شیرِ-گمشده داستان کودکانه

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان

داستان کودکانه

شیرِ گمشده

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 1

روزی روزگاری، بچه شیری بود به اسم لِنی. او یک بچه شیر خیلی کوچولو بود، ولی خودش خیال می‌کرد که شجاع‌ترین شیر آفریقاست.

وقتی مادرش به بچه‌ها یاد داد که پاورچین‌پاورچین به‌طرف شکار بروند، لِنی پاورچین‌پاورچین به‌طرف مادرش رفت و به او حمله کرد.

وقتی مادر به آن‌ها یاد داد چه جوری خودشان را تمیز کنند، لِنی صورت خواهرش را به‌جای صورت خودش لیسید و او را حسابی عصبانی کرد. وقتی مادر، بچه‌ها را برای آب خوردن به برکه برد، لِنی طوری توی آب پرید که همه را خیس کرد؛ اما هیچ‌کدام از ماده‌شیرها از این موضوع تعجب نکردند. آن‌ها به مادر لِنی گفتند: «بهتر است مواظب پسرت باشی. وگرنه توی دردسر بزرگی می‌افتد.»

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 2

یک روز، مادر لنی، بچه‌ها را برای اولین بار به شکار برد و گفت: «از من دور نشوید، اینجا خطرناک است.» و در میان گیاهان شروع به خزیدن کرد و بچه‌هایش یکی‌یکی دنبالش رفتند. لِنی آخر از همه بود. علف‌ها شکمش را قلقلک می‌دادند. او خنده‌اش گرفته بود، اما خیلی سعی کرد حرف‌گوش‌کن باشد. برای همین، به راهش ادامه داد. او مواظب بود که از دُم بچه شیر جلویی چشم برندارد. آن‌ها آن‌قدر رفتند و رفتند تا لِنی واقعاً احساس خستگی کرد، ولی با خودش فکر کرد: «یک بچه شیر شجاع نباید جا بزند!» و به‌سختی به راهش ادامه داد.

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 3

بالاخره به یک فضای باز رسیدند. لِنی سرش را بلند کرد، ولی دید دُمی را که دنبال می‌کرده، مال یک بچه فیل بوده، نه دُم یکی از خواهر و برادرهایش! معلوم نبود، بین راه کجا یک دم دیگر را دنبال کرده بود و متأسفانه حالا گم شده بود. او می‌خواست فریاد بزند و مادرش را صدا کند. ولی یادش آمد که شجاع‌ترین شیر آفریقاست.

حالا فکر می‌کنید چه‌کار کرد؟ او یک‌راست پیش مادر بچه فیله رفت و با ترسناک‌ترین صدایی که از گلویش درمی‌آمد، غرید و با خودش فکر کرد: «این کار، او را می‌ترساند و او جرئت نمی‌کند برای من دادوفریاد راه بیندازد.» البته فیل هیچ دادوفریاد و غشی نکرد. او فقط خرطومش را بالا آورد و چنان صدایی از خودش درآورد که بادش لِنی را از زمین بلند کرد و به هوا برد و محکم به تنه‌ی درخت کوبید.

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 4

لِنی تکانی به خودش داد. دید زانوهایش درد گرفته. با خودش فکر کرد: «خدای من، این فیل خیلی بلند غرش می‌کند! ولی هنوز هم مطمئناً من شجاع‌ترین شیر آفریقا هستم.»

او در میان دشت راه افتاد و رفت. موقع ظهر، هوا در حال گرم شدن بود. لِنی خوابش گرفت. فکر کرد: «بهتر است روی آن درخت چُرتی بزنم.» از درخت بالا رفت و در میان شاخه‌ها جایی برای خودش پیدا کرد؛ اما در کمال تعجب دید که درخت توسط یک پلنگ گُنده اشغال شده است. لِنی فکر کرد: «به او نشان می‌دهم چه کسی سلطان است!» و چنگال‌های کوچکش را باز کرد. پلنگ سرش را بالا گرفت تا نگاهی به لِنی بیندازد. بعد، او هم چنگال‌های بزرگ و تیزش را باز کرد و پنجه‌اش را مقابل او حرکت داد. بدون این‌که پنجه‌اش به لِنی بخورد، باد آن، لِنی را از درخت به پایین پرت کرد و محکم به زمین کوبید.

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 5

لِنی از جایش بلند شد و دید پاهایش می‌لرزند. با خودش فکر کرد: «خدای من، این پلنگ چه چنگال‌های بزرگی دارد! ولی من هنوز شجاع‌ترین شیر آفریقا هستم.» و دوباره به راهش در دشت ادامه داد.

بعد از مدتی، خیلی احساس گرسنگی کرد. با خودش فکر کرد: «اینجا چه چیزی می‌توانم برای خوردن پیدا کنم؟» لحظه‌ای بعد، در میان علف‌ها، چشمش به یک موجود خال‌خالی افتاد. لِنی همان‌طور که به او حمله می‌کرد، با خودش فکر کرد: «غذای خوش‌مزه‌ای به نظر می‌رسد.» ولی آن موجود خال‌خالی، یک یوزپلنگ بود! او مثل برق از جایش پرید و بادی که از حرکت دم او به لِنی خورد، او را مثل فرفره دور خودش چرخاند و چرخاند. وقتی چرخیدن لِنی تمام شد، از جایش بلند شد و دید همه‌ی تنش می‌لرزد. با خودش فکر کرد: «خدای من، این یوزپلنگ چه سرعتی دارد» و با صدای آرامی اضافه کرد: «ولی من هنوز شجاع‌ترین شیر آفریقا هستم.» و به راهش در دشت ادامه داد.

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 6

هوا داشت تاریک می‌شد. لِنی آرزو کرد که کاش پیش مادر و خواهر و برادرهایش در خانه بود. درحالی‌که اشک روی گونه‌ی پشمالویش می‌غلتید، فکر کرد: «شاید اصلاً متوجه نشده‌اند که من گم شده‌ام!» او هم سردش شده بود، هم خسته بود و هم گرسنه. روی علف‌ها خزید تا بخوابد.

کمی بعد، با بلندترین صدایی که تابه‌حال شنیده بود از خواب پرید. این صدا، حتی از صدای فیل هم بلندتر بود. صدا در تمام آسمان شب پیچید و برگ‌های درختان را لرزاند. صدا بلندتر و بلندتر شد و حیوانی که این صدا را ایجاد می‌کرد، نزدیک و نزدیک‌تر آمد. لِنی از همان‌جایی که پنهان شده بود، سَرَک کشید و یک موجود درشت‌اندام طلایی‌رنگ، با چشمانی زردرنگ دید که در تاریکی مثل چراغ می‌درخشیدند.

او تاج بزرگی از موهای طلایی داشت و از میان لب‌هایش که مثل خون، سرخ‌رنگ بود، دندان‌های تیز و بلندش بیرون زده بود. چه غرشی داشت! لِنی ترسیده بود. می‌خواست برگردد و پا به فرار بگذارد، اما آن حیوان، دیگر غرش نکرد و با او شروع به صحبت کرد و به‌آرامی گفت: «بیا اینجا، لنی. من هستم؛ پدرت. آمده‌ام تو را به خانه ببرم. بپَر پشت من، کوچولو.»

داستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان 7

لِنی روی کول پدرش نشست و پدرش او را تا خانه برد. وقتی به خانه رسیدند، پدرش به مادر و برادر و خواهرهایش گفت که لِنی روی‌هم‌رفته شیر خیلی شجاعی بوده است.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *