TimeLine Layout

آبان, ۱۴۰۰

  • ۱۷ آبان

    قصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟

    قصه-کودکانه-خوشه-گندم-چرا-غمگین-بود؟

    پچ‌پچ آرام جوانه‌های گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آن‌سوی چَپَر*، سرک می‌کشیدند و در گوش هم چیزی می‌گفتند. ساقه‌های لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.

    بخوانید
  • ۱۷ آبان

    قصه کودکانه: قهر خورشید خانم

    قصه-کودکانه-قهر-خورشید-خانم

    یکی از روزهای قشنگ بهار که پرندگان روی شاخه‌های درختان نشسته بودند و آواز می‌خواندند و سنجاب‌ها از تنه‌های درختان بالا می‌رفتند و میمون‌ها روی شاخه‌ها تاب می‌خوردند، خورشید خانم از آسمان، به این مناظر نگاه می‌کرد و با دیدن زیبایی جنگل و شادی حیوانات با صدای بلند خندید؛

    بخوانید
  • ۱۷ آبان

    قصه تصویری کودکانه: هدایای جادویی

    قصه-تصویری-کودکانه-هدیه‌های-جادویی-

    روزی روزگاری دهقان فقیری به اسم ران همراه مادرش تو دهکده کوچکی زندگی می‌کرد. اونها پولشون ته کشید و دهقان تصمیم گرفت که برای کار به شهر بزرگتری بره. مادرش سه قرص نان برای ناهارش بهش داد...

    بخوانید
  • ۱۷ آبان

    قصه تصویری کودکانه:نوازنده‌ فلوت

    قصه-تصویری-کودکانه-نوازنده-فلوت

    روزی روزگاری در زمان‌های دور، در قلمروی بسیار بزرگ، پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند که خیلی همدیگه رو دوست داشتند. اونها زندگی راحت و شادی توی قصرشون داشتند. اما یه روز پادشاه خسته شد و احساس بی‌قراری کرد...

    بخوانید
  • ۱۷ آبان

    قصه تصویری کودکانه: نان طلایی

    قصه-تصویری-کودکانه-نان-طلایی

    روزی روزگاری در دهکده‌ی کوچکی زنی به اسم ماریَن با تنها دخترش نارسیسا زندگی می‌کرد. ماریَن فوق العاده فروتن و مهربان بود. ولی نارسیسا دقیقاً برعکس مادرش بود.

    بخوانید
  • ۱۷ آبان

    قصه تصویری کودکانه: میلیونر خسیس

    قصه-تصویری-کودکانه-میلیونر-خسیس

    در زمان‌های بسیار دور، تاجر ثروتمندی به اسم ریچارد توی دهکده‌ای زندگی می‌کرد. اون یه مزرعه داشت و گندم و سبزیجات می‌فروخت. کارش به قدری خوب بود که میلیونر شده بود. همه فکر می‌کردند زندگی مرفه و فوق العاده‌ای داره؛ ولی ریچارد خسیس و ناخن خشک بود...

    بخوانید
  • ۱۶ آبان

    قصه کودکانه جهانگرد و زرگر مکار || کلیله‌ودمنه برای کودکان

    کتاب قصه کودکانه شیر و دوستان حیله‌گر (12)

    یک روز مرد زرگری به نام «ایلخان» از جنگلی می‌گذشت که اتفاقاً افتاد توی یکی از این گودال‌ها. ایلخان کمی آه و ناله کرد؛ اما حالش که بهتر شد ناگهان دید یک ببر، یک مار و یک میمون جلویش ایستاده‌اند و دارند بر و بر نگاهش می‌کنند.

    بخوانید
  • ۱۶ آبان

    قصه کودکانه: شیر و دوستان حیله‌گر || قصه‌هایی شیرین از کلیله‌ودمنه

    کتاب قصه کودکانه شیر و دوستان حیله‌گر (12)

    روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه می‌کرد که ناگهان غرش شیری دل‌وجانش را لرزاند. شیر از پشت بوته‌ها پرید جلوی شتر. شتر آن‌قدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س... سلام جناب شیر!»

    بخوانید
  • ۱۶ آبان

    قصه کودکانه: شریک زیرک و مرد ساده‌لوح

    کتاب قصه کودکانه شریک زیرک و مرد ساده‌لوح (12)

    یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. دو شریک بودند، یکی دانا و دیگری نادان و به تجارت مشغول بودند. در راه کیسه‌ای پرِ پول پیدا کردند و گفتند که «سودِ کارِ نکرده، در جهان بسیار است.»

    بخوانید
  • ۱۵ آبان

    قصه کودکانه خانه‌ای برای پالی خرگوشه

    کتاب قصه کودکانه خانه‌ای برای پالی خرگوشه (13)

    در یک جنگل سرسبز و بزرگ که حیوانات زیادی داشت همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌گردند. هرکسی برای خودش خانه‌ای داشت و با بچه‌هایش در آن زندگی می‌کرد.

    بخوانید