بایگانی/آرشیو برچسب ها : سیب

در یک روز بهاری، ناگهان ابرهای سیاه در آسمان پدیدار شدند و جلوی خورشید را گرفتند. با صدای رعدوبرق باران شدیدی شروع به باریدن کرد. یک مورچه کوچولو درحالی‌که فریاد می‌زد باران می‌آید می‌دوید. او آن‌قدر دوید تا رسید به یک خانه‌ی کوچولو. این خانه خیلی خیلی کوچک بود تقریباً به‌ اندازه‌ی یک سیب بود.

باغ عمویم، پُر از درخت‌های سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا می‌خواهم سیب‌ها را بچینم!» من پرسیدم: «عمو جان اجازه می‌دهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟» عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»

یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا رودخانه را تماشا می‌کرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا می‌کرد.

فهرست قصه های این مجموعه: 1- دانه‌ی سیب 2- دیگ کهنه 3- دونه و قصه ی عمو نوروز 4- راکون و چغندرهای باغ 5- مهربانی با دیگران

فهرست قصه های این مجموعه: 1- راپونزل / 2- سبد سيب / 3- رویه و آستر / 4- روباهی که دروغ گفت / 5- ریحانه خاتون و پسرش