تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-نزدیک-مرزون‌آباد-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه: نزدیک مرزون‌آباد / نوشته: جلال آل احمد

داستان کوتاه

نزدیک مرزون‌آباد

نوشته: جلال آل احمد

جداکننده-متن

وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند، من خواب امتحان آخر سال را می‌دیدم که می‌بایست در تهران از شاگردهایم بکنم. رفیق هم‌سفرم زودتر بیدار شده بود. کلید چراغ اتاق ما روی خود سرپیچ بود و رفیقم وقتی نشست مرد باریک و مرتبی که با یک پاسبانِ تفنگ به دست، وارد اتاق شده بود؛ خودش را این طور معرفی کرد:

– بنده حسن نوری؛ بازرس شهربانی شاهی.

ما ساعت هشت به شاهی رسیده بودیم و در این میهمانخانه برای یک شب اتاق گرفته بودیم. و من تازه چشمم گرم شده بود. شهر حکومت نظامی بود و هیچ استبعادی نداشت که این وقت شب مزاحم آدم بشوند. بازرس روی تنها صندلی اتاق که رفیقم به او نشان داده بود، نشست و پاسبان تفنگ به دست همان دم در پشت تخت خواب رفیقم ایستاد. مأمور شهربانی بی این که از این مزاحمت بی‌موقع خود، معذرتی بخواهد و بی‌هیچ مقدمه‌ای شروع کرد:

– اسم شریف جناب عالی؟

رفیقم اسمش را گفت و ساکت ماند و او از من پرسید:

– آقایون با هم سفر می‌کردن؟

من جواب دادم:

– بله.

– کی از بابلسر تشریف آوردین؟

– همین امشب؛ اول شب.

– تو راه با احمد علی کیا کلاهی ژاندارم؛ تا کجا همراه بودین؟

من گفتم:

– همچه کسی با ما نبود…

و توی فکر رفتم. رفیقم که زودتر از من به صرافت افتاده بود، گفت:

– شاید یارو را می‌گه…

و من افزودم:

– چرا. یه ژاندارم با ما هم‌سفر بود. اما اسمشو که به ما نگفت.

مأمور شهربانی گفت:

– همین خودشه. تا کجا با شما بود؟

– سر کیلومتر ۹ که ماشین ما پنچر شد، پیاده شد و رفت. می‌گفت می‌خواد تا مرزون‌آباد پیاده بره.

مأمور شهربانی صندلی‌اش را به تخت من نزدیک‌تر کرد. چشم‌های خوابی کشیده‌اش معلوم بود که خیلی خسته است. پلک‌هایش را به زحمت باز نگه داشته بود. من یک سیگار تعارفش کردم. کبریت هم برایش کشیدم و او سیگارش را که آتش زد، گفت:

– بله خودشه. اما چرا پیاده رفت… نفهمیدین؟

من گفتم:

– می‌گفت یه کار فوری داره و مجبوره زود بره.

و رفیقم افزود:

– به شوفر سپرد که وسط راه وقتی بهش رسیدیم نگه داره و سوارش کنه. اما شوفر نگه نداشت. اون که پول نمی‌داد.

– ازش چیز دیگ‌های یادتون نیست؟

من توی فکر فرو رفتم. رفیقم رو به من گفت:

– یارو دختره…؟

و من گفتم:

– چرا. وقتی راه افتاد بیست قدم که رفت به یه دختره‌ی دهاتی رسید و با هم رفتند که ما دیگه ندیدیمشون.

پاسبان که آن گوشه ایستاده بود، تفنگش را این دست به آن دست کرد. و با خوشحالی رو به مأمور شهربانی گفت:

– آهاه… خود دختره است!

و مأمور شهربانی که هنوز راضی نشده بود از من پرسید:

– می‌تونید بگید، دختره چه قیافه‌ای داشت؟

– قیافه‌اش که چه عرض کنم… یه بسته علف روی سرش بود. پاچینش هم قرمز بود. مثل همه‌ی دختر دهاتی‌ها.

و پاسبان صدایی از گلویش درآمد. مثل این که پقی زد به خنده یا چیز دیگری بود که من نفهمیدم. و مأمور شهربانی مثل این که آسوده شده باشد گفت:

– خودشه.

و سیگارش را به طرف دهانش برد.

من هنوز نمی‌دانستم قضیه چیست. فقط خیال می‌کردم ژاندارم هم‌سفر ما فرار کرده یا کسی او را زده یا کشته. می‌خواستم چیزی بپرسم ولی سؤال‌های پی در پی مأمور شهربانی شاهی تمامی نداشت. و من ناچار گذاشتم که در آخر کار بپرسم.

مأمور شهربانی مثل این که نقطه‌ی گشایشی در گفته‌های من یافته باشد، آهسته ولی با خوشحالی پرسید:

– دیگه…دیگه…؟

من باز کمی فکر کردم و بعد گفتم:

– ماشین که پنچریش گرفته شد و راه افتادیم، دو سه کیلومتر که رفتیم به ژاندارم هم‌سفرمون رسیدیم که با همون دختره داشتند می‌رفتند. من خودم دیدمشون. کناره جاده می‌رفتند.

و او پرسید:

– همین دو نفر تنها بودن؟

من تعجب کردم. سؤال‌های نامربوط و عجیبی بود. و بعد گفتم:

– نه. یه پسره‌ی دهاتی هم دنبالشون بود.

و او رو به پاسبان همراه خود کرد و با خوشحالی کودکانه‌ی طفلی که بازیچه‌ی گم‌شده‌ی خود را یافته باشد گفت:

– می‌بینی عباس؟ همون پسره است که اومد خبر داد، ها…

و بعد از من پرسید:

– خوب… یادتون نیست کجا بود؟

رفیقم گفت:

– چرا. مثل این که نزدیکی‌ای پنیرکلا بود.

و من حرف رفیقم را تصدیق کردم. مأمور شهربانی که هنوز سیر نشده بود، باز پرسید:

– دیگه چیزی یادتون نیست؟

من گفتم:

– نه دیگه.

و نفس راحتی کشیدم. رفیقم نیز همین را گفت و وقتی آن‌ها خواستند بروند من رو به او گفتم:

– باید واقعه‌ی جالبی اتفاق افتاده باشه. اجازه می‌دید منم یه سوال از شما بکنم؟

و یک سیگار دیگر تعارفش کردم. و او با قیافه‌ای که سعی می‌کرد خندان باشد گفت:

– بفرمایین.

و دوباره نشست. و من گفتم:

– مگه این ژاندارم طوری شده؟ فرار کرده، کسی او را کشته، چه شده؟

هر دوی آن‌ها خندیدند و او گفت:

– نه آقا. جناب آقای ژاندارم، همون دختره‌ی پاچین قرمز رو ورداشته و با هم فرار کردن.

من این را شنیدم، چشم‌هایم از تعجب دریده شد و ماتم برد. رفیقم از روی تخت خود پرید پایین و بی‌اختیار گفت:

– چی می‌گید؟

من خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم:

– که این طور…؟! می‌دونید خودش برای چی می‌رفت مرزون‌آباد؟

– هه! مأموریت داشت یه آدم دیگه رو توقیف کنه. آدم دیگ‌های رو که تو همین مرزون‌آباد یه دختره‌ی دیگه رو قر زده بود؟

و آن هر دو خندیدند، و می‌خواستند بروند که باز من پرسیدم:

– نگفتید شما چه طور خبردار شدید…؟

– مادر دختره با همون پسری که شما دنبالشون دیده‌این، غروب به پست مرزون آباد خبر دادن. پسره می‌گفته که اونا بسته‌ی علفو بهش سپرده بودن و خودشون با یه ماشین باری به ده رفته بودند. و به پسره گفته بودن که ما خسته‌مون شده. مام دیگه پدرمون دراومده تا تونستیم از یکی دونفر خبر بگیریم. از غروب تا حالا که از مرزون‌آباد به بابل و شاهی خبر دادن، ما همه‌ی ماشین‌هایی رو که به شاهی رسیده تفتیش کرده‌ایم. تا حالا که شما را جسته‌ایم.

بعد سیگارش را خاموش کرده و بلند شد. خداحافظی کردند، خیلی هم عذر خواستند و رفتند. پشت سر آن‌ها صاحب مهمان‌خانه‌ی ما که خیال کرده بود از طرف حکومت نظامی برای جلب ما آمده‌اند؛ توی اتاق دوید و با لحنی پدرانه و پنددهنده گفت:

– دیدید آقایون؟ همه جا که نمی‌شه شوخی کرد. من بی‌خود اصرار نمی‌کردم که اسم و رسم حقیقی تونو، تو دفتر مهمان‌خانه بنویسید. آدم چرا بی‌خود برای خودش دردسر بتراشه؟ با حکومت نظامی که دیگر نمی‌شه شوخی کرد. حالا سرانجام قضیه چی بود؟

و ما مطمئنش کردیم که ارتباطی با حکومت نظامی و مهمان‌خانه‌ی او و این که منو رفیق هم سفرم، خودمان را دوتا برادر مزلقان‌تپه‌ای معرفی کرده بودیم و شماره شناسنامه‌های هر کداممان از یک عدد هشت رقمی تشکیل شده بود ندارد. و او که رفت چند دقیقه‌ای هم خندیدیم و بعد چراغ را خاموش کردیم و توی رخت خواب رفتیم.

تا دو بعد از نیمه شب، خواب به چشم من نیامد و همان طور که در رخت خوابم افتاده بودم و از پنجره به آسمان صاف شاهی می‌نگریستم و گوشم به جنجال دور کارخانه بود که خاطرات تلخی را در من بر می‌انگیخت. در خاطره‌ام اتفاقات میان راه را مرتب می‌کردم و در میان آن‌ها دنبال یک نکته می‌گشتم. پی این نکته که ژاندارم هم‌سفر ما چه طور جرأت این کار را کرده بود؟ چه طور دخترک را راضی کرده بود و قرش زده و فرارش داده بود؟ تنها فکری که تا آن وقت نمی‌کردم، همین بود که ژاندارم هم‌سفر ما آن دخترک را قر زده باشد و برش داشته باشد و با هم فرار کرده باشند. تا آن وقت به تمام وقایعی که در راه بابلسر به بابل اتفاق افتاده بود، مثل همه اتفاقات عادی دیگر نگاه می‌کردم و هیچ چیز جالبی در آن میان نمی‌یافتم که به خاطر بسپارم و یادداشت کنم. چرا، فقط یک بار وقتی ژاندارم هم‌سفر ما، توی ماشین که می‌آمدیم، گفت که دنبال جوانی می‌گردد که دختری از اهالی مرزون‌آباد را برداشته و با هم فرار کرده‌اند،

من به این فکر افتادم که «چه داستان زیبایی از این واقعه‌ی عاشقانه می‌شود ساخت!» و غیر از این در سرتاسر راه جز قیافه‌های عادی مازندرانی‌های همسفر ما، با دماغ‌های باریک و پیشانی‌های کوتاهشان و بچه‌ی آن خانواده‌ی همسفر ما که زیر پستان مادرش افتاده بود و دائم عر می‌زد، چیز دیگری دیدنی نبود. ولی بعد که سر و ته این واقعه را از بازپرسی‌های مأمور شهربانی شاهی در آوردم، راستی خیلی تعجب کردم. چون از قیافه و رفتار ژاندارم هم‌سفر ما هیچ بر نمی‌آمد که بتواند چنین جسارتی بکند و یک دختر دهقانی را گول بزند و دوتایی باهم فرار کنند. آدمی بود شاید سی و پنچ ساله و خیلی معمولی که فقط وقتی وسط جاده برای یک اتوبوس دست بلند کرد، قیافه یک ژاندارم حسابی را گرفت. یعنی صدایش محکم شد و دستش را با اراده بلند کرد. به طوری که پیدا بود اگر اتوبوس نمی‌ایستاد، حاضر بود تفننگش را هم را بکشد و دو تا چرخ عقب اتوبوس را سوراخ کند. به خصوص دروغی که درباره‌ی محل ولادت خود به رفیق همسفر من (که از او پرسیده بود که کجایی است) گفته بود؛ مرا بیش‌تر به این تعجب دچار می‌ساخت. چون من پیش خود فکر می‌کردم که دیگر یک ژاندارم تفنگ به دوش آن هم میان بابلسر و بابل احتیاجی به دروغ گفتن ندارد. او که بعد هم، چنین جربزه‌ای به خرج داده بود و یک دختر روستانشین را بر زده بود و با هم فرار کرده بودند، او که چنین جرأتی از خود نشان داده بود، چرا دروغ گفت؟ قسمت جالب واقعه این بود که خود ژاندارم به دنبال جوانی می‌گشت که در همین مرزون‌آباد دختری را بر زده بود و با هم فرار کرده بودند. این قسمت قضیه بود که مرا کنجکاو می‌کرد.

آن روز عصر که از بابلسر راه افتادیم، توی سواری قراضه‌ی ما غیر از ما دو نفر، یک زن و شوهر مازندرانی بودند با بچه عرعروشان و یک مرد باریک و کپی به سر که قرار گذاشته بود تا نرسیده به پنیرکلاه، پانزده ریال بدهد. هنوز چیزی از بابلسر دور نشده بودیم که یک ژاندارم وسط جاده دست بلند کرد. ماشین ایستاد. ژاندارم تفنگش را روی دوش جا به جا کرد، آمد جلو و گفت:

– مرا تا مرزون‌آباد می‌بری؟

شوفر حالیش کرد که یک تومان کرایه‌اش می‌شود و ژاندارم با کلامی گرم و چاپلوس افزود:

– البته که می‌دم. کرایه‌ام را البته که می‌دم…چرا ندم…؟

و شاگرد شوفر پرید پایین در ماشین را باز کرد و پرید پایین و او سوار شد. من پهلو به پهلوی شوفر نشسته بودم و رفیقم پهلوی من. و روی صندلی عقب ماشین اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته بودند. شاگرد شوفر هم که پسره‌ی وارفته‌ی بی‌قواره‌ای بود، بیرون روی رکاب ایستاده بود و من به این فکر می‌کردم که نکند دستش ول شود و بیچاره توی جاده پرت شود!

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ژاندارم با همان لحن آرام به حرف آمد:

– آخه از امنیه هم کرایه می‌گیرن؟ کجای دنیا همچه قانونی هست؟

شوفر همان طور که مواظب جاده‌ی رو به روی خود بود، خیلی کوتاه و بی‌توجه گفت:

– از رئیس شهربانیش هم می‌گیریم. برای ما چه فرقی می‌کنه؟

و ژاندارم که هنوز خودش را «امنیه» می‌دانست، جواب داد:

– آخه شهربانی غیر از امنیه است. امنیه به درد آدم می‌خوره.

شوفر چیزی نداشت که به او بگوید. زیر لب غرغری کرد و ساکت شد و من به جای شوفر جواب دادم:

– رفیق این رو «به درد خوردن» نمی‌گند. این وظیفه‌ی امنیه‌هاس که به درد مردم برسن.

و با آرنج دستم به پهلوی شوفر زدم و او به طوری که یارو نفهمد، خنده‌ای از روی رضایت کرد.

– صحیح می‌فرمایین. خوب منم شوخی می‌کردم.

ژاندارم که خودش را «امنیه» خطاب می‌کرد این را گفت و دمش را تو کشید. من برای این که دیگر کدورتی در میان نباشد گفتم:

– البته منم شوخی می‌کردم و گرنه خود شما بهتر می‌دونید.

و صحبت به همین جا ختم شد. یک کیلومتر دیگر که رفتیم ژاندارم دوباره به حرف آمد و گفت:

– راستی این روزها چه دردسرهای عجیبی برای انسان درست می‌کنند. من حالا بایست برم جوانکی را توقیف کنم که یه دختر مرزون‌آبادی رو گول زده و باهاش فرار کرده….

ولی قبل این که کسی اظهار تعجبی کند و یا از او درباره‌ی چیز دیگری بپرسد خودش ادامه داد:

– مادر دختره امروز اومده بود به پست بابلسر. شکایت می‌کرد که «دخترمو به زور ورداشته و برده.» وقتی ازش پرسیدیم، معلوم شد قبلاً از دخترش خواستگاری هم کرده بوده. اما زنیکه می‌گفت من و پدرش راضی نبودیم که دخترمونو بهش بدیم. راستی چه دردسرهایی برای مردم درست می‌کنند. من حالا برای تحقیقات محلی می‌رم. اگه معلوم بشه پسره، دختره رو به زور برده می‌دم پوستش رو بکنن. بایس پوست این جور آدم‌ها رو کند.

من همان طور که از شیشه‌ی جلوی ماشین، سنگریزه‌های جاده را می‌پاییدم که به پیش باز چرخ‌ها می‌آمدند گفتم:

– ای بابا! مسئله‌ی مهمی که نیست. پسری دختری را خواسته و با هم پی کارشون رفته‌اند دیگه. باید رفت دعا کرد که بهشون خوش بگذره.

مردک باریکی که تا وسط راه پانزده ریال طی کرده بود، به حرف آمد و گفت:

– آخه آقا شاید به زور برده باشد؟

و رفیق من گفت:

– آهاه، این چیز دیگ‌های است. اگه به زور برده باشه… اگر به زور برده باشه یه چیزی.

و خیلی حرف‌های دیگر دنبال این بحث پیش آمد که من یادم نمانده.

سر کیلومتر ۱۰، نزدیکی‌های پنیرکلا، شوفر ترمز کرد که آن مرد باریک پیاده شود. شاگرد او زودتر پایین پرید. پانزده ریالی که مرد کپی به سر از توی کیسه‌ی دبیت بند دارش در آورد، گرفت و وقتی خواست دوباره سوار شود، سری هم به چرخ‌های عقب زد و ملتفت شد که یکی از آن‌ها کم‌باد است. شوفر را خبر کرد. او هم پیاده شد. تلمبه را آوردند. چند تایی تلمبه زدند و وقتی فهمیدند چرخ پنچر است، ما را هم پیاده کردند و بساط پنچرگیری را گستردند و مشغول شدند. شوهر آن زن مازندرانی هم که بچه‌اش تازه آرام گرفته بود، با آن‌ها کمک می‌کرد. و من و رفیقم وقت پیدا کرده بودیم با ژاندارم کمی صحبت کنیم…



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21045

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *