مردی سه پسر داشت. اسم کوچکترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آنها به او اجازه نمیدادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده میگرفتند. روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: استخوان آوازه خوان / خون مظلوم گریبان ظالم را می گیرد
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: پرنده ی گمشده / وفاداری و اتحاد رمز پیروزی
روزی روزگاری جنگلبانی بود که همسرش مرده بود و او با پسر کوچکش زندگی میکرد. روزی از روزها، او به دنبال شکار به جنگل رفت. همینکه وارد جنگل شد، صدای جیغی را شنید. به دنبال صدا رفت تا به یک درخت بلند رسید.
بخوانیدقصه کودکانه: ششنفری از عهدهی هر کاری برمیآییم / اتحاد رمز پیروزی
روزگاری، سربازی بود که بیشتر عمرش را در جنگ گذرانده بود. او در جنگ با شجاعت جنگیده بود و وقتی جنگ تمام شد سه سکهی ناقابل به او دادند و او را مرخص کردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: ماهی دیل / سزای پرحرفی و فضولی
مدتها بود که ماهیها از زندگی در آب ناراضی بودند و میگفتند که چرا نباید در سرزمین ما نظم و ترتیب وجود داشته باشد. هیچ ماهیای مراعات دیگری را نمیکند، هر جا که خودش بخواهد به چپ و راست شنا میکند...
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: هدیهی آدم کوچولوها / سزای طمعکار
روزی، مرد خیاطی همراه زرگری به گردش رفتند. شب که شد آنها مجبور شدند در بیابان بخوابند. نیمهشب بود که از دور صدایی را شنیدند. هر چه آنها جلوتر میرفتند، صدا نزدیکتر میشد. این صدا، صدای عادی نبود، بهقدری زیبا بود که آنها خستگیشان را فراموش کردند
بخوانیدقصه کودکانه: هدیه ملکه زنبورها / با دیگران مهربان باشیم
روزی، روزگاری دو تا امیرزاده بودند. آنها تصمیم گرفتند از خانه و زندگی خود دور شوند و در بیابان و کوه و جنگل زندگی کنند. آنها برادر دیگری داشتند به نام «کودن». برادر سومی راه افتاد تا برادرهایش را به خانه برگرداند.
بخوانیدقصه کودکانه : خانم ترودِه / لجبازی و فضولی کار خوبی نیست
روزگاری، دختربچهای بود که خیلی لجباز و فضول بود. او با این اخلاق بدش همه را اذیت میکرد. حتی به حرف پدر و مادرش هم گوش نمیکرد و هر کاری که دلش میخواست، انجام میداد. خوب، معلوم است که عاقبت چنین دختری چه میشود!
بخوانیدقصه کودکانه: بچههای تمیز / یک شانه، مسواک و آینه شخصی داشته باش
روزی، روزگاری خواهر و برادر کوچکی بودند که هرروز صبح بعد از صبحانه دندانهایشان را مسواک میزدند. بعد جلو آینه میایستادند و موهایشان را شانه میکردند. آنوقت برای بازی به مزرعهای که جلو خانهشان بود میرفتند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خواهش بیجا / مواظب باش چه قولی میدهی
روزی، روزگاری کشاورزی پسری داشت که قدش بهاندازه یک انگشت شست بود و سالها بعد از تولدش حتی بهاندازه سرسوزن هم رشد نکرده بود. بهاینترتیب، حسرت داشتن یک پسر بزرگ و قوی به دل کشاورز و زنش مانده بود.
بخوانید