تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان مصور کودکانه لباس جدید پادشاه

داستان مصور کودکانه: لباس جدید پادشاه || پاداش راستگویی و تذکر

کتاب داستان مصور کودکانه

لباس جدید پادشاه

همیشه راست بگو! حتی اگر علیه تو باشد!

به دیگران تذکر بده! شاید تذکر، فایده داشته باشد!

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

در زمان‌های خیلی‌خیلی دور، پادشاهی بود که دلش می‌خواست همیشه لباس‌های خوب بپوشد. خیاط‌های مخصوص شاه، هرروز یک لباس تازه برای او می‌دوختند. روزی رسید که خیاط‌های او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند. پادشاه خودخواه، عصبانی شد و فریاد زد: «من قبلاً این لباس را پوشیده‌ام! مگر نمی‌دانید که من هیچ‌وقت یک لباس را دو بار نمی‌پوشم؟!»

پادشاه خودخواه، عصبانی شد و فریاد زد: «من قبلاً این لباس را پوشیده‌ام

خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه‌جای آن سرزمین پخش کردند:

«هرکس بتواند یک دست لباس جدید برای جناب پادشاه بدوزد، جایزه بزرگی خواهد گرفت.»

خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه‌جای آن سرزمین پخش کردند

تمام خیاط‌های آن سرزمین به جنب‌وجوش افتادند. آن‌ها سعی کردند که لباس تازه‌ای برای شاه بدوزند؛ اما هیچ لباسی شاه را راضی نکرد. شاهِ ازخودراضی نمی‌توانست قبول کند که بدنش چاق و زشت است.

یک روز دو آدم حقه‌باز به قصر شاه آمدند و گفتند: «جناب شاه، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده‌ایم تا شما را راضی کنیم. ما بافنده‌هایی هستیم که کارمان را خیلی خوب بلدیم. ما می‌توانیم پارچه عجیبی ببافیم. این پارچه مخصوص، طوری است که آدم‌های احمق نمی‌توانند آن را ببینند.»

یک روز دو آدم حقه‌باز به قصر شاه آمدند و گفتند: «جناب شاه، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده‌ایم

پادشاه گفت: «هووومم… چه جالب! این‌طوری من می‌توانم بفهمم که کدام‌یک از وزیرانم باهوش و کدام‌یک احمق‌اند. خیلی خوب، فوری شروع به بافتن کنید.» بعد هم پول خیلی زیادی به آن‌ها داد.

آن دو نفر پول‌ها را پنهان کردند و بعد این‌طور نشان دادند که دارند پارچه می‌بافند. صدای ماشین پارچه‌بافی نیمه‌شب به گوش می‌رسید: «کلیک، کلاک، کلیک، کلاک»

صدای ماشین پارچه‌بافی نیمه‌شب به گوش می‌رسید: «کلیک، کلاک، کلیک، کلاک»

پادشاه می‌خواست بداند که کار بافنده‌ها چقدر پیش رفته است. برای همین با خودش فکر کرد: «خوب است بهترین و راست‌گوترین وزیر را پیش آن‌ها بفرستم.»

وزیر به اتاق کار بافنده‌ها رفت. او با دیدن ماشین خالی از پارچه، خیلی تعجب کرد. هرچقدر که نگاه کرد، چیزی ندید. وزیر که مرد باتجربه‌ای بود، با خودش فکر کرد: «خیلی بد شد! حالا اگر من راستش را بگویم، پادشاه خیال می‌کند که آدم احمقی هستم. او به من خواهد گفت: «بی‌عرضه احمق، از قصر من بیرون برو!»

وزیر به اتاق کار بافنده‌ها رفت. او با دیدن ماشین خالی از پارچه، خیلی تعجب کرد

برای همین، وزیر به پادشاه گفت: «تابه‌حال پارچه‌ای به این زیبایی ندیده‌ام. جناب شاه، من مطمئن هستم که شما از آن خوشتان خواهد آمد.»

پادشاه از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به بافنده‌ها پول بیشتری داد.

چند روز بعد پادشاه خواست که پارچه را ببیند، اما با خودش گفت: «اگر نتوانم آن را ببینم، آبرویم می‌رود.» این شد که یکی دیگر از وزیرانش را پیش بافنده‌ها فرستاد. پادشاه خیال می‌کرد که این وزیر از همه باهوش‌تر است؛ اما او هم نتوانست پارچه‌ای ببیند.

پادشاه یکی دیگر از وزیرانش را پیش بافنده‌ها فرستاد

این وزیر هم ترسید که شاه با او دعوا کند. برای همین گفت: «جناب شاه، واقعاً که پارچه خیلی‌خیلی قشنگی است!»

پادشاه خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: «حالا دیگر من نباید نگران باشم، چون حتماً می‌توانم پارچه‌ای را که آن‌ها دیده‌اند ببینم.»

این وزیر هم ترسید که شاه با او دعوا کند

پادشاه مطمئن بود که وزیرانش به‌اندازه او باهوش نیستند. برای همین به همراه دو وزیر و عده‌ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون آمد.

دو وزیر گفتند: «جناب شاه، ما امیدواریم که شما از این پارچه جالب خوشتان بیاید.»

برای همین به همراه دو وزیر و عده‌ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون آمد.

پادشاه به اتاقی رفت که بافنده‌ها در آن کار می‌کردند؛ اما او در ماشین بافندگی چیزی ندید. با خودش فکر کرد: «یعنی چه؟! چرا من نمی‌توانم پارچه را ببینم؟! یعنی من یک احمقم؟ نه، من نباید بگویم که چیزی نمی‌بینم!»

بنابراین پادشاه به بافنده‌ها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است. هر دو وزیر توی دلشان گفتند: «چقدر بد است که من نمی‌توانم پارچه را ببینم!»

بنابراین پادشاه به بافنده‌ها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است

پادشاه به بافنده‌ها مقدار زیادی طلا داد. بافنده‌های ناقلا هم کارشان را ادامه دادند

– کلیک، کلاک، کلیک، کلاک…

و خیلی زود خبر دادند که تمام پارچه بافته شده است. آن‌ها این‌طور نشان دادند که دارند پارچه را می‌برند و لباس جدیدی برای شاه می‌دوزند.

آن‌ها این‌طور نشان دادند که دارند پارچه را می‌برند و لباس جدیدی برای شاه می‌دوزند.

بعد، لباس تازه را به پادشاه نشان دادند و گفتند: «جناب شاه، با دقت به این لباس نگاه کنید. وقتی‌که مردم شما را با این لباس ببینند خیلی تعجب می‌کنند. آن‌ها حتماً از شما تعریف خواهند کرد.»

بافنده‌ها به پادشاه کمک کردند که لباس‌هایش را دربیاورد و لباس جدیدش را بپوشد.

بافنده‌ها به پادشاه کمک کردند که لباس‌هایش را دربیاورد و لباس جدیدش را بپوشد.

شاه خودش را گول زد و در دل گفت: «وای، چقدر عالی است. این لباس مثل پَر، سبک و مثل نسیم، لطیف است.»

بعد دو وزیرش را صدا زد و پرسید: «خوشتان می‌آید؟»

آن‌ها جواب دادند: «البته، چه لباس زیبایی است! چقدر به شما می‌آید جناب شاه!»

آن‌ها جواب دادند: «البته، چه لباس زیبایی است! چقدر به شما می‌آید جناب شاه!»

در همین موقع، در همه‌جای آن سرزمین حرف از لباس جدید پادشاه بود.

روزی رسید که نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه درحالی‌که مثل سربازها پا می‌کوبید و رژه می‌رفت با صدای بلند گفت: «اِهِم م… فقط آدم‌های دانا می‌توانند لباس جدید مرا ببینند.»

مردم فریاد زدند: «همین‌طور است! لباس تازه پادشاه خیلی دیدنی است! این لباس چقدر به او می‌آید! بله… بله…»

شاه وقتی‌که صدای تشویق‌آمیز مردم را شنید خیلی خوشش آمد.

 شاه وقتی‌که صدای تشویق‌آمیز مردم را شنید خیلی خوشش آمد.

بعد یک‌دفعه، صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت: «نگاه کنید. این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتماً سرما می‌خورید!»

– وای… مسخره‌ی مردم شدم!… خیلی بد شد! من لختم… پس تا حالا گول خورده بودم! آبرویم رفت!

 وای... مسخره‌ی مردم شدم!... خیلی بد شد! من لختم... پس تا حالا گول خورده بودم! آبرویم رفت!

شاه این حرف‌ها را با خودش زد و بعد پسرک را به قصر خودش برد.

مردم در گوش همدیگر پچ‌پچ کردند و گفتند که پسرکِ بیچاره حتماً به دست پادشاه کشته می‌شود؛ اما کمی که گذشت، پادشاه، پدر و مادر پسرک را به قصرش دعوت کرد و به آن‌ها گفت: «شما یک پسر درستکار دارید. او آن‌قدر خوب بود که حقیقت را به من گفت.» بعد پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه‌های زیادی داد.

پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه‌های زیادی داد

از آن روز به بعد، پادشاه، بیشتر از اینکه به فکر لباس باشد، به مشکلات مردم و کارهای سرزمینش فکر می‌کرد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24566

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *