قصه-های-گلستان-سعدی-ملک‌زاده‌ی-کوتاه‌قد

حکایات گلستان: ملک‌زاده‌ی کوتاه‌قد / بزرگی به عقل است نه به قد و قامت

حکایات و قصه های گلستان

ملک‌زاده‌ی کوتاه‌قد

بزرگی به عقل است نه به قد و قامت

بازنویس: جعفر ابراهیمی

به نام خدا

آورده‌اند که در زمان قدیم ملکی بود که چهار پسر داشت و یک دختر. یکی از پسرانش کوتاه‌قد بود و لاغر و زشت‌روی. برادرانش اما هر سه خوب‌روی بودند و دلاور و بلندبالا، پدر همواره به آن سه پسر روی خوش نشان می‌داد و به آنان می‌بالید و می‌گفت: «چه پسران رشیدی دارم.» اما به پسر لاغر و کوتاه‌قد و زشت‌روی چندان محبت نمی‌کرد و از داشتن چنان پسری سرافکنده بود و شرمنده. هر بار که می‌دیدش به دیده‌ی تحقیر در او می‌نگریست. تا اینکه یک روز که سران دولت و پسرانِ ملک در حضورش بودند پسر کوتاه‌قد رو به پدر کرد و گفت: «ای پدر شما همیشه و حتی امروز به پسران دیگرتان احترام کرده و آن‌ها را در جایی شایسته نشانده‌اید و به من بی‌اعتنایی کرده‌اید، اما باید بدانید که: کوتاه خردمند بِه که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر.»

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی وگر ضعیف بود
همچنان از طویله‌ای خر، بِه

پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران به جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر نهالی
باشد که پلنگ خفته باشد

آن روز پدر و سران دولت پی بردند که آن پسر کوتاه‌قد و به‌ظاهر حقیر، بسیار داناست و خوش‌زبان و زیرک. آن‌ها تا آن زمان سخنی بدان پرباری از پسران دیگر نشنیده بودند. ازاین‌رو پسر کوتاه‌قد را در جایی بلندتر از جای سه پسر دیگر نشاندند. پسران دیگر با دیدن آن صحنه حسادت ورزیدند و کینه‌ی برادر را در سینه پروردند.

از آن روز به بعد هر بار که ملک پسر کوتاه‌قد را می‌دید، احترامش می‌کرد و قدرش می‌نهاد و به او پاداش می‌داد و به داشتن چنان پسر دانایی به خود می‌بالید. سه پسر دیگر از چشم ملک افتاده بودند و دیگر قدری پیش پدر نداشتند.

روزها و ماه‌ها همین‌طور می‌آمدند و می‌رفتند تا اینکه روزی از روزها به ملک خبر رسید که لشکریان کشور همسایه قصدِ حمله به خاکشان را دارد. ملک دستور داد تا قشون را برای دفاع از خاکشان آماده کنند و به پسرانش نیز دستور داد تا هرکدام فرماندهی سپاهی را بر عهده بگیرند و همراه قشون پیکار کنند و دشمن را از خاکشان بیرون برانند.

هر دو لشکر در برابر هم ایستادند همه‌جا پُر از افسر و سرباز بود و جنگ آغاز شد. سه پسر قوی پیکر سپاهیانشان را جلو فرستادند و خود در پس آن‌ها ماندند؛ اما پسر کوتاه‌قد پیشاپیش سپاهش به‌سوی دشمن تاخت و اول کسی که به میدان درآمد او بود. او درحالی‌که با دشمنان به‌سختی نبرد می‌کرد با صدای بلند می‌خواند:

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی می‌کند
روز میدان، وان که بگریزد به خون لشکری.

 پسر کوتاه‌قد این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند از مردان کاری را بینداخت. چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:

ای که شخص مَنَت حقیر نمود
تا درشتی، هنر نپنداری.
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری.

ملک پسر کوتاه‌قدش را بوسید و خلعتی به وی بخشید و دوباره روانه‌ی میدانش کرد. او دوباره به میدان برگشت و مشغول نبرد شد. برادران دیگر اما از ترس در گوشه‌ای ایستاده بودند و چون بید از بادِ جنگ می‌لرزیدند. سپاهیان آن سه برادر، چون فرماندهان خود را ترسان و گریزان دیدند، روحیه‌شان را باختند و دست از جنگ کشیدند.

سپاه دشمن بسیار زیاد بود و پسر کوتاه‌قد نمی‌توانست با سپاه اندک خود با آن‌ها مقابله کند. او وقتی گریز برادران و سپاهیان آن‌ها را دید به‌سوی آن‌ها دوید و فریاد برآورد: «ای مردان! بکوشید یا جامه‌ی زنان بپوشید!»

این سخن پسر کوتاه‌قد باعث شد که سپاهیان برادرانش بر سر غیرت آیند و به‌سوی میدان جنگ بازگردند. آن‌ها وقتی پیکار شجاعانه‌ی پسر کوتاه‌قد را دیدند، جسارت پیدا کردند و به یاری‌اش شتافتند و همه باهم به‌سوی دشمن حمله بردند و طولی نکشید که دشمن را شکست دادند و از خاکشان بیرون راندند. جنگ با پیروزی آن‌ها و شکستِ سختِ دشمن متجاوز به پایان رسید.

پسر کوتاه‌قد با افتخار و سربلندی، پیشاپیش قشون پیش پدر برگشت و برادران دیگر سرافکنده و شرمنده از پس قشون مانند شکست‌خورده‌ها پیش پدر آمدند. ملک، پسر کوتاه‌قد را نزد خود خواند و او را در آغوش کشید. سر و چشمش را ببوسید و در کنار گرفت و هرروز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

پسر کوتاه‌قد و زشت‌روی ملک بالاخره با شجاعت و دانش خود به ولیعهدی رسید و احترام فراوانی بین سران دولت یافت. برادران دیگر که سخت به او حسادت می‌ورزیدند روزبه‌روز بر حسادتشان نسبت به او افزوده می‌شد. آن‌ها همواره در پی فرصتی بودند تا او را از میان بردارند. آن‌ها باهم نشستند و اندیشیدند و بالاخره تصمیم گرفتند که پنهانی در غذای برادر کوتاه‌قد زهر بریزند و او را بکشند. ازقضای روزگار وقتی آن سه زهر در غذای برادر می‌ریختند، یگانه خواهرشان کارشان را دید و هیچ نگفت. او برادر کوتاه‌قد را بیش از برادران دیگرش دوست می‌داشت. وقتی هنگام غذا خوردن رسید و هر چهار برادر بر سرِ سفره حاضر شدند. خواهرش از غرفه بدوید. دریچه بر هم زد. پسر دریافت و دست از طعام باز کشید و گفت: «محال است اگر هنرمند بمیرد که بی‌هنر جای او را بگیرد!»

کس نیاید به زیر سایه‌ی بوم
ور همای از جهان شود معدوم

پسر که به اشاره‌ی خواهرش دریافت برادرانش از روی حسد زهر در طعامش کرده‌اند دست از غذا کشید. راز برادرهای حسود آشکار شد. آن‌ها رسوا شدند و پیش پدر خوارتر از پیش شدند. برادر کوتاه‌قد پیش پدر و خواهر و سران دولت، عزیزتر از پیش شد.

پدر آن سه برادر را گوشمالی داد و هر یک را به ولایتی دور فرستاد تا از برادر کوتاه‌قدشان دور باشند و نتوانند گزندی به او برسانند. همچنین، قسمتی از کشور را به هرکدام از برادران بخشید تا مَلک آن ولایت باشند و فتنه خاموش شود. فتنه خاموش شد اما مدت کوتاهی بعد دوباره نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *