدمت دارد ولی فقط همین دیروز بود که تصویر قابل انتقال گشت و این کشف با ارزشی بود. فرانسیس بنت شاید تنها کسی بود که باید برای مخترع آن دعای خیر میکرد چرا که با وجود فاصله بسیار بعید بین او و زنش، شاهد بود که همسرش در آینه تلفونیک ظاهر گشت.
چه تصویر زیبائی! خانم بنت که از تئاتر با رقص شب قبل کمی خسته بود هنوز در تختخوابش قرار داشت، اگر چه آنجا نزدیک ظهر بود، سر او در تور بالش فرو رفته و بدنش تکان میخورد… لبهایش حرکت میکرد… بدون شک داشت خواب میدید… بله داشت خواب میدید… اسمی از دهانش خارج شد… فرانسیس، فرانسیس عزیز!»
اسم او که با آن صدای شیرین زمزمه شده بود خلقش را باز نمود. و چون نمیخواست آن خفته زیبا را بیدار کند فوراً از تختخوابش بیرون پرید و برای لباس پوشیدن بطرف اطاق مکانیزهاش رفت.
در دقیقه بعد بدون کمک یک پیشخدمت ماشین او را آماده کرد. او را شست، صورتش را اصلاح کرد به پایش کفش پوشاند و لباس را بر تنش کرد و دگمههای آنرا از سر تا پا بست و او را آماده به آستانه ادارهاش برد.
روز کار در حال شروع شدن بود. فرانسیس بنت ابتدا وارد اطاق رمان نویس های سریال شد.
آن اطاق بسیار بزرگ با گنبدهای نیمه شفاف احاطه شده بود. در یک گوشه چند تلفن که بوسیله آنها صدها نویسنده روزنامه ارت هرالد صدها نصل از صدها رمان را برای به هیجان آوردن مردم نقل می کردنده دیده میشد. با دیدن یکی از این سریال نویس ها که پنج دقیقه استراحت را غنیمت شمرده بود فرانسیس بنت گفت:
خیلی عالی است دوست من خیلی عالی! آن فصل آخر رمان شما را می گویم! آن صحنه که در آن دختر جوان دهکده مشغول بحث کردن با یکی از تحسین کنندگانش در مورد بعضی مسائل فلسفه نوق طبیعی است، قدرت
مشاهده را خیلی بدقت نشان میدهد! این رفتارهای روستائی هرگز باین وضوح ترسیم نشدهاند. آرچیبلاء عزیز باین راه ادامه بدهید و خدا بهمراهتان باشد. ده هزار مشتری جدید از دیروز اضافه شدهاند. از شما متشکرم!»
و در حالیکه بطرف یکی دیگر از همکارانش بر میگشت ادامه داد: آقای جان لست، از شما راضی نیستم! داستان شما روح ندارد! شما در بپایان رساندن آن بسیار شتاب دارید! و در مورد آن ارائه مدارک چطور؟ شما باید موشکانی کنید! دیگر امروزه شخصی با قلم نمینویسد بلکه با چاقوی جراحی این کار را میکند! هر عمل در زندگی واقعی بر آیند توالی افکار زود گذر است. و آنها باید بدقت بیان شوند تا موجود زنده خلق شود! چه چیز سادهتر از استفاده از هیپنوتیزم الکتریکی است که موضوع را قویتر کرده و دولایه شخصیتش را جدا میسازد. جان لست خود را نگاه کنید که زندگی میکنید. از همکارتان که هم اکنون به او تبریک میگفتم پیروی کنید. خود را هیپنوتیزم کنید آیا می گوئید این کار را کردهاید… نه باندازه کافی خوب نیست. باندازه کافی خوب نیست.»
فرانسیس بنت بعد از دادن این درس کوچک، به بازرسیاش ادامه داده وبه اطاق گزارش گران رفت. هزار و پانصد گزارشگر در مقابل همین تعداد تلفن نشسته و در حال دادن اخباری که در طی شب قبل از چهار گوشه جهان رسیده بود به مشتریان بودند.
سازمان این سرویس بینظیر اغلب توضیح داده شده است هر گزارش گر در مقابل خود علاوه بر تلفن یک سری تغییر جهت دهنده جریان برق داشت که از طریق آنهامیتوانست با هر یک از خطوط تلفونیک ارتباط برقرار کند. بدینسان هر مشتری نه تنها اخبار را میشنید بلکه تصویر آنها را هم میدید. وقتی
که مسئله وقایع متفرقهای بود که قبل از زمانی که شرح داده میشدند رخ داده بودند، قسمتهای عمده آن فقط منتقل میشدند و این امر با عکاسی متمرکز انجام میشد.
فرانسیس بنت از یکی از گزارش گران نجومی – سرویسی که بخاطرکشفیات قرن در دنیای ستارهای در حال گسترش بود. پرسید:
«خوب کش، چه خبر؟» «فوتو تلگرافهانی از مرکوری! ونوس و مارس رسیده است قربان» «آخری باید جالب باشد؟»
«بله. انقلابی در امپراطوری مرکزی در حمایت از لیبرالهای مرتجع بر عليه محافظه کاران جمهوری خواه در حال وقوع است.»
درست مثل خودمان و سیاره ژوپیتر چطور؟»
تا کنون هیچ خبر! ما نتوانستیم علائم آنها را بفهمیم. احتمالاً علامات ما به آنها نرسیده است؟»
فرانسیس بنت در حالیکه شدیداً ناراضی بود پاسخ داد: «این کار شماست و من شما را مسئول آن میکنم آقای کش!» و از آنجا به اطاق علمی مربوط به سردبیر رفت.
پنجاه دانشمند درحالیکه روی محاسبه کنندههای خود خم شده بودند غرق حل معادلات درجه نودم بودند. بعضی در واقع با فرمول بینهایت جبری و فضای بیست و چهار بعدی بازی میکردند. مانند بچهای که در کلاس ابتدائی با چهار عمل اصلی حساب بازی میکند. فرانسیس بنت مانند گلوله توپی ناگهان به میان آنها آمده بود.
«خوب آقایان اینها چیست که به من می گویند؟ هیچ جوابی از ژوپیتر دریافت نشده است؟ همیشه همینطور است! ببین کورلی بنظر من میآید که اکنون شما بیست سال است که روی آن سیاره پیوسته کار میکنید.»
دانشمند جواب داد: «چه انتظاری دارید قربان علم بصری ما هنوز چیزی کم دارد و حتی با وجود تلسکوپ دومایلی ما…»
فرانسیس بنت حرف او را قطع کرده، همنشین کورلی را مورد خطاب قرار داده و گفت: «میشنوید علم بصری هنوز چیزی کم دارد… این مربوط به تخصص شما میشود. دوست عزیز من عینکهایتان را بپوشید، بلا بگیردش! عینکهایتان را بپوشید.»
سپس دوباره بطرف کورلی برگشت: «از ژوپیتر که بگذریم آیا نتیجهای از ماه گرفتید؟» «نه هنوز آقای بنت
«خوب در این مورد دیگر نمیتوانید علم بصری را مقصر بدانید! ماه شش هزار مرتبه از مارس نزدیکتر است و نمیتوان گفت که احتیاج به تلسکوپها داریم…)
کورلی با لبخندی ملایم که مخصوص دانشمندان است جواب داد: «نه این مربوط به ساکنانش میشود)
«شما جرات میکنید به من بگوئید ماه غير مسكون است؟»
«بهر صورت در طرفی که بسمت ماست چنین است، چه کسی میداند که آیا در طرف دیگر آن…؟»
«خوب، روش سادهای برای کشف این مطلب وجود دارد» «چه روشی؟»
برگرداندن ماه!»
و در همانروز دانشمندان کارخانه بنت شروع بکار روی وسائل مکانیکی کردند که نمرماه را بگردانند.
در مجموع فرانسیس بنت از اوضاع نسبتاً رضایت داشت. یکی از منجمان آرت هرالد در همانموقع عناصر سیاره جدید گاندینی را معین نموده بود. فاصله آن 12/841/348/284/623 متر و ۷ دسیمتر بود و در هر ۵۷۲ سال و ۱۹4 روز و ۱۲ ساعت و ۸ دقیقه و 8/9 ثانیه یكدور به دور خورشید می فرانسیس بنت از یک چنین دقتی مشعوف شد.
او گفت: «خوب است عجله کنید و به سرویس رپرتاژ در مورد آن بگوئید. شما میدانید که مردم چه علاقه و شوری نسبت به مسائل نجومی دارند. من بی صبرانه منتظر اخبار شماره امروز هستم.»
قبل از ترک کردن اطاق گزارش گران در مورد موضوع دیگری با یک گروه مخصوص از مصاحبه کنندگان صحبت کرد و کسی را که با مشاهیر سروکار داشت مورد خطاب قرار داده پرسید: «شما با پرزیدنت ریلکسوسکی مصاحبه کردهاید؟»
بله آقای بنت و در حال گزارش این خبر هستم که او بقينا از انبساط معده رنج میبرد و میرود که تحت یک دوره شستشوی لولهای قرار گیرد.»
«عالی است و موضوع چاپمن قاتل به کجا رسید؟ آیا با اعضای هیئت منصفه مصاحبه کردهاید؟»
بله آنها همه توافق دارند که او گناهکار است و بنابراین مورد او احتیاج به اینکه به آنها سپرده شود ندارد. متهم قبل از آنکه حکم در موردش صادر شود مجازات خواهد شد.»
«عالی است!… عالی است!»
اطاق بعدی که یک تالار وسیع بوده و در حدود ربع مایل طول داشت اختصاص به تبلیغات داشت و بخوبی میتوان تصور کرد که تبلیغات برای روزنامهای مثل ارت هرالد چه مفهومی در برداشت. تبلیغات هر روز بطور متوسط سه میلیون دلار برای روزنامه عایدی داشت. در واقع بعضی از تبلیغاتی که دریافت میشد بطور ماهرانهای بشکل یک داستان در میآمد و این است نتیجه خریدن حق انحصاری بقیمت سه دلار از مرد فقیری که از آن پس از گرسنگی مرد.
آگهیها بصورت نشانههای عظیمی که روی ابرها منعکس میشدند نمایش داده میشد و آنقدر بزرگ بودند که از تمام کشور میشد آنها را دید. از آن تالار یک هزار پروژکتور بطور دائم بکار گرفته میشد تا به ابرها تصاویر بفرستند و تصاویر روی ابرها تولید میگشت.
ولی در آن روزی که فرانسیس بنت وارد اطاق تبلیغات شد دید که تکنسینها با آرنجهای خمیده در مقابل پروژکتورهای بیکار نشستهاند. وی علت آنرا جویا شد. تنها جوابی که دریافت کرد این بود که یکی از آنها بطرف آسمان صاف اشاره کرد و زمزمه نمود:
بله روز خوبی است بنابراین نمیتوانیم هیچ تبلیغ هوانی داشته باشیم در مورد آن چکار باید کرد؟ اگر باران نباشد میتوانیم آنرا تولید کنیم ولی اینباران نیست که به آن احتیاج داریم بلکه ابر است.»
رئيس تکنسینها گفت: «بله مقداری ابر سفید.
«خوب آقای سیمون مارک بهتر است که با سردبیران علمی خدمات مربوط به کائنات جوی تماس بگیرید. شما میتوانید از طرف من به آنها بگوئید که مشغول مسئله ابرهای مصنوعی شوند ما نمیتوانیم در اختیار هوای خوب باشیم.»
فرانسیس بنت بعد از انجام دادن بازرسی از قسمتهای مختلف روزنامه به تالار پذیرش خود رفت که در آنجا سفرا، وزرای مختار و معتبر از نظر دولت آمریکا در انتظار بودند. این آقایان برای گرفتن راهنمائی از این مدیر پر قدرت آمده بودند. در حینی که او وارد اطاق میشد آنان مشغول بحث پرشوری بودند.
سفیر فرانسه، سفیر روسیه را مورد خطاب قرار داده و میگفت: مراببخشید جناب ولی من هیچ دلیلی نمیبینم که نقشه اروپا احتیاج به تغییر داشته باشد. شمال بطرف اسلاوها. قبول دارید. و جنوب بطرف لاتینها! مرز مشترک ما در طول راین بنظر باندازه کافی رضایتبخش میرسد خوب متوجه شديد. دولت ما مطمئناً در مقابل هر اقدامی که بر علیه تسلط ما بر مردم مادرید و وین انجام شود مقاومت خواهد کرد.»
فرانسیس بنت که وارد بحث شده بود گفت: «چه گفتید آقای سفیر روسیه شما به امپراطوری بزرگ خود راضی نیستید که از سواحل راین تا مرز چین گسترده شده است؟ امپراطوری ایکه سواحل بزرگش توسط اقیانوس منجمد شمالی اقیانوس آتلانتیک، دریای سیاه، بسفر و دریای هند شسته میشود؟ و بعلاوه تهدیدات چه فایدهای دارد آیا جنگ با اسلحههای مدرن، امکان پذیر است؟ این گلولههای خفه کننده که با فاصله صدمایل برد دارند. این جرقههای الکتریکی که با طولی برابر با شصت مایل میتوانند یک لشکر را با یک ضربه نابود بسازند. این پرتاب کننده هائی که میتوان آنها را از میکربهای طاعون وبا و تب زرد پر کرد در عرض چند ساعت ملتی را نابود ساخت؟
سفیر روسیه پاسخ داد: «ما این چیزها را درک میکنیم آقای بنت ولی آزادیم که هر چه دوست داریم انجام دهیم… در مرز شرقيمان بوسیله چینیها عقب رانده شدهایم و باید به قیمت اقدامی در طرف غرب بنمائیم.»
فرانسیس بنت با آهنگ صدائی آرام کننده جواب داد: «آیاهمهاش همین است جناب؟ خوب ازدیاد جمعیت چینیها دارد بر این دنیا خطری میشود ما به عیسی مسیع فشار خواهیم آورد. او فقط باید یک حداکثر میزان تولد برای پیروانش تعیین کند که هر کس از آن عدول کرد مجازاتش مرگ باشد؟ یک بچه بیشتر … یک پدر کمتر! این همه چیز را متعادل نگاه خواهد داشت.»
مدیر ارت هرالد رو به کنسول انگلستان کرد و گفت: «و شما آقا چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟»
او جواب داد: «خیلی کارها آقای بنت. همین کانی است اگر روزنامه شما بنفع ما اقداماتی انجام دهد.)
و با چه هدفی» «فقط بمنظور اعتراض رسمی بر عليه انضمام بریتانیا به ایالات متحده))
فرانسیس بنت در حالیکه شانههایش را بالا میانداخت اظهار داشت: فقط همین! انضمامی که صدو پنجاه سال عمر دارد! ولی آیا شما نجبای انگلستان هرگز این واقعیت را نپذیرفتهاید که در اثر فقط غرامت وقایع این سرزمین، کشورتان بصورت یک مستعمره آمریکا در آمده است. این دیوانگی محض است! چطور دولت شما هرگز فکر کرده است که من باید یک چنین اقدامات غير وطن دوستانهای را انجام دهم؟»
«آقای بنت شما میدانید که بر اساس دکترین مونرو تمام آمریکا متعلق به آمریکائیهاست و نه هیچ چیز بیشتر از آمریکا و نه…» «ولی انگلستان یکی از مستعمرات ماست یکی از بهترین آنها. هیچگاه روی اینکه ما راضی شویم آنرا از دست بدهیم حساب نکنید.»
«شما رد میکنید؟»
بله من رد میکنم و اگر اصرار کنید ما آنرا یک سبب جنگ قلمداد خواهیم کرد که بر اساس چیزی بیشتر از یک مصاحبه با یکی ازگزارش گرانمان قرار ندارد.»
کنسول شکست خورده گفت: پس نتیجه این است. انگلستان، کانادا و بریتانیای جدید به آمریکائیها متعلق است و هندوستان به روسها و استرالیا و زلاند نو به خودشان از همه آنچه که زمانی به انگلستان متعلق بود چه مانده است؟
فرانسیس بنت جواب داد: «هیچ چیز آقا، خوب در مورد جبل الطارق چطور؟»
در همان لحظه ساعت زنگ دوازده را نواخت. گرداننده ارت هرالد با اشاره ختم آن ملاقات رسمی را اعلام نمود و از تالار خارج شده و در یک صندلی دسته دار غلتان نشست. در عرض چند دقیقه به اطاق ناهار خوری رسید که نیم مایل دورتر در انتهای اداره قرار داشت.
میز چیده شده بود و او در جای خودش نشست. در دسترس او چند سری نوار قرار داده شده بود و در مقابل او صفحه کمانی فوتر تلفونه که در روی آن اطاق ناهار خوری خانهاش در پاریس نقش بسته بود قرار داشت. آقا و خانم بنت طوری ترتیب داده بودند که ناهار را در یک وقت بخورند. هیچ چیز باندازه در مقابل هم قرار گرفتن با وجود فاصله دور و یکدیگر را بوسیله دستگاه فرنوتلفونیک دیدن و صحبت کردن مطبوع نمیتوانست باشد.
ولی اطاق واقع در پاریس هنوز خالی بود.
فرانسیس بنت پیش خود گفت: «ادیت دیر کرده است. آه از دست این خوش قولی خانمها! همه چیز پیشرفت کرده است جز این یکی.»
و بعد از این تفکر آنی او یکی از نوارها را روشن کرد.
فرانسیس بنت مانند هر کس دیگری در شرایط آسان امروز بعد از کنار گذاشتن طباخی خانگی یکی از مشتریان «جامعه تهیه غذا برای خانه» بود که هزار نوع از انواع غذاها را بوسیله یک شبکه لولههای بادی توزیع میکرد. بدون شک این سیستم گران است ولی طباخی آن بهتر و دارای این مزیت است که آن. نسل ترسناک، یعنی آشپزان مذکر یا مؤنث را از بین برده است.
بنابراین فرانسیس بنت با کمی تأسف بتنهائی ناهار خورد. در حال تمام کردن قهوهاش بود که خانم بنت که به خانه برگشته بود در صفحه تلفونه ظاهرگشت.
فرانسیس بنت پرسید: «ادیت عزیز کجا بودی؟»
خانم بنت جواب داد: «چی… ناهارت را تمام کردهای؟… پس باید دیر کرده باشم؟… من کجا بودم. آره بله پیش کلاه فروش بودم… امسال کلاهها خیلی فریبندهاند؛ املا کلاه نیستند گنبدند، قبهاند زمان تقریباً از دستم رفته بود!»
تقریباً عزیزم؟ طوری از دستت رفته بود که ناهار من بپایان رسید.»
خانم بنت جواب داد: «خوب پس بدر عزیزم بدو، بطرف کارت بدو. من باید به ملاقات شخص دیگری بروم به ملاقات خیاط»
و این شخص کسی جز ورم اسپایر مشهور نبود همان مردی که بطور دانشمندانه ای گفت: زن فقط
زن فقط مسئلهاش فرم و هیکلش است؟» فرانسیس بنت گونه خانم بنت را روی صفحه تلفونه بوسید و بطرف پنجره رفت که در آنجا ماشین هوائیش منتظرش بود. راننده ماشین هوانی پرسید: کجا میروید قربان؟»
فرانسیس بنت جواب داد: «بگذار ببینم، وقت کافی دارم… مرا به مخزن برقی که در نیاگارا کار میکند ببر.»
و ماشین هوائی، دستگاهی که بر اساس اصل «سنگینتر از هوا» کار میکرد بطرف فضا با سرعت چهار صد مایل در ساعت بحر کت در آمد. در زیر آن شهرها گسترده بودند با پیاده روهای متحرک که رهگذران را در طول خیابانهامیبردند و حومه شهر چنين بنظر میرسید که پوشیده از تارعنکبوت که همان شبکه سیمهای برق بودند، میباشد.
نیم ساعت بعد فرانسیس بنت به آبشار نیاگارا رسید. در آنجا بعد از استفاده از آبشار برای تولید انرژی، او انرژی تولید شده را به مصرف کنندگان فروخته یا اجاره میداد. سپس بعد از تمام شدن کارش در آنجا از طریق فیلادلفیا، بوستون و نیویورک به سنتروپولیس بازگشت و ماشین هوائیش در ساعت پنج او را بزمین گذاشت.
اطاق انتظار ارت هرالد پر از جمعیت بود. همه منتظر بودند که فرانسیس بنت برای ملاقات رسمی ایکه هر روزه با تقاضا کنندگانش داشت باز گردد. آنان شامل مخترعان زراندوز پایتخت و گسترش دهندگان شرکتها با طرحهانی برای پیشنهاد بودند. شنیدن سخنان آنان بسیار دلپذیر بود. در میان این پیشنهادات گوناگون او باید انتخاب میکرد، آنهائی که بد بودند رد کرده و به پیشنهادات مشکوک نگریسته و آنهانی که خوب بودند قبول میکرد.
و دیری نگذشت که او خود را از شر آنهائی که طرحهانی غیر عملی با بیهوده با خود داشتند خلاص کرد. یکی از آنها ادعا میکرد که هنر نقاشی را زنده کرده است، هنری که آنچنان بی استفاده بود که تابلوی آنجلوس میلت بتازگی به بهای ۱۵ فرانک فروخته شده بود. باید از پیشرفت عکاسی رنگی متشکر بود که در انتهای قرن بیستم توسط یک ژاپنی که اسمش ورد زبانهاست بنام او رازیو – ریوچی – نیکوم – سانجو کامبوز کیو – باسکی ۔کر – اختراع شد. یکی دیگر از آنها ادعا میکرد که باسیل بیوژنی را کشف کرده است که بعد از وارد شدن به بدن انسانها آنها را نا میرا میسازد. یکنفر دیگر که یک شیمیدان بود ادعا داشت عنصر جدیدی کشف نموده بنام نهیلیوم که بک گرم آن سه میلیون دلار ارزش دارد. یکنفر دیگر که یک پزشک جسور بود ادعا کرد که درمانی برای سرمای سر یافته است. تمام این رؤیا پردازان در اولین وهله مرخص شدند.
از چند نفر دیگر بیشتر استقبال شد. از میان همه در درجه اول مرد جوانی بود که ابروان پهنش هوش زیاد وی را نشان میداد. او گفت: «قربان اگر چه تعداد عناصر قبلاً هفتاد و پنج بر آورده شده بود، اکنون همانطور که اطلاع دارید به سه عنصر کاهش یافته است.»
فرانسیس بنت جواب داد «دقیقاً »
«خوب قربان من به آنجا رسیدهام که این سه عنصر را به فقط یک عنصر تقلیل دهم. اگر که پولی را که در عرض سه هفته بدست آوردهام خرج نکنم.»
و بعد؟ » قربان بعد من واقعاً موفق به کشف عنصر مطلق میشوم.» و نتیجه این کشف چیست؟»
نتیجهاش این خواهد بود که میتوان تمام اشکال ماده را به آسانی خلق نمود: سنگ، چوب، آهن، ماده لیفین
«آیا میخواهید بگوئید که آنگاه خواهید توانست یک انسان بسازید؟»
کاملاً تنها چیزی که کم خواهد بود روح است» فرانسیس بنت با طعنه جواب داد، «فقط همان را کم دارید؟» سپس آن جوان را به اداره مربوط به سر دبیر علمی روزنامهاش حواله کرد.
مخترع دوم یک آزمایش قدیمی را که به قرن نوزدهم باز میگشت و از آن موقع ببعد اغلب تکرار شده است اساس قرار داده بود و این ایده را داشت که یک شهر را در یک قالب واحد حرکت دهد. وی برای نمونه شهر ساف را مثال زد که در پانزده مایلی دریا قرار دارد و بعد از انتقال آن روی ریل به ساحل او آنرا مبدل به یک محل ساحلی مینماید. این امر به زمین ارزش فوق العاده ای میبخشد. زمینی را که رویش ساخته شده و ساخته خواهد شد.
فرانسیس بنت که این پروژه مجذوبش کرده بود موافقت کرد که نصف سهم آن را بعهده گیرد.
سومین درخواست کننده چنین گفت: شما میدانید قربان که بوسیله مخزنهای برق و تبدیل کنندههای خورشیدی و زمینیمان ما توانستهایم تمام فصول را یکسان نمائیم. من حتی پیشنهاد بهتری دارم. با تبدیل قسمتی ازانرژی ایکه در اختیار داریم به گرما و منتقل کردن آن به مناطق قطبی میتوانیم. یخها را ذوب کنیم.
فرانسیس بنت جواب داد: «طرحهایتان را اینجا بگذارید و یکهفته بعدبیائید.)
سرانجام دانشمند چهارم این اخبار را آورده بود که یکی از مسائلی که تمام جهان را هیجان زده کرده است آنروز عصر ممکن بود حل شود.
همانطور که همه میدانند یک قرن پیش آزمایشی جسورانه توسط دکتر ناتانیل فینبرن توجه مردم را بخود جلب کرده بود. این دانشمند که یک طرفدار پرو پا قرص ایده «زمستان گذرانی» انسان بود. بعنی امکان باز داشتن عملکردهای حیاتی و دوباره بیدار کردن آنها بعد از یک مدت معین، تصمیم گرفت ارزش روشش را روی خود آزمایش کند. بعد از بجا گذاشتن یک سند دست نویس بعنوان وصیت که در آن طرز عمل لازم برای بازگرداندن او به زندگی در یکصد سال بعد از آن روز توضیح داده شده بود، وی خود را در معرض سرمائی برابر ۱۷۲ درجه سانتیگراد زیر صفر قرار داد. و به این ترتیب به بحالت مومیائی در آمد و او را در داخل قبر تا زمان تعیین شده قرار دادند.
و اکنون آن روز مقرر بعنی ۲۵ ژوئیه سال ۲۸۸۹ فرا رسیده بود و اکنون به فرانسیس بنت پیشنهاد میشد که در یکی از اطاقهای ارت هرالد جریان رستاخیز این مرد که اینگونه بیصبرانه انتظارش را میکشیدند برگزار شود. در اینصورت مردم میتوانستند لحظه به لحظه در جریان آن قرار گیرند.
این پیشنهاد پذیرفته شد. فرانسيس بنت رفت که در یک صندلی راحتی در اطاق استماع لم دهد. سپس با فشار یک دکمه ارتباط او با مرکز کنسرت برقرار شد.
و بعد از یک روز پر مشغله چه شعفی در آثار استادان بزرگ بافت. آثاری که همانطور که همه میدانند بر اساس یک سری فرمولهای هارمونیک، جبریزیبا ساخته شده بودند.
اطاق را تاریک کرده بودند و فرانسیس بنت در یک حالت وجد آور نیمه خواب بسر میبرد. حتی نمیتوانست خود را ببیند ولی در ناگهان باز شد.
در حالی که یک تغییر دهنده برق در دستش بود پرسید: «کیه؟» در یک لحظه در اثر، اثر الکتریکی ایکه روی اتر تولید شده بود هوای اطاقفروزان شد.
«اوه شمائید دکتر؟»
دکتر سام که برای دیدار روزانهاش آمده بود جواب داد: «بله منم خوب اوضاع چطور است؟»
«خوب!» «چه بهتر بگذارید زبانتان را ببینم؟»و بایک میکروسکوپ به آن نگاه کرد.
خوب است… و نبضتان؟»
او با یک پالوگراف که شبیه به ابزاری بود که با آن زمین لرزه را ثبت میکنند نبض را آزمایش کرد.
عالی است… اشتهایتان چطور است» «اوف!»
(واده معدهتان… وضعش خوب نیست!… دارد پیر میشود… باید یک معده نو برای شما تهیه کنیم!»
فرانسیس بنت جواب داد: «خوب خواهیم دید و هم اکنون با من شام خواهید خورد.)
در طی شام ارتباط فوتو تلفونیک با پاریس برقرار شد. خانم بنت این بار سر میز خودش بود. و شام که با جوکهای سام توام بود بسیار دلپذیر صرف شد. هنوز باتمام نرسیده بود که فرانسیس بنت پرسید:
ادیت عزیز کی میخواهی به سنترپولیس باز گردی؟» از همین الان سفر را شروع میکنم» و «با قطار زیر زمینی با ترن هوائی؟» «با قطار زیرزمینی»
کی اینجا خواهی رسید؟» در ساعت بازده و پنجاه و نه دقیقه شب) «بوقت پاریس؟»
«نه! نه! به وقت سنتروپولیس»«پس خداحافظ و مواظب باش دیر به ترن نرسی!»
این ترنهای زیر دریائی که بوسیله آن شخص میتواند از پاریس در عرض دویست و نود و پنج دقیقه باز گردد بسیار به ترنهای هوائی که سرعتشان فقط ششصد مایل در ساعت است ترجیح دارند.
دکتر بعد از اینکه قول داد که باز گردد و در رستاخیز همکارش ناتانیل فیتبرن حضور بهم رساند. رفته بود. فرانسیس بنت که میخواست به حسابهای روزانهاش برسد به اداره خصوصی رفت. کار عظیمی بود هشتصد هزار دلار در روز؟ خوشبختانه پیشرفت مکانیک جدید این کار را بسیار تسهیل کرده بود. با کمک محاسبه کننده الکتروپیانوئی فرانسیس بنت بزودی این کار را بپایان رساند.
وقتش شده بود. آخرین کلید محاسبه کننده مکانیکی را فشار نداده بود که از او درخواست شد به اطاق آزمایش برود. او در اولین فرصت آنجا رفت و بوسیله گروه زیادی از دانشمندان که به دکتر سام ملحق شده بودند استقبال شد.
بدن ناتانیل فیتبرن در تابوت که بر روی پایه قرار داده شده بود در وسط اطاق قرار داشت.
کلید تلفونه زده شد. تمام دنیا اکنون قادر بود که مراحل مختلف این جریان را دنبال کند.
تابوت باز شد. بدن ناتانیل فینبرن بیرون آورده شد. هنوز حالت مومیائی داشت. زرد، سفت، وخشک بود. مانند چوب صدا میکرد… آنرا در معرض گرما قرار دادند… و برق… هیچ نتیجهای نداشت. هیپنوتیزم شده بود… در معرض تلقین قرار گرفته بود… هیچ چیز نمیتوانست بر آن حالت فوق بیهوشی در حالیکه ماهیچهها سفت شده بودند فائق آید.
فرانسیس بنت پرسید: «خوب دکتر سام»
دکتر روی جسد خم شد و آنرا با دقت معاینه کرد. او بداخل آن توسط یک وسیله زیر پوستی چند قطره از اکسیر معروف براون سيکوارد تزریق کرد. بدن مومیائی بیش از هروقت دیگر مومیایی باقی ماند.
دکتر سام پاسخ داد: «خوب من فکر میکنم زمستان گذرانی بیش از حد طول کشیده است…)
«اوه»«ناتانیل فینبرن مرده است»
مرده است؟» «بله مرده است
چه مدتی است که مرده است؟»
دکتر سام جواب داد: «چه مدت! نزدیک به یک صدسال یعنی از موقعی که او ایده نامبارک منجمد کردن خودش را بخاطر عشق خالص به دانش پیدا کرد!»
فرانسیس بنت گفت: «پس این روشی است که هنوز احتیاج به تکامل دکتر سام در حالیکه آن جنازه را با خود میبرد جواب داد «بله درست
دارد) گفتید احتیاج به تکامل دارد)
بدنبال دکتر سام فرانسیس بنت به اطاقش رفت و از آنجائی که بعد از یک روز پرمشغله بنظر خیلی خسته میرسید دکتر به او توصیه کرد که قبل از و رفتن به تختخواب حمام بگیرد.
حق با شماست دکتر. این کار خستگی را از تنم در میآورد.»
بله آقای بنت و اگر مایل باشید در حین رفتن یکی برای شما سفارش میدهم.»
«احتیاجی به این کار نیست دکتر، همیشه حمامی آماده در اداره هست و حتی احتیاجی نیست که برای حمام گرفتن از اطاقم خارج شوم. نگاه کنید. با فشار دادن این دکمه حمام شروع به حرکت خواهد کرد و شما خواهید دید که خودش با حرارت آبی برابر با شصت و پنج درجه باینجا میآید.»
فرانسیس بنت تازه دگمه را فشار داده بود که غرشی آغاز گشت و بلندترو بلندتر شد سپس یکی از درها باز شد و حمام در حالیکه روی ریل سر میخورد ظاهر گشت.
روز بعد ۲6 ژوئیه ۲۸۸۱ مدیر روزنامه ارت هرالد دوباره سفر دوازده مایلیاش را در طول ادارهاش از سر گرفت. آن روز عصر وقتی که ماشین محاسبه او بکار افتاد رقم دویست و پنجاه هزار دلار را نشان داد و سود حاصله آن روز را پنجاه هزار دلار بیشتر از روز قبل محاسبه نمود.
کار خوبی است، کار یک روزنامه نگار در انتهای قرن بیست و نهم .
«پایان رمان»
پایان دنیا موضوعی است که ژول ورن نمیتوانست آنرا نادیده بگیرد. ولی برای نوشتن آن باید تا پایان زندگی خودش صبر میکرد. «که در بستر مرگ آنرا دیکته کرد ماجرای تکان دهندهای است از نابودی جهان و طلوع دنیای بعد از آن. این داستان شگفت انگیز که تقریباً ناشناخته مانده است یکی از چند داستان این کتاب است.
این کتاب همچنین شاملی یکی از داستانهای علمی – تخیلی ژول ورن درباره قرن بیست و نهم و داستانهای هیجان انگیز فرار، تخیل و تقدیر میباشد.
رمان «دنیای آینده» نوشته ژول ورن توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن چاپ 1369 تایپ شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)