خیاط کوچولو
ترجمه: هومان قشقائی
چاپ اول: 1342
چاپ چهارم: 1353
مجموعه کتابهای طلائی – جلد 16
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
روزی ، روزگاری، در شهر اسكندريه جوانی بود که زیردست یکی از ماهرترین استادان خیاط شاگردی می کرد.
اسم این جوان «لاباخان» بود و همه او را یکی از بهترین شاگرد خیاطهای اسکندریه می دانستند. لاباخان خیلی زیاد کار می کرد و موقع کارکردن آنقدر تند می دوخت که هر کس او را می دید می گفت: «سوزنش مثل آتش سرخ شده است و از آن دود بلند می شود.» و همیشه هم دوختن لباسهایی به او واگذار می شد که از عهده دیگران برنمی آمد، و او هم آنها را به زیباترین شکل ممکن می دوخت و تحویل می داد.
از این رو همکارانش با او میانه خوبی نداشتند . لاباخان با وجود اینکه زیاد کار می کرد، همیشه توی فکر بود و غم و ناراحتی از چهره اش می بارید. استاد و همکارانش وقتی او را در این حال می دیدند می گفتند: «ببین! لاباخان چرتش گرفته!»
هر روز ظهر، وقتی که مردم از مسجد به محل کارشان بر می گشتند لاباخان لباسهای فاخری را که با پول پس انداز خود خریده بود، می پوشید و با وقار و متانت در خیابانها و چهارراه های شهر گردش می کرد. در این حال اگر یکی از دوستانش از کنارش رد می شد و مثلاً می گفت: «لاباخان حالت چطور است » او در جواب، با سر اشاره کوچکی می کرد و یا دستش را تکان می داد!
وقتی که استادش به او می گفت: تو می توانستی شاهزاده خوبی باشی.» لاباخان جواب می داد: « تو فقط حرفش را می زنی، اما من به این موضوع ایمان دارم.»
اما استادش سخنان او را جدی نمی گرفت و چیزی به او نمی گفت. زیرا لاباخان کارگر فعالی بود و فکرش هم خوب کار می کرد . روزی، دو برادر به نام های سلیم و سلطان، که برای مدت کوتاهی به اسکندریه آمده بودند، لباس خود را به استاد لاباخان دادند تا آن را رفو کند و او این کار را به شاگردش لاباخان واگذاشت و از او خواست که در کارش خیلی دقت کند.
عصر آن روز، پس از آنکه خیاط خانه تعطیل شد و کارگرها و مشتريها رفتند، نیرویی نامعلوم لاباخان را مجبور کرد که به خیاط خانه برگردد. در خیاط خانه لاباخان مدت درازی در برابر لباسهای سلیم و سلطان ایستاد، چون دوخت خوب و پارچه ابریشمی مرغوب و رنگین آنها او را مبهوت کرده بود. عاقبت لاباخان نتوانست جلو هوسش را بگیرد و لباسها را پوشید. لباسها طوری اندازه اش بود که هر کس می دید فکر می کرد برای او دوخته شده است. از خودش پرسید: «مگر من نمی توانم شاهزاده ای مثل شاهزاده های دیگر باشم؟» بعد پیش خود فکر کرد: «مگر استادم همیشه نمی گوید که من برای شاهزادگی به دنیا آمده ام؟ »
یکی از لباسها را انتخاب کرد و برای يك لحظه خود را به جای فرزند پادشاهی ناشناس گذاشت و تصمیم گرفت شهر اسکندریه راکه مردمانش نمی توانستند بفهمند او برای شاهزادگی آفریده شده است، ترك كند و به جهانگردی برود. با خودش گفت: «این لباس هدیه ای است که فرشته ای مهربان برای من فرستاده است و به همین دلیل نباید آن را رد کنم!»
لاباخان چند سکه طلایی را که پس انداز کرده بود در جییش گذاشت و همان شب از اسکندریه رفت.
او به هر جا که می رسید، لباسهای فاخر و قیافه شاهزاده مانندش هیجانی در دلها به بار می آورد و همه جا، مردم از اینکه می دیدند شاهزاده ای با آن لباسهای فاخر، پیاده مسافرت می کند و اسبی ندارد تعجب می کردند.
او خوب می دانست که تنها راه بدگمان نکردن مردم به خودش این است که دیوانگی پیشه کند. و به همین جهت در یکی از قریه های بین راه، اسب پیر ارزان قیمتی خرید و اسم آنرا «مردا» گذاشت.
لاباخان اسب سواری بلد نبود، اما چون مردا اسب آرام و سربزیری بود برایش دردسر زیادی به بار نمی آورد.
يك روز که لاباخان سوار بر مردا، سنگین و رنگین، پیش می رفت سوارکار دیگری به او رسید و اجازه خواست او را همراهی کند و گفت که این طوری، سفر بهتر و کوتاهتر به نظر خواهد آمد.
همسفر تازه او مرد جوان و خوبی بود و لباسهای گرانبها و اسب خوبی داشت. همینکه به راه افتادند او سر صحبت را باز کرد و گفت: «اسم من «عامر» است و برادر زاده «الفی بیگ »پاشای قاهره هستم که به تازگی مرده است.»
لاباخان هم مقداری دروغ سرهم کرد و گفت که از خانواده های بزرگ و جزو نجباست و برای تفریح به تنهایی سفر می کند!
دو مرد جوان خیلی زود با یکدیگر صمیمی شدند. لاباخان که حس کنجکاویش تحريك شده بود از دوستش پرسید که چرا مسافرت می کند. عامر گفت: «من تا مدتی پدر و مادر اصلیم را نمی شناختم؛ چون الفي بيگ مرا بزرگ می کرد، اما بعد از آنکه الفی بیگ در يك جنگ زخمی شد به من گفت: «برخلاف آنچه شنیده ای تو نوه من نیستی، بلکه فرزند پادشاه توانایی هستی که پس از به دنیا آمدن تو ناچار شد ترکت کند. زیرا پیشگویان گفته بودند که اگر او فرزندش را قبل از آنکه به سن بیست سالگی برسد ببیند، بچه خواهد مردا» بعد عامر اضافه کرد که: «الفی بیگ نام پدرم را به من نگفت اما از من خواست که روز چهارم ماه مبارك رمضان – که بیست و دومین سالروز تولد من است در محل ستونهای معروف به « السرجاه » که تا اسکندریه چهار روز فاصله دارد حاضر شوم؛
زیرا در آنجا گروهی منتظرم خواهند بود و من باید خنجر الفي بيگ را به آنها نشان بدهم و بگویم: « من آن کسی هستم که شما دنبالش می گردید. اگر من آنها جواب دادند: درود بر کسی که تو را در پناه خودش نگهداشت، من باید با آنها بروم تا مرا نزد پدرم بیرند.»
لاباخان که خیلی تحت تاثیر این حکایت قرار گرفته بود، فکر کرد: «راستی شاهزاده عامر چقدر خوشبخت است که برادرزاده پاشای توانای قاهره است و بزودی به بزرگترین مقامها می رسد؛ اما من در حالی که تمام صفات يك شاهزاده را دارم، باید فقیر و ناشناس بمانم و تمام عمر خیاطی کنم و سوزن بزنم! درست است که شاهزاده عامر، جوان خیلی برازنده ای است و مزایای زیادی هم دارد اما چون من هم چیزی از او کم ندارم چه بسا که پادشاه مرا به جای فرزند خود بپذیرد.»
تمام آن روز لاباخان با این افکار سرگرم بود و شب توی رختخواب وول می خورد و ناراحت بود. صورت خندانش نشان می داد که خوابهای شیرینی می بیند. بدون شك آینده درخشانی را که در انتظارش بود خواب می دید.
فردای آن روز، صبح زود لاباخان تصمیم گرفت که با زرنگی و حتی اگر لازم شود با زور خود را به اقبالی که به حکم سرنوشت يك عمر از آن بی نصیب مانده بود. نزديك كند.
پس دزدکی خنجر را از زیر کمربند شاهزاده بیرون کشید و به کمر خود بست، بعد بدون سر و صدا اسب عامر را زین کرد و سوارشد و به اسب هی زد و از نظر ناپدید گشت.
هنوز شاهزاده عامر بیدار نشده بود که لاباخان چندین فرسخ جلو افتاده بود.
روز اول رمضان بود و شاگرد خیاط سه روز دیگر وقت داشت تا خود را به ستونهای السرجاه، که به خوبی می شناخت برساند و با اسب تازه اش براحتی می توانست دو روزه آنجا باشد.
اما با اینهمه خیلی عجله می کرد چون می ترسید که مبادا شاهزاده حقیقی خود را به او برساند.
غروب روز دوم لاباخان از دور چشمش به ستونهای السرجاه افتاد که بر فراز تپه ای در وسط صحرای وسیع واقع شده بود.
لاباخان حس کرد که ضربان قلبش تندتر شده است. او که در دو روز گذشته خیلی ناراحت بود و حس می کرد که نباید حتی لحظه ای هم استراحت کند، حالا از تصور این که بزودی شاهزاده خواهد شد، همه ناراحتیهای خود را از یاد می برد.
ستونهای السرجاه در وسط بك بيابان بنا شده بود و در نتیجه، غذایی در آن دور و بر پیدا نمی شد. اما لاباخان کمی خوراکی با خود همراه داشت.
خلاصه، لاباخان وقتی به نزدیکی ستونها رسید زیر سایه بك درخت خرما نشست و منتظر شد.
روز بعد، نزديك ظهر لاباخان چشمش به چندین سوار مسلح افتاد که لباسهای فاخری به تن داشتند. آنها نزديك ستونها پیاده شدند و ملازمانشان بدون معطلی چادرهایی بر پا کردند که مثل چادرهای پادشاهان بود.
لاباخان مطمئن شد که این عده برای ملاقات شاهزاده آمده اند. دلش می خواست هرچه زودتر نزد آنها برود، اما به هر زحمتی بود خود را از این وسوسه نجات داد.
فردای آن روز همینکه آفتاب سر زد لاباخان از فکر اینکه خوشترین ساعت عمرش فرا رسیده و هر لحظه ممکن است از زندگی نکبت بار يك خیاط بیچاره به زندگی شکوهمند پسر يك پادشاه قدم بگذارد از شادی در پوست نمی گنجید. در همان حال که اسبش را زین می کرد و می خواست به نزد آنهایی که در پای ستونها منتظرش بودند برود، برای مدت کوتاهی در فکر فرو رفت و از کار بدی که می خواست انجام دهد و از غم و غصه ای که به شاهزاده حقیقی دست می داد، ناراحت شد.
اما کاری بود که پیش آمده بود و خودخواهی و غرور به او می گفت که شاید او براستی برای شاهزاده بودن از عامر لايق تر باشد!
لاباخان روی اسب پرید و با يك يورتمه آرام خودش را در کمتر از ربع ساعت به پای تپه رساند و پیاده شد و دهنه اسب را به درخت کوچکی بست و با در دست داشتن خنجری که از عامر دزدیده بود از تپه بالا رفت.
نزديك ستونها شش نفر دایره وار به گرد پیرمردی ایستاده بودند. پیر مرد رفتار و سر و وضع شاهانه ای داشت و لباسش با طلا ملیله دوزی شده بود و شال سفید ابریشمی به دور کمرش بسته و عمامه جواهر نشانی بر سر گذاشته بود.
لاباخان پیش رفت و تعظیمی کرد و گفت: «من همان کسی هستم که منتظرش هستید.» و خنجرش را نشان داد.
آنها در جوابش گفتند: «درود بر کسی که ترا در پناه خودش نگهداشت» و بعد او را پیش پیرمرد بردند.
چشمهای پیرمرد از خوشحالی پر از اشك شد و گفت: «پسر عزیزم بیا در آغوشت بگیرم.» و آغوش خود را باز کرد و به گریه افتاد.
با شنیدن این کلمات خياط، هم خوشحال شد و هم شرمگین. اما دل به دریا زد و خودش را در آغوش پادشاه انداخت.
از بخت بد خوشحالیش زیاد طول نکشید. زیرا تا سرش را بلند کرد سواری را دید که به سوی ستونها می آمد. خیلی ناراحت شد! اسب بیچاره با همه مهمیز و شلاق که از سوارش می خورد باز آرام حرکت می کرد . شاید هم چون راه درازی را پشت سر گذاشته بود، دیگر طاقت راه رفتن نداشت.
لاباخان خاطر جمع بود که آن اسب مردا است و سوارش هم شاهزاده عامر است؛ اما این موضوع برایش اهمیتی نداشت زیرا تصمیم گرفته بود به هر قیمتی که شده، شاهزاده شود!
سوار در همان حال که پیش می آمد، دستهایش را تکان می داد. عاقبت به پایین تپه شنی رسید و فوراً از اسب به زیر جست و با سرعت هرچه بیشتر به طرف ستونها دوید و فریاد زد:«صبر کنیدا گول این حقه باز را نخورید! شاهزاده عامر حقیقی منم و اجازه نمی دهم که شخص دیگری نام مرا بدزدد!»
از این پیش آمد همه تعجب کردند. پیرمرد هم دودل بود که چه کند. گاهی به این نگاه می کرد و گاهی به آن. اما لاباخان با قدرتی تمام براعصاب خود مسلط شد و به آرامی گفت: «پدر عزیز، اجازه ندهید این مرد گمراهتان كند. بطوری که شنیده ام او خیاط دیوانه ای است به نام لاباخان و اهل اسکندریه است. حالا دیوانگی او باعث شده که فکر کند شاهزاده است! باید به او رحم کرد و از گناهش چشم پوشید.»
شاهزاده عامر که این را شنید خشمگین شد و به روی خیاط پرید اما ملازمان خودشان را به میان آنها انداختند و از هم جداشان کردند.
پیرمرد گفت: «این جوان يك ديوانه درست و حسابی است. او را به پشت شتر ببندید، چون دلم نمی خواهد او را در این صحرا به دست قضا و قدر بسپارم.»
شاهزاده عامر خشنودی خودش را بازیافت و با چشمهای پر اشك فریاد زد: «ای پادشاه! قلب من می گوید که تو پدرم هستی. استدعا می کنم به حرفهایم گوش بده. سلطان گفت: «پناه بر خدا! باز یاوه گویی را از سر گرفت! از کجا چنین فکری به سرش افتاده؟!»
بعد پشت به عامر کرد و به بازوی لاباخان تکیه داد و از تپه پایین رفت. و آن وقت با هم بر اسبهای یراق طلایی سوار شدند و پیشاپیش سواران اسب تاختند.
کاروان كوچك پیش می رفت. شاهزاده غمگین را بر پشت شتر بسته بودند و دو نگهبان مسلح از او محافظت می کردند. و در همان حال سلطان برای فرزندش توضیح می داد که چرا در این مدت از او دور بوده، و لاباخان فهمید که سلطان و همسرش تا مدتها فرزندی نداشتند و عاقبت هم وقتی که شاهزاده به دنیا آمد، پیشگویان گفتند که اگر او تا سن بیست سالگی در دربار بماند به احتمال قوی خواهد مرد. زیرا دشمنان بسیاری در آنجا زندگی می کردند.
سلطان برای آنکه بتواند فرزندش را از مرگ نجات دهد او را به دست الفی بیگ سپرده بود و به این ترتیب مدت بیست سال از فرزندش دور مانده بود.
در راه سلطان از لاباخان چشم بر نمی داشت و پدرانه او را تحسین می کرد، زیرا رفتار او مثل شاهزاده های واقعی بود و قیافه اش هم از شاهزادگان چیزی کم نداشت.
وقتی به مقصد رسیدند، مورد استقبال پرشور مردم قرار گرفتند. زیرا خبر بازگشت شاهزاده از بزرگترین شهرها گرفته تا کوچکترین دهات، همه جا پخش شده بود. از هرجا که عبور می کردند سرراهشان با طاق نصرتهای متعدد و زیبایی که با گل و شاخه خرما تزیین شده بود، روبرو می شدند. مردم برای ابراز شادمانی از همه دیوارها و پنجره ها قالی های زیبا آویزان کرده بودند.
شاهزاده قلابی با غرور دور و برش را نگاه می کرد و مردم وقتی برازندگی و شایستگی ولیعهدشان را می دیدند، از خوشحالی فریاد می کشیدند.
در بین راه، لاباخان با زرنگی خاص سلطان را وادار کرد که زندگی شاهزاده عامر را در قاهره برایش شرح دهد، زیرا الفي بيگ کلیه جزئیات زندگی شاهزاده عامر را برای سلطان نوشته بود.
لاباخان از شادی و غرور در پوستش نمی گنجید. شاهزاده عامر بر پشت شتر بسته شده بود و درعقب قافله راه می آمد. کاملاً ناامید بود و هیچکس هم توجهی به او نداشت. اما گاهی مردم می پرسیدند: «این جوان که بر پشت شتر بسته شده کیست؟» و شاهزاده عامر هم در جواب آنها ماجرا را تعریف می کرد و می گفت که لاباخان، خیاط دیوانه ای است که فکر می کند شاهزاده است و حالا هم خودش را به عوض او جازده و باعث شده است که او به این حال در آید.
عاقبت کاروان به پایتخت رسید. در آنجا مردم بیش از سایر شهرها از آنها استقبال کردند و شور و هیجان بیشتری نشان دادند.
ملکه که لباسهای فاخری به تن داشت در یکی از تالارهای قصر با درباریان منتظر ورود شاهزاده بود. زمین تالار با قالی های ایرانی فرش شده بود و دیوارها را با پارچه ابریشمی آبی پوشانده بودند.
وقتی که آن جماعت به قصر رسیدند، آفتاب غروب کرده بود و هزاران شمع رنگین شب را مثل روز روشن ساخته بود. ملکه روی تخت زرین جواهرنشانی که نور شمعها درخشندگی خاصی به آن می بخشید نشسته بود.
این تخت بر روی سکویی قرار گرفته بود که تا زمین چهار پله فاصله داشت.
چهار نفر از اشراف برجسته، يك سایه بان ابریشمی بر فراز سر ملکه نگه داشته بودند و وزیر بزرگ نیز با بادبزنی از پر طاووس او را به آرامی باد می زد. ملکه هم مانند سلطان، فرزندش را از بچگی ندیده بود، اما آنقدر به او فکر می کرد که هرشب او را در خواب می دید و خاطر جمع بود که او را از میان هزاران نفر خواهد شناخت.
عاقبت آن گروه به قصر رسیدند. صدای گوشخراش طبلها و شیپورها و فریاد جمعیت و صدای سم اسبها که بر سنگفرش حیاط قصر می خورد، غلغلهای بر پا کرد. درها باز شد و سلطان از میان صفهای ملازمان که در برابر او سر تعظیم فرود آورده بودند دست در دست پسرش عبور کرد و جلو تخت رسید و به ملکه گفت: «من پسرت را که سالیان دراز منتظرش بودی برایت آورده ام.» اما ملکه از جا برخاست و با سردی گفت: «نه! این پسر من نیست! این صورتی نیست که من در خوابهایم می دیدم!»
پیش از آنکه سلطان بتواند ملکه را متوجه اشتباهش کند، در تالار باز شد و شاهزاده عامر که عده ای سرباز دنبالش می کردند، به تالار دوید و خودش را در برابر تخت سلطان بر زمین انداخت و گفت: « ای پدر ظالم! مرا در همین جا بکش! دیگر تحمل این بی آبرویی را ندارم!»
حاضرین از تعجب برجا خشك شدند و سربازان برای دستگیری شاهزاده و زنجیر کردن او هجوم بردند. ملکه که تا آن موقع از تعجب زبانش بند آمده بود، فریاد زد: «به این جوان دست نزنید او فرزند حقیقی من است، با اینکه بار اول است که می بینمش اما قلبم به من می گوید که او پسر من است. سربازان عقب رفتند اما سلطان که چهره اش از خشم سیاه شده بود با صدایی رعدآسا فریاد کشید: «این مرد دیوانه را به زنجیر بکشید. من تحت تأثیر خواب يك زن قرار نمی گیرم!» بعد به لاباخان اشاره کرد و گفت: «من با چشم خودم می بینم که او پسر من است! چون خنجری را که الفي بيگ به عنوان علامت شناسایی به او داده بود، به دست من داد، بلی او پسر من است.»
شاهزاده عامر با صدایی محکم جواب داد: «او خنجر را از من دزدیده! این بدجنس از حرف من سوء استفاده کرد و به من نارو زد.»
اما سلطان به حرف عامر اعتنایی نکرد و چون عادت نداشت که در تصمیمش تغییری بدهد، با خشم گفت: «منتظر چه هستید؟ زودتر او را از پیش چشمم دور کنید! »
ملازمان، عامر را از تالار بیرون بردند، بعد پادشاه و لاباخان هم از آنجا خارج شدند.
ملکه از آنچه اتفاق افتاده بود، خیلی ناراحت بود چون تا آن زمان هیچ وقت بین او و سلطان بگومگویی در نگرفته بود. از طرف دیگر خاطرجمع بود که خوابهایش درست بوده و مطمئن بود که پسرکی رذل و گستاخ مقام پسرش را غصب کرده است.
وقتی که قدری آرام گرفت به فکر افتاد هر طوری شده شوهرش را متقاعد کند و این موضوع کار آسانی نبود؛ زیرا کسی که ادعای شاهزادگی داشت، هم خنجر را در دست داشت و هم از زندگی شاهزاده عامر به اندازه کافی با اطلاع بود.
او همراهان سلطان را که در سفر السرجاه با او بودند پیش خود خواند و از آنها خواست که او را از کوچکترین اتفاقات بین راه مطلع سازند. پس از آن با ندیمه های خود مشورت کرد.
هريك از ندیمه ها پیشنهادی کردند، اما ملکه هیچکدام را نپذیرفت.
عاقبت کنیز محبوب او، «ملك لا»ی پیر، پیشنهاد کرد که: «ای ملكه شریف! اگر آنچه من شنیده ام درست باشد، شخصی که خنجر نزد اوست و ادعا می کند که پسر سلطان است یك شاگرد خیاط دیوانه است، ملکه جواب داد: «صحیح است؛ اما من منظورت را نمی فهمم! »
ملك لا ادامه داد: « مطمئنم که این شخص که لقب شاهزادگی را غصب کرده، در يك صورت باطن خود را بروز می دهد و آن را هم پنهانی باید به شما بگویم!»
ملکه ندیمه ها و خادمان را از اتاق بیرون فرستاد و با ملك لاحرف زد. پس از آن به دیدن سلطان رفت.
ملکه زن باهوشی بود و نقاط ضعف شوهرش را بخوبی می دانست و همیشه از این موضوع به نفع خواسته های خودش استفاده می کرد. او از طرز رفتار خود با سلطان معذرت خواست و گفت که می خواهد فرزندش را ببوسد و برگشتن او را تبريك بگوید؛ اما در یك صورت این کار را انجام می دهد.
سلطان از اینکه با زنش بدرفتاری کرده بود، ناراحت بود زیرا به زنش خیلی علاقه داشته و گفت: «ملکه هر تقاضایی داشته باشد برآورده می شود!»
ملکه جواب داد: «تقاضای من این است که این دو جوان لیاقت خود را نشان دهند، نه با زورآزمایی یا با به کار بردن اسلحه که کار هر جوانی است، بلکه باید لیاقت خودرا با کاری که حوصله و مهارت لازم دارد نشان بدهند. هر کدام يك شلوار و یك نیم تنه بدوزند تا ما بینیم که كداميك از آنها در این کار ماهرترند.»
سلطان وقتی پیشنهاد ملکه را شنید با تعجب گفت : «پیشنهاد غریبی است! من تو را خیلی فهمیده تر از این می دانستم جداً عقیده داری که پسر من باید با يك شاگرد خیاط احمق مسابقه خیاطی بدهد؟»
ملکه یاد آوری کرد که: «اما شما قول داده اید که خواهش مرا قبول کنید!»
سلطان که شخص خوش قولی بود، قبول کرد و گفت: «اگر هم آن شاگرد خیاط در این کار موفق شود باز هم او را به فرزندی قبول نمی کنم!»
سلطان به دیدن شاهزاده قلابی رفت و از او خواست که لباسی با دستهای خودش بدوزد و خواهش ملکه را بربیاورد.
لاباخان از گفته سلطان خرسند شد و گفت که خواهش ملکه را انجام خواهد داد.
خیاط و شاهزاده را به دو اتاق مختلف بردند و به هر کدام يك قواره پارچه و قیچی و نخ و سوزن دارند تا کار را در عرض دو روز تمام کنند.
سلطان خیلی مشتاق بود که ببیند پسرش چگونه لباسی می دوزد و نتیجه این امتحان چیست.
پس از دو روز سلطان ملکه را نزد خود خواند و آن دو جوان را به حضور پذیرفت. لاباخان فاتحانه داخل تالار شد و يك شلوار و بك نیم تنه خوشدوخت به دست سلطان داد که باعث تعجب او شد، و گفت: «اولیای بزرگوار! آیا این یک شاهکار نیست؟ من همه خیاطان دربار را به مقابله دعوت می کنم!»
عامر با عصبانیت قیچی و پارچه را به کناری انداخت و گفت: « به من یاد داده اند که چگونه اسب تربیت کنم و چگونه شمشیرم را بکار ببرم. من می توانم نشانه ای را از فاصله پنجاه متری بزنم، اما فکر نمی کنم خیاطی در شأن بك شاهزاده باشد. الفی بیگ پاشای قاهره معلم من بوده است.»
ملکه گفت: «اینها سخنان يك شاهزاده است! پسرم، بگذار در آغوشت بگیرم. پسرم، پسر حقیقی من!» و بعد به سلطان گفت: «مرا ببخش، سرورم! چون برای نشان دادن حقیقت ناچار بودم این کار را بکنم. حالا شما می توانید تشخیص بدهید که از این دو جوان کدام خیاط و کدام شاهزاده است. جوانی که خودش را فرزند شما معرفی کرده واقعاً لباسی عالی دوخته زیرا که استادکارش، او را خیاط خوبی تربیت کرده است. »
سلطان به فکر فرو رفت و بعد با بی اعتمادی ابتدا به ملکه و بعد به لاباخان که از خشم تا بناگوش سرخ شده بود، نظر انداخت. لاباخان از اینکه خودش را به این آسانی لو داده بود بی اندازه ناراحت بود.
سرانجام سلطان گفت: «نه! این امتحان کافی نیست. خوشبختانه من از راه دیگری نیز می توانم تشخیص بدهم، آیا کسی مرا فریب داده یا خیر.»
سپس دستور داد تندروترین اسبش را حاضر کردند و سوار بر آن شد و به جنگلی که نزديك شهر بود رفت.
در جنگل فرشته ای به نام «ادولزيد» زندگی می کرد که با راهنماییهای خودش همیشه مشکلات اجداد سلطان را حل کرده بود.
وقتی که پادشاه به آن محل رسید از اسب پیاده شد. دهنه آن را به شاخه های کوتاه یکی از درختان بست و با صدای آرامی گفت: «ای فرشته عادل! که همیشه راهنمایی های تو نیاکان مرا از مشکلات رهایی بخشیده است. به دعای یکی از نواده های آنها گوش بده و نگذار افکاری که او قادر به درك آنها نیست باعث زجر وشکنجه اش بشود!»
هنوز سخنهای سلطان تمام نشده بود که بدنه یکی از سروهای نزديك او، مثل انار ترك خورد و ادولزيد از داخل آن خارج شد. موی طلایی او که با الماس آراسته شده بود از دو طرف صورت زیبایش آویزان بود، لباس آبی ابریشمی زیبایی بر تن داشت که کوتوله ریشه سفیدی انتهای آن را گرفته بود.
ادولزيد با صدای صافی گفت: «ای سلطان می دانم چرا به اینجا آمده ای. حل مشکل تو آسان است و من همانطوری که اجدادت را راهنمایی کرده ام تو را هم راهنمایی می کنم. دوچیز به تو می دهم: به هر يك از آن دو جوان بگو که یکی از آنها را انتخاب کنند. پسر تو انتخابی می کند که شایسته یك شاهزاده است!»
پس از آن او دو جعبه شبیه یکدیگر به دست سلطان داد. هردو جعبه از کهربای زرد ساخته شده بود و آنها را با طلا و سنگهای قیمتی زینت کرده بودند و در دو طرفشان با مروارید نقش و نگار کشیده بودند. سلطان از فرشته تشکر کرد و به قصر بازگشت.
در راه خواست ببیند که در داخل آنها چیست و برای باز کردنشان کوشش فراوان کرد؛ اما نتیجه ای نگرفت.
روی یکی از جعبه ها شعار «افتخار و پیروزی» و روی دیگری شعار «شهرت و ثروت» کنده شده بود. انتخاب یکی از این دو حتی برای خود سلطان نیز مشکل بود!
سلطان همینکه وارد قصر شد ملکه را احضار کرد و جریان ملاقاتش را با ادولزيد فرشته در میان گذاشت.
ملکه امیدوار شد؛ چون یقین داشت جوانی که او فکر می کرد پسرش باشد با این انتخاب شاهزادگی خود را ثابت خواهد کرد.
سلطان دستور داد دو میز آبنوس در مقابل او قرار دادند و جعبه ها را روی آنها گذاشت. بعد گفت درهای تالار را باز کنند. عده زیادی از امرا و بزرگان که برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودند با لباس رسمی داخل تالار شدند و روی پشتیهای زردوزی شده نشستند. سلطان علامتی داد و لاباخان را آوردند.
لاباخان جسورانه به طرف تخت رفت و پیش سلطان زانو زد و گفت: «پدر و مولای من! هرطور که می خواهی با من رفتار کن.»سلطان گفت: «پسرم! در اینکه تو پسرم هستی تردیدی پیدا شده، در یکی از این جعبه ها راز شناسایی تو نهفته است، آن را انتخاب کن. من از تشخیص تو مطمئن هستم!»
لاباخان پس از آنکه مدتی به دو جعبه خیره شد گفت: «پدر عزیز! آیا افتخاری بالاتر از پسر تو بودن و پیروزیی برتر از جلب توجه و علاقه تو وجود دارد؟ پس من شعار شهرت و ثروت را انتخاب می کنم. سلطان با خنده گفت: «به زودی نتیجه انتخاب تو معلوم می شود؛ فعلاً در کنار پاشای بزرگ بنشین!»
وقتی که لاباخان نشست، سلطان دستور داد عامر را نزد او بردند.
عامر محزونتر از پیش به نظر می رسید و همه برای او متأثر بودند. او در برابر سلطان تعظیم کرد و سلطان در مورد انتخابی که باید می کرد به او توضیح داد.
شاهزاده به سوی میز رفت و با دقت روی جعبه ها را خواند . سپس رو به سلطان کرد و با ناراحتی گفت: «در این چند روز به من ثابت شده که ثروت به همان زودی که به دست می آید ازدست می رود و این کلمه نمی تواند قلب کسی را که لیاقت شعار افتخار را دارد تسخیر کند.حالا اگر این انتخاب باعث بشود که حق وراثت خودم را هم از دست بدهم من باز هم همان افتخار را انتخاب می کنم.» و در حالی که این عبارات را می گفت دستش را روی جعبه ای که شعار «افتخار و پیروزی» روی آن نوشته شده بود گذاشت. سلطان به آرامی گفت: «بگذار جعبه باز شود. در این هنگام در جعبه ای که سلطان با کوشش زیاد نتوانسته بود آن را باز کند خودبخود باز شد.
در داخل جعبه یك تاج كوچك قرار داشت. سلطان آن را در دستش نگه داشته بود که ناگهان تاج بزرگ شد تا به اندازه معمولی رسید. آن وقت سلطان آن را روی سر عامر که در برابر او زانو زده بود، گذاشت. سپس با خشم به لاباخان که از ترس جرأت نزديك شدن نداشت رو کرد و از او پرسید: «در جعبه تو چیست؟ »
خیاط با خجالت یك سوزن و نخ به او نشان داد.
سلطان فریاد کشید: «ای شیاد!»
عامر گفت: «پدر! ممکن است از شما استدعا کنم که اورا ببخشید؟ »
سلطان به لاباخان گفت: «با وجود آنکه باید تو را تنبیه کنم اما چون پسرم تقاضای بخشش تو را کرده از گناهت می گذرم. بهتر است هرچه زودتر مملکت مرا ترك كنی.»
خیاط از خجالت نمی توانست کلمه ای حرف بزند. او خودش را به پای شاهزاده عامر انداخت و زاری کنان گفت: «شاهزاده! آیا تو مرا می بخشی؟» شاهزاده جواب داد : «شعار خانواده ما این است: « با دوستان مروت، با دشمنان مدارا »
سلطان که اشك بر گونه هایش می غلتید، گفت: «چه قلب پاکی! » و پسرش را در آغوش گرفت.
همه امرا و بزرگانی که در تالار بودند از جا برخاستند و فریاد کشیدند: «زنده باد شاهزاده عامر!»
در این بین لاباخان جعبه کوچك را برداشت و از میان جمعیت و محافظین عبور کرد و پنهانی از قصر بیرون رفت. اسبش را زین کرد و به طرف اسکندریه به راه افتاد.
همه این اتفاقات برای او مثل خواب بود و از آن همه ماجرا فقط یك جعبه کوچک برایش مانده بود.
وقتی که خیاط به اسکندریه رسید یکسر به خیاط خانه استاد قدیمش رفت و اسبش را دم در بست و داخل شد.
استاد وقتی که مردی را با لباسهای فاخر در مغازه خود دید، برای يك لحظه متوجه نشد که او همان شاگرد قدیمیش لاباجان است و به همین جهت جلو رفت و تعظیم کرد؛ اما وقتی که سرش را بلند کرد او را شناخت و گفت: «چطور جرأت کردی لباسهای مردم را بپوشی و بروی که من مجبور بشوم پول آنها را به صاحبانش بپردازم؟»
آن وقت شاگردانش را صدا کرد و به آنها گفت که لاباخان را كتك بزنند.
آنها به لاباخان چنان کتکی زدند که خون از سر و صورتش راه افتاد و لباسهایش پاره شد. لاباخان که انتظار چنان استقبالی را نداشت دستی به زخمهایش کشید و قبول کرد که دو برابر قیمت لباسها پول بدهد.
استاد خیاط و شاگردانش وقتی پول را گرفتند یك بار دیگر به او حمله بردند و از مغازه بیرونش کردند.
لاباخان با زحمت خودش را به روی اسبش انداخت و به يك مسافرخانه رفت و خوابید و ماجرایی را که در قصر سلطان برایش پیش آمده بود و کتکی را که در مغازه نوش جان کرده بود در خواب ديد.
وقتی که بیدار شد به این نتیجه رسید که خیال او برای شاهزاده شدن خیلی احمقانه بوده است.
تصمیم گرفت که دیگر از شاهزاده شدن چشم بپوشد و يك خباط درستکار بشود.
فردای آن روز، لاباخان نخ و سوزن داخل آن جعبه كوچك را برداشت و خود جعبه را به قیمت خوبی به يك نعلبند فروخت و مغازه ای اجاره کرد و مقداری اسباب و لوازم خیاطی خرید و روی تابلوی مغازه اش نوشت «خیاطی لاباخان» و با نخ و سوزن جعبه مشغول وصله کردن لباسهای پاره اش شد و به انتظار مشتری نشست.
همینکه کارش را شروع کرد برای لحظه ای ناچار شد لباس پاره اش را کنار بگذارد، زیرا شخصی وارد مغازه شد و کار او را قطع کرد.
وقتی که لاباخان برگشت تا کارش را ادامه بدهد ناگهان متوجه شد که سوزن خودش لباس را وصله کرده و به قدری با دقت دوخته که برای لاباخان هم غیر ممکن بود بتواند آن را به این خوبی بدوزد، و از طرف دیگر پارچه کوتاه هم نشده بود!
لاباخان با قدردانی گفت: «ای فرشته مهربان! من حالا ارزش هدية ترا فهمیدم!»
لاباخان به زودی مشتریان زیادی پیدا کرد و در شهر معروف شد و با آنکه کار او زیاد بود هرگز کسی را به شاگردی قبول نمی کرد. چون جز بریدن و کوك زدن پارچه کاری نداشت و بقیه کارها با خود سوزن بود.
بیشتر اهالی شهر نزد لاباخان لباس می دوختند زیرا مزد او عادلانه بود؛ اما هیچکس نمی توانست بفهمد که چرا او پنهان و پشت یك در بسته کار می کند. شایع بود که در کار لاباخان سری نهفته است؛ اما چون او شخص مهربانی بود کسی مزاحمش نمی شد.
به این ترتیب، نوشته روی جعبه واقعیت پیدا کرد و لاباخان براثر کار با سوزن و نخ جادو به شهرت و ثروت رسید.
وقتی که او حرفهای مردم را در باره شاهزاده عامر و دشمنانش می شنید، به خودش می گفت: «افتخار و پیروزی چیزهایی هستند که باعث سختی و دشواری زندگانی می شوند اما من از کار خودم راضیم.» آن وقت نتیجه می گرفت که: «هر کس باید پی کار خودش برود.»
لاباخان هنوز هم با خوشحالی زندگی می کند و به کار خودش مشغول است. مردم هم او را دوست دارند اما از سوزن جادو و نخ بی انتهای آن که هدية ادولزيد بود، خبری در دست نیست.
«پایان»
کتاب « خیاط کوچولو » ، از مجموعه کتابهای طلائی توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1353 ، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)