داستان کودکانه پیش از خواب
مرد طمع کار
چیزی که مال تو نیست را برندار!
ـ مترجم: مریم خرم
در زمانهای خیلی قدیم روزی از روزها دو مرد که یکی بار نمک بر دوش داشت و دیگری یک گونی بزرگ کبریت، همزمان باهم به زیر درختی رسیدند. هوا طوفانی بود و آن دو میخواستند به شهر بروند و اجناس خود را به فروش برسانند؛ بنابراین تصمیم گرفتند تا در آنجا کمی استراحت کنند و هنگامیکه باد و طوفان خوابید به راه خود ادامه بدهند. وسایلشان را کنار درخت گذاشتند و هرکدام در کناری دراز کشیدند.
زمان رفتن فرارسید؛ اما وقتی خواستند از یکدیگر خداحافظی کنند و هرکدام به راه خود ادامه بدهند، سر یک پوست گوسفند حرفشان شد. هرکدام از آنها میگفت که پوست مال اوست. بالاخره چون از دعوا کردن به جایی نرسیدند قرار شد به شهر پیش قاضی بروند. هر دو با عصبانیت درحالیکه قسمتی از پوست گوسفند را در دست گرفته بودند به شهر رسیدند.
قاضی وقتی به داستان آنها گوش داد نگاهی به مرد نمکفروش و سپس نگاهی به مرد کبریت فروش انداخت و به فکر فرورفت.
پس از لحظاتی قاضی سرش را بلند کرد و گفت: «تنها راه پیدا کردن حقیقت، کتک زدن پوست گوسفند است! اگر پوست را بزنیم خودش به سخن میآید و میگوید که متعلق به کیست!»
هر دو مرد با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند و از ماجرا سر درنیاوردند.
قاضی به یکی از سربازان گفت که پوست را با چوب، محکم بزند. او هم این کار را کرد. پس از چند لحظه در اثر ضربههای محکم چوب به پوست، گَردی از نمک به هوا برخاست و مرد کبریت فروش از خجالت سرش را پایین انداخت و به اشتباه خود اعتراف کرد. چراکه اگر پوست گوسفند مال او بود نباید گردوخاک نمک در لابهلای پوست گوسفند باشد.