داستان کودکانه آموزنده
پسرک تنبل و جادوگرها
بچه ای که یکشبه پیر شد و ادامه داستان…
ـ انتشارات: معراجی
ـ چاپ: حدود 1354
ـ (با کمی اصلاحات در جمله بندی و کلمات)
ـ تصاویر اصلی داستان توسط هوش مصنوعی بهینهسازی شده است.
سالها قبل در شهری کوچک، پسری زندگانی میکرد به نام پیتر.
او یکی از تنبلترین بچههای روی زمین بود.
او هیچگاه تکالیف مدرسه خود را انجام نمیداد و پیوسته در سرِ کلاس دیرتر از سایرین حاضر میشد.
اما پیتر از این بابت نگران نبود و غصه نمیخورد، زیرا هر وقت درسی را نمیخواند، پیش خود میگفت: «مهم نیست، آن را در فرصتی دیگر خواهم خواند.» و یا اگر به مدرسه دیر میآمد و ناظم یا معلمش از وی سؤال میکرد که برای چه دیر آمده است، او سرش را پایین میانداخت و اظهار میداشت:
«این آخرین باری است که دیر میآیم. قول میدهم که فردا درست سر وقت در مدرسه حاضر شوم…»
یک روز، پیتر تصمیم گرفت زودتر از خانه خارج شود و به مدرسه برود تا دیگر دیر نرسد؛ اما وقتی میخواست از خواب برخیزد، چون احساس خستگی و کسالت مینمود، پیش خود گفت:
«خوب، حالا چند دقیقه دیگر هم استراحت میکنم تا بعد به مدرسه بروم.»
بالاخره پس از چند دقیقه، پیتر از رختخواب بیرون آمد و صبحانهاش را خورد و پس از پوشیدن لباس خود، از خانه خارج شد و با شتاب بهسوی مدرسه روان شد.
اما آن روز هم او وقتی به مدرسه رسید که زنگ خورده و تمام بچهها در سر کلاس بودند.
پیتر با شتاب بهطرف اتاقی که معمولاً پالتوی خویش را در آنجا میگذاشت روان شد و وقتی وارد اتاق گردید، خطاب به زن مستخدمی که در آنجا بود و از پالتوها و کلاههای بچهها مراقبت مینمود و «عمه ناتاشا» نامیده میشد، گفت:
«روزبهخیر عمه ناتاشا، خواهش میکنم پالتوی مرا بگیر.»
عمه ناتاشا از پشت لباسهایی که بر روی میخها آویزان شده بود، پرسید:
«تو کی هستی؟»
پیتر با تعجب گفت:
«چطور تو مرا نمیشناسی؟ من پیتر هستم.»
عمه ناتاشا از پشت لباسها، بدون آنکه پیتر را مشاهده کند، گفت:
«چه گفتی؟ تو پیتر هستی؟ پس برای چه صدایت تغییر کرده و مثل صدای پیرمردها شده است؟»
پیتر گفت:
«خودم هم نمیدانم چرا امروز، از وقتی از خانه خارج شدهام، صدایم اینطور شده.»
عمه ناتاشا از پشت لباسها سرش را بیرون آورد و نگاهی به پای پیتر انداخت و سپس با تعجب از پشت لباسها خارج شد و مشغول نگریستن به سراپای پسر جوان شد. پیتر که حیرت ناتاشا را ملاحظه کرد، پرسید:
«چه شده؟ برای چه اینطور نگاه میکنی؟ مگر قیافه من تغییر کرده است؟»
عمه ناتاشا با حیرت گفت:
«تو میگویی که پیتر هستی، ولی به نظر میآید که تو پدربزرگ پیتر هستی!»
پیتر با تعجب بیشتری پرسید:
«چطور من ممکن است پدربزرگ پیتر باشم؟ من خود پیتر هستم و در کلاس سوم درس میخوانم!»
عمه ناتاشا اشارهای به آینهی آنطرف اتاق کرده و گفت:
«بیا، بهتر است به مقابل آینه بروی و نگاهی به سراپای خویش بیندازی.»
پیتر دیگر حرفی نزد و بهتندی بهطرف آینه مقابل خویش رفت و روبروی آن قرار گرفت و به درون آینه نگریست.
آنچه میدید، برایش غیرقابلقبول و باورنکردنی بود. او خود را میدید که بهصورت پیرمردی لاغراندام و کشیدهقامت درآمده و ریشی بلند و انبوه به رنگ خاکستری درروی صورتش روییده است.
پیتر با تعجب به چهره خود که در داخل آینه منعکس شده بود مینگریست و متحیر بود که چگونه به آن صورت درآمده است.
پیتر در آغاز پنداشت که اشتباه میبیند و شاید آنچه در مقابل وی قرار دارد، رؤیایی بیش نیست. پس برای آنکه به حقیقت ماجرا پی ببرد، دستش را بالا برد و بر روی موهای خاکستریرنگ صورت خویش کشید و با کمال تعجب متوجه گردید که آن موها واقعی هستند و او که تا چند ساعت قبل پسری جوان و کوچک بود، حالا بهصورت پیرمردی هفتادساله درآمده است.
پیتر چند لحظهای به همان حال در مقابل آینه ایستاده و به فکر فرورفت، اما سرانجام چون راهی به نظرش نرسید، به حرکت درآمد و از مدرسه خارج شد.
او تصمیم گرفت به خانهی خود برود و از مادر خویش درباره اتفاقی که برایش روی داده بود، پرسش نماید.
ساعتی بعد، پیتر به مقابل خانه خود رسید و کلون روی در را به صدا درآورد. لحظهای بعد، صدای مادرش را شنید که میپرسید:
«چه کسی در میزند؟»
پیتر از پشت در فریاد زد و خودش را معرفی کرد. لحظهای بعد، درِ خانه گشوده شد و مادر در مقابلش قرار گرفت و با تعجب گفت:
«های عمو، بگو چه میخواهی و چه کاری داری؟»
پیتر به مادر خود نگریست و گفت:
«مادر، نگاه کن! این من هستم، پیتر، پسر تو.»
پیرزن لبخندی زد و درحالیکه به داخل خانه میرفت، گفت:
«آه، به نظرم تو دیوانه هستی که چنین حرفی را میزنی، زیرا پیتر من بیش از چهارده سال ندارد و حال آنکه تو در حدود هفتادسال داری.»
پیرزن پس از این حرف، درِ خانه را بست و پیتر را مأیوس و ناامید در پشت آن باقی نهاد.
پیتر پس از چند دقیقه تفکر، بهناچار از کنار خانهشان دور شد و بهسوی مقصدی نامعلوم رهسپار شد. او پیش خود فکر میکرد که چرا یکدفعه تغییر شکل داده و بهصورت پیرمردی هفتادساله درآمده؛ اما هر چه بیشتر دراینباره میاندیشید، کمتر جوابی مییافت.
پیتر نزدیکیهای غروب به جنگل رسید و بیاراده قدم به داخل آن نهاد و شروع به جلو رفتن کرد. اطراف او را درختهای انبوه جنگلی فراگرفته بودند و شاخ و برگشان مانع رسیدن آخرین اشعهی خورشید که میرفت تا در پس کوههای مغرب پنهان شود، به روی زمین میشدند.
پیتر آنقدر در داخل جنگل جلو رفت تا از دور، کورسوی چراغی توجهش را به خود جلب نمود.
پیتر خوشحال از اینکه سرانجام سرپناهی برای گذرانیدن شب یافته، بهسوی روشنایی مزبور به حرکت درآمد.
چند دقیقه بعد، او خود را در مقابل کلبهای چوبی که در وسط جنگل ساخته شده بود، مشاهده کرد. از پنجره کلبه، نور چراغی به خارج میتابید. پیتر جلوتر رفت و دست خود را بر روی در کلبه نهاد و آن را به داخل فشرد.
در با صدای مخصوصی بر روی پاشنه چرخید و باز شد و پیتر قدم به داخل کلبه نهاد.
آنجا، کلبهای کوچک بود که در یک طرفش ساعتی بزرگ دیده میشد و در طرف دیگر آن، یک میز باز با چهار صندلی به نظر میرسید. پیتر جلوتر رفت و با نگاه کاوشگر خویش به اطراف نگریست. سرانجام در گوشهای دیگر از کلبه، مقداری کاه را مشاهده کرد که بر روی زمین ریخته شده بود و در کنار کاهها، تختی چوبی که شکسته بود قرار داشت.
پیتر با خوشحالی بر روی کاهها رفت و دراز کشید.
او آنقدر خسته بود که بلافاصله به خوابی عمیق فرورفت.
اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که پیتر براثر شنیدن سروصدایی که در داخل کلبه ایجاد شده بود، از خواب بیدار شد. او سرش را به آهستگی از پشت چوبهای شکستهی تخت که در مقابل بدنش قرار داشت، بیرون آورد و به وسط کلبه نگریست.
در پشت میزی که در وسط کلبه قرار داشت، چهار نفر نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند. دو تا از آنها زن و دوتای دیگر مرد به نظر میرسیدند. پیتر بیشتر دقت کرد و ناگهان متوجه شد که آن چهار نفر همه جوان هستند و بیش از چهارده یا پانزده سال از عمرشان نمیگذرد.
پیتر وقتی به چهرههای شاداب جوانها نگریست، به یاد خویش افتاد و بار دیگر از اینکه جوانی خود را ندانسته تلف کرده و از دست داده، ناراحت شد.
جوانها با یکدیگر مشغول گفتگو بودند و یکی از آنها که به نظر میرسید سردسته دیگران است، گفت:
«خوب، حالا باید به حسابهای خود رسیدگی کنیم.»
او پس از این حرف، چرتکهای را که در کنار میز قرار داشت برداشت و شروع به حساب کردن نمود و در همان حال میگفت:
«دو سال برای تو، پنج سال هم برای تو و شش سال هم برای تو.»
پیتر وقتی این صحنه را دید و آن حرف را شنید، بسیار تعجب کرد و از خود پرسید که آنها چه کسانی هستند و برای چه آن حرفهای عجیبوغریب را میزنند.
اما بشنوید از آن چهار نفر؛ آنها چهار جادوگر بدجنس بودند که خویشتن را بهصورت چهار دختر و پسر جوان درآورده بودند.
و اما اینکه چطور آنها خود را بهصورت دختر و پسرهای جوان درآورده بودند، بهاینترتیب بود که آنها با قدرت جادویی خود، عمر خویشتن را که هرکدام در حدود هفتادسال بود، به چهار جوان پانزدهـشانزدهساله داده و خود را بهصورت آنها درآورده بودند.
بدین ترتیب، بچهها که قبل از آن روز چهارده یا پانزده سال داشتند، حالا در حدود هفتادسال از عمرشان گذشته بود و در عوض، جادوگرها که قبلاً پیر بودند، حالا جوان شده و بهصورت بچههای تازهسالی به نظر میرسیدند.
پیتر همچنان که به جادوگرها مینگریست، ناگهان متوجه شد که یکی از آنها از پشت میز برخاست و درحالیکه چرتکهاش را هنوز در دست داشت، بهطرف ساعت بزرگی که در گوشه کلبه قرار داشت، به راه افتاد.
وقتی جادوگر که بهصورت پسر جوانی درآمده بود، بهپای ساعت رسید، با دقت به تیکتاک آن گوش داد و بر روی چرتکه مشغول حساب کردن شد و پس از چند دقیقه، بهسوی دوستان خود بازگشت و گفت:
«خوب رفقا، حالا ما تمام نقشه خود را انجام دادهایم، اما این کار یک عیب دارد.»
یکی از جادوگرها که دختر جوانی به نظر میرسید، پرسید:
«ممکن است بگویی عیب کار ما در چیست؟»
رئیس جادوگرها به آهستگی گفت:
«گوش کنید دوستان، اگر بچههایی که ما خود را بهصورت آنها درآورده و عمر و جوانیشان را دزدیدهایم، فردا شب درست در ساعت دوازده در اینجا باشند و عقربه بزرگ ساعت جادویی ما را هفتاد مرتبه بچرخانند، بار دیگر عمر ازدسترفته خویش را بازمییابند. ولی ما در همان وقت، بار دیگر پیر شده و بلافاصله خواهیم مرد.»
یکی از جادوگرها لبخند زده و گفت:
«آه، لازم نیست دراینباره خود را ناراحت کنید، زیرا بهطوریکه همه ما میدانیم، تمام آن چهار بچهای که عمرشان را برای خود برداشتهایم، آنقدر تنبل هستند که محال است سر ساعت دوازده نصف شب بیدار باشند؛ و بهطور حتم، آنها در آن ساعت خوابیدهاند؛ بنابراین، ما دیگر غمی دراینباره نخواهیم داشت.»
رئیس جادوگرها گفت:
«درست است و آنها اگر حتی یک دقیقه بعد از نیمهشب هم به اینجا برسند، دیگر بیفایده است و تا آخر عمر، در همان حال که حالا هستند باقی خواهند ماند.»
او لحظهای سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«ولی چنانچه آنها به اینجا بیایند و عقربههای ساعت را یکبار هم حرکت بدهند، ما دیگر قدرت تکان خوردن از جای خود را نخواهیم داشت و نمیتوانیم به هیچ ترتیبی جلو کار آنها را بگیریم.»
یکی دیگر از جادوگرها سرش را حرکت داد و گفت:
«ما بیجهت خود را ناراحت میکنیم، زیرا همانطور که همه میدانیم، آنها بسیار تنبل هستند و هرگز نمیتوانند در سر ساعت معین در جایی حاضر بشوند؛ و از طرفی، چنانچه این کار را هم انجام دهند و در رأس ساعت دوازده نیمهشب به اینجا بیایند، باز چون تنبل هستند، قادر نخواهند بود هفتاد بار عقربه ساعت را بچرخانند.»
رئیس جادوگرها پس از شنیدن حرفهای دوست خود گفت:
«خوب رفقا، حالا دیگر باید همه به دنبال کار خود برویم.»
پس از این حرف، هر چهار جادوگر که گفتیم بهصورت چهار پسر و دختر، یعنی دو دختر و دو پسر جوان درآمده بودند، از پشت میز برخاستند و از کلبه خارج شدند تا به دنبال کار خویش بروند.
پس از رفتن آنها، پیتر که تمام حرفهایشان را شنیده بود، پیش خود گفت:
«باید هر طوری شده، انتقام خودم را از این جادوگرها بگیرم و عمر ازدسترفته خویش را باز پس بگیرم.»
پیتر پس از این فکر، از جایش برخاست و از کلبه خارج شد.
او تصمیم گرفته بود سه نفر جوان دیگر را هم که مثل او عمر خود را از دست داده و بهصورت پیرمرد و پیرزن درآمده بودند، پیدا کند و هر چهار نفر به کلبه بازگردند و عقربه ساعت را هفتاد مرتبه به عقب برگردانند تا بار دیگر هر چهار نفر جوان شوند و جادوگرها به سزای عمل خویش برسند و جان بسپارند.
پیتر بهتندی در داخل جنگل شروع به پیشروی کرد. او مواظب بود تا کسی او را نبیند، زیرا بهخوبی میدانست که اگر جادوگرها او را در آن حال و در داخل و نزدیک کلبه مشاهده نمایند، زنده نخواهد ماند و وی را خواهند کشت.
بالاخره، وقتی تازه هوا روشن شده بود، پیتر از جنگل خارج شد و ساعتی بعد خود را به داخل شهر رساند.
ماشینها و اتوبوسها و مردم، همه و همه با شتاب درحرکت بودند و هرکسی بهسوی کار خود میرفت و هیچکس به پیتر که پیرمردی هفتادساله به نظر میرسید، اعتنایی نداشت. پیتر دلش میخواست مردم را از حرکت بازدارد و به آنها بگوید که چه اتفاقی برای او و سه نفر دیگر از دوستان وی رخ داده است، اما هیچکس به حرف وی توجهی نشان نمیداد، زیرا آنها تنبل نبودند و میخواستند هر چه زودتر بهسوی کار خود رفته و مأموریت خویش را انجام دهند.
پیتر داخل شهر شروع به جلو رفتن کرد و سرانجام در نزدیکی مغازهای بزرگ، پیرزنی را که موهایی خاکستری داشت و به نظر هفتادساله میرسید، مشاهده کرد.
پیرزن زنبیلی در دست داشت و در داخل زنبیل، مقدار زیادی سبزی و نان و میوه و سایر خوراکیهایی را که خریده بود، قرار داده و بهسختی آن را حمل میکرد.
پیتر جلو رفت و در مقابل زن ناشناس قرارگرفته و گفت:
«خانم، آیا شما تا دیروز پانزدهساله نبودهاید؟»
زن ناشناس وقتی این حرف را از پیتر شنید، به خیال اینکه قصد تمسخر کردن وی را دارد، بدون آنکه جوابی به وی بدهد، به راه خویش ادامه داد و پیتر بار دیگر تنها در سر جای خود باقی ماند و به اطراف خود نگریست.
در اطراف او مردمان زیادی از پیر و جوان درحرکت بودند، ولی او نمیدانست چه باید بکند و چگونه اشخاص موردنظر خویش را بیابد. سرانجام، نزدیکهای ظهر، وقتی خیلی خسته شده و دیگر قدرت راه رفتن نداشت، به باغی که در کنار شهر قرار داشت رفت و تصمیم گرفت ساعتی بر روی یکی از نیمکتهای آن نشسته، خستگی خویش را در کند.
وقتی پیتر به نزدیکی نیمکت رسید، ناگهان زنی سفید و چاق را در مقابل خویش دید. زن بر روی نیمکت نشسته و مشغول گریستن بود. پیتر خواست جلو برود و از زن بپرسد که آیا او هم مثل وی تا دیروز جوان بوده یا خیر، اما پیش خود فکر کرد که بهتر است چنددقیقهای در نزدیکی او بایستد و حرکات وی را زیر نظر بگیرد، شاید او بهراستی یک پیرزن باشد و از حرف وی ناراحت بشود.
پیتر در کناری، نزدیک درختی ایستاد و به حرکات زن پیر نگریست. زن پس از آنکه چنددقیقهای گریه کرد، اشکهای خود را با دستهایش پاک کرد و از جیب بالاپوش خویش، تکهای نان درآورد و مشغول خوردن آن شد؛ و وقتی نان را خورد، ناگهان چشمانش بر روی چمنهای باغ، توپ کوچکی را که مشغول غلت خوردن بود دید و با خوشحالی از جایش برخاست و مانند بچهها توپ را برداشت و شروع به بازی کردن با آن نمود.
پیتر وقتی این حرکات زن پیر را مشاهده کرد، دیگر یقین حاصل نمود که او بهراستی یک پیرزن نیست و حتماً تا قبل از دیروز جوان بوده و او هم یکی از قربانیان جادوگرها است.
پیتر جلو رفت و به زن ناشناس گفت که آیا او تا دیروز جوان نبوده و ناگهان پیر شده است یا نه؟ زن تا این حرف را شنید، روی نیمکت نشست و شروع به گریستن نمود؛ و پس از آنکه چنددقیقهای به همان حال باقی ماند، دست از گریه کردن برداشت و شروع به شرح ماجرای خود کرد و برای پیتر تعریف کرد که او هم صبح، وقتی از خواب بیدار شده و به مدرسه رفته، ناگهان متوجه شده که بهصورت پیرزنی هفتادساله درآمده است.
پیتر تمام ماجراهایی را که بر سرش گذشته بود و آنچه را از جادوگرها شنیده بود، برای پیرزن بازگو کرد و به وی گفت که بهتر است دو نفر دیگر را هم که قربانی آنها شدهاند بیابند و آنوقت هر چهار نفر به کلبه جادوگرها بروند و عقربه ساعت را هفتاد بار به عقب برگردانند تا بار دیگر عمر ازدسترفته خویش را بازیابند.
پیرزن قبول کرد و از جایش برخاست، به همراه پیتر به راه افتاد تا دو نفر دیگر را هم پیدا نمایند.
آنها همینطور که راه میرفتند و اطراف را جستوجو میکردند، ناگهان در خیابانی کوچک، پیرزن لاغراندام و ریزنقشی را مشاهده کردند که با شادمانی مشغول بازی کردن بود و به اینطرف و آنطرف میدوید. پیتر و پیرزن به یکدیگر نگریستند و پیتر گفت:
«بهطور حتم، آن زن هم تا دیروز جوان بوده و مثل ما قربانی جادوگرها شده است.»
آنوقت هر دو جلو رفتند و از زن پرسیدند که آیا او هم جوان بوده و ناگهان پیر شده است یا نه؟ و زن هم برای آن دو نفر، تمام ماجرای خویش را نقل کرد و معلوم شد او هم یکی از بچههایی است که خیلی تنبل بوده و به همین جهت قربانی جادوگرها شده و عمر خویش را از دست داده است.
پیتر آنچه را برای زن اولی درباره جادوگرها گفته بود، برای پیرزن دوم هم حکایت کرد و پیرزن، پس از شنیدن حرفهای پیتر، تصمیم گرفت همراه آنها برای یافتن نفر چهارم به راه بیافتد.
آنها رفتند و رفتند تا نزدیکیهای غروب، ناگهان مرد پیری را مشاهده کردند که در بالای طاق اتومبیلی ایستاده و مشغول بازی کردن بود. آنها با دیدن حرکات پیرمرد، دریافتند او هم مثل آنها است و به دنبال ماشین شروع به دویدن کردند.
بالاخره پس از چند دقیقه، اتومبیل در سر چهارراهی توقف کرد و دو پیرزن و پیتر خود را به نزدیک آن رساندند و درحالیکه از ماشین آویزان شده بودند، با پیرمرد شروع به صحبت کردند و پس از چند دقیقه فهمیدند که او هم مثل آنها است.
آنوقت هر چهار نفر سوار ماشین شده و از راننده که مرد مهربانی بود، تقاضا کردند تا آنها را به نزدیک جنگل برساند، زیرا پیتر و پیرزنها آنقدر خسته بودند که دیگر حتی یک قدم هم نمیتوانستند بردارند.
در حدود ساعت نه شب بود که آنها به نزدیک جنگل رسیدند و پیتر درحالیکه از ماشین پایین میپرید، به دوستانش گفت:
«رفقا، عجله کنید؛ و الا وقت خواهد گذشت و ما تا آخر عمر به همین صورت باقی خواهیم ماند.»
هر چهار نفر با شتاب داخل جنگل شدند و شروع به پیشروی کردند، اما هر چه جلوتر میرفتند، کوچکترین اثری از کلبه موردنظر خود نمییافتند، زیرا پیتر براثر شتابی که در بازگشت از کلبه داشت، فراموش کرده بود نشانی دقیق آن را به خاطر بسپارد.
جنگل کاملاً تاریک بود و آنها حتی یک قدمی خود را هم نمیتوانستند ببینند، زیرا آسمان جنگل را ابری سیاه پوشانیده و مانع تابیدن نور مهتاب به داخل آن میگردید.
پیتر به رفقایش گفت که بهتر است همانجا بایستند و آنوقت خودش روی شاخههای درختی بلند رفت و شروع به تماشای اطراف نمود تا شاید بتواند اثری از کلبه جادوگرها بیابد.
بالاخره، ابرها لحظهای از روی ماه کنار رفتند و پیتر در زیر نور نقرهایرنگ ماه توانست کلبه را که در فاصلهای دور قرار داشت، مشاهده کند. او بلافاصله از بالای درخت پایین آمد و آنچه را دیده بود برای رفقایش تعریف کرد و هر چهار نفر با شتاب بهسوی کلبه به راه افتادند.
وقت بهتندی میگذشت و چهار پیرمرد و پیرزن با شتاب هر چه بیشتر، سعی میکردند خود را به کلبه برسانند و عقربه ساعت جادویی را به عقب برگردانند.
بالاخره، آنها درحالیکه کاملاً خسته و از پای درآمده بودند، به کلبه رسیدند و بهتندی وارد آن شدند و به دستور پیتر بهطرف ساعت دیواری به راه افتادند.
وقتی آنها به نزدیک ساعت بزرگ جادویی رسیدند، پیتر نگاهی به عقربههای آن انداخت و متوجه شد که بیش از دو دقیقه به ساعت دوازده نیمهشب نمانده است.
جادوگرها وقتی متوجه ورود آن چهار پیرمرد و پیرزن شدند، فهمیدند که آنها از صحبت شب قبل ایشان باخبر شده و هماکنون برای به دست آوردن عمر ازدسترفته خویش به اینجا آمدهاند.
پیتر و دوستانش بهسرعت مشغول کار شدند. پیتر فوراً از دیگران تقاضا کرد که برای وی قلاب بگیرند تا او بر روی دستهای آنها رفته و عقربههای ساعت را به عقب برگرداند، زیرا ساعت پایهای بسیار بلند داشت و دست پیتر به صفحه آن نمیرسید.
دوستان پیتر آنچه را او گفته بود، بهسرعت انجام دادند و پیتر بر روی دستهای آنها که به یکدیگر قلاب شده بودند، رفت و با شتاب دستش را بر روی عقربه بزرگ ساعت جادویی نهاد و شروع به عقب کشیدن آن کرد.
جادوگرها وقتی آن صحنه را دیدند، فریاد زدند و خواستند بهطرف پیتر و دوستانش بروند و آنها را از کاری که میخواستند انجام بدهند، بازدارند. ولی دیگر دیر شده بود، زیرا پیتر چندین بار عقربه را به عقب برگردانده بود.
حالا جادوگرها بار دیگر پیر شده بودند و یکی پس از دیگری بر روی زمین افتادند و قدرت حرکت کردن را نداشتند. پیتر عقربه ساعت را به عقب برمیگرداند و طولی نکشید که عقربه ساعت هفتاد مرتبه به دور خود چرخید.
حالا دیگر پیتر و دوستانش پیرمرد و پیرزن نبودند و باز بهصورت بچههایی پانزدهساله درآمده و با شادمانی پیروزی خود را جشن گرفته و خوشحال بودند.
در عوض، جادوگرهای بدجنس بر روی زمین افتاده بودند. آنها جان داده بودند و دیگر زنده نبودند.
پیتر پس از آنکه احساس کرد باز بهصورت نخستین درآمده است، از روی دست رفقایش پایین پرید و به آنها گفت که باید هرچه زودتر از آن کلبهی شوم خارج شوند و به خانههای خویش بروند.
دیگران حرف پیتر را پذیرفتند و همه باهم از کلبه خارج شدند، بهسوی خانه خویش به راه افتادند و هرکدام با خود عهد کردند از آن به بعد دیگر تنبل نباشند و پیوسته آنچه را بر عهده دارند، بهخوبی انجام دهند و حتی یک دقیقه هم در کار خود تأخیر نداشته باشند.
تصاویر اصلی داستان:








ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر









