تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد-63-کتابهای-طلایی-این-قصه-بافنده-و-گاوچران

افسانه قدیمی: بافنده و گاوچران / سرنوشت تلخ دو دلداده

افسانه قدیمی

__ بافنده و گاوچران __

داستانی از سرزمین چین

برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب‌ های طلایی

(شاهزاده خانم طاووس)

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه

ـ مترجم: ناهید جعفری
ـ چاپ دوم: 1351

به نام خدا

 

 

روزی روزگاری در سرزمین چین، گاوچران تهیدستی زندگی می‌کرد، به نام «چن لی».

روزی روزگاری در سرزمین چین، گاوچران تهیدستی زندگی می‌کرد، به نام «چن لی». با این‌که «چن» گاوچران بی‌چیزی بود، اما یک گاو سحرآمیز داشت. «چن» این گاو را خیلی دوست داشت و ازاین‌روی، او را همه‌جا با خودش می‌برد. یک روز برای یافتن همسری شایسته و خانه‌دار از خانه بیرون رفت و به جست‌وجو پرداخت. سوار گاوش شد و او را آزاد گذاشت تا هر جا که دلش می‌خواهد برود، گاو رفت و رفت تا سرانجام به کنار رودخانه‌ای رسید.

بر فراز رودخانه پلی بود که به آن «پل هفت‌دختر» می‌گفتند. گاو کمی آن‌طرف‌تر پشت چند درخت ایستاد. «چن» چشمش به هفت‌دختر زیبا افتاد که در رودخانه به شنا و بازی سرگرم بودند. گاو سحرآمیز گفت: «این‌ها دختران «خدای آشپزخانه» هستند.»

«چن» وقتی‌که این حرف را شنید وحشت کرد! زیرا خدای آشپزخانه خدای توانایی بود. گاو گفت: «نترس. خدای آشپزخانه به آن‌ها اجازه داده که مثل همه‌ی مردم روی زمین زندگی کنند.»

بعد، «چن» به کوچک‌ترین دخترها اشاره کرد و گفت: «آن دختر از همه زیباتر است. اسمش چیست؟» گاو گفت: «او کوچک‌ترین خواهر است و «دختر بافنده» صدایش می‌کنند. چون او برای همه‌ی خدایان لباس می‌بافد.» چن گفت: «چه‌کار باید بکنم تا دختر بافنده همسر من شود؟»

گاو گفت: «من به تو می‌گویم که چطور می‌توانی او را همسر خودت کنی. یک راه نشانت می‌دهم.» «چن» سراپا گوش شد. سپس به‌آرامی به کنار رودخانه رفت و لباس‌های دختر بافنده را دزدید.

دختر بیچاره شاد و بی‌خبر از آب بیرون آمد تا لباس‌هایش را بپوشد اما هر چه به دنبال آن‌ها گشت نتوانست لباس‌ها را پیدا کند اما وقتی‌که دید لباس‌هایش نزد «چن» است گریه را سر داد. خواهرانش از برابر چشم گاوچران، هراسان دور شدند.

دختر بافنده به‌سوی گاوچران رفت و لباس‌هایش را خواست و گفت: «خواهش می‌کنم لباس‌های مرا بده. اگر لباس‌هایم را بدهی، برایت آشپزی و رخت‌شویی می‌کنم.» اما «چن» پاسخ داد: «وقتی لباس‌هایت را می‌دهم که همسرم شوی!»

و به این‌گونه دختر بافنده زن «چن» شد و برای او آشپزی و رخت‌شویی کرد و زمانی نکشید که به گاوچران دل‌بستگی بسیار پیدا کرد. «چن» و دختر بافنده در کنار رودخانه‌ای که برای اولین بار یکدیگر را دیده بودند زندگی خوشی را آغاز کردند. وقتی‌که دختر بافنده رخت می‌شست و غذا می‌پخت، «چن» هم سخت در مزرعه کار می‌کرد، حتی گاو سحرآمیز هم از این‌همه همدلی و شادمانی، خیلی خوشحال بود.

شاید آن‌ها بیش‌ازاندازه خوشحال بودند. گاوچران به گاوهایش اجازه می‌داد که هرکجا می‌خواهند بروند. دختر بافنده دیگر لباس خدایان را از یاد برده بود. چون فقط به یکدیگر فکر می‌کردند.

«ملکه‌ی بهشت» با دیگر خدایان در آسمان زندگی می‌کرد.

او پس از سه سال که از دختر بافنده خبری نشد، چون دیگر کسی نبود تا برای او لباس‌های تازه‌ای بدوزد، پیشخدمت‌هایش را به زمین فرستاد و به آن‌ها گفت: «به دختر بافنده دستور بدهید به سر کارش برگردد!» دختر بی‌نوا، وقتی این فرمان را شنید به تلخی گریست، زیرا ناگزیر بود از «چن» جدا شود. او به پدرش، خدای آشپزخانه گفت: «خواهش می‌کنم به من اجازه بدهید با چن روی زمین زندگی کنم.» اما خدای آشپزخانه به خواهش او اعتنایی نکرد و دختر زیبا سخت افسرده شد. حتی ملکه‌ی بهشت نیز از مشاهده‌ی این ناراحتی غمگین بود.

سرانجام خدای بزرگ آشپزخانه گفت: «چن» و دختر بافنده می‌توانند سالی یک‌بار، آن‌هم در هفتمین روز از هفتمین ماه سال یکدیگر را ببینند و در روزهای دیگر سال نباید یکدیگر را ببینند و فقط حق دارند از آن‌سوی رودخانه که نخستین بار یکدیگر را دیده بودند، از هم دیدار کنند.

بدین گونه، دختر بافنده سالی یک روز از «پل هفت‌دختر» می‌گذشت تا به دیدن «چن» برود.

وقتی‌که «چن» مرد، خدای آشپزخانه به او اجازه داد که با خدایان دیگر در بهشت زندگی کند؛ اما ملکه‌ی بهشت دیگر دوست نداشت که لباس‌های کهنه داشته باشد. ازاین‌روی خطی در میان آسمان کشید.

دختر بافنده و گاوچران در دو ستاره‌ی آسمان زندگی می‌کردند. ملکه بهشت یک سنجاق‌سر قشنگ داشت. او سنجاق سرش را برداشت و بین دوستاره‌ای که دختر بافنده و گاوچران در آن‌ها زندگی می‌کردند، یک‌رشته ستاره کشید.

امروز، این رشته ستاره «جاده‌ی شیری» نامیده می‌شود که دو ستاره درخشان کوچک در دو سوی آن دیده می‌شوند. دختر بافنده و گاوچران هنگام دیدار می‌توانند با پیمودن راه شیری یکدیگر را ببینند، اما تنها یک روز از سال در شب هفتم هفتمین ماه، همه‌ی پرندگان دنیا به اوج آسمان پر می‌گشایند و در پهنای راه شیری بزرگ، پلی پدید می‌آورند. دختر بافنده از روی این پل می‌گذرد تا «چن» را ببیند. اگر در این شب ابر آسمان را پوشیده باشد، پرندگان نمی‌توانند پل بسازند. در این صورت دختر بافنده و گاوچران گریه می‌کنند و اشک‌هایشان به‌صورت باران بر زمین می‌ریزد.

دختر بافنده و گاوچران گریه می‌کنند و اشک‌هایشان به‌صورت باران بر زمین می‌ریزد.

دختر بافنده و گاوچران گریه می‌کنند و اشک‌هایشان به‌صورت باران بر زمین می‌ریزد.

اگر کسی یک شب زیر یک درخت کهن‌سال بنشیند می‌تواند صدای گریه دختر بافنده و «چن» را بشنود که به دیدار یکدیگر آمده‌اند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44504

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *