تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه کیم از مجموعه کتاب های طلایی 45

داستان «کیم»، جلد 45 از مجموعه کتاب‌های طلایی – نوشته رودیارد کیپلینگ

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کیم
جلد 45 مجموعه کتاب‌های طلایی

نویسنده: رودیارد کیپلینگ
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1353
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

به نام خدا

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کیم انگلیسی بود. پدرش، کیمبال اوهارا یک گروهبان ایرلندی بود که در هندوستان خدمت می‌کرد. پدر و مادر کیم هر دو مرده بودند و او در شهر شگفت‌انگیز لاهور به‌تنهایی زندگی می‌کرد.

آفتاب پوست کیم را سوزانده بود. او به زبان بومی حرف می‌زد. زندگی‌اش مثل زندگی گدایان و مقدسین و پاسبان‌ها و سقاها بود. به او «دوست همه دنیا» لقب داده بودند. در سیزده‌سالگی زندگی‌اش با آزادی کامل توأم بود و به دنبال هیچ کاری نمی‌رفت. روزی در میدان شهر، کیم سوار بر توپ بزرگی بود که درست مقابل موزه لاهور نصب‌شده بود. همبازی‌اش به او اصرار می‌کرد که بگذارد او هم سوار شود اما کیم نمی‌گذاشت و به او می‌گفت: «برو! برو پشت دامن مادرت قایم شو.»[restrict]

در همان موقع، مرد قدبلندی که صورتی زرد و پرچین و چروك داشت از یک‌گوشه میدان پیدا شد و نزد آن‌ها رفت.

کیم به همبازی‌اش گفت: «او کیست؟ من تا حالا او را ندیده‌ام.»

مرد به موزه اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها آن خانه بزرگ چیست؟»

کیم جواب داد: «خانه عجایب است! مردم بهش می‌گویند موزه.»

مرد پرسید: «می‌شود بدون پول به آنجا رفت؟»

کیم گفت: «من همین‌طوری به آنجا رفت‌وآمد می‌کنم و پول هم نمی‌دهم… تو کی هستی؟ از جای دور می‌آیی؟»

مرد گفت: «از آن تپه‌ها – از تبت می‌آیم. من یک لاما هستم و می‌خواهم پیش از مرگ، مکان‌های مقدس بودا را ببینم.»

– «اسم من هم کیم است. مرا «دوست همه دنیا» هم صدا می‌کنند.»

– «شنیده‌ام که در خانه عجایب، مجسمه‌های زیادی هست، درست است؟»

– «بله، با من بیا، تا نشانت بدهم.»

کیم، لاما را به درون موزه برد و به مردی که در گوشه‌ای ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «او صاحبی است که خانه عجايب را اداره می‌کند.»

موزه‌دار به نزد پیرمرد آمد و گفت: «خوش‌آمدی، ای لاما! چنددقیقه‌ای بیا به دفترم. می‌خواهم خبرهای تازه‌ای را از مملکتتان بشنوم.»

موزه‌دار لاما را به یک اتاق چوبی برد. کیم روی زمین نشست و گوشش را مقابل سوراخ کلید در نگه داشت تا به حرف‌هایشان گوش بدهد.

صحبت از مذهب و مکان‌های مقدس بود.

لاما گفت: «من مثل زائران دارم کسب شایستگی نعمت‌های آن دنیا را می‌کنم. اما کارهای زیادی باید انجام بدهم. وقتی‌که مولای مهربان ما، بودا، جوان بود پیکانی در هوا رها کرد که از نظر دور شد. در محلی که پیکان به زمین افتاد، چشمه‌ای از زمین جوشید. نوشته‌اند که هر کس خودش را در آب این چشمه بشوید، گناهانش پاك می‌شود… در یک خواب به من وحى شده است که رودخانه پیکان را پیدا کنم. برای همین هم من به اینجا آمده‌ام. اما رودخانه کجاست؟»

– «افسوس، برادر، نمی‌دانم.»

– «می‌روم پیدایش کنم. خداحافظ.»

لاما موزه را ترک کرد و کیم هم مثل سایه دنبالش رفت و به او گفت: «حالا چکار می‌کنی!»

– «می‌روم به بنارس. اما مدت‌هاست که چیزی نخورده‌ام.»

– «کشکولت را به من بده. من مردم این شهر را می‌شناسم. کشکول را پر می‌کنم و می‌آورم.»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کیم دوان‌دوان به مغازه زن سبزی فروشی رفت که او را می‌شناخت و به او گفت: «مادر، این کشکول را برایم پر کن. ملای تازه‌ای به شهر آمده است و منتظر من است.»

زن غرغرکنان کشکول را پر کرد و گفت: «از سرت هم زیاد است.»

کیم دوان‌دوان نزد لاما برگشت و گفت: «پس ما از کسی که راه چشمه را بلد باشد می‌پرسیم. حالا غذایت را بخور، من هم با تو غذا می‌خورم.»

آن دو با خشنودی و رضایت زیاد غذا خوردند. بعد لاما گفت: «فکر می‌کنم تو را فرستاده‌اند که مرید من باشی، حتی شاید مرا به چشمه پیکان راهنمایی کنی.»

– «من با تو می‌آیم، چون در همه عمرم هیچ‌کس را مثل تو ندیده‌ام. اما نمی‌دانم چشمه کجاست. من هم دنبال چیزی می‌گردم. پدرم گفته است که یک روزی یک گاو قرمز توی یک علفزار سبز پیدا می‌کنم که در کارها کمکم خواهد کرد.»

– «در چه‌کاری، پسرم؟»

– «خدا می‌داند، اما پدرم این‌طور گفته است. من هم باید بروم به سفر. اگر قرار است این چیزها را پیدا کنیم، پیدایشان می‌کنیم. تو چشمه‌ات را، من هم گاوم را.»

– «پس بیا برویم به بنارس!»

کیم گفت: «شب نمی‌رویم. راه پر از راهزن است. با من بیا. می‌رویم به میدانی که اسب‌های کاروان‌ها را می‌بندند. من آنجا دوستی دارم و امشب جای خوبی برای خواب پیدا می‌کنیم.»

از خیابان‌های شلوغی گذشتند که در روشنایی غرق بود.

عاقبت کیم و لاما به میدان رسیدند؛ لاما پرسید: «دنبال چه کسی می‌گردیم!»

– «یک تاجر اسب، به اسم محبوب علی. من گاهی وقت‌ها كارها و پیغام‌های کوچکی برایش انجام می‌دهم.»

سپس به محل محبوب علی رفت و فریاد زد: «محبوب علی!»

– «دوست کوچک همه دنیا، چه خبر شده!»

کیم به لاما اشاره کرد و گفت: «من حالا مرید این مرد مقدسم. ما می‌خواهیم برویم به بنارس. از لاهور خسته شده‌ام. دلم هوس آب‌وهوای تازه کرده است.»

– «چرا آمدی پهلوی من؟»

– «پس پهلوی کی می‌بایستی می‌رفتم؟ پول ندارم و خوب نیست آدم بی‌پول این‌طرف و آن‌طرف سرگردان باشد.»

محبوب علی گفت: «اومبالا سر راه بنارس است. پیغام مرا به «اومبالا» برسان. من هم بهت پول می‌دهم. نزد افسر انگلیسی، «سرهنگ کریتون» برو و بگو که «شجره نامچه اسب نر سفید» ی که بهت فروختم درست است. اما مبادا به کسی حرفی بزنی؟»

سایه ناشناسی از پشت کیم رد شد و محبوب على لحنش را عوض کرد و با صدای بلند گفت: «خدایا مگر در این شهر فقط تو یک نفر گدا هستی؟»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

سپس یک تکه نان نرم و پرچربی برای کیم پرت کرد و گفت: «با لاما برو و پهلوی بچه مهترهای من بخواب.»

کیم دزدانه رفت و دندانش را توی نان فروبرد و همان‌طور که انتظار داشت کاغذی همراه با سه سکه نقره در آن پیدا کرد و گفت: «این بار خوب پولی می‌دهد. گمان نکنم کارش راجع به یک اسب سفید باشد.»

در طول شب، محبوب على از اسطبلش بیرون رفت. کمی پیش از سپیده صبح، کیم صدای پایی شنید و با خودش گفت: «کی دارد به اسطبل محبوب علی می‌رود؟»

چشمش را به سوراخی که در دیوار چوبی اسطبل بود گذاشت و مردی را دید که با چاقو در اسطبل این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و پی چیزی می‌گشت. با خودش فکر کرد: «دنبال چیزی می‌گردد. حتماً کاغذی را می‌خواهد که من باید به اومبالا ببرم. کسی که کیسه‌ها را با چاقو پاره می‌کند، ممکن است شکم آدم را هم پاره کند. باید فوراً برویم.»

لاما را از خواب بیدار کرد و از میدان رفتند و سوار قطار شدند، اما پس از چند ساعت، لاما گفت: «سرعت و صدای تغ تغ قطار خیلی خسته‌ام می‌کند. از کجا معلوم، شاید ما از رودخانه گذشته باشیم.»

کیم گفت: «در اومبالا از قطار پیاده می‌شویم و اگر بخواهی پیاده به جستجوی رودخانه‌ات می‌رویم که مبادا چیزی را از دست بدهیم.»

– «اما تو هم خودت داری پی چیزی می‌گردی. گاو نر قرمز در علفزار سبز، این‌طور نیست؟»

– «بله، پدرم این‌طور گفته است.»

عاقبت به اومبالا رسیدند. کیم به لاما گفت: «چند لحظه‌ای به دنبال کاری می‌روم. تو همین‌جا باش تا من برگردم.»

کیم به خانه افسر انگلیسی «سرهنگ کریتون» رفت. در همان حال که او در پناه یک ستون پنهان شده بود، سرهنگ بیرون آمد. کیم آهسته به او گفت: «حامی بیچارگان، محبوب علی می‌گوید که شجره نامچه اسب سفید کاملاً درست است.»

سرهنگ کریتون در همان حال که سرش را به‌طرف دیگر گرفته بود، پرسید: «چه مدرکی داری؟»

کیم گفت: «این!» و بعد کاغذ را برای سرهنگ پرت کرد.

سرهنگ به‌تندی آن را برداشت و با سرعت داخل خانه شد.

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کیم خزید و جلوتر رفت و از پشت شیشه مشغول تماشا شد. با خودش گفت: «دارد پیغام را می‌خواند.»

در همان موقع، درشکه چهار اسبه ای در برابر خانه ایستاد و مرد قدبلندی از آن بیرون آمد. سرهنگ کریتون به استقبالش رفت و پس از سلام و دست دادن به او گفت: «قربان ممکن است چند دقیقه با من بیایید. می‌خواهم نظر شمارا درباره اسب سفید بدانم.»

دو مرد داخل شدند. سرهنگ نامه را نشان داد و گفت: «همین‌الان رسیده است.»

مرد تازه‌وارد گفت: «مدت‌هاست که انتظارش را می‌کشیدم.»

– «پس منظورش جنگ است؟»

– «نه. ما اسمش را مجازات می‌گذاریم. پنج فرمانروای بومی دارند خود را برای شورش آماده می‌کنند. پیش از اینکه حاضر بشوند باید مغلوبشان کنیم. فوراً دو تیپ سرباز بخواهید. هشت هزار نفر کافی است.»

مردها به قسمت دیگر خانه رفتند و کیم با خود گفت: «باید بدانم آن مرد دیگر کیست؟»

کیم روی زمین خزید و خانه را دور زد و به آشپزخانه رفت و به سرآشپز گفت: «من آمده‌ام ظرف‌شویی کنم و به‌جای مزد غذا بگیرم.»

آشپز گفت: «مگر فکر می‌کنی ما که برای صاحب کریتون کار می‌کنیم، وقتی‌که او مشغول پذیرایی از فرمانده کل است، به کمک غریبه‌ها احتیاجی داریم؟ برو گم شو!»

کیم دوان‌دوان ازآنجا رفت و با خودش گفت: «هان، پس مرد قدبلند باید فرمانده کل باشد. او می‌خواهد برای مجازات چند نفر شورشی، ارتش بزرگی را از دست بدهد! خبر بزرگی است!»

وقتی‌که به محلی که لاما بود، رسید، او را با یک طالع‌بین مشغول صحبت دید. لاما به طالع‌بین اشاره کرد و گفت: «این مرد مقدس است. حرف‌هایش عاقلانه و مطمئن است.» کیم به طالع‌بین گفت: «پس، به من بگو که آیا گاو نر قرمزی در علفزار سبز پیدا می‌کنم یا نه؟»

– «تو کی به دنیا آمدی؟»

– «اولین شب ماه، در همان سالی که در «سرینگر» زلزله آمد.»

طالع‌بین چند خط روی زمین کشید. سپس گفت: «ستاره‌ها چنین می‌گویند: سه روز دیگر دو مرد می‌آیند تا کارها را آماده کنند. به دنبالشان گاو نر می‌آید، اما او علامت جنگ و مردان مسلح است… بگو ببینم، چرا یک نفر که ستاره‌ها او را به‌سوی جنگ می‌کشانند، همراه یک مرد مقدس سفر می‌کند؟»

– «چون تا حالا کسی را ندیده‌ام که طرز حرف زدن و حرکاتش شبیه این لاما باشد.»

روز دیگر، آن‌ها به جستجوی رودخانه و گاو نر رفتند. تمام آن روز و روز بعدازآن را درراه بودند. روز دوم، نزدیک شب به استراحتگاهی رسیدند. کیم در آنجا با بیوه پیر ثروتمندی صحبت کرد.

بيوه پیر به او گفت: «آیا مرد مقدسی که تو همراهش هستی، دعایی می‌داند که دخترم پسر دیگری به دنیا بیاورد؟»

کیم گفت: «او نیروی زیادی دارد. می‌روم از او خواهش می‌کنم که با شما صحبت کند.»

لاما با زن صحبت کرد. وقتی‌که نزد کیم برگشت، به او گفت: «او هم مثل ما به جنوب می‌رود. خیلی میل دارد که ما هم با او سفر کنیم.»

کیم گفت: «عالی است. او ثروتمند است و خوب از ما مواظبت می‌کند.»

لاما گفت: «این را پیش‌بینی کرده بودی، دوست کوچکم؟»

– «ای آدم مقدس، من دلم می‌خواهد مواظب راحتی تو باشم.»

– «خیر ببینی! من آدم‌های زیادی دیده‌ام، اما هیچ‌کدام مثل تو در قلبم جا پیدا نکرده‌اند.»

فردای آن روز، آن‌ها با کاروان بیوه‌زن به راه افتادند و پیش از غروب آفتاب، اتراق کردند. کیم و لاما با تنبلی در اطراف خيمه قدم می‌زدند.

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

ناگهان کیم گفت: «نگاه کن، سربازها به‌طرف ما می‌آیند. بهتر است پشت این درخت پنهان شویم!»

یکی از سربازها به دیگری گفت: «به گمانم محل چادر افسرها اینجا باشد. ارابه‌های باروبنه هم از پشت سرشان می‌آیند.»

کیم با شنیدن این حرف گفت: «فکر می‌کنم دارند محل چادری را معین می‌کنند.»

پس از مدتی بحث، سربازها علامت‌هایشان را در زمین فروکردند و رفتند.

کیم گفت: «ای مرد مقدس، پیشگویی که برای من شده! یادت می‌آید؟ اول دو نفر می‌آیند و همه‌چیز را آماده می‌کنند و بعد گاو نری در علفزار سبز. نگاه کن! آنجاست! ده پا آن‌طرف‌تر، یکی از پرچم‌ها را ببین!»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

اما گفت: «حتماً گاو نر توست. و آن دو مرد هم آمده‌اند که همه‌چیز را آماده کنند. حالا چطور می‌شود؟»

– «گوش کن! سربازها نزدیک می‌شوند.»

هنگامی‌که سربازها رسیدند و چادرها را آماده کردند، آن‌ها از مخفیگاهشان مشغول تماشا بودند.

کیم به لاما گفت: «حالا برویم و وقتی‌که شب شد برگردیم.»

هنگامی‌که شب شد، کیم و لاما دوباره به اردو نزدیک شدند. کیم به لاما گفت: «تو همین‌جا باش تا من صدایت کنم. باید جلوتر بروم تا گاوم را بهتر ببینم.»

سپس به‌سوی در چادر خزید و دید مجسمه گاو قرمزرنگی را روی میز سبزرنگی گذاشته‌اند. با خودش گفت: «گاو آنجاست. به گمانم دارند آن را ستایش می‌کنند.»

کیم آن‌قدر مجذوب شده بود که ندید پیش‌نماز قرارگاه از جا بلند شده است تا از چادر بیرون بیاید. ناگهان پای پیش‌نماز به کیم خورد و او در حین سقوط کیم را گرفت و نگهش داشت و پسرك بی‌قرار را کشان‌کشان به چادر خودش برد و پرسید: «تو دزدی؟»

– «نه! نه!»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

در حین تقلا نخ طلسمی که دور گردن کیم بسته شده بود پاره شد. پیش‌نماز آن را گرفت و گفت: «این چیست؟»

– «این مدارك من است! اوه، بهش دست نزن. پدرم به من گفته که همیشه آن را با خود داشته باشم.»

پیش‌نماز به حرف او اعتنایی نکرد و طلسم را در دست گرفت و به‌طرف در چادر رفت و فریاد زد: «پدر ویکتور، من نظر شمارا می‌خواهم. پسربچه هندویی اینجاست که انگلیسی حرف می‌زند و طلسمی دور گردنش بسته است.»

پیش‌نماز دیگری داخل چادر شد. طلسم را باز کردند. شناسنامه و دو سند در آن بود که به پدر کیم تعلق داشت.

پدر ویکتور پس از خواندن سندها گفت: «قدرت تاریکی از بین می‌رود! این پسر کیمبال اوهارا است. یعنی ممکن است این‌طور باشد؟»

پیش‌نماز اولی پرسید: «اسمت چیست؟»

– «کیم.»

– «از خودت بگو، کیم.»

– «در کوچکی پدر و مادرم مردند. فعلاً من مريد و راهنمای آدم مقدسی هستم که بیرون منتظر من است.»

– «می‌فرستم دنبالش.»

لاما باوقار و بدون سوءظن داخل چادر شد. کیم به او گفت: «من گاو را پیدا کردم، اما خدا می‌داند بعدش چه خواهد شد!»

پیش‌نماز اولی گفت: «بهترین کار این است که پسرك را نگه داریم و به مدرسه بفرستیمش که با دقت از او مواظبت کنند.»

لاما گفت: «اما او راهنمای من است. ما باهم دنبال یک رودخانه می‌گردیم.»

پیش‌نماز گفت: «او پسر یک سرباز است و به‌طور معجزه‌آسایی هنگ پدرش را پیداکرده است. حالا ما مواظبتش خواهیم کرد.».

لاما با حزن و اندوه رو به کیم کرد و گفت: «قلبم پیش توست. حالا دارند تو را از من جدا می‌کنند. چه غمی؟» – «من نمی‌مانم. فرار می‌کنم و برمی‌گردم پیش تو.»

– «نه. تو یک صاحبي و باید مثل یک صاحب بزرگ شوی. اما باید بدانم چطور به تو درس می‌دهند.»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

پدر آندرو گفت: «پرورشگاه نظامی، یا مدرسه فراماسونرها هست. البته «سنت اگزاویر» در «لاك نو» بهترین مدرسه هندوستان است…»

لاما گفت: «چقدر پول لازم دارد؟»

– «سالی دویست یا سیصد روپیه.»

– «اسم مدرسه را روی کاغذی بنویسید. اسم خودتان را هم همین‌طور. من این پول را برایتان به مدرسه می‌فرستم.»

– «اما چطور تهیه می‌کنید؟»

– «من در تبّت اعتبار و احترام دارم. هر چه لازم داشته باشم از آن‌ها می‌خواهم و آن‌ها هم می‌فرستند… حالا می‌روم تا جستجویم را ادامه بدهم. خداحافظ دوست کوچک من.»

– «پهلوی بیوه ثروتمند بمان تا من پیشت برگردم. او به تو غذا می‌دهد.»

کیم را به دست گروهبانی سپردند.

پدر آندرو به گروهبان گفت: «مواظب باش پیش از اینکه به سناور برسیم از دستت فرار نکند.»

کیم گفت: «شما به سناور نمی‌روید. به‌طرف جنگ می‌روید.»

گروهبان گفت: «کدام جنگ؟ مگر تو پیغمبری؟»

– «من بهتان می‌گویم که وقتی به اومبالا رسیدیم شمارا به جنگ می‌فرستند. جنگی که هشت هزار نفر در آن شرکت می‌کنند.»

پدر آندرو گفت: «گروهبان، او را ببرید! کی می‌گوید دوره معجزه گذشته؟ مغز بیچاره‌ام امشب خیلی زیاد کار کرده است.»

صبح فردای آن روز هنگ به‌طرف اومبالا به راه افتاد. اما طولی نکشید که دستورات جدیدی رسید.

پیش‌نماز به کیم گفت: «ما فردا به جنگ می‌رویم. خوب، پسرم، تو این را از کجا می‌دانستی؟»

– «از هیچ جا. همین‌طوری گفتم. اما حالا اجازه می‌دهید نزد پیرمرد برگردم؟ می‌ترسم بدون من بمیرد.»

– «نه. ما تو را نگه می‌داریم و یک مرد بار می‌آوریم.»

فردای آن روز، هنگ برای عزیمت آماده شد. کیم که همراه بیماران و زن‌ها و بچه‌ها در عقب هنگ بود، دل‌تنگ شد و رفت تا کمی گردش کند. اما پسرکی که نگهبان بود، دنبالش دوید و فریاد زد: «هی، با تو هستم! کجا می‌روی؟ به من دستور داده‌اند که نگذارم از نظرم دور شوی.»

– «فقط می‌روم پایین جاده.»

– «بسیار خوب. اما سعی نکن فرار کنی. پاسدارها پیش از اینکه راه بیفتی تو را برمی‌گردانند.»

بعد کیم به‌طرف درختی که کنار جاده بود رفت و مشغول تماشای عبور بومی‌ها شد. طولی نکشید که… دست یکی از آن‌ها را گرفت و به او گفت: «پهلوی نزدیک‌ترین نامه‌نویس برو و به او بگو فوراً به اینجا بیاید.»

بومی با سرعت رفت و طولی نکشید که سروکله یک نامه‌نویس پیدا شد.

کیم به او گفت: «می‌خواهم نامه‌ای به محبوب علی بنویسم. شروع کن: من خبر شجره‌نامه اسب نر را به اومبالا بردم. اما بعد هنگ گاو سرخ را پیدا کردم و گیر افتادم. اینجا را دوست ندارم. بیا و کمکم کن.»

نامه فرستاده شد. کیم به سربازخانه برگشت. طولی نکشید که پدر ویکتور احضارش کرد.

پدر ویکتور به او گفت: «از دوستت لاما خبری رسیده.»

– «او کجاست؟ حالش خوب است؟»

– «پس تو او را دوست داری؟»

– «اوه، بله. و او هم مرا دوست داشت.»

– «انگار همین‌طور است. او می‌گوید که سالی سیصد روپیه می‌فرستد تا بتوانی به سنت اگزاویر بروی. یکی دو هفته دیگر تو را به آنجا می‌فرستیم.»

تا سه روز بعد، کیم زندگی در سربازخانه را تحمل کرد. بعد صبح روز چهارم، در جاده به محبوب علی برخورد که سواره پیش می‌آمد. به طرفش دوید و فریاد زد: «محبوب علی!»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

تاجر اسب او را از زمین بلند کرد و روی زین نشاند.

کیم به او گفت: «مرا ازاینجا ببر!»

– «چطور می‌توانم این کار را بکنم؟ زندانی‌ام می‌کنند. صبر داشته باش. وقتی‌که مرد شدی، کسی چه می‌داند… از بخت خودت سپاسگزار خواهی شد.»

در همان موقع یک انگلیسی به کنارشان رسید و گفت: «هی محبوب علی، نگهدار!»

کیم با خود فکر کرد: «این همان افسری است که من پیغام را بهش دادم!»

انگلیسی پرسید: «چه آفتی پیدا کردی؟»

– «یک پسر است که دارم برای سواری می‌برمش. استعداد زیادی دارد، یک‌بار پیامی راجع به اسب سفید برایم برد.»

– «آه! کجا می‌بریش!»

– «برش می‌گردانم به هنگی که او را پیدا کرد.»

آن‌ها به سربازخانه برگشتند و انگلیسی به پدر ویکتور که از اتاقش بیرون آمده بود، گفت: «این پسر شما قدری کنجکاو است.»

– «بله همین‌طور است. اگر چند دقیقه وقت داشته باشید، چیزهایی هست که شاید بتوانید راهنماییم کنید.»

کریتون و پیش‌نماز رفتند و کیم و محبوب علی را تنها گذاشتند.

کیم گفت: «فکر می‌کردم تو کمکم می‌کنی.»

– «باور کن! دوست کوچک همه دنیا، بهت خدمت می‌کنم! به خاطر من ممکن است سرهنگ تو را به اعتبار و احترامی برساند.»

– «نه. من فقط می‌خواهم بروم و لامای خودم را دوباره پیدا می‌کنم.»

طولی نکشید که سرهنگ برگشت و به کیم گفت: «ترتیبش را داده‌ام که در سفر به سنت اگزاویر مواظبت باشند. پس سه روز آرام بگیر تا ما دوباره همدیگر را ببینیم!»

همین‌طور که سرهنگ دور می‌شد، محبوب علی دنبالش رفت و آهسته به او گفت: «به نظر من وقتی کره‌اسبی به دنیا می‌آید که باید برای چوگان‌بازی تربیت شود، خطا است که او را به گاری سنگینی ببندند.»

– «من هم همین کار را می‌کنم، محبوب. اسم کره‌اسب را برای چوگان‌بازی ثبت می‌کنم.»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

سه روز بعد کیم و کلنل با قطار به «لاك نو» می‌رفتند.

در قطار، کلنل به کیم گفت: «تو در سنت اگزاویر نقشه‌برداری یاد می‌گیری. من مطمئنم که اگر سخت کار کنی، پس از تمام شدن مدرسه، شغل مناسبی پیدا می‌کنی. باید یاد بگیری که چطور تصاویر جاده‌ها و کوه‌ها و رودخانه‌ها را بکشی و چطور این چیزها را توی خاطرت داشته باشی تا در یک فرصت مناسب آن‌ها را روی کاغذ بیاوری.»

کیم با خودش فکر کرد: «به گمانم او هم می‌خواهد مثل محبوب علی از من استفاده کند.»

بیست‌وچهار ساعت بعد، آن‌ها به لاك نو رسیدند.

کلنل پس از پیاده شدن از قطار در ایستگاه به کیم گفت: «اگر تو روح سالم و خوبی داشته باشی، دوباره همدیگر را می‌بینیم. اما هنوز تو را امتحان نکرده‌اند.»

– «حتی موقعی که شجره نامچه اسب سفید را برایتان آوردم، امتحانم نکردید.»

– «برادر کوچکم، فراموش‌کاری نفع زیادی نصیب آدم می‌کند.»

کیم سه ماه در مدرسه سنت اگزاویر به سر برد. سپس تعطیلات تابستانی فرارسید.

مدیر مدرسه به او گفت: «مدرسه از اوت تا اکتبر تعطيل است… من دستور دارم که تو را برای این چند ماه به سربازخانه نزدیک اومبالا بفرستم.»

شب، کیم آهسته‌آهسته از خوابگاه مدرسه بیرون آمد. با خودش فکر می‌کرد که: «تعطیلی من مال خودم است و در این چند ماه هر کاری دلم بخواهد می‌کنم.»

بعد به یک مغازه خرده‌فروشی رفت.

زن فروشنده از او پرسید: «چه می‌خواهی؟»

– «کمی رنگ و سه متر پارچه به من بدهید.»

یک ساعت بعد بیرون آمد. اکنون دوباره یک پسر هندو بود.

با خود فکر کرد: «آه، چه روزهای خوش و پربرکتی در پیش دارم! کاش فقط می‌دانستم لاما کجاست؟»

کیم دو ماه تمام در هندوستان سرگردان بود. اما بعد، یک روز محبوب علی را سوار بر اسب دید و به طرفش دوید و فریاد زد: «محبوب علی!»

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

– «اوهو! تو تا حالا کجا بودی؟»

کیم جواب داد: «بالا و پایین و پایین و بالا را می‌گشتم.»

– «من از صاحب کریتون پیغامی دارم. تو باید در خانه صاحب لورگان بمانی تا مدرسه شروع شود و دوباره به مدرسه سنت اگزاویر بروی.»

کیم گفت: «همین‌الان باهات راه می‌افتم. این لورگان کیست؟»

– «او در بازار اروپایی‌های سیملا یک مغازه جواهرفروشی دارد… برو پیدایش کن. خیلی چیزها یادت می‌دهد. بازی ازاینجا شروع می‌شود.»

در مغازه لورگان، کیم بازی‌های عجیبی یاد گرفت.

مثلاً یک روز لورگان دستمالی روی میز گذاشت و چند دانه جواهر در آن ریخت و به کیم گفت: «خوب به این جواهرها نگاه کن. بعد من روی آن‌ها را می‌پوشانم و تو باید اسم و مشخصاتشان را با دقت و درستی کامل بگویی.»

عصرها، کیم پشت پرده‌ای پنهان می‌شد و اشخاصی را که به مغازه می‌آمدند تماشا می‌کرد و شب‌ها لورگان مشخصات آن‌ها را از کیم می‌پرسید.

کیم غالباً لباس مخصوصی می‌پوشید و خود را به‌صورت بومیان افريقا درمی‌آورد.

یک روز لورگان به او گفت: «آفرین اوهارا! فکر می‌کنم که تو خیلی مایه داشته باشی. بالاخره یک روز برای بازی بزرگ آماده می‌شوی.»

سپس لورگان از بازی بزرگ سازمان انگلستان برایش صحبت کرد و گفت: «گاه‌گاهی خدا سبب می‌شود مردانی به دنیا بیایند که شوق زیادی داشته باشند به خارج بروند و به قیمت جانشان خبرهای تازه کشف کنند. تو هم یکی از آن‌ها هستی.»

– «راست می‌گویی. اما روزها برایم آهسته می‌گذرند. من هنوز هم بچه هستم.»

– «دوست همه دنیا، صبر داشته باش. به مدرسه برگرد و سخت درس بخوان و خودت را برای بازی بزرگ آماده کن.»

کیم به همراهی یکی از دوستان لورگان، بنام «هوری بابو» به مدرسه سنت اگزاویر برگشت.

در مدرسه سنت اگزاویر ریاضیات و نقشه‌برداری کیم از سایر درس‌هایش بهتر بود. در این مدت تنها یک‌بار لاما را دید. از او پرسید: «آیا می‌توانم همراه تو بیایم؟»

لاما جواب داد: «هنوز وقتش نرسیده است. اول تو باید تمام عقل و دانش صاحب‌ها را یاد بگیری.»

در سومین سال تحصیل کیم، روزی سرهنگ کریتون و محبوب علی در مغازه لورگان یکدیگر را ملاقات کردند.

محبوب علی به سرهنگ گفت: «کره‌اسب آماده شده است، صاحب، دهنه‌اش را رها کن و بگذار برود. لازمش داریم.»

سرهنگ گفت: «اما او خیلی جوان است. شانزده سال بیشتر ندارد.»

محبوب علی گفت: «لازم نیست در اول کار بار سنگینی بر دوش بکشد. بگذار شش ماه با لاما به گردش برود. تجربه و علمش زیاد خواهد شد.»

– «بسیار خوب. هوری بابو می‌تواند مواظبشان باشد.»

کیم مدرسه سنت اگزاویر را ترک کرد و در لباس یک لاما نزد پیرمرد رفت و به او گفت: «من از دست مدرسه راحت شدم. حالا آمده‌ام پهلوی تو.»

– «پس! تو دیگر بچه نیستی. حالا یک مرد شده‌ای و می‌شود از عقلت استفاده کرد!»

– «من چیزهایی را که یاد گرفته‌ام به تو مدیونم. سه سال آزگار نان‌ونمک تو را خوردم.»

– «کار خوبی کردم. حالا ما می‌رویم و جستجویمان را ادامه می‌دهیم. من به همراهی تو رودخانه‌ام را پیدا می‌کنم. حالا دوباره نزد هم هستیم، دوست همه دنیا.»

صبح فردای آن روز، به راه افتادند. لاما به کیم گفت: «بیا به‌طرف شمال برویم. من جای خوبی در نزدیکی‌های «سحرونپور» سراغ دارم.».

کیم گفت: «سحرونپور همان‌جایی است که بیوه ثروتمند زندگی می‌کند. همان زنی که وقتی ارتش مرا با خودش برد، تو را با او گذاشتم.»

آن‌ها به سحرونپور که بیوه ثروتمند در آنجا زندگی می‌کرد، رسیدند و به منزل او رفتند. بیوه‌زن به‌محض دیدن آن‌ها گفت: «خوش‌آمدید. یک اتاق و مقدار زیای غذا در انتظار شماست.» بعد به لاما گفت: «آیا می‌توانی طلسمی برای معالجه قولنج پسرم به من بدهی؟ مطمئنم که زودتر از دوای حکیم اثر دارد.»

کیم پرسید: «حکیم کیست؟»

– «یک دوافروش دوره‌گرد است. چهار روز است که اینجاست. حالا که شنیده شما می‌آیید رفته است خطاهایش را تلافی کند.»

عاقبت وقتی‌که همه به‌غیراز کیم از انتظار خسته شدند، حکیم ظاهر شد.

حکیم به لاما گفت: «ای آدم مقدس، دواهای من از طلسم تو بهتر هستند.»

کیم پرسید: «تو چه دواهایی داری؟»

– «بهترین دواها را، آقای اوهارا! خیلی خوشحالم که بازهم تو را می‌بینم.»

– «هوری بابو! تو را نشناختم! اینجا چکار می‌کنی؟»

– «شنیدم که تو و لاما به این‌طرف می‌آیید، و آمدم تو را ببینم.»

– «اما چرا؟ برای بازی بزرگ؟ من می‌خواهم کمک کنم.»

هوری بابو گفت: «خوب، شایع شده که دو تا غریبه به بهانه شکار بزکوهی از کوه‌های شمال پایین آمده‌اند. آن‌ها تفنگ دارند. اما زنجير و ترازو و قطب‌نما هم دارند… از دره بالا و پایین می‌روند و جستجو می‌کنند.»

– «برای کی؟»

– «برای روس‌ها. به همین جهت به من دستور داده‌اند که به شمال بروم و مواظب غریبه‌ها باشم.»

– «اما از من چه‌کاری ساخته است؟»

– «تو باید پیرمردت را راضی کنی که به شمال بروید و طوری باشد که اگر پیشامدی شد برای کمک آماده باشی.»

هوری بابو فردای آن روز به‌طرف شمال به راه افتاد. کیم و لاما چند کیلومتر عقب‌تر از او دنبالش می‌رفتند.

لاما درراه به کیم می‌گفت: «هوای سرد تبت را تنفس کن! آدم را بیست سال جوان‌تر می‌کند.»

روزها می‌گذشت و آن دو بیشتر در عمق کوه‌ها فرومی‌رفتند. پیشاپیش آن‌ها، هوری بابو جستجو می‌کرد تا عاقبت چادر روس‌ها را دید.

او در یک طوفان بارانی نزد آن‌ها رفت و به یکی از مأمورها گفت: «من نماینده راجة رامپور هستم. لطفاً بفرمایید چه خدمتی می‌توانم برایتان انجام بدهم؟»

مأمور دیگری که توجهش جلب شده بود، جلو رفت و گفت: «از دیدنت خوشحالم. آیا تو می‌توانی این کوه‌نشین‌ها را وادار کنی سبدهای ما را بردارند تا بتوانیم حرکت کنیم؟ طوفان آن‌ها را ترسانده است.»

هوری بابو به‌طرف دو سه سبدی که آنجا بود رفت و گفت: «راستی سبدها همین‌هاست؟»

سپس سبدی را که مشمّع چرمی داشت از جا بلند کرد و از روی قصد آن را زمین انداخت. قطب‌نما و ترازو و سایر لوازمی که در سبد بود، بیرون ریخت.

هوری بابو گفت: «اوه، مرا ببخشید. من باربر ماهری نیستم.»

سپس چند سکه نقره برای کوه‌نشین‌ها پرت کرد. آن‌ها سبدها را برداشتند و روس‌ها سفرشان را آغاز کردند. روز دوم، هنگام غروب آفتاب، آن‌ها به کیم و لاما برخوردند.

یکی از دو مأمور پرسید: «این کیست؟»

هوری بابو گفت: «یکی از مقدسین بزرگ است و دارد تصوير مقدسی را برای مریدش تفسیر می‌کند.»

– «عجب! بگذار یک دقیقه گوش بدهیم ببینیم چه می‌گوید.»

هنگامی‌که روس‌ها مشغول تماشای لاما بودند، هوری بابو آهسته در گوش کیم گفت: «این‌ها همان دو مرد هستند. همه گزارش‌ها و نقشه‌هایشان در آن سبدی است که سرپوش قرمز دارد.»

کیم پرسید: «خوب، من چه می‌توانم بکنم؟»

– «صبر کن. اگر فرصتی شد، می‌فهمی که کجا باید پی اسناد بگردی.»

سپس مرد روسی گفت: «بس است. من از حرف‌های این مرد چیزی سر درنیاوردم اما عکس را می‌خواهم.»

هوری بابو گفت: «او عکس را نمی‌فروشد. تصویر خیلی مقدسی است.»

روسی کاغذ را از دست ما بیرون کشید و پاره‌اش کرد و گفت: «اوه، خوب! پس بهتر است بر سر آن بگومگو نکنیم.»

لاما خشمگین شد و فریاد زد: «تو کلام مقدس را آلوده کرده‌ای!»

مأمور روس با شنیدن این حرف، مشت محکمی به صورت پیرمرد کوبید. کیم بدون درنگ گریبان او را چسبید و به رویش پرید و او را به زمین انداخت.

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کوه‌نشین‌ها، از ترس پراکنده شدند و لاما را با خود بردند.

مأمور دیگر هفت‌تیرش را کشید، اما هوری بابو خود را روی دست او انداخت و گفت: «قربان، تیراندازی نکنید. من می‌روم جدایشان کنم.»

سپس رفت و کیم را از پشت گرفت و در گوشش گفت: «نزد کوه‌نشین‌ها برو. آن‌ها سبدها را برده‌اند. اسناد را از سبد سرپوش قرمز بردار. برو!»

کیم با سرعت به بالای کوه رفت. در بالای کوه به لاما و کوه‌نشین‌ها برخورد. از لاما پرسید: «ای مرد مقدس، خیلی صدمه دیدی؟»

– «سرم درد می‌کند. بیا، ما با دهاتی‌ها به دهکده‌شان می‌رویم.»

هنگامی‌که به دهکده رسیدند، لاما را به رختخواب بردند. سپس کیم از کوه‌نشین‌ها پرسید: «سبدها پهلوی شماست؟»

– «بله، اما سبدی هست که نمی‌دانیم چه چیزی در آن است.»

– «اما من می‌دانم. پر از چیزهای عجیب است که نباید به دست بی‌سوادها داد.»

– «ما را به دردسر می‌اندازد؟»

کیم گفت: «اگر آن را به من بدهید، طوری نمی‌شوید. جادویش را باطل می‌کنم.»

– «پس، بیا. برای همه‌مان هم زیاد است.»

کیم سبد را گرفت و به اتاقی که لاما در آن بود رفت و آن را خالی کرد.

سپس با خود فکر کرد: «نقشه، کاغذ! – عالی است!»

سپس مدارك را در جامه‌اش جا داد و با خودش فکر کرد: «باید به هوری بابو بگویم چه اتفاقی افتاده است و ازش بپرسم که بعد چکار باید بکنم؛ اما او هنوز هم باید همراه روس‌ها باشد.»

در همین موقع زنی داخل شد.

کیم از او پرسید: «آیا می‌توانی نامه‌ای برای بابو که همراه روس‌هاست ببری؟»

-«بله!»

کیم با شتاب نامه‌ای به این مضمون نوشت:

– «همه‌چیز بر وفق مراد است و کارها به‌خوبی پیشرفت می‌کند. بگو چکار باید بکنم…».

طولی نکشید که زن با نامه‌ای از بابو برگشت.

هوری بابو نوشته بود: «خیلی راضی هستم. از همان راهی که آمده‌ای برگرد، پیدایت می‌کنم. اما فعلاً نمی‌توانم از شر همراهانم خلاص شوم.»

کیم زیر بازوی لاما را گرفت و از کوه به پایین رفت. درراه به لاما گفت: «تو حالت بد است. بیا کمی خستگی درکنیم.»

– «نه. وقت کوتاه است و جستجویم هنوز تمام نشده.»

آن‌ها آهسته راه می‌رفتند و کیم زیر سنگینی مرد تلوتلو می‌خورد. لاما به کیم گفت: «ای دوست همه دنیا، تا حال مرید باوفایی مثل تو نداشتم. اما من نیروی تو را به هدر می‌برم. تو خسته هستی… بگو ببینم، تا حالا این آرزو به سرت نزده است که مرا ترك كنی؟»

کیم ناراحت شد و گفت: «من نه سگ هستم و نه مار که وقتی فهمیدم محبت چیست، گاز بگیرم و نیش بزنم.»

عاقبت، پس از طی مسافتی خسته‌کننده، به سحرونپور و خانه بیوه‌زن رسیدند. لاما به کیم اشاره کرد و گفت: «ضعف کرده است. چون من با نیروی او زنده مانده‌ام.»

بیوه‌زن گفت: «باید تقویتش کنیم.»

کیم را به رختخواب بردند.

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

کیم در رختخواب از بیوه‌زن پرسید: «اینجا صندوق کلیددار پیدا می‌شود که کتاب‌های مقدس را در آن

نگهداری کنیم؟»

– «بله، الآن برایت می‌آورم.»

کیم با ناله‌ای از روی آسودگی اسناد روس‌ها را در صندوق گذاشت و درش را قفل کرد.

بعد در حالت گیجی بخصوصی فرورفت. پس از چندین روز، به هوش آمد و پرسید: «مرد مقدس من کجاست؟»

بیوه‌زن که در آنجا بود پاسخ داد: «حالش خوب است. با شکم‌گرسنه دو سه روز در دشت و بیابان سرگردان بود و آخرسر توی چشمه‌ای افتاد. داشت غرق می‌شد، اما حکیم او را از آب بیرون کشید.»

– «حکیم اینجاست؟»

– «چند روز پیش آمد. او برای سلامتی تو خیلی نگران است.»

– «مادر، او را به اینجا بفرست!»

بیوه‌زن رفت. طولی نکشید که هوری بابو آمد، و گفت: «خدا را شکر، از دیدنت خوشحالم.»

– «اسناد توی صندوق است. بیا این هم کلید صندوق.»

بابو جعبه را با اشتیاق خالی کرد و گفت: «عالی است! دولت انگلستان از به دست آوردن این‌ها خوشحال می‌شود. کارت را خوب انجام دادی!»

– «روس‌ها کجا هستند؟»

– «چون بازی بزرگشان را باختند و زحمتشان بی‌نتیجه ماند بساطشان را جمع کردند و به خانه‌شان برگشتند.»

– «خوب است. اما من خیلی خوابم می‌آید.»

کیم خوابید. نزدیک‌های شب، لاما با «محبوب علی» تاجر اسب آمد.

لاما گفت: «من از گناه پاك و آزاد شده‌ام، و او هم باید بشود و بعد مثل یک معلم پیش برود.»

– «اما دولت به او احتیاج دارد.»

– «تا آن موقع او آماده شده است. او مرا در جستجویم کمک کرده و من هم او را در جستجویش یاری کرده‌ام. بگذار برای دولت کار کند. عیبی ندارد.»

محبوب علی رفت. پس‌ازآن کیم بیدار شد و با دیدن لاما گفت: «ای مرد مقدس! حالت خوب است؟»

– «بله، برایت خبرهایی دارم. جستجو به پایان رسیده است!»

– «وقتی‌که ما به اینجا برگشتیم، مدت دو شبانه‌روز، نه غذایی خوردم و نه آبی نوشیدم، روحم مثل یک عقاب آزاد شد. رودخانه پیکان را جلو پایم دیدم و در آن افتادم و آب رودخانه ازسرم گذشت و بعد می‌بینی که از زیر بار گناه خلاص شده‌ام. تو هم خلاص می‌شوی.»

بعد لاما لبخندی زد، حالت مردی را داشت که برای خود و شخص موردعلاقه‌اش رستگاری کسب کرده است.

داستان کیم نوشته رودیارد کیپلینگ-مجموعه کتاب های طلایی-ارشیو قصه ایپابفا

پایان

کتاب داستان «کیم» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1353، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
[/restrict]


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12270

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *