قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-گربه-شکمو

داستان کودکانه: گربه شکمو / چرا به آدم شکمو می‌گویند گربه‌ی شکمو

داستان کودکانه پیش از خواب

گربه شکمو

چرا به آدم شکمو می‌گویند گربه‌ی شکمو

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

گربه‌ی بزرگِ سیاه‌وسفیدی، سه گربه‌ی کوچولو به دنیا آورد. گربه کوچولوها به‌مرور بزرگ و بزرگ‌تر شدند و شیطنت آن‌ها نیز شروع شد، همچنین شکمویی‌شان. در محلی که سه گربه‌ی کوچولو همراه با مادرشان زندگی می‌کردند، دختر کوچولویی با مادر و پدر و مادربزرگش زندگی می‌کردند.

یک روز صاحب مغازه‌ی شیرینی فروشی پیش خانم گربه آمد و گفت: «موش‌های مغازه‌ی من خیلی زیاد شده‌اند، آیا مایلی بیایی در مغازه‌ی من کار کنی؟»

گربه قبول کرد و سپس به بچه‌هایش گفت: «خوب، بچه‌ها باید حمام بکنید و بعد پیش دختر کوچولوی دربان «لیلی» بروید تا من بتوانم به کارم برسم.» اما بچه‌ها همگی یک‌صدا گفتند: «نخیر، ما حمام نمی‌کنیم!»

چاره‌ای نبود! خانم گربه همان‌طور سه گربه‌ی کثیفش را به خانه لی‌لی کوچولو برد. لی‌لی کوچولو نیز همان وقت داشت با مادربزرگ صحبت می‌کرد و پایش را در یک کفش کرده بود که بستنی می‌خواهم.

مادربزرگ گفت: «الآن دیگر نزدیک زمستان است و هـوا سرد است و هیچ مغازه‌ای بستنی ندارد.»

لی‌لی گفت: «من همین الآن می‌خواهم بستنی بخورم!»

همان موقع، خانم گربه با سه فرزندش وارد شدند. لیلی کوچولو خیلی خوشحال شد. مادربزرگ نیز با خوشحالی چهار گربه را به داخل خانه آورد و در این فکر بود که چه چیز خوردنی برای آن‌ها بیاورد. در همین هنگام چشم بچه‌گربه‌ها به ظرفِ کنارِ اتاق افتاد. داخل آن دو ماهی برای غذای شب وجود داشت، آب دهانشان راه افتاد و به‌طرف ماهی‌ها حمله بردند. مادربزرگ با شنیدن صدای خنده‌ی لی‌لی به اتاق آمد. ولی دیگر دیر شده بود.

لی‌لی درحالی‌که می‌خندید گفت: «مادربزرگ ببین، چقدر گربه‌ها شکمو هستند!»

مادربزرگ هم خنده‌ای کرد و گفت: «بله، گربه‌ها شکمویند و به همین دلیل، آدم‌بزرگ‌ها به بچه‌های شکمو می‌گویند، گربه‌ی شکمو!»

صورت لی‌لی سرخ شد. چون بارها این کلمه را از زبان پدر و مادرش شنیده بود و حالا تازه فهمید چرا به او می‌گویند: «گربه‌ی شکمو!»

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *