در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. از این شاخه به آن شاخه میرفت. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۰
-
۱۸ اسفند
قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت
در زمانهای خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او میخواست به سفر برود. کیسهای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکهها بود. او نمیخواست آن را همراه خودش ببرد. میترسید در بین راه دزدها سکههایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکهها را پیش کسی بگذارد و برود.
بخوانید -
۱۸ اسفند
قصه کودکانه: خرسی به نام زنبق | عروسکهایت را تعمیر کن!
زنبق یک خرس کوچولوی اسباببازی بود. او روی یک چهارپایهی قرمز، کنار تخت سینا زندگی میکرد. سینا، زنبق را خیلی دوست داشت. دلش میخواست او همیشه، همانجا در کنار تختش باشد.
بخوانید -
۱۸ اسفند
قصه کودکانه: ماشین قهوهای و ماشین سبز | رفیق باوفا
دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی. آقا بقال یک ماشین قهوهای قدیمی داشت. آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت. آنها هرروز صبح، ماشینهایشان را جلو مغازههایشان در کنار هم پارک میکردند.
بخوانید -
۱۷ اسفند
قصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش
رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند
بخوانید -
۱۷ اسفند
قصه کودکانه: چشم دکمهای | آدم برفی غمگین
چشم دکمهای تکوتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدمبرفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شالگردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمهی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوکتیز.
بخوانید -
۱۷ اسفند
قصه کودکانه: یک سگ آبی به نام سگک | با همکاری هم کار کنیم
روزی بود. روزگاری بود. در جایی خیلیخیلی دور، یک سگ آبی کوچولو به نام سگک با پدر و مادر و بقیهی فامیلهایش زندگی میکرد. سگک دوست داشت همهی کارها را خودش بهتنهایی انجام دهد؛ آنهم تند تند و باعجله.
بخوانید -
۱۷ اسفند
قصه کودکانه: خانم قارا و مار || عاقبت دزدی از لانه خانم کلاغه
کلاغی بود که پروبال سیاه و قشنگی داشت. دمش سفید و بلند بود. اسم این کلاغ، قارا بود. خانم قارا بالای درختی لانه داشت. لانهی قارا روی بلندترین شاخه بود. داخل آن را هم با پرهای نرم پوشانده بود. قارا بیشتر وقتها روی شاخهی درختی مینشست و قارقار میکرد
بخوانید -
۱۶ اسفند
قصه کودکانه: هفت جوجه اردک | آببازی چقدر خوب است
صبحِ آفتابی و قشنگی بود. هفت تخم اردک آرامآرام شروع کردند به ترک خوردن. ناگهان سه جوجه اردک، تخمهایشان را شکستند و سرشان را بیرون آوردند. بعد یکی دیگر. خلاصه سه تای آخر هم تخمهایشان را شکستند و بیرون پریدند.
بخوانید -
۱۵ اسفند
قصه کودکانه: عرعرک به دریا میرود | دوستی ماهی و خر
عرعرک یک الاغ کوچک بود. او دوست داشت به دریا برود و آنجا را ببیند. از حرفهای صاحبش فهمیده بود که دریا زیاد دور نیست. جای خیلی قشنگی است، پر از آب است. یک روز با خود گفت: «خسته شدم از بس کار کردم. هرروز کار، هرروز کار.
بخوانید