TimeLine Layout

آذر, ۱۴۰۰

  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: بهار در زیر آب‌های دریاچه

    قصه-کودکانه-بهار-در-زیر-آب‌های-دریاچه

    در جنگلی بزرگ و سرسبز، میان درختان بلند و زیبا، دریاچه‌ی بسیار قشنگی قرار داشت. حیوانات زیادی که در جنگل زندگی می‌کردند، هرروز به کنار این دریاچه می‌آمدند و از آب تمیز و خنکش می‌خوردند.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: هسته‌ی آلبالو || جای دانه زیر خاکه!

    قصه-کودکانه-هسته‌ی-آلبالو

    یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی می‌کرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار می‌شد و شب‌ها با قصه‌های قشنگ ستاره‌ها به خواب می‌رفت.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: صدای خوب زنگوله‌ی طلایی

    قصه-کودکانه-صدای-خوب-زنگوله‌ی-طلایی

    در مزرعه‌ای بزرگ و باصفا، بزغاله‌ی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی می‌کرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را می‌شست و تمیز نگه می‌داشت.

    بخوانید
  • ۱۸ آذر

    قصه کودکانه پریان: شاهزاده‌ای که اسباب‌ بازی بود

    قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-اسباب‌بازی-بود

    در روزگاران قدیم، آن‌طرف دره‌ها و تپه‌ها و دریاها، شاهی حکومت می‌کرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود. او با ملکه‌ی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود.

    بخوانید
  • ۱۸ آذر

    قصه کودکانه پریان: علی و طوطی || مهربانی با حیوانات

    قصه-پریان-علی-و-طوطی

    در روزگار قدیم پسری به نام علی بود که با پرندگان با مهربانی رفتار می‌کرد. یک روز صبح که علی برای قدم زدن به جنگل رفته بود، پرنده‌ی زیبایی را نزدیک درختی دید. او تابه‌حال نظیر این پرنده را ندیده بود. پرنده بال‌های رنگارنگ داشت. بال‌های او قرمز، آبی و طلایی بود.

    بخوانید
  • ۱۷ آذر

    قصه کودکانه: شاهزاده‌ای که پنهان می‌شد

    قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-پنهان-می‌شد (3)

    روزی روزگاری، در سرزمین دور و بسیار زیبایی شاهزاده‌ای به نام «آنی» زندگی می‌کرد. شاهزاده «آنی» عاشق بازی قایم‌موشک یا همان بازی قایم باشک بود. او همیشه در حال قایم شدن بود. او به درون باغ می‌رفت و پنهان می‌شد، بعد دوست او می‌آمد و او را پیدا می‌کرد.

    بخوانید
  • ۱۶ آذر

    قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی

    قصه-های-پریان-زیگفرید-و-هاندا (7)

    در زمان‌های قدیم، دهکده‌ی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همه‌ی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام روز را سخت کار می‌کردند و هیچ‌گاه بیمار نمی‌شدند. بچه‌ها با شادی زندگی می‌کردند و خوب بزرگ می‌شدند.

    بخوانید
  • ۱۶ آذر

    قصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس

    قصه-های-پریان-قلب-شاهزاده-آلیس (7)

    در زمان‌های قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکه‌ای حکومت می‌کردند. ملکه مثل ملکه‌های سرزمین‌های دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچ‌کس را دوست نداشت، پری‌ها هم ملکه را دوست نداشتند و می‌گفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»

    بخوانید
  • ۱۵ آذر

    قصه کودکانه پریان: نانی از بدبختی || انرژی مثبت بفرستید

    قصه-پریان-نانی-از-بدبختی (4)

    در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نان‌هایش خوب نمی‌شدند، خیلی عصبانی می‌شد و آن‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی می‌ترسیدند.

    بخوانید
  • ۱۵ آذر

    قصه کودکانه: دهکده تارعنکبوت طلایی

    قصه-پریان-دهکده-تارعنکبوت-طلایی (5)

    سال‌ها قبل، در سرزمینی دورافتاده، دهکده‌ای بود که بالای یک تپه قرار داشت. نام آن دهکده «ارا» بود. ولی مردم، آنجا را به نام «تارعنکبوت طلایی» می‌شناختند. در آن دهکده زنی بود که پارچه‌های خیلی زیبا می‌بافت. او هم‌چنین لباس‌های بسیار زیبایی از آن پارچه‌ها می‌دوخت.

    بخوانید