اولیس و غول یک چشم
مجموعه قصه های کهن
ترجمه : محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1342
چاپ چهارم : 1353
مجموعه کتابهای طلائی: جلد8
تهیه، تایپ ، فتوشاپ تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست قصه ها
به نام خدا
اولیس و غول یک چشم
ده سال بود که سربازان یونانی می جنگیدند تا شهر «تروا» را فتح کنند. اما چون حصارهای شهر تروا محکم بود و مردمش شجاعانه دفاع می کردند، آنها نتوانسته بودند شهر را بگیرند.
سرانجام یونانیها نشستند و نقشه کشیدند و یک اسب چوبی ساختند و عده زیادی سرباز در داخل آن پنهان کردند و آن را به کنار دروازه شهر تروا بردند و بعد از آنجا عقب نشینی کردند. وقتی که مردم تروا اسب را دیدند، گفتند:
-«این اسب چوبی چیست؟ حتما آن را خدایان ساخته اند. باید دروازه شهر را باز کنیم و آن را به درون شهر بیاوریم.» آن وقت دروازه شهر را باز کردند و اسب چوبی را به درون شهر کشیدند.
همان شب، سربازان یونانی از اسب چوبی پایین آمدند و دروازه شهر را باز کردند و بقیه سربازان یونانی به آنجا وارد شدند. با این ترتیب پس از ده سال جنگ و خونریزی، تروا فتح شد.
یونانیها از تروا به کشور خود بازگشتند. اوليس، یکی از سرداران یونانی با سربازانش از راه دیگر رفت و کشتی او از سایرین دور افتاد. او و سربازانش پس از چندین روز به جزیره ای رسیدند. چون از آب و غذایشان چیزی نمانده بود از کشتی پیاده شدند و در داخل جزیره به گردش و جستجو پرداختند و به غار بزرگی رسیدند که در دامنه تپه ای بود. اولیس وارد غار شد. در آنجا چشمش به دیگها و ظرفهای بزرگ پر از غذا افتاد. اما کسی در غار نبود. اولیس گفت:
-«حتماً صاحب این غار در مزرعه اش مشغول کار است و غروب که شد برمی گردد.»
غروب شد. اولیس غولی را دید که همراه یک گله بز به سوی غار می آمد. بلندی قد این غول شش برابر قد آدمیزاد بود. این غول فقط یک چشم روی پیشانی اش داشت. درختی روی شانه اش گذاشته بود تا با آن برای خودش آتشی درست کند. غول گله اش را وارد غار کرد و خودش هم به دنبال آنها به غار آمد، و در غاز را با سنگ بزرگی بست. بعد آتشی درست کرد و شیر بزهایش را دوشید.
در همین وقت چشمش به اولیس و سربازان او افتاده پرسید:
-«کی هستید؟ اسمتان چیست؟ دزد هستید یا می خواهید معامله کنید؟ »
اوليس جواب داد:
-«ما دزد نیستیم و برای معامله هم نیامده ایم. بلکه سرباز هستیم و از شهر تروا برمی گردیم، و از تو تقاضا داریم غذا و محلی برای خواب به ما بدهی.» .
غول يك چشم پرسید:
-«کشتی شما کجاست؟»
اولیس با خود فکر کرد:
-«این غول يك چشم نباید کشتی ما را پیدا کند. چون آن وقت آن را در هم می شکند و ما دیگر نمی توانیم به کشورمان برگردیم.» از این رو گفت:
-«ما کشتی نداریم. کشتی ما غرق شده است.»
غول یک چشم جوابی نداد. اما دو نفر از سربازان اولیس را گرفت و کشت و خورد. بعد دیگ بزرگی پر از شیر نوشید و پس از آن دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.
اولیس با خود فکر کرد: «چگونه می توانیم از این غار خارج شویم؟ آیا باید غول يک چشم را بکشیم؟ نه. این کار را نباید بکنیم برای اینکه در غار با سنگ بزرگی بسته شده که ما هرگز نمی توانیم آن را باز کنیم و در اینجا با یک غول زندانی می شویم. اما تا وقتی هم که این غول زنده است می خواهد روزی دو نفر از سربازهایم را بخورد. باید از اینجا خارج شویم. اما چطور؟ چگونه می توانم سربازانم را از دست این غول یک چشم نجات بدهم؟ »
فکرهایش را کرد و بعد گفت: «فهمیدم چه باید بکنیم!»
غول يك چشم صبح فردای آن روز از غار خارج شد، در غار را با همان سنگ بزرگ بست. چوب کلفت و درازی در غار بود. اوليس تبرش را برداشت و سر آن را برید و تیز کرد. وقتی که غروب شد غول يک چشم به غار برگشت و گله اش را به درون غار برد. در غار را با همان سنگ بزرگ بست. بعد آتش درست کرد و شیر بزها را دوشید .
اولیس از کشتی مقداری شراب مردافکن با خود آورده بود. جلو رفت و به غول گفت:
-«شیر نخور! بیا این را بنوش. از این لذت می بری! چیز بسیار خوبی است!»
غول شراب را نوشید و خوشش آمد و گفت:
-«چه خوب است. برای این خدمتی که به من کردی ترا آخر از همه می خورم !» و بعد از اولیس پرسید: «اسمت چیست؟ »
اولیس گفت:
-«ای غول بزرگ! اسم مرا پرسیدی؟ اسم من « هیچکس» است! – باز هم از این بنوش.» غول باز هم نوشید و بعد به خواب رفت. وقتی که غول يك چشم خوابید و خر و پفش به هوا بلند شد، اولیس چوبی را که تیز کرده بود برداشت و آن را در چشم غول فرو برد…
غول از خواب پريد و نعره های وحشتناکی کشید. عده ای غول یک چشم در غارهای دیگر آن جزیره زندگی می کردند. آنها به سوی غار او دویدند و پشت در آن ایستادند و فریاد زدند:
-«چی شده؟ » چرا داد می کشی؟ کی به تو صدمه زده؟ »
غول يك چشم جواب داد:
-«هیچکس ! هیچکس !»
غولهای دیگر گفتند:
-«پس وقتی کسی به تو صدمه ای نزده بیخودی داد و بیداد نکن.» و بعد به غارهای خودشان برگشتند.
روز دیگر، غول یک چشم در غار را باز کرد. دیگر چشمش نمی دید اما دم در غار نشست و با دستش راه خروج را بست. با خود فکر می کرد: « گله ام باید از غار خارج شود ولی این آدمیزادها نباید از اینجا بیرون بروند. هر که خواست از در غار خارج شود او را لمس می کنم تا ببینم آدمیزاد است یا بز. اگر دستم به یک آدمیزاد بخورد فوراً او را می کشم. هر آدمیزادی را هم که خواست از زیر دستم در برود می کشم.»
اولیس که متوجه شده بود غول يک چشم چه خیالی دارد، به سربازانش گفت:
-«به زیر شکم این بزها بچسبید و از غار خارج شوید.»
آنوقت سربازها یکی یکی به شکم بزها چسبیدند و خارج شدند. غول یک چشم با دستش پشت یکی یکی بزها را لمس می کرد و می گفت: «آها! اینها بز هستند و آدمیزاد نیستند.»
اما او نمی دانست که به شکم هر بزی یک آدمیزاد چسبیده است. به این ترتیب اولیس و سربازانش از غار خارج شدند و به سوی کشتی دویدند. غول يك چشم صدای پایشان را شنید و آنها را دنبال کرد. در همان حال که کشتی از ساحل دور می شد او سنگهای بزرگی را به سوی آن پرتاب کرد. یکی از سنگها در جلو کشتی به آب افتاد و کشتی را به جزیره برگرداند. اما سنگ دیگری دوباره کشتی را به دریا برد. غول يك چشم سنگهای دیگری هم به سوی کشتی پرتاب کرد اما کشتی دیگر دور شده بود و کوشش او بی نتیجه ماند.
به این ترتیب اولیس و سربازانش از دست غول يک چشم نجات یافتند و به سوی کشور خود رفتند.
اردك سفید
روزی بود و روزگاری بود. اردک سفید کوچولویی بود که توی جنگل، زیر یک درخت گردو خوابیده بود. ناگهان یک گردو روی سرش افتاد. اردك خانم با وحشت از خواب پرید و گفت:
-«یک نفر به من تیراندازی کرده است. باید بروم و فوراً به پادشاه بگویم.»
آن وقت اردك سفید کوچولو به راه افتاد و از میان درختان انبوه گذشت و جاده وسط جنگل را در پیش گرفت و بنا کرد به دویدن. اردك خانم همینطور که می دوید به یک مرغ برخورد. خاله مرغه از او پرسید:
-«اردك خانم کجا می روی؟»
اردك خانم جواب داد:
-«می روم پهلوی پادشاه. یک مرد بدجنس با تفنگ به من تیراندازی کرده.»
خاله مرغه گفت:
-«من تندتر از تو می توانم بدوم. تو همین جا بمان تا من بروم و به پادشاه بگویم.»
و دوید و اردك خانم را به حال خود گذاشت. در راه، خاله مرغه به گربه برخورد. پیشی مامانی گفت:
-«چه خبر شده خاله مرغه؟ کجا با این عجله؟»
خاله مرغه گفت:
-«می روم پهلوی پادشاه. چند مرد بدجنس به سرزمین ما آمده اند و به مردم تیراندازی می کنند!» .
پیشی مامانی گفت:
-«بگذار من بروم. چون من تندتر از تو می دوم. الان می روم و به پادشاه میگویم.»
آنوقت گربه بنا کرد به دویدن و خاله مرغه را به حال خود گذاشت. همین طور که پیشی مامانی می دوید به آقا سگه رسید. آقاسگه کنار جاده درازکشیده بود. او که از پیشی مامان خوشش نمی آمد تا او را دید از جایش پرید و فریاد زد: «بایست!»
پیشی مامانی گفت: «جلوی مرا نگیر که اتفاق بدی افتاده است!»
آقا سگه پرسید: «مگر چه خبر شده؟ »
پیشی مامانی گفت: «صد تا سرباز به سرزمین ما آمده اند و دارند مردم را می کشند.»
آقا سگه گفت: «اوه! خیلی بد شد. تو همین جا بمان. من تندتر از تو می توانم بدوم. همین الان می روم و به پادشاه خبر می دهم.»
آنوقت آقا سگه بنا کرد به دویدن. و پیشی مامانی را به حال خود گذاشت. در راه، آقا سگه به عمو اسبه برخورد. عمو اسبه داشت علفهای کنار جاده را می خورد و وقتی که آقا سگه را دید پرسید: «چه خبر شده؟ با این عجله کجا می روی؟»
آقا سگه جواب داد: «می روم به پادشاه بگویم که لشکر بزرگی به سرزمین ما حمله کرده است و هزار سرباز دارند مردم را می کشند.»
عمو اسبه گفت: «خیلی بد شد، پادشاه باید فوراً از این ماجرا خبردار شود. تو همین جا بمان و من می دوم و به پادشاه میگویم.» آنوقت عمو اسبه دوید و آقا سگه را به حال خود گذاشت.
پادشاه که همان جناب شیر باشد در باغ زیبای خودش خوابیده بود که صدای پایی شنید و بیدار شد. سرش را بلند کرد و عمو اسبه را ديد که جلوش ایستاده بود. جناب شیر پرسید: «چی شده؟ » عمو اسبه آنقدر خسته بود که نتوانست حرفی بزند.
پادشاه گفت: «برو کمی آب بنوش و بعد بیا و بگو چه خبر شده است.» آنوقت عمو اسبه رفت و کمی آب نوشید. وقتی که برگشت دیگر خوب می توانست حرف بزند. جلو جناب شیر تعظیمی کرد و بعد گفت: «ای پادشاه ! هزارها سرباز بدجنس به سرزمین ما آمده اند و دارند مردم را می کشند.»
جناب شیر گفت: «زنگهای خطر را بزنید و تمام سربازها را خبر کنید.»
بعد زنگهای خطر به صدا درآمد و فیلها و روباهها و گرگها و خرسها که همگی سربازان پادشاه بودند به قصر پادشاه رفتند و در برابر او صف کشیدند. شش کبوتر هم بالای سر آنها به پرواز درآمدند. پادشاه فرمان داد: «به پیش ! »
بعد همه سربازها دوان دوان از قصر خارج شدند. جناب شیر و عمو اسبه پیشاپیش همه آنها در حرکت بودند و بالای سرشان هم شش کبوتر پرواز می کردند.
جناب شیر از کبوترها پرسید: «آیا چیزی می بینید؟ »
یکی از کبوترها گفت: «فقط یک سگ می بینم که به طرف ما می آید.»
جناب شیر از عمو اسبه پرسید: «آی تو با چشمهای خودت دیدی که سربازهای بیگانه مردم ما را می کشند؟»
عمو اسبه جواب داد: «نه، آقا سگه به من گفت!»
وقتی که آنها به آقا سگه رسیدند، پادشاه فرمان داد: «ایست!» همه ایستادند.
پادشاه گفت: «آقا سگه بیا اینجا… آن سربازان بدجنسی که می گفتی کجا هستند؟ »
آقا سگه با دستش به يکطرف اشاره کرد و گفت: «آنجا !»
پادشاه پرسید: «آیا خودت آنها را دیدی؟»
آقا سگه جواب داد : «نه من آنها را ندیدم.»
پادشاه فریاد زد: «تندتر بدوید.»
آنها همگی دوباره شروع به دویدن کردند. جناب شیر و عمو اسبه و آقا سگه در پیشاپیش و همه فیلها و خرسها و گرگها و روباهها هم دنبال آنها می دویدند و کبوترها هم بالای سرشان پرواز می کردند.
پادشاه از کبوترها پرسید: «آیا چیزی می بینید؟»
یکی از کبوترها جواب داد: «فقط یک گربه می بینم که کنار جاده دراز کشیده.»
جناب شیر به آقا سگه گفت: «آیا خودت دیدی که آن سربازان بدجنس مردم ما را بکشند!» .
آقا سگه جواب داد: «من پیشتر هم عرض کردم که خودم ندیدم ولی می دانم که راست است. برای اینکه پیشی مامانی به من گفت.»
پادشاه گفت: «مگر هر چیزی را شنیدی باید باور کنی؟»
وقتی که به گربه رسیدند ایستادند.
پادشاه پرسید: «دشمنان ما کجا هستند؟ »
گربه با دستش به سویی اشاره کرد و گفت: «آنجا ! »
پادشاه پرسید: «آیا خودت آنها را دیدی؟»
پیشی مامانی جواب داد: «نه، من خودم آنها را ندیدم. ولی می دانم که راست است چون خاله مرغه به من گفت.»
پادشاه گفت: «مگر هر چیزی را شنیدی باید باور کنی؟ حرکت کنید.»
پس از مدتی پادشاه به کبوترها که بالای سرش بودند گفت: «چیزی می بینید؟»
یکی از کبوترها جواب داد: «فقط یک مرغ کنار جاده نشسته است.»
وقتی که به خاله مرغه رسیدند ایستادند. پادشاه پرسید : « پس این دشمن کجاست؟ »
خاله مرغه با دستش به يکطرف اشاره کرد و گفت: «آنجا.»
پادشاه پرسید: «چند نفر بودند؟ »
خاله مرغه جواب داد: «من خودم آنها را ندیدم ولی می دانم که راست است. برای اینکه اردك خانم به من گفت.»
پادشاه گفت: «هر چیزی که شنیدی نباید فوراً قبول کنی. حرکت کنید.»
بعد از مدتی پادشاه از کبوترها پرسید: «آیا چیزی می بینید؟»
کبوترها جواب دادند: «فقط یک اردک سفید می بینیم که کنار جاده خوابیده.»
وقتی که به اردك سفيد رسیدند، همه ایستادند. پادشاه گفت: «اردك خانم بیا اینجا .»
اردك خانم از جایش بلند شد و چنان تعظیمی کرد که نوکش به زمین خورد. پادشاه گفت: «آن دشمنان بدجنس کجا هستند؟ »
اردك خانم جواب داد: «من کسی را ندیدم.» پادشاه پرسید: «کی کشته شده؟ »
اردك خانم جواب داد: «کسی کشته نشده. اما یک نفر به من تیراندازی کرد.»
پادشاه پرسید: «آیا زخمی شدی؟ »
اردك خانم جواب داد: «بله یک چیزی توی سرم خورد.»
پادشاه گفت: «کم کم دارم مطمئن میشوم که تو خیلی احمق هستی. بیا اینجا تا سرت را ببینم.»
وقتی که پادشاه سر اردك خانم را دید، اثری از زخم یا ورم پیدا نکرد. بعد گفت: «بگو ببینم چه اتفاقی افتاد؟»
اردك خانم گفت: «زیر درختی خوابیده بودم که چیزی محکم توی سرم خورد.»
پادشاه گفت: «آن درخت کجاست؟ »
بعد اردك خانم پادشاه و لشکریانش را به محلی که درخت گردو در آنجا بود برد و آن را به آنها نشان داد. وقتی که زیر درخت ایستاده بودند، گردویی هم به سر پادشاه خورد، پادشاه بالای سرش را نگاه کرد و چندین گردو دید. آن وقت گفت:
-«این گردوها هستند که از درخت می افتند. تو خیلی احمقی چون به خاله مرغه گفتی که یک نفر به تو تیراندازی کرده. خاله مرغه یک لگد به اردك خانم بزن.»
خاله مرغه لگد محکمی به اردك خانم زد. بعد پادشاه گفت: «خاله مرغه تو هم خیلی احمقی چون به پیشی مامانی گفتی که دشمن به سرزمین ما آمده است و مردم ما را می کشد. پیشی مامانی خاله مرغه را گاز بگیر.»
پیشی مامانی خاله مرغه را گاز گرفت. بعد پادشاه به پیشی مامانی گفت: «تو از این دو نفر احمق تری! چونکه به آقا سگه گفتی صد نفر سرباز مشغول کشتن مردم ما هستند. آقا سگه پیشی مامانی را گاز بگیر.»
آقا سگه پرید و پیشی مامانی را گاز محکمی گرفت. باز پادشاه گفت: « آقا سگه تو از پیشی مامانی هم احمق تری! چون که به عمو اسبه گفتی یک لشکر بزرگ به کشور ما آمده است. عمو اسبه یک لگد به آقا سگه بزن.»
عمو اسبه عقب رفت و جلو آمد و یک لگد محکم به آقا سگه زد. جناب شیر رو به اسب کرد و گفت: «عمو اسبه تو از همه احمق تری ! چون می گفتی که هزارها سرباز به سرزمین ما آمده اند. حالا هم من خودم تو را گاز می گیرم.»
بعد جناب شير عمو اسبه را گاز محکمی گرفت و رویش را به همه آنهایی که در آنجا بودند کرد و گفت:
«حالا یادتان باشد که هرچه شنیدید باور نکنید. هر چه می بینید باور کنید. اکنون باید برگردیم. حرکت کنید!»
بعد پادشاه از آنجا دور شد و فیلها و خرسها و روباهها او را همراهی کردند: بر فراز سرشان هم کبوترها در پرواز بودند.
وقتی که جناب شیر و سربازانش از آنجا رفتند، خاله مرغه دنبال اردك خانم کرد که او را بگیرد و پیشی مامانی هم دنبال خاله مرغه و آقاسگه هم دنبال پیشی مامانی و عمو اسبه هم دنبال آقاسگه کرد. اما اردك خانم توی آب پرید و خاله مرغه نتوانست او را بگیرد. خاله مرغه هم پريد و رفت به جایی که دست پیشی مامانی به او نمی رسید.
پیشی مامانی هم روی شاخه درختی پرید و از شر آقاسگه راحت شد ؛ آقاسگه هم به میان درختان انبوه زد و فرار کرد و عمو اسبه نتوانست او را بگیرد و ناچار شد پی کار خودش برود.
رامپل استل کين
یه روزی بود و روزگاری بود. در کشوری دور به دست مردی فقیر زندگی می کرد که دختری زیبا داشت. این دختر در پارچه بافی خیلی ماهر بود و مرد فقیر همیشه می گفت: «دخترم خیلی زیباست و به اندازه زیبایی اش در پارچه بافی استاد است.»
روزی از روزها پادشاه از کنار خانه این مرد می گذشت. مرد فقیر برای پادشاه از دخترش تعریف کرد و گفت: «او خیلی زیباست و پارچه های زربفت بی نظیری می بافد.»
پادشاه پرسید: «دخترت از چه چیز می تواند پارچه زربفت ببافد؟ »
مرد جواب داد «از همه چیز می تواند پارچه زربفت ببافد، حتی از کاغذ!»
پادشاه که خیلی پول دوست بود، با خودش فکر کرد: «من به این دختر مقدار زیادی کاغذ می دهم تا او از آنها برایم پارچه زربفت ببافد. و بعد با فروش آنها پول زیادی به خزانه می ریزم.»
آن وقت به مرد گفت: «دخترت را به قصر من بفرست تا ببینم چکار می تواند بکند.»
دختر به قصر پادشاه رفت. پادشاه او را به اتاق کوچکی برد و صندوقی پر از کاغذ به او داد و گفت: «از این کاغذها پارچه زربفت بباف.»
دختر گفت: «من نمی توانم اینکار را بکنم. درست است که من می توانم پارچه ببافم اما نمی توانم از کاغذ پارچه ببافم.»
پادشاه جواب داد: «پدرت گفته که می توانی از کاغذ پارچه زربفت ببافی.»
دختر جواب داد: «پدرم همیشه درباره من زیاده روی می کند.»
پادشاه خیلی ناراحت شد و گفت: «به هر حال این کاغذها تا فردا صبح باید به پارچه زربفت تبدیل شود !» این را گفت و در را به روی دختر بست و رفت.
دختر بیچاره نشست و گریه کرد. همین طور که داشت گریه می کرد صدایی شنید. سرش را بلند کرد و مرد کوتوله ای را دید. هرگز مردی به آن کوچکی ندیده بود. آن مرد صورتی به اندازه یک مورچه داشت و آنقدر کوچک بود که فکرش را هم نمی شود کرد.
مرد کوتوله گفت: «چرا گریه می کنی؟»
دختر جواب داد: «باید از این کاغذها پارچه زربفت ببافم. و حالا نمیدانم چکار کنم!»
کوتوله پرسید: «اگر من این کار را برایت بکنم در عوض به من چه می دهی؟»
دختر گفت: «اگر این کار را برایم بکنی انگشترم را به تو می دهم.»
مرد کوتوله نشست و مشغول بافتن شد. تمام شب را کار کرد و صبح که پادشاه آمد، همه کاغذها پارچه زربفت شده بود.
وقتی که پادشاه پارچه ها را دید خیلی خوشحال شد اما باز هم بیشتر از اینها می خواست. پیشخدمتها را صدا زد و به آنها دستور داد که صندوق بزرگی پر از کاغذ به آن اتاق بیاورند. بعد به دختر گفت: «حالا دیگر می دانم که این کار از دست تو برمی آید. باید همه این کاغذها را تا فردا صبح به پارچه زربفت تبدیل کنی!»
دختر گفت: «نمی توانم این کار را بکنم.» اما پادشاه در را به روی دختر بست و رفت.
همین طور که دختر نشسته بود، مرد کوتوله دوباره آمد و گفت: «اگر تمام این کاغذها را برایت پارچه زربفت بکنم به من چه می دهی؟»
دختر جواب داد: «اگر این کار را بکنی کفشهایم را به تو می دهم.»
بعد مرد کوتوله نشست و تمام شب را کار کرد و صبح که شد تمام کاغذها پارچه زربفت شده بود.
پادشاه وقتی که این را دید خیلی خوشحال شد و به پیشخدمتهايش دستور داد کاغذهای بیشتری آوردند و گفت: «اگر توانستی تا فردا صبح این کاغذها را به پارچه زربفت تبدیل کنی، با تو عروسی می کنم.»این را گفت و رفت.
همین که پادشاه در را به روی دختر بست مرد کوتوله دوباره ظاهر شد و گفت: «اگر تمام این کاغذها را پارچه زربفت بکنم به من چه می دهی؟»
دختر جواب داد: «دیگر چیزی ندارم به تو بدهم.»
مرد کوتوله گفت: «وقتی که پادشاه با تو عروسی کرد و تو ملکه شدی پسر زیبایی به دنیا می آوری. او را به من بده!»
دختر با خودش فکر کرد: «ممکن است هرگز پسر به دنیا نیاورم.» آن وقت گفت «قبول دارم.»
بعد مرد کوتوله نشست و تمام شب را کار کرد و صبح که شد تمام کاغذها پارچه زربفت شده بود. پادشاه وقتی که پارچه ها را دید خیلی خوشحال شد و با دختر عروسی کرد و آن دختر ملکه پادشاه شد.
بعد از مدتی، ملکه پسری به دنیا آورد و قولی را که به مرد کوتوله داده بود از یاد برد. یک روز که در اتاقش نشسته بود، مرد کوتوله وارد اتاق شد و گفت: «باید پسرت را به من بدهی. برای اینکه خودت قول دادی که اگر از تمام آن کاغذها پارچه زربفت ببافم، او را به من بدهی!»
ملکه گفت: «من تمام طلاهای این کشور را به تو می دهم اما خواهش می کنم پسرم را از من نگیر.»
کوتوله گفت: «من طلا نمی خواهم. اما اگر تا سه روز دیگر فهمیدی اسمم چیست بچه ات را به خودت می بخشم.»
دختر گفت: «اسم تو جان است؟» مرد کوتوله جواب داد: «نه اسمم جان نیست.» ملکه گفت: «اسمت جیمز است؟ ویلیام است؟ آلفرد است؟ تیموتی است ؟» خلاصه ملکه هر چه اسم می دانست گفت، اما هیچکدام آنها نبود. مرد کوتوله گفت: «فردا هم می آیم.»
ملکه تمام مستخدمها را به اطراف و اکناف مملکت فرستاد تا هرچه می توانند اسم پیدا کنند. مستخدمها تا آنجا که می توانستند اسم پیدا کردند. فردای آن روز مرد کوتوله برگشت. ملکه همه اسمهایی را که مستخدمين پیدا کرده بودند، گفت: «صورت مورچه ای؟ کله گنده؟ دماغ دراز؟» اما هیچ کدام از آنها نبود. روز دوم باز کوتوله آمد. عده ای از مستخدمها برگشتند. اسمهای زیادی پیدا کرده بودند اما دختر قبلاً همه آنها را گفته بود و هیچ کدام برایش تازگی نداشت.
عاقبت یکی از مستخدمين نزد ملکه آمد و گفت: «دیشب از تپه بزرگی بالا رفتم. از دور نوری به چشمم خورد. جلو رفتم و دیدم که این نور از یک کلبه است که بالای تپه ها است! از پنجره توی کلبه را تماشا کردم و مرد کوتوله یی را دیدم که نشسته بود و با خودش می زد و می خواند که:
« او نمی داند اسم من هست این .
او نمی داند اسم من هست این.
اسم من هست این؛
رامبل استل کين ! »
وقتی که ملکه این را شنید خوشحال شد. روز سوم مرد کوتوله نزد او رفت، ملکه گفت: «اسم تو جان است؟»
کوتوله جواب داد: «نه. گفتم که نیست!» ملکه گفت: «اسم تو باب است؟ » کوتوله جواب داد: «نه نیست!» ملکه گفت: «رامپل استل کین است ؟ »
کوتوله این را که شنید خیلی اوقاتش تلخ شد و گفت: «حتماً یک جادوگر این را به تو گفته!» بعد از میان پنجره بیرون دوید و رفت و دیگر هرگز پیدایش نشد!
قلم موی سحرآمیز
روزی بود و روزگاری بود. هیزم شکنی بود که پسری داشت بنام چوک کی. خانه این هیزم شکن در جنگل بود و او در آنجا یک مزرعه هم برای خودش درست کرده بود. درست است که چوک کی در مزرعه پدرش کار می کرد اما به جای این کار بیشتر دوست داشت که برای خودش نقاشی کند. او پیش از آن، تصویر گلها و پرنده ها و درختهای زیادی کشیده بود.
یک روز چوک کی با خودش گفت: «می خواهم تصویرهایی که می کشم جان بگیرند!» و بعد عکسهایی که کشید زیباتر شد و امروز هم که سالها از مرگ چوک کی می گذرد، هنوز هم مردم از دور و نزدیک به تماشای آثار او می آیند.
اما در آن روزها هیچیک از این تصویرها چوک کی را راضی نمی کرد. او می گفت: «اینها حقیقی نیستند و جان ندارند.»
یک شب که چوك کی در رختخواب خودش دراز کشیده بود، به نقاشیهایش فکر می کرد و با خودش می گفت: «اگر من یک قلم موی بهتر و رنگهای خوبتری داشتم می توانستم کاری کنم که تابلوهایم حقیقی باشند. اما افسوس! یک شاهی هم ندارم که قلم مو و رنگهای عالی بخرم.» ناگهان پنجره باز شد و نور زیادی اتاق را پر کرد. بعد پیرمردی کنار تختخواب او ایستاد. این پیرمرد چهره مهربانی داشت. چوك کی از جایش پرید؛ خیلی ترسیده بود.»
پیر مرد گفت: «من برایت قلم مو و رنگهایی آورده ام که با آنها بتوانی تابلوهای زنده بکشی.» پیرمرد رفت، اما قلم موها و رنگها را روی میز گذاشت. چوك کی فریاد زد: «اوه چه قلم موی زیبایی!»
از فردای آن روز چوک کی نشست و عکس یک پرنده کشید. وقتی که کارش تمام شد، پرنده از کاغذ بیرون آمد و پرواز کرد و روی درختی نشست. چوك کی گفت: «سحرآمیز است! این قلم مو سحرآمیز است ! »
از آن پس هر چه چوک کی می کشید زنده می شد. چوك کی فوراً دست به کار شد و برای خانه شان یک چراغ دیگر کشید. بعد یک میز و یک تختخواب قشنگ و چندين رأس گاو و چندین مرغ نقاشی کرد.
مردم از قلم موی سحرآمیز چوک کی خیلی چیزها می گفتند. موضوع به گوش حاکم رسید. حاکم مأمورانش را فرستاد تا چوك کی را پیش او ببرند و به او گفت: «برایم سکه های طلا و یک قصر بزرگ و باغ باصفا و لباسهای زیبا نقاشی کن!»
اما چوک کی قبول نکرد و گفت: «تو به اندازه کافی ثروتمند هستی و من حاضر نیستم یک ثروتمند را ثروتمند تر کنم.»
حاکم خشمگین شد و چوك کی را در اتاقی زندانی کرد و گفت: « باید همین جا بمانی! از آب و غذا خبری نیست مگر اینکه چیزهایی که گفتم برایم نقاشی کنی!»
فردای آن روز حاکم به اتاقی که چوك کی در آن زندانی بود رفت، اما چوك کی را در آنجا پیدا نکرد، چون چو کی تصویر یک نردبان کشیده بود و با آن از پنجره اتاق فرار کرده بود.
بعد چوک کی خانه قشنگی برای هم خودش کشید. آن وقت عکس دختر زیبایی را نقاشی کرد. دختر از تابلو بیرون آمد و گفت: « من اسمم پومسینگ است و نامزد تو هستم!» چوک کی با پومسینگ عروسی کرد و آنها سالهای سال در آن خانه زیبا با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
«پایان»
متن مجموعه قصه مصور «اولیس و غول یک چشم» توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن شده قدیمی چاپ 1353 ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)