تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-وداع-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه: وداع / نوشته: جلال آل احمد

داستان کوتاه

وداع

نوشته: سید جلال آل احمد

جداکننده-متن

قطار، صفیرکشان از تونل خارج شد. دور کوچکی زد و در ایستگاه «چم سنگر» از نفس افتاد.

چهارم نوروز بود. آفتاب درخشان کوهستان، گرم و مطبوع بود. پشت ایستگاه، رودخانه در زیر پل می‌غرید و کف‌کنان می‌گذشت. ایستگاه در دامنه‌ی تپه‌ای که رودخانه در پای آن می‌پیچید قرار داشت. و در آن دورها – به سمت جنوب – چشم‌اندازی بسیار زیبا، تا آن‌جا که در زیر پرده‌ای از مه لطیف بهار محو می‌شد، هویدا بود. هنوز در تنگه‌ها و ته دره‌های اطراف، برف نشسته بود و سفیدی می‌زد. خورشید تازه از لب کوه بالا آمده بود. چمن‌ها که از باران دیشب هنوز تر بود، می‌درخشید. همه جا می‌درخشید. همه چیز پرتوی مخصوص بهاری داشت، مگر کلبه‌ی آنان…

در دامنه‌ی تپه، نزدیک رودخانه، کلبه‌ی گلی آنان روی خاک خیس و نم‌کشیده‌ی کنار رودخانه، قوز کرده بود و انگار پنجه‌های خود را به خاک فرو برده بود و در سرازیری آن جا خود را به زور روی تپه نگه می‌داشت. باران سر و روی آن را شسته، شیارهای بزرگی در میان کاگل طاق ودیوار آن به وجود آورده بود و شاید در داخل دخمه، همان جایی که افراد آن خانواده، شب سر به بالین می‌نهادند، چکه می‌کرد.

یک بز کوچک، در کناری، زمین را بو می‌کرد و دو خروس به سر و کول هم می‌پریدند. بچه‌های آنان، کوچک و بزرگ، دسته‌های کوچکی از بنفشه‌های ریز کوهی و شقایق‌های چشم بازنکرده را به هم بسته بودند و در اطراف قطار می‌پلکیدند و دائم مسافرین را به خرید هدیه‌های ناچیز نوروزی خود دعوت می‌کردند. همه برهنه بودند. پاهای لخت آنان در آب بارانی که در گوشه و کنار جمع شده بود فرو می‌رفت و آنانی که دائماً سر خود را به طرف پنجره‌های قطار، بالا نگه داشته بودند، هر دم به سکندری رفتن تهدید می‌شدند. کسی به دسته گل‌های ناچیزشان توجهی نداشت. هر کس دسته گل بزرگ‌تر و بهتری از صحرای خوزستان، از ایستگاه‌های اندیمشک و اطراف آن، تهیه کرده بود. عطر تازه‌ی نرگس‌های پر گل که از پشت شیشه‌ی هر اتاق قطار پیدا بود، هوای آن جا را نیز خوشبو ساخته بود. بچه‌ها در پای قطار می‌دویدند و پشت سر هم متاع خود را عرضه می‌داشتند و در حالی که (ق) را از مخرج (خ) ادا می‌کردند، بهای گل ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند و بی‌شک اگر قطار معطل می‌شد، به ده شاهی هم می‌رساند.

رفیق هم‌اتاق من، شکم بزرگ خود را لب شیشه‌ی قطار گذاشته بود و در حالی که به پای برهنه‌ی آن چند کودک، چشم دوخته بود، گویا حساب صدقه‌هایی را می‌کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به این و آن داده است. همو، دیشب که از تکان بی‌جای قطار، بی‌خوابی به سرش زده بود و شاید برای اولین بار در عمرش یک شب بی‌خوابی می‌کشید، داستان سفر اخیر خود را به فلسطین و سوریه برای ما، هم اتاق‌هایش، تعریف می‌کرد. از این سفر دور و دراز چهار ماهه، جز مرکبات عالی و درشت فلسطین چیز دیگری را به یاد نداشت که برای ما نقل کند. و در هر جمله‌اش، چند بار ذکر پرتقال‌های ملس حیفا دهان انسان را آب می‌انداخت. من با او از دبیرستان آشنایی داشتم و در این سفر، وقتی در راه قطار به او بر خوردم، پس از سلام و تعارف معمولی، هر چه فکر کردم چیز دیگری نداشتم تا به او بگویم. او نیز گویی حس کرد و زود رد شد و شماره به دست، پی اتاق خود می‌گشت.

نزدیک بیست ساعت بود که در یک اتاق کوچک قطار نشسته بودیم. ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطین خود را نقل می‌کرد، دیگران را مخاطب قرار می‌داد. انگار می‌ترسید به من چشم بدوزد. من هم به سکوت و تنهایی بیش‌تر علاقه داشتم. فقط یک بار به من پیشنهاد کرد که پوکر بازی کنیم و من هم که نمی‌توانستم دعوت او را اجابت کنم، گویا باعث دلتنگی‌اش شده بودم. ولی دلتنگی او زود رفع شد. و هم‌بازی خوبی پیدا کرد. قطار سوت کشید و تکانی خورد. شکم رفیق من که هنوز لب پنجره‌ی قطار بود سُر خورد و تنه‌ی سنگین او روی من افتاد و او زبان خود را برای بار سوم به روی من باز کرد و معذرتی خواست.

کودکان برهنه‌پا، به جنب و جوش افتاده بودند. متاعشان هرگز خریداری نیافته بود. شعاع چشم من، خشک و بی‌حرکت به روی آنان و کلبه‌ی ویرانشان، که در آن دور، زیر نور گرم خورشید بخار می‌کرد، دوخته شده بود. گویا جواب معذرت رفیقم را نیز ندادم. یا آن را نشنیدم.

قطار هنوز قدم‌آهسته می‌رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن می‌دویدند. پای یکی از آنان – دخترکی لاغر و پوست به استخوان کشیده – در گودال آبی فرو رفت و سکندری، در نیم وجبی خط آهن نقش بر زمین شد، و دسته گل پلاسیده‌اش در گودال آب گل‌آلود پهلویی افتاد. حتی ناله‌ای هم نکرد. گویا نا نداشت! رفیق من که هنوز شکم خود را از پنجره‌ی قطار بر نداشته بود، از ترس و وحشت صدایی کرد و مرا سخت تکان داد. من ساکت ماندم و او که سخت وحشت کرده بود،

– دیدی بیچ چاره رو؟… نزدیک بود بره زیر قطار!… خدا خیلی بهش رحم کرد…

– رحم؟!…

جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم. او باز هم حرف زد ولی من گوش نمی‌دادم. قطار پیچ خورد. دخترک دیگر پیدا نبود ولی کلبه‌ی آنان هنوز از دور بخار می‌کرد و بز کوچکشان هنوز در اطراف می‌پلکید و علف‌های تازه را بو می‌کشید. کودکان برهنه‌پا، در یک آن، به کلبه‌ی خود فرو رفتند و در آن دیگر، با یک زن، با مادر خود، بیرون آمدند؛ و هر سه دست‌های خود را بلند کردند که با قطار ما وداع کنند.

قطار دور شده بود. تونل دیگری نزدیک شده بود. چیز تماشایی دیگری پیدا نمی‌شد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند یا پوکر می‌زدند و یا در خواب بودند؛ یا برای هم از کیف‌ها و خوش‌گذرانی‌های خود تعریف می‌کردند و می‌خندیدند.

چیز تماشایی دیگری پیدا نبود. جز کلبه‌ی آنان از دور، و مادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطارما وداع می‌کردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود. هر سه با قطار ما وداع کردند. برای این‌که اسکناسی از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای این‌که می‌پنداشتند همین قطار، دخترک، مردنی‌شان را، که از او نه به کوه رفتن و نه علف چیدن می‌آمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف کردن، به زیر گرفته و راحت کرده است.

عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامون شهر، پیرمرد الاغ سواری را پشت سر گذاشتیم. وقتی قطار از پهلوی او، می‌گذشت همه با او که به روی اهل قطار خنده‌ی نمکینی می‌کرد، وداع می‌کردند و برای او دست تکان می‌دادند. یکی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوال‌پرسی هم می‌کردند و بی‌شک اگر درخواستی از اهل قطار می‌کرد، هر چه داشتند برایش می‌ریختند. دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله می‌خواستند. ولی امروز در چم‌سنگر؟… هیچ کس جواب وداع آنان را نداد!

سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود، یک بار دیگر درست دقت کردم. تمام پنجره‌ها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تکان بدهد. کلبه‌ی آنان که در زیر نور خورشید بخار می‌کرد، باز هم نمایان بود. و آن‌ها هنوز دست‌های خود را برای ما تکان می‌دادند. هنوز وقت نگذشته بود. دست من به جیبم فرو رفت. دستمالم را بیرون کشیدم؛ سر پنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجره‌ی قطار بالا کشیدم و دستمال را در هوا، دم باد به اهتزاز در آوردم… شاید هنوز دیر نشده باشد. رفیقم فریاد زد و مرا عقب کشید. از پنجره دورم کرد و شیشه‌ی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود و اگر او دیرتر می‌جنبید، شاید دست من شکسته بود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21036

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *