داستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم 1

داستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم

داستان کودکانه برادران گریم

مرغ و خروس

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به این‌طرف و آن‌طرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون می‌خواست خودش آن را به‌تنهایی بخورد. همین‌که فندق را قورت داد، در گلویش گیر کرد و از ترس اینکه مبادا خفه بشود، جیغ و فریاد راه انداخت: «کمک! کمک!» خروس جلو دوید و پرسید: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» مرغ گفت: «خروس جان! تا آنجایی که می‌توانی تند برو برای من آب بیاور، خواهش می‌کنم، وگرنه خفه می‌شوم.» خروس به‌سرعت به‌طرف چشمه دوید، همین‌که به چشمه رسید گفت: «چشمه جان! من آب می‌خواهم. فندق در گلوی مرغ گیر کرده. دارد خفه می‌شود، عجله کن، آب بده!»

چشمه گفت: «اگر آب می‌خواهی، باید بروی و از گلِ عروس برایم ابریشم قرمز بیاوری!» خروس دوان‌دوان رفت پیش گل عروس و گفت: «گل عروس جان! به دادم برس. کمی ابریشم قرمز به من بده. می‌خواهم آن را به چشمه بدهم تا چشمه هم به من آب بدهد، مرغ دارد خفه می‌شود!»

گلِ عروس جواب داد: «اگر ابریشم قرمز می‌خواهی، باید تاج گلی که به درخت آویزان است، برایم بیاوری!»

خروس به‌طرف درخت بید دوید و تاج گل را از روی شاخه‌ی آن کشید و برای گل عروس آورد. گل عروس به او ابریشم قرمز داد. خروس ابریشم را گرفت و نزد چشمه دوید، چشمه هم به او آب داد. خروس آب را برای مرغ برد، ولی وقتی به مرغ رسید او خفه شده بود. خروس هرچه مرغ را تکان داد، از جایش بلند نشد. او به‌قدری ناراحت شد که با صدای بلند شروع به شیون و زاری کرد.

همه‌ی حیوانات آمدند، دور خروس جمع شدند و او را دلداری دادند.

شش موش آمدند تا مرغ را به گورستان ببرند. آن‌ها گاری کوچکی آوردند، وقتی گاری آماده شد، موش‌ها گاری را کشیدند و خروس آن‌ها را هدایت کرد.

همین‌طور که می‌رفتند، روباه سر راهشان را گرفت و گفت: «کجا می‌روی، خروس؟!»

– می‌خواهم مرغم را دفن کنم.

– اجازه می‌دهی من هم با شما بیایم؟

– بله، ولی پشت گاری بنشین، اگر جلو بنشینی موش‌ها نمی‌توانند گاری را بکشند.

روباه عقب گاری نشست، آن‌ها در بین راه به یک گرگ، خرس، گوزن، شیر و چند حیوان دیگر هم رسیدند، آن‌ها هم سوار گاری شدند و گاری به‌طرف گورستان رفت. آن‌ها رفتند و رفتند تا اینکه به یک جوی آب رسیدند. خروس گفت: «حالا چطور از جوی آب بگذریم؟»

یک پر کاه آنجا روی زمین افتاده بود، پر کاه گفت: «من مثل پل روی عرض جوی دراز می‌کشم و شما از روی من رد شوید.»

و همین کار را کرد، ولی تا موش‌ها پا روی پل گذاشتند، پر کاه سُر خورد و افتاد توی آب، همه‌ی موش‌ها هم توی آب افتادند و غرق شدند.

مشکل آن‌ها بزرگ‌تر شد. ناگهان یک زغال از راه رسید و گفت: «قد من به‌اندازه‌ی کافی بلند است، من روی جوی آب دراز می‌کشم و شما از روی من رد شوید.»

زغال هم روی آب دراز کشید، ولی بدبختانه کمی آب به او رسید، جزِجِز صدا کرد، خاموش شد و مُرد. سنگی که شاهد ماجرا بود، دلش به رحم آمد، خواست به خروس کمک کند و روی آب دراز کشید. خروس با زحمت خودش گاری را کشید و از روی سنگ عبور کرد. وقتی مرغ را هم به آن طرف جوی رساند و خواست بقیه را که پشت گاری نشسته بودند به آن‌طرف بکشد، گاری به عقب برگشت و همه باهم توی آب افتادند و غرق شدند.

دیگر خروس مانده بود و مرغ مرده. همان‌جا برایش یک قبر کند. مرغ را دفن کرد، روی قبر او تپه‌ای درست کرد، روی تپه نشست و آن‌قدر غصه خورد تا مُرد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *